وقت شکفتن است
حال خاصی دارم. اصلا بد نیست. اما رکود و سکونش مرا گرفته. نمیدانم شاید این خاصیت انتظار باشد. انتظاری که هیچ نمیدانی کی قرار است تمام شود. هر لحظه و با هر تغییری فکر میکنی یعنی شروع شد؟! هرچند حالا و بعد از رفتن پیش ماما از چیزی نمیترسم و میدانم اتفاق بدی نمیوفتد. اما همین ماهیت هر آنی بودنش طور خاصیست؛ طوری که تا به حال تجربهاش نکرده بودم. هر بار که آن میشوم حداقل یک یا دو تا پیام دارم که خوبی؟ زاییدی؟ :)) میگویم نه از هفته دیگه میشه منتظر بود. بعد فردا باز هم میپرسند نزاییدی؟! خیلی بامزه است :)) نگا دختری! ببین همه منتظرتن :)
احتمال خیلی زیاد از اول ماه سرکار نمیروم. نه به خاطر اینکه نتوانم، چون باید کسی جایگزینم شود و قراردادشان از اول ماه است. دیشب به همسرم میگویم نمیدونم چرا از تصور اینکه دیگه نرم کتابخونه دلم هری میریزه! میگوید الهییی خوب عادت کرده بودی. میخوای از دو سالگی بزاریش مهد؟ گفتم اصصصصلا! هیچوقت بچمو نمیزارم مهد. از چهار پنج سالگی میبرمش یکی دو تا کلاس که تو اجتماع رفتنو یاد بگیره. مثلا کلاس موسیقی. گفت شایدم مامانم بازنشست شد تا اون موقع تونستی بزاریش پیش اون. گفتم آره پیش خانوادههامون میزارم به مدت کم اونم. اضافه کردم پیش دایی و عموش ولی تنها نمیزارم. اصلا نباید بچه رو با یه مرد تنها گذاشت. اونایی که بچهبازن که نمیان جار بزنن من این مریضی رو دارم. آدم از کجا بدونه؟! میخندد و میگوید داداش خودت بچهبازه! میگویم حالا ببینا! دارم نکات تربیتی میگم نگفتم کسی مریضه :)
دیروز عصر رفته بودم سونوگرافی. نفر قبلیام با شوهر و مادرش رفته بود داخل. سونویش غربالگری بود. همراهانش مدام سوال میکردند؛ آقای دکتر صورتش کدومه؟ دستش کو؟ پاش کجاست؟ مرد گفت آقای دکتر میشه انگشتاشو بشمارید؟ آخه من خودم شش انگشتیم! دکتر گفت این یه دستشه... اون یکی زیر سرشه فعلا. بعد من فکر میکردم به فرض که فهمیدی بچت شش انگشتیه! چی کار میکنی؟ ینی راه حل داره؟ مثلا یه آمپول میزنن انگشت ششم محو میشه؟! صدای قلب نینیشان را که شنیدم بغضم شد... نمیدانم چرا یاد زنهایی افتادم که منتظر بچهاند. در دل گفتم خدایا! شنیدن این شیرینترین صدای دنیا را از هیچ زن منتظری دریغ نکن... دکتر گفت این کبدش این مثانهاش، این قلبش. هیچکدومم شش انگشتی نیستن! کارشان تمام شد و داشتند میرفتند و من چشمم دنبال دستهای مرد بود تا انگشت ششم را پیدا کنم که موفق نشدم!
تا خوابیدم دکتر گفت وزنگیری داشتی اخیرا؟ گفتم نه، وزن اضافه نکردم. چطور؟ مگه بچه کموزنه؟ گفت خوب خانم انتظار داری بچه از چی تغذیه کنه؟!!! گفتم کموزنه؟ گفت حالا صبر کن! بزار ببینم. بعد که وزنش را توی نامه نوشت سه کیلو و صد گرم، دلم میخواست گلویش را ببرم که بیخودی توی دل زن باردار را خالی میکند. اصلا اندازه نگرفته مگه مرض داره حرف مفت میزنه؟! دخترک تپلوی خودم همین حالا سه کیلو و صد گرم است چه برسد به موقع تولدش. همهچیزش هم عادیست. میزان مایع آمنیون. موقعیت جفت، همه چیز طبیعی و نرمال است. و ما در هفته سیوهفتم قرار داریم!
بعد از این که مراتب را به بابایی اطلاع دادیم و ایشون کلی از وزن دخترک تپلمان ذوق کرد، نگاهی به آسمان و به آن هوای بینظیر کردم و گفتم باید تو این هوا راه رفت! کلی پیاده رفتم. برای بابایی جوراب خریدم، برای خودم لباسزیر مخصوص شیردهی و برای وسایل کوچک آلما خانم، مثل ناخنگیر و برس و... سبدی کوچک :) شب که همسرم خریدهایم را دید با ذوق گفت بیا بریم وسایلشو بزاریم تو سبدش! بعد نگاهی به قفسههای کمد کرد و گفت فکر کن... چند سال دیگه اینجا کتابای مدرسهشو میزاره... از نگاهش شوق میبارید. گفت شایدم قبلترش یه روز بیای ببینی داره از قفسهها میره بالا دستش به وسایل و اسباببازیای بالا برسه! گفتم الهی بگردمش. هرچی که مناسب سنش بود میخرم که چیزی نباشه که بزاریم اون بالا و نخوایم دستش برسه. اگرم کسی خرید و مناسبش نبود قایم میکنم یه جای دیگه. باقیشو میزارم جلو دستش. همسرم با تحسین نگاهم میکرد. گفتم انقدر دوست دارم دخترم خنگولی باشه! همسرم اینطور نگاهم کرد ؟!؟!؟!!! گفتم اگر تو اعتماد به نفسش تاثیر نداشت اصلا دوست داشتم هی بهش بگم خنگ خودم! بازهم نگاهم کرد! گفتم ینی از این نینی تفتفوها! از اینا که خیلی آروم و ژلهای هستن! بعدم دوست دارم تو دنیای بچگی خودش باشه. مثلا ندونه لوازم آرایش چیه. گفت خوب بدونه چیه ولی بهش ندی. گفتم یه درصد فک کن بهش دسترسی پیدا نکنه! یه روز میای میبینی یه رژو روی همه در و دیوارا و تلوزیون و سر و هیکل خودش خالی کرده داره مظلومانه نگاه میکنه! گفت عب نداره به کتابای من دست نزنه! هرکار خواست بکنه! گفتم زهی خیال باطل :))) اصلا چه کاریه؟ مجبورم جلوش آرایش کنم؟ اصلا نمیزارم ببینه تا بخواد امتحان کنه. دوست ندارم دخترم زود زن بشه. مثل بچگیهای خودم دوست دارم پاک و دستنخورده باشه. من واقعا تو عالم خودم زندگی میکردم. دنیایی که توش فقط عروسک و دامن و جوراب توری و کارتون و مداد رنگی بود. چند وقت پیش ویدیویی دیده بودم که دختر کوچولویی میگفت میخوام با فلانی ازدواج کنم و... چند وقت پیش ویدیوی جدیدش را دیدم که توی ماشین نشسته و با ادا و اطوار با آهنگی که پخش میشود همراهی میکند. یا ابرفرز! ثانیهای نمیتوانم همچین چیزی را تحمل کنم. البته بچه که گناهی ندارد؛ مادری که فرشته کوچولویی را اینطور شبیه زنهای ناجور بزرگ میکند مقصر است. اطوارش درست شبیه...
این روزها خیلی این جمله را میشنوم که موقع زایمانت دعام کن. دیروز خانم فروشنده هم این را گفت. فکر کردم اسامی را یادداشت کنم تا یادم نرود. من که خودم را مستجابالدعوه نمیدانم! اما یادم باشد به قولی که دادم عمل کنم.
تکانهای جوجویی فرق کرده. مثل قبل محکم نیست و تکانم نمیدهد. نرم و آرام است. مادرهمسرم میگوید طبیعیست. به خاطر بزرگ شدنش و این که جایش تنگ شده. همسرم میگوید آخه اون زندگی جنینی تنگ و تار که برعکست کردن چی داره که میگن آدم دوست داره به آرامش رحمی برگرده؟ بچه دنیا بیاد انقدر برعکس آویزون بوده میگه به جان خودم اعتراف میکنم! ولم کنین! میگویم الهی بمیرم برا بچم!
دختر کوچولو! خسته شدی مادر؟ یکم دیگه تپل بشی میای بغل خودم :) گردالی مامان! لپ لپی من! تفی خنگول من! کله شلغمی :))
انقدر این روزها شلغم خوردهام که تصور میکنم کله نینی مثل شلغم گرد و بزرگیست با لپهای بنفش و لبخندی بزرگ :)
سبد وسایل آلما و نمونه یک خنگول!
- ۹۴/۰۸/۲۸
دیدی برای بعضی بچه ها ادا اطوار درمیاری، نگاه عاقل اندر سفیه بهت میکنن؟!! خیلی باحالن! هار هار هار
الهی که با سلامتی زایمان کنی عزیزم...