به سراغ من اگر میآیید... لطفا نیایید!
شاید بگویی چقدر مسخره. اصلا شاید بگویی بیخودی حساسی. شاید هر قضاوت دیگری کنی اما من حتی برای محبت دیدن و توجه گرفتن، مرز دارم و وقتی مرزم را میگذرانند، احساس مزخرفی دارم؛ میکسی از عذاب وجدان و کلافگی. دوست دارم فرار کنم در حالیکه مدام به خودم میگویم نمکنشناس! مدام میگویم ببین قدر محبتو نمیدونی. آدمی مثل من را برای مناسبات فامیلی نساختهاند. برای عروس شدن و مرکز توجه بودن. برای جهازبرون و طبقکشون! فکر میکردم اگر سر و ته عروسی را طوری هم بیاورم از این نمایشها خلاص شدهام. اما زهی خیال باطل که حتی اگر نخواهی، برای خرید کوچکی که برای نینی تو راهیت کردهای، حتی بدون دعوت میآیند و کارهایی میکنند و حرفهایی میزنند که پلاسیدهات میکند. حالا تو اصلا به من بگو برو چسو! برو داری چرت میگی! اما من دو سه روز است هنگِ این داستانم. مغزم خسته شده و عذابوجدان دارم. از فکرهایم و از احساسم شرمنده میشوم. فکر میکنم قدرنشناسم. نسبت به محبتهایی که بهم فرو شد، ناسپاس بودهام. همیشه دلم میخواهد سرم توی لاک خودم باشد. سر دیگران نیز هم. خودم هم همهی تلاشم را کردهام که به هیچ بهانهای مزاحم کسی نباشم. شاید اصلا سبک زندگیم برای خیلیها عجیب باشد. اما من برای خودم زندگی میکنم. از نمایش دادن و نمایش دیدن متنفرم. من با چیزهایی زندگی میکنم که دنیایم را معنی میدهند و رنگی میکنند. حتی اگر فقط برای خودم معنا داشته باشد. به همین خاطر است که با خانوادهی همسرم راحتم. چون خیلی شبیه به همیم. چون کاری به کارم ندارند. نه تنها از اینکه وسط همهی کارهایم نیستند ناراحت نمیشوم بلکه ازشان ممنونم. تنها جایی که حضورشان پررنگ است، وقت حمایت و محبت واقعیست. خانوادهی خودم هم محبتهایشان از دخالت دور است. اما بعضی فامیلهای نزدیک خودم...
از وقتی فهمیدم یک عده خودشان را دعوت کردهاند، مدام، استغفار کردهام! مدام گفتهام خدایا ببخشم. مهمان حبیب توست. خدایا کمکم کن بیش از این نسبت به کسی که وارد خانهام میشود حس بدی نداشته باشم... خدای مهربانم قلبم را از بدجنسی خالی کن...
تمام مدتی هم که بودند همهی سعیم را کردم که صورتم بدون لبخند نماند. مدام خودم را چک کردهام که نکند خوشرو نباشم. و این انرژی روانی زیادی ازم گرفت. اصلا نتوانستم دل سیر با مادرم تنها باشم. همهی کارها را هم مادرم کرد و مهمانها. نگذاشتند یک قاشق جابهجا کنم و این عذابوجدانم را بیشتر میکرد. و از طرفی، همین مورد توجه بیش از حد قرار گرفتن حالم را بد میکرد. نه تو دولا نشو، تو بشین... مجبور شدم با خنده و شوخی بگویم من نه زخم شمشیر خوردم نه قطع نخاعیم! کی گفته زن باردار نباید از جاش تکون بخوره؟!
انقدر دوست دارم مادرم هیچوقت از این کارها نمیکند؛ نرو، نایست، بخواب... مثلا یک بار هم نگفت نرو دانشگاه. وقتی هم گفتم نمیروم گفت هرجور خودت صلاح میدونی.
من نه بیمارم، نه ناتوان. اصلا هم دلم نمیخواهد شرایطم خاص دیده شود. دلم میخواهد تا لحظهی آخر قبل از زایمانم زندگی عادی داشته باشم.
چهارشنبه با مادرم رفتیم و خریدهای آخر آلما خانم را هم کردیم. آن شب هم عذابوجدان داشتم! هم برای پدرم که منتظر ما توی ماشین نشسته بود. هم برای هزینهای که کردند، هم برای اینکه کلی مادرم را راه بردم و همش نمیپسندیدم! البته یه وقتهایی هم من میپسندیدم و مامان میگفت نه! خوشگل نیست.
این روزها در بلعندهترین حالت ممکن قرار دارم! خیلی خوب میخورم و امیدوارم دخترکم حسابی وزن بگیرد. طرح کبابتراپی را هم از دیشب شروع کردیم! قرار شده این هفتههای باقیمانده را تقریبا سه بار در هفته کباب خانگی بخورم. شنیدم این برای نینی خیلی خوب است. دیشب به زور همسرم را متقاعد کردم حداقل امشبو با هم بخوریم و او میگفت نه اینا برای توئه. گفتم حداقل یه بار با هم بخوریم. خلاصه متقاعدش کردم. گفتم حامله نیستی، آدم که هستی. منم بدون تو از گلوم پایین نمیره. سر سفره یک تکه از غذای خودش گذاشت توی بشقابم و گفت اعتراض نکن این حرکت مردونه است!
این روزها از محبت و حمایتِ دوستداشتنی همسرم لبریزم. و شب پیش وقتی او زودتر خوابیده بود و من هنوز بیدار بودم، توی سکوت خانه، برایش نامهای نوشتم. بعد از مدتها... برایش با لحنی صمیمی و عامیانه نوشتم... برایش نوشتم حواسم هست که چقدر هوامو داری. برایش نوشتم یادته برام نوشته بودی مثل باران که رحمت خداست بر من باریدی؟ دوست دارم همهی شادی و خوشبختی و خوشحالی و صداقت توی دنیا رو بریزم توی یه جعبهی کوچیک و یه روز که هوا از رحمت خدا لطیف بود، یه روزی که مثل هر شب اومدی خونه اما چشمات بیشتر از همیشه پر از چیزای خوب بود بهت هدیه بدم... یاد حرف پدر همسرم افتادم... خیلی وقت پیش، وقتی خیلی پریشان بودم بهم گفت پسر من نامرد نیست... واقعا هم نبود. هیچوقت نامرد نبود. همیشه در بدترین شرایط هم دستش را از پشتم برنداشت.
دیشب، سرم را گذاشته بودم روی پایش و او داشت با تبلتش بازی میکرد. گفتم دستتو بده، دستش را گذاشتم روی شکمم. یکی از معدود بارهایی بود که جوجویی بیش از یک ربع داشت ضربههای منظم میزد. چیزی شبیه ضربان قلب. همسرم برای اولین بار گفت چی شده دختر بابا؟ کلمهی بابا طور خاصی بهم اثر کرد... تا حالا اینطور با جوجو حرف نزده بود. عشق را توی صدایش حس کردم. دلم لرزید.
گفت نکنه داره سکسکه میکنه؟ گفتم الهی بمیرم براش چرا سکسکه؟ نکنه آب خورده پریده تو گلوش؟
آلمای نازم، دختر تپلم! ببین چطور من و بابایی رو عاشق خودت کردی! دلم به بودنت گرم است نازنینم... رحمت بیانتهای خدا... باران بیتوقع... دلم به وجودت خوش است...
- ۹۴/۰۸/۲۴
برایت بهتر از بهترهای الانت آرزو میکنم.