من هرچهام با تو زیباترم
خودم را به یک لیوان چای مهمان میکنم؛ هوای خنک و بارانی که از در باز بالکن به پاهایم میخورد، این غروب زودهنگام پاییز و صدای معین، حالم را یک طوری کرده. نمیدانم چطور؟ مثل حس این روزهایم که کمی گنگ است. مثل دلم و دلش که بیکه حرفی زده باشیم پی هم رفتهاند.
همین لیوان چای یادم را میبرد به سال دوم ازدواجمان، به پاییزی که همهی غروبهایش را با مدرسان شریف گذراندم! به شبهایی که بابالنگدراز دوستداشتنیام میآمد و سراغ درسهای خوانده را میگرفت. چند ماه قبلش که تولدم بود، پانصد هزار تومان پول گذاشت جلویم و گفت میخواستم برات دوربین بخرم اما فکر کردم شاید بخوای بری کلاس کنکور... پانصد تومانی که اولین واممان از کتابخانه بود... بعدترها چقدر با یادآوری خاطرهی آن روز گریسته بودم. شبهای زمستان آن سال، با نزدیک شدن کنکور سربههوا شده بودم، خسته بودم، درست حسابی درس نمیخواندم... حتی حواسم به خودش نبود؛ به اویی که هر شب خمودهتر از شب قبل به خانه میآمد. اصلا انگار برایم مهم نبود... دور شده بودیم... خیلی. نه که عمدی باشد، فکر نمیکردم حالا که غمگین است باید کاری کنم. شبی را یادم میآید که نشسته بودم پای کامپیوتر و با دوستی چت میکردم و او کنارم غمگین بود... حتی گفت که حالم خوب نیست و من... اگر الانم بود همهی دنیا را برای دمی آرامش نگاهش دور میانداختم. بعدترها فکر میکردم ناامیدش کردم... فکر میکردم پول و امیدش را با هم به باد دادم. آن سال کنکور که قبول نشدم هیچ، همهچیز یکهو به سرم آوار شد.
نمیدانم چرا فکر کرده بودم نباید به حریمش نزدیک شوم... نمیخواستم دور شویم. فقط فکر میکردم همسر درونگرای من به تنهایی نیاز دارد. هرچند هنوز هم تنهاست. همه ما تنهاییم. اما میداند که پشتشم...
چایم را خوردهام و دل دادهام به تار بهداد بابایی. شکمم را میبینم که به یک سمت کج شده! نامش را تکرار میکنم، دختر کوچولویم حالا میدانم اسمت چیست! موبایلم را برمیدارم و برای همسرم مینویسم اسمشو بزاریم این! میگوید تصویب کردی؟ میگویم تو تصویب میکنی؟ میگوید میخوام دل تو راضی باشه. میگویم هست. دخترم عاشق موسیقیه... سرشو برد سمت آهنگ!
شاید دیوانه باشم، شاید از نظر دیگران خودآزار باشم... شاید هزار چیز دیگر اما نمیتوانم طور دیگری باشم؛ عشق برایم بغض است، مثل همین سوز حزین تار، شیرین است و دردناک. مثل زخمیست که دوست میدارمش. فکر میکنم اگر روزی اینطور نباشم مردهام. اگر روزی چشمهایم به این آسانی تر نشوند یاسیترین نیستم.
دلم چای دیگری میخواهد اما عمدا به اندازه یک لیوان دم کرده بودم که زیاد نخورم! یک ماه دیگر هم تحمل کنم مزه خیلی چیزها را دوباره میچشم. فقط یک بار دیگر توی هوای بارانی میروم توی بالکن و زانوهایم را بغل میکنم و خلاف کوچکی مرتکب میشوم! بعدش قول میدهم تا آخر شیر خوردن آلما استریل بمانم.
دلم میخواست همین حالا که شکمم به شدت بالا پایین میشود دوربینی بود و از حرکات دخترم فیلم میگرفت! برای روزی که شاید صحبتی مادر و دخترانه داشتیم! روزهایی خیلی دورتر از حالا... شاید برایش میگفتم از حس و حالم...
بالاخره توانستم تمام نوشتههای بلاگفاییام را توی دانلودهای موبایلم پیدا کنم! همهشان هست. دو سه هفته پیش بود که کمی خواندمشان. خوشحالم که نوشتههای مربوط به آلما را دارم. باقیشان را هم دوست دارم. هرچند یادآور دردناکترین روزهایم باشد.
دو ساعت و نیم دیگر زنگ خانه دو بار به صدا درمیآید و دلم مثل هر شب برای دیدارش میتپد. دلم هر شب و هر شب از ذوق سرشار میشود. هر شب خودم را محکم به آغوش استخوانیاش میچسبانم و گردنش را میبوسم. امشب هم حتمن همینطور خواهد بود... اما او نمیداند که امشب بیشتر دوستش دارم. نمیداند که غروبم را یاد همهی آنچه با هم از سرگذراندیم پر کرده بود. نمیداند که چقدر وقت نوشتن این حرفها خدایم را شکر کرده بودهام که باری دیگر فرصت ابراز بهمان داد. دوربینی که میخواست برای تولدم بگیرد، بعدترها برای خودش خرید اما کادوی امسالش دوربین متفاوتی برای من بود. به فرصتهای دوبارهمان فکر میکنم و شکرگزارم.
خدایا تازه شدهام، مثل همین اولین بارش لطیف پاییزی... همیشه همینقدر تازه نگهمان دار! مثل بوی گردن آلما که برای لمسش بیقرارم... مثل جوانههای بذرهایی که همسرم میکارد. مثل چشمهایش که انگار همیشه خیساند.
- ۹۴/۰۷/۲۵
چقددددد
شیرینی زندگیت مستدام، عاشق نرین یاسیه دنیا!
:*******