آبی یعنی دل من
اینکه من همیشه با خودم حرف میزنم و توی آینه آسانسور میخندم چیز جدیدی نیست. حتی منی که اصلا بلد نیستم برقصم، بارها توی آسانسور قر دادهام. نمیدانم شاید لحظاتی هم بوده که توی آینه آسانسور نگاه کردهام و آه کشیدهام؛ وقتهایی که فکر میکردم چشمهایم زرد شدهاند و نگاهم نفس نمیکشد. این روزها اما، توی هر آینه و حتی هر سطح صیقلی و صافی، شکمم را نگاه میکنم. هرچند هنوز هم، حتی در آخرین هفتههای بارداری هیچ شبیه زنهای توی سریالها نیستم که مثل گلابی بزرگی هنهن کنان راه میروند. نینی کوچولویم لابد تا الان دو کیلو هم بیشتر شده، یک کیلو هم بادکنکِ محل زندگیش و باقی متعلقات، لابد الان سه چهار کیلویی اضافهبار دارم. نمیدانم این مقدار را کجا و چطور حمل میکنم که گردالی کامل نشدهام. تصور میکنم اگر بارداری از نه ماه بیشتر بود، انسان قطعا دیوانه میشد. بیچاره فیل که مجبور است بیست ماه را تحمل کند و از این حیث خوشا به حال موش که دو هفتهای فارغ میشود. حالا چرا دیوانه؟ نمیدانم. من که هرچه به موعد نزدیکتر میشوم مالیخولیاییترم. تصورات عجیب و متفاوتم بیشتر میشود و هر شب خوابهای فانتزی دربارهی زایمان میبینم. جزء مشترک این خوابها کش آمدن پوست شکمم است. بعد هم دیدن اجزای بدن نینی، انگار که رویش سلفون کشیدی! بعد از اینکه حسابی به سطح پوست آمد، یکهو میبینم که بیرون از بدنم است. چطور و چگونه؟ مشخص نمیشود. نمیدانم سانسور میشود یا چه؟! یعنی توی ناخودآگاهم چه تصوری از زاییدن دارم؟ تا آنجا که یادم هست در مورد اینکه بچه از کجا میاد از مادرم سوال کرده بودم اما درباره نحوه تولد نه. مادرم هم مثل خیلی از مادرهای همنسلمان دعا و فرآیندهای معنوی را دلیل تشکیل نطفه دانسته بود! و ذهن کودکانه من انقدر از موضوع پرت افتاده بود که احتمالا حتی سوال هم برایم پیش نیامد که خروجی این حاجت از کجاست؟! شاید هم نهایتا فکرم رفته بود سمت آسمان. اما این تصویر توی خوابم... از کجا آمده؟! یک بار خواب دیدم بعد از اینکه نینی خودش را به سطح پوستم رساند و اجزایش تقریبا مشخص شد، به دنیا آمد و من بسیار مشتاق برای دیدن صورتش، رویش را برگرداندم و وقتی دیدم سندرم دان دارد وحشت کردم...
شب قبل دیدم که به همان روش زیر پوستم خودش را فشار میداد و من اجزایش را میدیدم و میگفتم آخی این پاهاشه! نگا کن گوشش! حتی از دختر بودنش مطمئنم کرد! بعد یکهو دیدم توی دستم است و رنگش از کبودی به سیاهی میزند و من با ترس و لرز میخواهم بزنم پشتش تا نفس بکشد. دلم نمیآمد محکم بزنم اما فکر میکردم اگر نزنم میمیرد که یکهو مقدار خیلی زیادی شیر بالا آورد، خیلی زیاد...
تصویر کودک نحیفی توی ذهنم مانده که تاسیده و سیاه بود و مثل آدم بزرگها استفراغ میکرد و حجم زیادی شیر، از دهانش بیرون میپاشید؛ مثل کپسول آتش خاموشکن.
غیر از اینکه هرشب به سرزمین عجایب میروم، در طول روز هم مدام با پدیدههای جدید روبهرو میشوم! مثلا شکمم به یک سمت کج میشود؛ مثل لپ کسی که دندانش آبسه کرده. آلما خانوم، همان سمت را انقدر فشار میدهد که دردم میگیرد بعد با حرکت سریعی ولش میکند و شکمم به یک سمت میجهد. گاهی دندهی آخرم طوری درد میگیرد که تصور میکنم عمدا ازش آویزان شده و سعی دارد از جا بکندش!
پنجشنبهای که گذشت همراه مادرم رفتیم خیابان بهار و عمدهی خریدهای جوجویی را انجام دادیم. در عین حال که بسیار ذوقزده و خوشحال بودم، عذابوجدان هم داشتم و از دیدن اینکه خانوادهام را توی خرج انداختهام حس معذب بودن داشتم. هرچند خریدهای من، در مقایسه با چیزهایی که الان همه میخرند خیلی کم و مختصرتر بود اما بازهم دلم یک طوری شد. همهچیز هم به شکل وحشتناکی گران هستند :/
سعی کردم لباسهای زیر و خانگیاش را ساده و سفید بخرم. متوجه شدم که کلا توی بازارمان لباسهای ساده کم پیدا میشود. شاید مشتری لباسهای پر زرق و برق بیشترند. اما من تصورم اینست که نوزاد مثل فرشته است و لباسش باید سفید، لیمویی، کرم، سبز کمرنگ، آبی ملایم، صورتی و خالدار باشد. البته که دامن و پیراهن چیندار لباسهای توردار هم دوست دارم؛ برای چند ماه بعدش.
نکته دیگری که متوجهش شدم، این است که خیلی چیزها توی بازار به دو رنگ تقسیم میشوند: صورتی و آبی! گویا این تقسیمبندی تا آخر دنیا ادامه خواهد داشت. به آقای فروشنده گفتم به غیر از صورتی اگر رنگ دیگهای هم دارید میتونید بیارید؛ قرار نیست چون دختره همه چیش سر تا پا صورتی باشه.
چیز دیگری که توی لباسها نمیپسندم، از سر تا پا یکجور بودن ست لباسهاست. درست مثل سرویس چینی، که همان طرحی که روی فنجان هست روی کاسه و دیس هم دیده میشود. مثلا هرگز نمیتوانم دخترم را تصور کنم که یک باربی یا باب اسفنجی روی کلاهش دارد، یکی روی سینهی بلوزش و یکی هم در کونش روی شلوارش.
با در نظر گرفتن همینها چند دست لباس ساده خریدیم. به اضافه وسایل ضروریاش. همینها تا چهار عصر طول کشید. هر دو خسته شده بودیم؛ مادرم گفت یک بار دیگه میایم یه سری لباس بیرونی و مهمونی هم براش بخریم. به غیر از اینها، الان دخترم هنوز تل و گلسر ندارد و من نگرانم روزی که از بیمارستان به خانه میآوریمش گیسوی پیچدرپیچش را چطور جمع کنم؟! :)))
وقتی آمدیم خانه از همهشان عکس گرفتم تا نشان همسرم بدهم. مامان گفت کامل که شد خودمون میاریمشون. تا آن وقت من دلتنگ وسایل دخترم هستم. شاید خندهدار باشد اما جدا دلم میخواست پیش خودم بودند. تا موقع برگشتنم هزار بار نگاهشان کردم!
همسرم با تکتک عکسها ذوق کرد و بعد خیلی جدی گفت: واقعا داریم بچهدار میشیم؟! هنوزم باورم نمیشه... من چند هفته دیگه با یه نوزاد تو خونه چه کار کنم؟ من طاقت ندارم ضعف میکنم براش! اصلا من میترسم اولا بغلش کنم! و من با نیش باز نگاهش میکردم و عاشق این حرفهایش بودم.
دیشب از خانهی پدر همسرم برمیگشتیم. باران میبارید. هر دو توی سکوت، غرق باران بودیم. نزدیک خانه که شدیم گفتم اگر بابایی خوابش نمیومد میگفتم یکم تو خیابون دورمون بده. لبخندی زد و کوچهمان را رد کرد. صدای ضبط را زیاد کردم و سرم را تکیه دادم و خیره شدم به خیابانهای خلوت، به نقطهای که قطرهها با زمین برخورد میکردند، به نور ماشینها و به تصاویر بخارگرفته... ابی برایمان میخواند که متوجه نیمرخ لبخند همسرم شدم. دستش را گرفتم و جیغ زدم بابایی خودمووووونه! گفت یواش بچه ترسید! گفتم میشناسه منو!گفت آره میدونه مامانش خله! دلم میخواست همراه با آهنگ ابی انقدر ببوسمش که از نفس بیوفتم...
آبی آبی مهتابی
آبیتر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیههای آبی
دریاهای بیتابی
آبی آبی مهتابی
آبیتر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیههای آبی
دریاهای بیتابی
آبی یعنی دل من
دریایی که اسیر این چهرهی تقدیره که رنگ از تو میگیره
وقتی که خیره میشم به عمق حوض کاشی
حس میکنم تو هستم حتی اگه نباشی
من رنگ گنبدا رو چشمای تو میبینم
سجدهام به جانب توست اینه معنای دینم
آبی آبی مهتابی
آبیتر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیهها ی آبی
دریاهای بیتابی
دلخستهام از اینجا از آدمای دنیا
همین امروز و فردا دل میزنم به دریا
دل میزنم به دریا
رنگ تو رو میپوشم
از عمق آبی عشق چشم تو رو مینوشم
آبی آبی مهتابی
آبیتر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیههای آبی
دریاهای بی تابی
آبی آبی مهتابی
آبی تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه ها ی آبی
دریاهای بیتابی
- ۹۴/۰۸/۱۱