آرام و روان
صدای خیلی بلند پرندهای توی حمام، هردومان را از خواب پراند. ساعت شش صبح بود. همسرم سریع از اتاق پرید بیرون و در اتاق را پشت سرش بست. خیلی زود برگشت که بخوابد. گفتم چی بود؟ گفت پرنده؟ گفتم رفت؟ گفت نه وایساد خوردمش :|
خوابم نمیبرد؛ به خوابهایی که دیده بودم فکر میکردم. به خونریزی و ترس از دست دادن آلما. به اینکه درس ریاضی و فلسفه هم داشتهام و نمیدانستم! فکر میکردم خدایا این دو تا رو کی پاس کنم؟ بعد یادم آمد خواب دیدم ساعت ده بیدار شدهام و جاماندهام. نگاه کردهام به زانویم و سرنگی که تویش گیر کرده بود با درد بیرون کشیدهام بعد زنگ زدهام همسرم و مستاصل پرسیدم حالا چیکار کنم؟؟؟؟
بعد مثل هر روز، از همانجا توی رختخواب به این فکر میکنم که نهار چی درست کنم. مخم تقریبا ارور میدهد. بعد یاد ماکارونی میفتم. عزیزدلمممم دوستداشتنیِ به داد رسیدنی! هر وقت نمیدانم چی درست کنم به دادم میرسد. در عرض یک ربع میتوانم درستش کنم چون دم نمیکنم.
بعد یادم میآید یک هفته هم گذشت و امروز اولِ هفتهی سیودومیم. یعنی دخترکم هشت ماهه شد! پس من چرا هنوز هم هنوهن نمیکنم و قل نمیخورم اینطرف و آنطرف؟ ناراحت که نیستم از سبکی و فرزیام، فقط برایم جالب است. هنوز هم یک بار دستم را به کمرم نگرفتهام! مثل فیلمها! نمیدانم شاید بارداری هم به روحیات آدمها بستگی دارد و من اصولا آدم خودلوسکنی نیستم. شاید هم به جسم آدمها بستگی دارد و من قویام. نوبت دکترم بیستودوم است و وقتی یادم آمد چهارشنبه است کلی خودم را فحش دادم که یادم نبود به منشی بگویم دو روز زودتر یا دیرتر وقت بدهد که با دانشگاه تداخل نکند. حالا امروز یا حداکثر دوشنبه باید بروم و به منشی بگویم میشه امروز ویزیت بشم؟ :/ از این سوال و آن موقعیت تنفر دارم. اما چارهای ندارم. هنوز آخرین سونو و آزمایشم را دکتر ندیده.
جمعهمان بعد از مدتها خوب بود. هرچند نتوانستم صبح بخوابم اما روز خوبی کنار هم داشتیم. مدتهاست فشار جیش و گرسنگی، نمیگذارد دیرتر از هشت یا نه صبح بیدار شوم. یعنی اگر بلند نشوم هم بیدارم. انقدر گرسنه میشوم که صدای قار و قور دلم را میشنوم!
با چند لقمه سیر میشوم و بعد از یکی دو ساعت دوباره گرسنهام. دیشب به همسرم گفتم شامتو بیارم؟ گفت خودت؟ گفتم گرسنه بودم یه کتلت از ظهر مونده بود خوردم. گفت خوبی زن حامله تو خونه اینه که هیچی اضافه نمیاد بالاخره گرسنه میشی میخوریش! گفتم آره انگار مرغ تو خونه داری :)) از حرف خودم بلند میخندم و او هم!
صبح که بیدار شده بود و رفته بود توی بالکن، با سینی چای رفتم پشت در بالکن و در زدم! خندید و گفت در میزنی چرا؟ در کشویی شیشهای را باز کردم و سینی را گرفتم طرفش. گرفت و گذاشتش روی نیمکت. انگشت شستش را به نشانهی لایک گرفت سمتم بعد انگشتش را بوسید و دوباره گرفت سمتم. گفت این رمز بینمون باشه! گفتم رمز چی؟ گفت عشقمون... اگرم کسی بود بدون بوسیدن فقط انگشتو نشون میدیم. لبخندی زدم و گفتم باشه. در را بستم و رفتم سرغ کتلتها. دوسه بار با خودم گفتم عشقمون... عشقمون...
سر میز، موقع نهار خیلی جدی گفت آهنگ محمد حیدری رو شنیدی؟ گفتم کی هست؟ گفت پس نشنیدی. باز هم با همان ژست خیلی جدیاش تبلت را آورد. صدای آهنگ بندری پخش شد و هر دو خندیدیم. خواننده که میگفت ای وای ای وای ممد حیدری صد وای بر ممد حیدری غش کرده بودم از خنده و او اشک چشمهایش را پاک میکرد. کمتر وقتهایی انقدر از ته دل میخندد. تمام مسخرگیاش در اثر همنشینی با من است میدانم :))) صمیمیترین دوستانش هم اینطوری ندیدنش. یادم هست یک بار بیرون بودیم و فکر کرد کسی نمیبینتمان برایم دهن کجی کرد و یکی از دوستانش دید. غش کرده بود از خنده گفت تا حالا اینطوری ندیده بودمت :)) همیشه انقدر جدیست که حرف زدن عادیش مثل مقاله خواندن است! میگفت بچه که بودم یه بار یه پسره تو کوچه بهم گفت چرا کتابی حرف میزنی :)) بعد من این مرد جدی را به جایی رساندهام که گاهی با لحن بچهگانه هم حرف میزند! دقیقا همان لحنی که من اکثر مواقع دارم. اشتباه و بچهگانه تلفظ کردن همهی کلمات را خودم یادش دادهام.
شبی که از دانشگاه برگشته بودم و او مهربانانه تخممرغ پخت، خیلی حرف نمیزد و سرحال نبود. فردایش گفتم چرا سرحال نبودی خیلی؟ گفت تو که خسته باشی و بیحال منم حال ندارم! گفتم این خوبه که من میتونم منبع انرژی باشم. حرفت خوشالم میکنه. اما بدیش اینه که خوب شاید یه روز خسته باشم! خندید و گفت مشکل خودته تو باید همیشه سرحال باشی :) حس کردم روح خانهام و هیچ حرفی بیشتر از این نمیتوانست شادم کند.
دکتر گفته بود حرکات جوجویی را بشمرم. توی یک ساعت کمتر از پنج تا نباشد. اما حرکات دخترکم انقدر زیاد است که احتیاجی به شمردن نیست! مدام در حال حرکت است و ضربههایش گاهی انقدر محکمند که قفسه سینهام را هم میپراند. دیروز عصر دراز کشیده بودیم که به همسرم گفتم دستتو بزار رو شکمم ببین تکوناشو. یه لحظه گذاشت و لبخند زد و دستش را برداشت. گفتم اینجوری نه دوست دارم یک ساعت دستت اینجا باشه و هی ذوق کنی :) گفت ما مردا این چیزا حالیمون نیس میایم پشت در اتاق به قابله میگیم بچمونو بده!
من مادر بیجنبهای هستم! هر وقت که تنها بودیم و آلما را صدا کردم و باهاش حرف زدم آخرش گریه کردم :)) احساساتی میشوم و دست خودم نیست. تازه یاد مادرم هم میوفتم و برای او هم گریه میکنم! امیدوارم وقتی به دنیا آمد مدام گریان نباشم.
از خیلی وقت پیش، شاید از همان اولی که توی بلاگفا نوشتن را شروع کردم با وبی آشنا شدم به نام من و با گذشتترین همسر دنیا. شاید خیلیها بشناسیدش. هرازگاهی میخوانمش. نمیدانم چرا نمیتوانم کامنت بگذارم. دلم میخواست میتوانستم کمکی کنم اما حس میکنم حرفم چیزی را تغییر نمیدهد. کامران و همسرش را درک میکنم... خیلی... هردوشان را درک میکنم و به هردو حق میدهم و دلم میخواست میتوانستم کاری کنم. اما شاید کامران کامنت مرا هم مثل هزار کامنتی که دریافت میکند بخواند و ازش بگذرد.
- ۹۴/۰۷/۱۸