یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب
پیش‌تر از این، با وجود دخترم باز هم میتوانستم بنویسم. یا او هنوز خصم را نفهمیده و مورد هجوم واقع نشده بود یا من بهتر بودم یا همسرم مهربان‌تر. فکر میکنم نوزادان تا قبل از اولین واکسنشان موجودات مهربان‌تری هستند؛ اولین باری که بی‌هوا سوزنی توی پایشان فرو میرود و چند نوع بیماری به بدنشان تحمیل میکند، اولین باری که مورد هجوم واقع میشوند، یاد میگیرند حمله کنند.
بچه که بودم، آدم بزرگ‌های عصبانیِ اطرافم را خوب میشناختم اما نمیدانستم چرا این‌طورند. نمیفهمیدم چرا زن‌عمویم با پسر کوچکش دعوا میکند. نمیدانستم چرا عمه‌ام دخترش را نفرین میکند یا خاله ح چرا پسرش را میزند. وقتی هم که توی یکی از سفرهایمان توی اتوبوس برای بار سوم از پدرم آب خواستم دلیل عصبانیتش و اینکه موقع گرفتن لیوان، دست نحیف و کوچکم را چلاند نفهمیدم. همین حالا هم نمیدانم؛ حتی وقتی خودم انقدری از دست نوزاد پنج ماهه‌ام عصبانی میشوم که سرم درد میگیرد. البته که هنوز کارم به زدن بچه نرسیده!! دعوایش هم نمیکنم اما چندباری غر زده‌ام و زیرلبی و با همه‌ی حرصی که در تمام عمرم میتوانم داشته باشم آرام گفته‌ام بخواااااااببببب توله سگگگگگگگ!! انقدر تپش قلب گرفته‌ام که تا مرز سکته رفتم. اما واقعا نخوابیدن بچه انقدر آدم را ناراحت میکند؟ دیگرانی که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند شاید بگویند دلت میاااااد؟؟؟ و این بدترین جوابیست که میشود به مادری مستاصل داد. چرا که هرگز و هرگز کسی از مادر برای بچه دلسوزتر نیست. حتی افتضاح‌ترین مادرها هم برای بچه‌ی خودشان بهترینند. خیلی حس بدیست که دیگران، کلامی و غیرکلامی القا کنند که از تو با فرزندت مهربان‌ترند. یکهو احساس میکنی قلبت خالی میشود. یکباره حس میکنی هیچی نیستی. یادم مانده که به هیچ مادری توصیه خاصی نکنم مگر اینکه قبلش گفته باشم البته خودت بهتر میدونیا اما این تجربه و نظر منه. یادم هم مانده که اگر مادری عصبانی دیدم قبل از این که به او یادآور شوم: آخییی دلت میااااد؟؟؟؟ درکش کنم و یک لحظه فکر کنم راستی چرا حالش خوب نیست. وگرنه که خود مادر از هر کسی بهتر میداند طرف حسابش موجود کوچکیست که جز او پناهی ندارد. تهران که بودم مادرم مدام میگفت فلان کارو بکنیم بچه گریه نکنه... فقط بچه گریه نکنه... فدا سرش فقط گریه نکنه... یک بار هم که بیرون میرفت تذکر داد کاری نکنین بچه گریه کنه...
خیلی دوست داشتم فیلمی از همین روزهای مادرم میدیدم و سختی‌هایی که قبلا بیشتر هم بوده. مشخص است که من و برادرم عقب‌مانده یا لال هم نبودیم که گریه نکنیم! بچه‌های خودش گریه نمیکردند که انتظار دارد صدا از بچه من در نیاید؟ و اگر آمد لابد من کم‌کاری کردم؟
یا مادرهمسرم که هر عکسی از آلما برایش میفرستیم طوری تذکرات بهداشتی و ایمنی میدهد انگار پنج تا بچه‌ی خودش را توی الکل و در ظرفی شیشه‌ای روی کابینت بزرگ کرده.
نمیدانم چرا جواب تمام کارهای آزاردهنده‌ی خانواده‌ها این است که خوب فرهنگ ایرانیه دیگه! خوب شیر سماور حواله‌ی این فرهنگ که منتظر نشسته بهترین لحظات از اولین‌های آدم را به گند بکشد. وقتی داری عروس یا داماد میشوی از ب بسم‌الله دو تا خانواده شروع میکنند به زورگویی و خاطره‌ی بد درست کردن تاااااا بچه‌داری و احتمالا تا آخر عمرمان ادامه دارد. البته که خوبی هم میکنند و لطف و محبتشان را که میبینی با خودت میگویی چقدر نامردی که درباره‌ی این آدم‌ها که اینقدر مهربونن این‌طور قضاوت کردی. اما واقعیت این است که با وجود محبتی که دارند گاهی جوری انگشتت میکنند که نمیشود آخ نگفت!
تازه دور و برم را که نگاه میکنم خانواده‌های ما بهترینند.
درست است هیچ‌وقت نفهمیدم چرا زن‌عمویم انقدر آستانه‌ی تحملش پایین بود، اما الان حداقل میتوانم حالش را درک کنم. همین روزها که درگیر این فکر بودم که چرا این‌قدر عصبانیم و با همه‌ی وجودم نمیخواهم مامان بداخلاقه باشم.
حتی وقتی یک روز صبح که بیدار شده بودیم و من رفتم آن یکی اتاق تا لباسی بیاورم و لباس خوابم را عوض کنم و بعد بامب و بعدتر هم جیغغغغغ... 
حتی فردای روزی که آلما از روی تخت با مخ سقوط کرد روی سرامیک‌ها بازهم میتوانستم عصبانی باشم. حتی اگر انقدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم باز نمیشد و انقدری هول کرده بودم که تا شب زانوهایم میلرزید و تا گل‌گاوزبان نخوردم آرام نشدم. 
وقتی از روی تخت افتاد کنارش نبودم اما از صداها فهمیدم چه شده. هنوز هم با یادآوریش تنم میلرزد. تا برسم بالا سرش هزار تا فکر کردم اگر روی زمین یک عالمه خون باشد؟ اگر صورتش سیاه شده باشد؟ اگر گریه‌اش بند نیاید و نفسش قطع شود؟ اگر دیگر نداشته باشمش؟ و این در حالی بود که قبل از اینکه بروم سراغ لباس، یک لحظه فکر کرده بودم نکنه بیفته؟ نکنه غلت بزنه؟ و حال نداشتم جایی امن بگذارمش و فکر کرده بودم زود میام. غافل از اینکه هنوز به اتاق کناری و به کمد لباس نرسیده بودم که غلت زد. توی همان یک ثانیه تا برسم بالا سرش و بغلش کنم هزار بار مُردم.
همسرم خانه بود خداروشکر. آلما را آرام کرد. من که حتی نمیتوانستم راه بروم. 
یک ساعت بعد، وقتی آلما صحیح و سالم شیرش را خورده بود و توی بغلم نشسته بود، صحبتمان با همسرم از درددل به سمت دعوا رفت و بعد از دعوا دوباره فضا آرام شد و من بعضی حرف‌های دلم را گفتم و بعدتر مهربان‌تر هم شدیم. اما من هنوز هم در ارتباط با همسرم از کرختی درنیامدم. این کرختی برای دیروز و پریروز نیست؛ برمیگردد به قبل از عید. بعضی حرفها را نمیشود گفت. یا خیلی خاله‌زنکی هستند یا اگر یک درصد هم احتمال دهم همسرم یا آشنایی اینجا را بخواند نمیتوانم بنویسم.
نمیدانم چرا باید پای این حرف‌های خاله‌زنکی به رابطه‌ی من و همسرم باز شود؟ او که خودش میداند هنوز هم بعد از ناراحتی‌ام از مادرش دوستش دارم. او که میبیند هنوز هم مثل قبل‌ترها احترام میگذارم، دعوت میکنم، پذیرایی میکنم... برای مادرش هر روز عکس میفرستم، از خودش پایه‌ترم که به پدر و مادرش سر بزنیم... نمیخواهم نوه‌شان را نبینند. چرا همسرم انقدر مامانِ من،‌ مامانِ تو میکند؟ چرا مثل عقده‌ای‌ها عیدم را خراب کرد؟ چرا باید آنهمه تنم میلرزید؟ چرا وقتی به قول خودش به زور بردمش انتقام گرفت؟ این برداشت اشتباه من نبود، خودش هم گفت عمدا اذیتت کردم. وقتی میگم نمیخوام عید جایی برم و تو عیدمو خراب میکنی،‌ منم عید تو رو خراب میکنم. وقتی هفته‌ی دوم، دوشنبه ساعت یک نصفه شب رسیدیم تهران و دیدم که مادرم گوشه‌ای از اتاق را پر از هدیه و بادکنک کرده، برای من و همسرم و آلما، داشتم فکر میکردم ینی وقتی شوهرم اینا رو میبینه خجالت نمیکشه؟ ناراحت نمیشه که قرار بوده شام بیایم و الان ساعت یکه و مامانم بنده‌خدا تازه داره پذیرایی میکنه و چای و شیرینی آورده؟ اما برای همسرم مهم نبود. حتی اینکه چهارشنبه شب ما را برگرداند خانه هم دلش را خنک نکرد. بعد از آن اتفاقی افتاد که نمینویسم تا اگر روزی همسرم خواند نفهمد. حالم خیلی بد شد. همه‌چیز در ذهنم تکرار شد. چیزی دیدم که نباید میدیدم. بخش عاقل وجودم میگفت ناراحتی نداره؛ یه چیزیه واسه گذشته. اما قلبم تیر میکشید و درد میکرد. نمیدانم چرا این‌بار انقدر سرد شدم. انگار با دیدن آنچه نباید میدیدم بخشی از عشقم به همسرم کمرنگ شد. شاید برای همین است که نمیتوانستم بنویسم.
وقتی گفت شب عید نریم تهران گفتم باشه اما بغض داشتم. یکهو تصمیم گرفته بودیم روی مبل‌ها را دربیاوریم و بندازیم ماشین لباسشویی. همسرم داشت رومبلی‌های خشک شده را تن بالش‌های مبل میکرد. من آلما را بغل کرده بودم رادیو آوا روشن بود و آهنگ بهار بهار پخش میشد. سر حرف را باز کردم که کی بریم تهران و وقتی دیدم دارد پرت و پلا میگوید گفتم میخوای عمدا نبری منو؟ واسه فلان چیز و فلان چیز؟ گفت اصلا آره همینی که هست. آن شب هم دعوا کردیم. خیلی گریه کردم. آلما بغلم بود که گریه میکردم. پس چه اعتراضی داشته باشم اگر دخترم دیوانه از آب دربیاید؟؟ مثل همیشه بعد از دعوا آشتی کرده بودیم و همسرم گفت برو ببین وسایل هفت‌سین پیدا میکنی. با همان‌هایی که در خانه داشتیم هفت‌سینی چیدیم. مدل چیدمان مبل‌ها را هم عوض کردیم. او شب نخوابید تا صبح. ساعت هشت آمد بالای سر من و آلما که خواب بودیم. آرام بوسیدم و بیدارم کرد. طوری که آلما بیدار نشود گفت پاشو داره عید میشه. بعد ثانیه‌ها را نگاه کردیم تا عید شد و بعد در سکوت طوری که بچه بیدار نشود هم را بغل کردیم و بوسیدیم. همسرم رفت اتاقش و بعد با پاکتی برگشت و دادش دستم. رویش نوشته بود برای یاسی. به یاد روزهای خوش گذشته و برای روزهای خوش آینده. عکس‌های قدیمی‌مان را پرینت کرده بود. اشک‌هایم از شوق ریختند... گفت ببخشید خیلی اذیتت میکنم...
روزهای عید، واقعا مزخرف بودند. مزخرف به معنای واقعی کلمه. بیخودترین روزهایی که میتوانی تصور کنی. روز پنج فروردین هم واکسن چهار ماهگی را زدم. همسرم که اعلام کرده من دیگه دکتر و بهداشت نمیام. تنهایی، بچه به بغل با چادر باید بروم دکتر. میدانم خیلی از زن‌ها همینطورند اما شاید همسرشان نیست. اما وقتی همسر من توی خانه خوابیده و من تنهایی میروم ناراحتم میکند. انقدر لحظه‌ی واکسن زدن آلما برایم استرس‌آور است که الان هم یادم می‌آید سست میشوم. بعد هم که وزنش کردند و گفتند وزنش به نسبت سنش کم است و باید ببرمش دکتر. توی عید که دکتر نبود و بعد که بردمش آزمایش ادرار نوشت که شاید عفونت ادرار دارد و بعد که با بدبختی نمونه ادرار را گرفتم و دادیم آزمایشگاه و آزمایش منفی بود، شیرخشک و قطره آهن را شروع کردم. یک وعده شیر خودم یک وعده شیرخشک. دکتر گفت بچه ریفلاکس هم دارد و شربت رانیتیدین تجویز کرد. از وقتی رانیتیدین خورده هم آبشار تفش قطع شده هم خوابش کمی بهتر شده.
کل عید به بطالت مطلق گذشت. حتی نبردمان توی خیابان یک دوری بزنیم. شب تا صبح بیدار مینشست. گاهی حتی شب تا عصر فردا. بعد میخوابید و نصفه شب بیدار میشد. شاید من هم باید بیخیال تهران رفتن میشدم. اما خانواده‌ام خیلی منتظر بودند. هر روز هم پی‌گیر که چرا نمیاید؟ نمیدانم اگر آخر سر من به همسرم نمیگفتم ازت خواهش میکنم بریم و نمیرفتیم بهتر بود؟
رفتنمان هم بدترین رفتن بود. برگشتنی به مادرم گفتم دوباره میام. اصلا درست حسابی همو ندیدیم. بعد از عید افسرده‌تر شدم. همسرم هم به شدت بداخلاق و افسرده. یک روز قبل از اینکه دوتایی با آلما بیایم تهران، قرار بود برویم خانه‌ی یکی از دوستان. به همسرم گفتم بگیرش من برم حموم بیام نهار بخوریم. خورش آلو پخته بودم. به سختی. گوشتش را از شب قبل گذاشته بودم و باقی را از صبحش آرام‌آرام اضافه کرده بودم. از حمام آمدم و دیدم آلما توی بغل همسرم گریه میکند. بهم تشر زد که بیا دیگه داره گریه میکنه. گفتم خوب چیکار کنم بزار برسم. نمیدانم چه گفت که گفتم برو بابا. البته خودم یادم نیست بعدا گفت تو گفتی برو بابا. بهم گفت یاسی... ینی ازت متنفرم و بچه را گذاشت توی بغلم و رفت. من هم گفتم از خودت متنفر باش. لباس پوشید و رفت. دخترم گرسنه نبود. خوابش می‌آمد که گریه کرده بود. با دو تا تکان خوابید و بعد رفتم آشپزخانه. خورش آلویم را نگاه کردم که به چه عشقی و با چه زحمتی پخته بودم. با گریه برای خودم کشیدم و خوردم. در حین خوردن و اشک ریختن داشتم فکر میکردم اینی که دارد توی دلم شکل میگیرد نفرت است. دلم هری ریخت. نفرت از همسرم...
خانم‌ها از عصر دعوت بودند و آقایون برای شام می‌آمدند. صورتم را شستم و آماده شدم. آلما که بیدار شد. حاضر شدیم آژانس گرفتم و رفتم. توی مهمانی بودم که همسرم زنگ زد سلام عزیزم. سرد جوابش را دادم. گفت خواهرهایش فردا میروند تهران. گفت میخوای باهاشون بری؟ برای اولین بار با تمام قلبم دوست داشتم همسرم را نبینم. گفتم آره. گفت مطمئنی؟ آخه منم برای یه کاری باید برم بندرعباس گفتم اگر تو میری تهران منم جور کنم برم. گفتم آره برو. شب توی مهمانی هم محلش ندادم. وقتی آمدیم خانه، رفتم بخوابم که او هم بی‌هیچ حرفی رفت بخوابد. با بغض رفتم بالاسرش نگاهش کردم. خندید و آشتی کردیم. بغلم کرد. کمی حرف زدیم. گفتم چت شده آخه؟ درست یادم نیست چه گفتیم اما یادم هست حرف‌ها خوب بود. فردایش رفتیم تهران. بعد فرآیند افسردگیم شدت گرفت. کارهای خانواده‌ام به شدت رو مخم بود. هر لحظه بیشتر ارتباطم با دخترم بد میشد. به شدت حرص میخوردم اما بروز نمیدادم چون نمیخواستم مادرم را ناراحت کنم. 
همسرم رفت بندر. همچین که رفت و بادی به سرش خورد بهتر شد. زنگ میزد و حالمان را میپرسید. کلا سه روز آنجا بود. اما خیلی روحیه‌اش عوض شد. یکبار تلفنی گفت بهم پیشنهاد شده بیام اینجا کار کنم. ماهی سه و نیم میدن. بیست روز کار ده روز استراحت. گفتم اون همه پولو نمیخوام وقتی فقط ده روز تو ماه ببینمت. اما به نظر میرسید خودش خیلی دوست دارد برود. وقتی این حرف‌ها را گفت خیلی استرس گرفتم. حالم خیلی بد شد. اگر بیست روز نبینمش چه کنم؟ اما بعدتر فکر کردم خوب اگر در سر دارد برود بگذار برود. تا ابد که اینطور نیست. شب آخری که تهران بودم شامی که خوردم هضم نشد. صبح ساعت هفت و نیم در حالی که میدویدم سمت دستشویی، محکم جلوی دهانم را گرفته بودم تا نریزد. بعد که به رختخواب برگشتم تا ساعت ده خوابیدم. خواب دیدم همسرم میگوید ما به درد هم نمیخوریم باید جدا شیم. و من با همان استیصالی که به خوبی برایم آشناست ساکت بودم. میگفت دیگه فایده نداره زندگیمون. بعد با هم رفتیم بازار. کفشی نشانم داد و گفت میخوای برات بخرم گفتم نه. گفت هرجور راحتی. بعد پیراهنی خرید و از من دور شد. دنبالش کردم دیدم رفت توی محله‌ای کثیف و فقیرنشین. بعد داخل کوچه‌ای شد. نگاه کردم به تابلوی کوچه. خیابان بیست و یکم. بعد داخل خانه‌ای شد و رفت روی پشت‌بام. زنی با چشم‌ها و موهای مشکی روی بام بود. با پیراهن مشکی تنگی که باسنش را برجسته‌تر نشان میداد. همسرم زن را در آغوش کشید و دستش را گذاشت روی باسن زن. لبانش را روی لب‌های زن گذاشت. من از توی کوچه نگاهشان میکردم. داشتم میمردم. قلبم داشت کنده میشد. چهره‌ی نکبت زن را میشناختم. نفسم بالا نمی‌آمد. پیراهنی را که خریده بود گذاشت بین خودش و زن. بعد گفت میخوام بوی تو رو بگیره تا وقتی پیشم نیستی بغلش کنم. داشتم پس میوفتادم که دست کوچک آلما خورد بهم و بیدار شدم. از خواب پریده بودم و تا یک ربع نمیفهمیدم کجام. آن روز تا شب تب کردم و نتوانستم از رختخواب بیرون بیایم. آلما را فقط برای شیر پیشم می‌آوردند. بدنم درد میکرد و نمیتوانستم چیزی بخورم. شاید هم سرماخورده بودم یا شاید ویروس بود. همسرم زنگ زده بود به موبایلم و من خواب بودم. زنگ زده بود خانه با مادرم حرف زده بود. مادرم گفته بود خوابه مریضه. بعدا زنگ زدم و گفت چرا نگفتی مریض بودی؟؟ نمیدانستم چرا؟ گفت میخوای نیای؟ گفتم نه میام. شب، ماشینی دربست که راننده‌اش آشنای پدرشوهرم است آمد دنبالمان و ما را برد خانه. دلم با همه‌ی دلخوری برای همسرم پر میکشید. آمدم خانه و دیدم برایم سوپ پخته و آب پرتقال گرفته. دلم میخواست بنشینم و تا صبح با هم حرف بزنیم اما موجود کوچک و نیازمندی چشم دوخته بود به من! همانی که با دست مهربانش خواب بدم را خط‌خطی کرد و نجاتم داد.
از فردایش باز هم حالم بد بود. حرف‌های خاله‌زنکی همسرم یادم می‌آمد، آنچه که دیده بودم و نباید میدیدم مدام جلوی چشمم بود، خوابی که دیدم و پریشانم کرد... پریودی که چند روز عقب افتاده بود... همه با هم مرا تا مرز جنون میبردند. انقدر بی‌تفاوت بودم که حتی نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم. تا عمق استخوانم غمگین بودم. و از همه تلخ‌تر اینکه انگار زورم به بچه رسیده باشد، حوصله‌اش را نداشتم. به همسرم گفتم میدونی بچه‌دار نشدن بدترین درد دنیاست. اینو فقط اونایی میفهمن که بچه ندارن و بچه میخوان. بچه‌داری هم سخت‌ترین کار دنیاست و اینو فقط یه مادر میفهمه. واقعا و از ته دلم از بچه‌دار شدنم پشیمان بودم و با خودم فکر میکردم لابد من برای این بچه آوردم که مطمئن بشم زندگیمون به طلاق نمیکشه. واسه همینه الان پشیمونم. لابد بچه ابزار بوده. چقدر من عوضی‌ام. به بی‌پناهی دخترم فکر میکردم در عین حالی که از ته دل آرزو میکردم مجبور نبودم کارهایش را انجام دهم. یک لحظه با خودم فکر کردم خوب فرض بر این که آلما نبود، صبح بیدار میشدی و چه کار میکردی؟ نهایت لذتی که میبردی خوردن یک چای داغ با آرامش بود. بعد دوباره همان کلافگی‌ها و همان داستان‌های تکراری. نیست که زندگی‌ات سرشار از فعالیت مفید بود! نیست که هر روز خانه را برق می‌انداختی! الان ولی معجزه خدا را در آغوش داری. آرزوی خیلی از آدم‌ها. الان حداقل مشغول پروراندن یک آدمی. کمی با این فکرها آرام میگرفتم و بعد دوباره...
آن روز که بعد از سقوط آلما با همسرم حرف میزدیم، بغضم ترکید و گفتم من صلاحیت مادری ندارم و دردناک اینجاست که آدما از قبل نمیتونن بدونن صلاحیت دارن یا نه. من عاشق‌ترین مادر دنیا بودم. حامله که بودم هر روز با دخترم حرف میزدم و براش مینوشتم. همه‌ی وجودم خواستن بود. اصول تربیت بچه رو هم تو روانشناسی رشد خوندم و بلدم. فکر میکردم اینا ینی صلاحیت. ولی بچه به دنیا اومد و دیدم با همه‌ی اونچه تو ذهنم بود یه دنیا تفاوت داره. مادرای بداخلاق یهو اینجور نمیشن که، از بچگیِ بچه‌هاشون عادت میکنن به این رفتار. من نمیخوام مامان بداخلاق باشم. من نمیخوام مامان عصبانیه باشم که بچم به دیگران پناه ببره. وقتی از سیگار کشیدنش توی بالکن برگشت پای گاز بودم و داشتم نهار را روبراه میکردم. پشت گردنم را بوسید و گفت من مامان مثل تو از کجا برای بچم پیدا میکردم؟ گفتم از مامان فروشی! گفت مثل تو که پیدا نمیشه. تو بهترین مامان دنیایی.
چند روز بعد وقتی سیستم هورمونی بدنم کمی متعادل شد، مغزم هم کمی خنک شد! کم‌کم بهتر شدم. حوصله‌ام بیشتر شده. وقت انجام کارهای آلما بهتر دل میدهم... طفل معصوم... دلم برایش کباب است... انقدر خواستنیست... البته کم اذیت نمیکند! تصور میکنم بچه‌های اول معمولا کمی متفاوت هستند و با توجه به همان فرضیه‌ام که بچه‌ها آینه مادرها هستند شاید چون مادرها تجربه‌ی اولشان است بچه‌های اول متفاوت‌ترند. ضمنا خودم میدانم که اگر دخترم بی‌قراری‌ای داشته باشد نتیجه مستقیم آشفتگی‌های من است. اما چه  کنم... 
دختر کوچولوی ما بیشترین اذیتش را موقع خوابیدن دارد. شب‌ها به شدت برای خواب مقاومت میکند. بسیار بازیگوش است و درست حسابی شیر نمیخورد و نتیجه‌اش کم‌وزنیست. البته شیرم هم ظاهرا محتوای جالبی ندارد. برای خوراندن قطره آهن و شربت رانیتیدین و حتی خوردن آب، امواتم را جلوی چشمم می‌آورد. هربار که لباسش را عوض میکنم موقع پوشاندن آستین‌ها به شدت مقاومت میکند بعد هم گریه و جیغ. بعضی روزها یکسره نق میزند اما اغلب آرام است. در کل انرژی زیادی ازم میگیرد و وقتی ذخیره‌ی عاطفی‌ام هم خالیست احساس میکنم هر لحظه در حال جان سپردنم... بعد که میبینم مردم با نوزادشان عکس گرفته‌اند با ناخن‌های لاک زده و صورت ترگل و ورگل بعد هم زیر عکسشان مینویسند تو خستگی‌های مرا از بین میبری!!! فکر میکنم یا من و بچه‌ام روانی هستیم یا آنها دروغگواند یا فقط بخشی از زندگیشان دیده میشود شاید هم قبل از بچه‌دار شدن مشکلات شخصیتی کمتری داشتند یا شاید مشکلات زناشویی‌شان کمتر پیچیده است.
هیچ‌وقت توی عمرم انقدر همزمان نخواسته بودم هم روزها بگذرند و هم نگذرند! بگذرند تا سختی‌ها کمتر شود و نگذرند چون میدانم بعدها دلم برای این روزها دخترم تنگ خواهد شد.
برای کوچولویی و لطافتش... دختر نانازم... فدای چشای نازت... دستای کوچولوت... همین حالا بغضم گرفته ... عذاب‌وجدان دارم... از خودم میترسم... خیلی بی‌روح شدم... دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی....
پی‌نوشت: این پست در مراحل مختلف نوشته شده، آخرین مرحله‌اش با گوشی و توی رختخواب است. آشفتگی و آغاز و پایان ناجورش را چه کنم؟ :)) ویرایش هم نشده امیدوارم غلط تایپی و دستوری نداشته باشم.
  • یاسی ترین

نظرات (۸۳)

قبل از هر چیزى بگم چقدر همت دارى اینارو نوشتى! 
اول درمورد ارتباط با دخترت، فکر میکنم هر مادرى توى شرایط تو بود همین حال رو داشت پس بیخودى خودتو سرزنش نکن چون توام آدمى و صبر و تحملت اندازه داره، نگهدارى از نوزاد واقعا کار سختیه و اگه همراهى دیگران مخصوصا همسر نباشه گاهى اوقات عذاب آور میشه،پس نمیشه بگیم جون به بچه ت گفتى توله سگ حتما مادر بدى هستى! البته با بزرگ شدن بچه، مادرها پخته تر میشن و کمتر خودشونو محکوم میکنن اما این احساس همیشه بدهکار به بچه کم و بیش تا اخر عمر باهامون هست. براى منم وقتى عسل سه روزش بود این نفرت و عذاب وجدان شروع شد، همون وقتى که عین سه شب اول زندگیش بیدار بود و من و همسر ازش خسته شدیم و مامانم با بعض بچه رو برد پیش خودش و ما محکوم به ظالم بودن شدیم ، بعدها هم وقتى خیلى اذیتم میکرد و بعدش اتفاقا مریض میشد فکر میکردم خدا داره با بیمارى عزیزترین موجود زندگیم تنبیهم میکنه که دیگه دعواش نکنم.آخرین اتفاقم مربوط به روز پدره که دست دخترم از دستم لیز خورد توى خیابون و افتاد زمین و چشمم سه روز باز نمیشد از شدت تورم و من سه روز اشک ریختم که چرا نتونستم جلوى زمین خوردنش رو بگیرم...
منطقى فکر کنیم میبینیم از خیلى مادرها دلسوزتریم اما بالاخره ما هم آدمیم نه فرشته!
درباره ى رابطه با همسرت خودتباید تصمیم بگیرى اما من اگه جاى تو بودم از اون کارى که براش پیدا شده بود استفاده میکردم، فکرمیکنم عدم حضورش توى خونه براى رابطتون بهتر باشه، حداقل وقتى میاد دلتنگ شده یا ....
حس من بود، شاید درست نباشه
پاسخ:
:)) هی گفتی حرف بزن نزدم دیگه همه رو اینجا خالی کردم!!
واقعا فقط یه مادر میتونه حرفای منو بفهمه تازه هر مادری هم مثل تو یا من اعتراف نمیکنه که حسای بد هم داشته. همه فقط از عشقشون حرف میزنن!
میبینی خانواده‌ها چجوری به آدم القا مبکنن ظالمی :/
الهییییی میدونم چه حس بدیه دیگه وقتی دخترم از رو تخت افتاد بدون حالتو درک میکنم آدم نابود میشه از عذاب‌وجدان و غصه. 
واقعا یکی از بدیای مادری اینه که تو مخت کردن فرشته‌ای. در حالی که نیستی. یه آدمی که خسته میشه و طاقتش حدی داره. 
من به این بُعدش فکر کردم که وقتی مصممه بره، اینکه من جلوشو بگیرم چه فایده داره؟ مثل عنق منکسر بشینه خونه خوبه؟ 
یاسی منم مدتهاست آروم نخوابیدم..مدتهاست حس بیهودگی میکنم البته فقط حس نه مطمئنم روزای بیخودی رو دارم میگذرونم .مدام منتظر اتفاقای خوبم بدون اینکه کاری بکنم میدونم دارم اشتباه میکنم از هیچیم لذت نمیبرم 
خواب آشفتت تپش قلبم رو ب شدت زیاد کرد کلا خیلی حالتو درک کردم .عشق و محبتی ک ی روز هست و ی روز نیست نمیدونم نشونه چیه قبلترها همچین حسی نداشتم ولی از واژه اینکه دوسش نداشته باشم دیگه میترسم حتی از دوست نداشتنش میترسم چه برسه به نفرت دنیایی که توش کسی رو نخوام برام غیر قابل تصور و تحمله 
پاسخ:
میفهمم... گاهی زندگی آدم دچار این رکودها میشه. واقعا تحملش سخته. من که دیگه تحملم داشت تموم میشد. الانم هنوز اون حسا کمین کردن و نگاهم میکنن فقط من یکمی انرژیم بیشتر شده تا منفی‌ها رو دور کنم. امیدوارم تو هم بهتر باشی. واقعا دنیایی که عشق و خواستن رو ازش حذف کنی چی داره؟
sسلام.خوبی
چقد متاهلی بالا وپایین داره .من گاهی از همینش میترسم.البته مادر خوبی هستی .چرا که؟گریه وبچه وزمین خوردن واسه بچه معموله
پدرها متولد میشن رو داخل این وب بخون اگه نخوندی شاید جالب باشه واست /daddyon.blog.ir/
پاسخ:
سلام عزیزم ممنون 
آره حتی بیشتر از اینی که اینجا میخونی!
اما مجردا فک میکنن همش عشق و حاله. همش استقلال و راحتی تو خونه خودتو یه کسی که هی فرت فرت به پات عشق میریزه اما کور خوندید :)))))
والا در مورد مادری خودم شک دارم!!! با تعریف‌های ذهنیم جور در نمیاد. یا اونا خیلی فرشته‌گونه بودن یا من خیلی خودخواهم. 
ممنون سرفرصت میخونم 
:***
  • مریم( تداعی آزاد)
  • نبینم غم ات  رو خل خلک من:))
    همش دارم فک میکنم عصبانیتت چه شکلیه. 
    آدمیزاد همینه دیگه .همین مامانای خودمون چقدر از این امر و نهی اذیت شدن اما خودشون الان همون کارو تکرار میکنن. با بزرگ شدن آلما این وضع بهتر نمیشه چون قراره توصیه های تربیتی هم بهش اضافه بشه! اکثر ما فقط محصول پدر و مادرمون نیستیم محصول چند خانواده ایم:)) کاریش نمیشه کرد .

    این مدت حسابی گریه کردیا. چرا همسرت انقد نسبت به تهران رفتن واکنش منفی داره؟ آخه پدر مادرت گناه دارن دلشون تنگ میشه. از بادکنک گذاشتن های مادرت که گفتی دلم سوخت:(
     مهربون ترین مردایی که دیدم هم یه سری خودخواهی های عجیبی دارن جالبش هم اینه که وقتی ماجرا رو از دید خودشون تعریف میکنن انگار حقشون رو خوردن. وب چند تا آقا میرم میبینم از دعواشون با همسرشون تعریف کردن؛ با اینکه آدما موقع تعریف کردن ناخودآگاه یه جور میگن که بخش تقصیرات خودشون سانسور میشه ولی اینا انقد تابلو هستن  آدم میفهمه که کرم از خود آقا بوده ولی همچین ناراحته که انگار چه ظلمی در حقش شده:))  


    عجب خواب گندی بود زنک روحش هم تو خواب ملت ...گی میکنه .
    -------------------------------

     بچه صد بار میوفته تا بزرگ بشه انقد خودتو به خاطر یکم عصبانیت و زمین خوردن بچه سرزنش نکن اگه یکی مثل تو صلاحیت نداشته باشه پس دیگه کی باقی میمونه. دیگه نبینم به خودت گیر بدیا:))

    یاسی وقتی گفتی میخواد بره بندر عباس ۲۰ روز بمونه ۱۰ روز بیاد پیشت خندم گرفت. نمی دونم شاید اشتباه میکنم ولی فک کنم همسر تو هم از ایناست که باید نصف ماه رو برن تو غار بعدش پر انرژی برگردن. خودمم یکم اینجوریم بماند که تو خانواده بهم چی میگن ولی چند بار  بقیه بهم گفتن تو چرا بدون اخطار قبلی یهو تموم میشی!! وقتی هم که تموم میشم ناخواسته اذیت میکنم
    اینجور آدما خودشون هم اذیت میشن نه میتونن با کسی باشن نه میتونن نباشن. اگه عاشق بشن این تموم شدن ها طرفشون رو اذیت میکنه اگه هم بخوان تنها بمونن نمیشه چون برخلاف تصور احساساتی هم هستن تنها بمونن غمباد میگیرن:)
    نمی دونما شایدم همسرت اینجوری نیست فقط یکم خسته شده




    پاسخ:
    خل خلک :)))) عالی بود!!
    عصبانیتم خنده‌داره!!
    واقعا... نمیدونم چرا این دوره خودشونو فراموش میکنن :/  آااااره تا بزرگی آلما افاضات از دو تا خانواده ادامه داره نمیدونم چرا همیشه هم از نظرشون  یه طوریه انگار داریم به بچه ظلم میکنیم!!

    آره بابا من کلا گریه‌کن خوبی هستم. اگر همه گریه‌های عمرمو پای روضه‌ای چیزی کرده بودم الان بهشتم تضمین بود:))
    نمیدونم والا انگار میخوان پیاده ببرنش مرز افغانستان. بابا کلا دو ساعت راهه 
    مامانم برای رفتن ما همیشه ذوق داره و الانم که آلما اومده بیشتر واسه همین همش تو عذابم 
    دقیقا انگار دنیا رو یه جور دیگه میبینن. یه وقتا همسرم یه طوری داستان نقل میکنه با خودم میگم واقعا منو داره میگه؟؟؟
    خوابه... باورت میشه انگار که واقعا اتفاق افتاده باشه تا چند روز حالم بد بود تازه یه قسمتشو یادم رفت بنویسم!! سکانس بعدی مامانم میومد به داداشم میگفت ببین موهاشو چه ریختی کرده منو میگفت! انگار که منظورش این بود که معلومه شوهرش میره با کسی :/ 
    از بس که خانوادم برخوردشون سر موهام بد بود 
    :)) مرسی عزیزم ولی باورکن‌ انقدر مسئولیت سنگینیه که آدم راحت نمیتونه بگه من صلاحیتشو‌دارم 
    مریممممم بچه‌ام افتاد از رو‌ تخت.. کم چیزی نیست من موندم چطور الان سالمه
    جالب بود دقیقا اینی که گفتی تعریف همسرم بود واسه همینه که به زور نگه داشتن این آدم اوضاع رو بدتر میکنه. بعدم احتمالا چند ماه بیشتر نره. اونم از اول تابستون. تا ببینم خدا چی میخواد.
    راستی نگفتی چرا تو‌ کامنت قبلی گفته بودی آلما رو از شیر نگیر
  • مامان محمدامین
  • عزیزم یاسی...همه ی ما هم شاهد رفتارهای دایه های مهربانتر از مادر بودیم.من یکبار سر پسرک سه ساله ام داد زدم.مامانم کلی بهم حرف زد وگفت تو عرضه نداری و....در حالی که در کودکی حتی من تنبیه بدنی هم شده بودم از طرف مادرم.هنوز هم از مادرم شدیدا حساب میبرم و....مگه نشنیدی میگن مغز بادام بهتر از بادامه.اینا هم نوه رو از فرزند عزیزتر می دونند.
    پاسخ:
    هعیییی آره.... دقیقا من همش میرم تو فکر که چرا بچه بودم دعوام میکردن اون موقع نمیدونستن نباید بچه رو‌ دعوا کرد یا زد؟؟ اصلا میدونی من یه جورایی از کاراشون چندشمم میشه!!! خیلی رقت‌انگیز و مسخره میشن درسته که تو همه کاراشون عشق نهفته است ولی وقتی پدری که یه عمری برات نماد دیکتاتوری بوده برای بچه‌ات صدای جنگل و پرنده درمیاره ممکنه عقت بگیره :))))
    والا سر قضیه بادوم من موندم اگر میگن بچه بادومه نوه مغزش مگه منظورشون از بادوم پوستش بوده؟؟
  • مامان محمد امین
  • یک روزگاری بچه نداشتم فکر میکردم آخر دنیاست....اما الان به این نتیجه رسیدم بچه نداشتن یک درده وبچه داشتن هزاران درد....باید همش نگرانش باشی...نگران مروز وفردا وفردا ها و....حتی به قول همسرم :میگه تو نگران سیاهی روی زانوش هم هستی....
    خدایا غلط کردم"ولی خیلی وقت ها اینقدر نگرانم که میگم کاش هیچوقت مادر نمی شدم.وچقدر اطرافیان مون ظالمند که مارو بی کفایت می بینند."
    مادر همسرم میگه هشت تا بچه بزرگ کردم همه از هم بهتر.اگه تونستی این یکی رو مثلشون در بیاری...(خدایا رحم کن)
    خدایا صبر بده...
    پاسخ:
    دقیقا من هم به همین موضوع فکر میکنم. اینکه چیزی که من دارم آرزو و دغدغه خیلیهاست و وقتی به دستش میاری میبینی چقدر با آرزوت تفاوت داره... چقدر سخته... چه مسئولیت بزرگیه...
    نگرانی‌ها تمومی ندارن...
    من اینو فهمیدم که به بی‌عرضه‌ترین‌ مادر هم اگر اعتماد به نفس بدی کارشو بهتر انجام میده و در عین حال اگر بهترین مادر باشی و بیشترین رسیدگی رو بکنی دیگران میتونن با حرفاشون روحیه‌تو از بین ببرن. شاید چون مادرها خیلی حساس میشن.
    باباااا اینام کشتن مارو با پنج تا هشت تا ده تاشون :))))
    سلام یاسی چقدر حرف قلمبیده داشتی .یاسی خیلی سخته دوری شوهر همچین که پولش بهشون مزه بده دیگه پی کار اینجا نمیرن من الان دوازده ساله که این شرایط رو دارم.نمیفهمن بچه کی بزرگ شد بچه هام طفلیا خیلی سختشونه.تازه حقوق ها رو هم هر سه چهار ماه یه بار میدن .اگر میتونی مقاومت کن که نره فکر کن همه همه مسولیت با تو مریضی بچه خرید خونه تربیت بچه چیزی کمی نیست.تازه اون ده روزی هم که میان حس مهمون بودن بهشون دست میده.خونه پدر و مادر هم یه روز دو روز یک هفته کلا زندگی داغون میشه شبا یه بغض میاد تو دلم میگم چرا من این همه سختی رو باید تحمل کنم اخرش که چی بشه .ولی دیگه نمیشه کاری کرد
    پاسخ:
    سلام عزیزم آره...آخییییی دوازده سال واقعا سخته... همه مسئولیت با خودت باشه... کم چیزی نیست من الان شبا که همسرم میاد برا اومدنش لحظه‌شماری میکنم اما عسل جان با توجه به شناختی که ازش دارم بره بهتره مگر اینکه خودش منصرف شه‌
    خونه دیگران هم واقعا سخته من که حاضر نیستم هرگز از یه سوراخ دوبار گزیده شم !!
    خخخخ عزیزم یدفعه رفتی هیچ پستی نذاشتی منم یاد از شیر گرفتن بچه ها افتادم مامانای قدیمی ممه رو رنگ میکردن و لولو میچسبوندن به بدنشون تا بچه رو از شیر بگیرن این روند هم خیلی برای بچه دردناک بود وقتی پست نمیذاشتی دقیقا انگار یه بار دیگه منو از شیر گرفتن :)))   گفتم با این جنایتی که داری در حق ما میکنی( یعنی خواننده هات) مبادا آلمای بیچاره رو هم اینجوری از شیر بگیری:))

    --------------------
    یاسی یه چیزی بگم نمیدونم چقد باورش داری ولی به من ثابت شده هر چی روی این قضیه مواظبت از بچه حساسیت نشون بدی( البته خودت میدونی منظورم حساسیت بی جاست نه به اندازه) انگار بیشتر سر بچه بلا ملا میاد اصلا خودت دقت کن بیشترین اتفاقات ناگوار برای بچه های اول میوفته که اتفاقا پدر و مادر خیلی هم حساسن! نمونش خاله خودم که یه مونگول تمام عیار بود ولی نصف بلاهایی که سر منو خواهرم اومد (با اینکه مامانم شدیدا مراقب ما بود) سر بچه های خاله نیومد!! یه بار تعریف کردم که بینی من سر یه مشت خوردن چند سال پیش شکست یادته؟ موقعی که عکس گرفتم دکتر گفت شما یه شکستگی خیلی قدیمی داری که درمان نشده عاغا من یه شاخ رو سرم دراومد رفتم خونه تعریف کردم بابام بعد از این همه سال لو داد که وقتی تو ۶-۷ ماهه بودی مامان بزرگت فوت کرد مامانت حواسش به تو نبود دایم پیش من بودی یه بار گذاشتمت روی یه سری وسایل که بند کفشمو ببندم همون موقع از فاصله یک متری با صورت افتادی بینی ات هم کبود شد انقدر ترسیده بوده که حتی منو دکتر نبرده بود فک کن!!!.  مرد گنده از ترسش این همه سال صداش رو درنیاورده بود:)))) بعد مامانم انقد حالش بد بوده که حتی متوجه یه خط صورتی روی صورت من نشده!!!
    حالا خوب شد خلی چیزی نشدم:)) 
    این همه صغری کبری چیدم بگم قانون مرفی عزیزم. اگه قرار باشه اتفاقی بیوفته میوفته مامان من این همه مراقبم بود خب چند روز منو داد دست بابام اینجوری شد:)) شل کن عزیزم از این افتادنا زیاده حالا بذار راه بیوفته انقد قارپ قارپ بخوره زمین . اینجوری بخوای خودت رو سرزنش کنی دیگه تا اون موقع هیچی ازت نمیمونه خودت به جهنم وبلاگت چی میشه؟ فکر ما رو بکن لااقل:))
    پاسخ:
    آااااااهاااان افتاد دوزاریم :) آخه نیس که همزمان شد با اینکه همزمان با شیر خودم شیرخشک هم میدم یه لحظه فک کردم به اون اشاره داری گفتم عجبببب این از کجا فهمید لابد تو خونمون دوربین گذاشته :)) خواستم بگم به خد از شیر نگرفتم شیرخشک کمکیه!!
    هاها لولو :)))))))
    ای جانم چقدر لطف داری :***
    آره دیگه کلا متفاوت بودن بچه‌های اول بخش مهمش به خاطر اینه که مامانا ندید بدید هستن :))
    مریم بابات عالیه :))))
    من خودم بچه دومم اما کلی بلا سرم اومده اما چون آلما نوزاده و سرش حساسه بعدم رو سرامیک از رو تخت وااایییی وحشتناک بود فکر میکنم فقط خدا میخواد که بچه‌ها از این بلاها جون سالم به در میبرن وگرنه آدم بزرگ هم میتونه زرتی با یه چیز الکی بمیره.
    یه بخشی از نگرانی زیاد منم به خاطر همون واکنش‌های شدید خانواده‌هاست جرات نکردم بگم بهشون. نه به خانواده خودم نه خانواده همسر. کلی همسرمو قسم دادم به مامانت نگیا چون مادرش تو همه عکسا یه نکته خطرناک پیدا میکرد گفتم الان میگه دیدییییی دیدییی گفتممم مامان خودمم احتمالا میخواستم بم بگه خوب حواستو جمع کن سر به هوایی... 
    وزنش که کم بود به مامانم گفتم بعد مامانم به بابام گفته بود. بعدا با بابام حرف زدم میگه شنیدم دسته گل به آب دادی :)))) من متعجب مونده بودم این چی میگه بعد گفت چی کار کردی بچه وزن نگرفته من اینجوری موندم 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
  • مامان محمدامین
  • ممنونم بخاطر ایدی اینستا.....قربون این دخمل خوشگل برم.
    پاسخ:
    خواهش میکنم عزیزم 
    لطف داری 
    :****
    یاسی جونم سلام
    وقتی میخوندمت همش تو ذهنم میومد چی کشیدی این مدت با این همه حرفای تلنبار شده تو دلت..ب اینهمه حسای مختلف با این همه خستگی که روحت کشیده. دعا میکنم الان که مینویسم از چیزی که ازت خوندم حالت خیلی بهتر شده باشه ...
    حال خودم به شدت خراب بود و همزمان گریه میکردم و میخوندم و نمیونستم برای خودمه یا برای تووو.... 
    یاسی تو خیلی زن قوی ای هستی،تو خود.ت رو خوب میشناسی و پر از احساسات قشنگ و صادقانه و من همونقدر که به گرما بخشی حورشید مطمئنم از این هم اطمینان دارم که تو صلاحیت مادر بودن رو داشتی و یه مادر فوق العاده خواهی بود...

    و معجزه ی پست های تو اینه که حتی اگه ادم تمامش رو زار بزنه اخرش وقتی به آخرین جمله رسید میبینه با یکی دو بند کوتاه تونستی حالش رو جا بیاری و تی بخندونی خوانندت رو... این نگاه طنزت رو عاشقم.. و این صداقتت با حسات ...

    یاسی ترینی الحق :)



    +در مورد کامنتت دوست داشتی لینکم کن اصن هیچ منعی نداره کلا راحت باش ذهنت رو اذیت نکنم با تحولات ایجاد شده :)))
    پاسخ:
    سلااااااام گل‌دختر.
    مرسی عزیزکم‌ خوبم‌ الان. خیلی خوب :) ولی یه جورایی سخت بود روزایی که گذشت.
    آخییییی عزیزم امیدوارم تو‌ هم الان سرحال شده باشی :)
    ممنون گلم عزیزدلم مرسی از نگاه قشنگت
    :)))) خوبه 


    موتوچکررر :***

    جریان از شیر گرفتن آلما فک کنم این بود که مارو یهو از یاسی ترین گرفتی پستاتو قطع کردی واسه بچت اینقدر یهویی طالمانه شیرشو قطع نکن:)))


    یاسی بیشترین قسمت از پستت که دلمو مچاله کرد وقتی بود که از بچگی گفتی و اینکه در جواب سه بار آب خواستن... 
    باورت نمیشه چقدر واقعی برام زنده شد!حتی انگار دیدمت،شاید هم خودم بودم...
    اما یه دختر کوچیکو با تموم وجود حس کردم که آبش به سختی از گلوش پایین رفت و نمیدونست حتی چرا.. :(


    پاسخ:
    الهییییی الهییییی :) 
    والا نمیدونم چرا انقدر بی‌اعصاب بودن پدر...وقتی به تاثیرات بدش رو خودم فکر میکنم میگم خدااایااا کمک کن من با بچم مهربون باشم 

    عزیزدلممممم

    واسه همینه پدر مادر بودن خیلی خیلی سخته
    یاسی ولی خدایی من وقتی بچه داشتن خودمو تصور میکنم همیشه یه نوزاد کوچولو میبینم که خیلی اروم و خوب و مودب خوابیده و شستش تو دهنشه و نه جیغی نه دادی نه مقاومتی:)) شیر میخوره میخوابه بچم طیف روزانش همینه :)) پس قراره  سر بچه اولم کاخ ارزوهام اسفالت شه =))
    پاسخ:
    هاااااااهاااااا :))) منم همین تصورو داشتم.
    بعدش آلما روز اول تولد چنان مظلومی بود که تو پست مربوط به زایمانمم نوشتم که جوجه خیلی آرومه ولی الان بیا ببین :)))
    وقتی اولین گریه‌هارو بکنه وقتی اولین بار مریض شه وقتی اولین بار لج کنه واقعا کاخ آرزوهات پودر میشه :))))
    فکر کنم این احساسات رو همه مادرا دارن 
    یه گروهی عضوم ۸_۷ تا مادریم با بچه های کوچک شیرخوار
    همه دقیقا این احساسات رو راجع به خودشون و همسرشون و زندگیشون دارن
    من که مدت ها بود شده بودم فقط مامان ریحانه .الان چند روزه شکر خدا هردومون فهمیدیم اشکال کار کجا بود . فهمیدیم چرا بعد از تولد جوجومون اینقدر از هم دور شدیم 
    داریم درستش میکنیم . ان شاالله مینویسم چه جوری 
    فقط همینو بگم که این چند روزه حس خوب دوران عقدمون رو دارم
    انگار همه چی از اول :-)
    پاسخ:
    چه خوبه آدم‌های تو موقعیت خودت رو ببینی :)
    اصول روانشناسیش هم اینه که مثلا خانمی توی موقعیت من و تو بره ورک شاپ‌های مرتبط با شرایط الانش.
    خداروشکر :)
    هومممم چه خوب :)
    میشه رمز پست های قبل و داشته باشم
    مخصوصا از اوایل بارداری رو؟
    پاسخ:
    بله عزیزم
    میام برات میزارم
    باسلام، من به تازگی با وبلاگ شما آشنا شدم، جدا ازتمام مسائل ورویدادهای زندگی شخصبتان، به جرأت یکی از زیباترین ووزین ترین اصول ادبی رادرپستهایتان دیدم، آفرین به اینهمه نبوغ وتراوشات زیبای ذهنتان که انقدرعالی واقعیت زندگیت را به تصویری کشی، پشت هرجمله شعور واستعداد جاریست، امیدوارم، زندگی که برای همه با یکجوری بالا وپایین داردودرگیری،،،، به زودی روی آرامش وشیرینی بیشتر را نشانت دهد، با وجود دخترک دوست داشتنی ومامان خوشفکر حتماً این اتفاق دوراز ذهن نیست،،،،، آخه خوب می شود که اینهمه استعداد ادبی به گلدختر هم برسد
    پاسخ:
    سلام دوست من. خوشحالم از آشناییت. خوش آمدی :)
    لطف داری عزیزم ممنون 
    مرسی :** 
    😊😊😊😊😊
  • آقای سر به هوا ...
  • به نظر من هم نمیارزه !
    هر چقدر هم حقوق بدن همین که آدم رو از دیدنه همسر و فرزندش محروم میکنن نمیارزه !
    پاسخ:
    واقعا اگر قرار باشه برای همیشه اینجوری باشه دنیا دنیا پولم ارزشش رو نداره. فکر میکنم همسرم مدت کوتاهی بره‌. شایدم اصلا نرفت.
    خدا کنه خودش منصرف شه یا اگر رفت سختش باشه.من الاتن خودم عادت کردم معمولی زندگی میکنم خونه خودم هستم با دو بچه.ولی دخترام سختشونه .اوایل دوری خیلی اذیت میشدم میگم الان برای من تحملش اسانتره ولی خیلی مشکلات هست اصلا یه کارایی هست تو خونه که فقط مردا میتونن انجامش بدن م9ثلا یه بار چند سال پیش لوله اب حمام مشکل پیدا کرد فکر کن منی که ارتباطم با همسایه کمه ساعت ده شب زفتم زنگ زدن که بیان یه کاریش بکنن تاصبح که تعمیر کار بیارم بعدشم نشستم گریه کردم.یا دختر بزرگم یک سالش بود نا غافل تب کرد وتبش 40 درجه بود طوری که دکتر که بردم  لختش کردن گرفتن زیر اب دسشویی این مشکلاتش ادم رو دیونه میکنه.کاش پشیمون بشه
    پاسخ:
    الهییییی 
    واقعا خیلی سخت بوده برات :(((

    همسر من اصلا نمیتونه بیش از چند ماه بره. چون نوع کارش اصلا فنی و مهندسی نیست. یه جور کار دفتریه که من خودم فکر میکنم سه چهار ماه بیشتر نره و یکمی فقط پول جمع کنه. شایدم برای رابطمون بهتر باشه این دوری. البته خودم اولش فکر میکردم شاید بینمون بیشتر فاصله بیوفته ولی حالا فکر میکنم اینجوری بهتره
    چرا همسرت باهات نمیاد،مگه میشه؟!؟؟!!!!! یه جوری مجبورش کن بیاد.همیشه که نباید با زبون خوش حرف زد.
    تو یکی از پستای چندسال پیشت نوشته بودی رفتی ظرف بچه خریدی،گفتی همسرت هیچی نگفته ولی میفهمه چقد دلت بچه میخواد.با همه اینا که نوشتی شک ندارم بازم برگردی به گذشته دلت بچه میخواد.همه نگرانیاتم طبیعیه.خالم وقتب بچه بودیم دختر خالمو خیلی کتک میزد،الان اگه دخترخالم به بچه اش بگه بشین واویلاس که چرا سر بچه داد زدی.دخترخالمم میگه تو همون ادمی مامان؟؟؟؟!!!!!

    پاسخ:
    آره عزیزم‌ چرا نشه :)) به زور نمیشه کسی رو مجبور به کاری کرد دوست من‌.
    آره خوب قطعا برگردم به عقب بازم همین کارو میکنم ولی گاهی میزنه به سر آدم :))
    :)))))) واقعا چجوری گذشتشونو فراموش میکنن. بابای من خیلی داغونه :)))) خیلی کاراش لوسه. بعد من باید باور کنم این همون بابای ترسناک بچگیامه
    جان دل,همین اول بگم که اصلا لزومی نداره با همه مشغله ی اینروزهات جواب کامنت من رو بدی.
    حالا کامنت طولانی برا ی پست طولانی.
    عزیز دل,تو اصلا اصلا عذاب وجدان نگیر,حتی اگر آلما رو دعوا هم بکنی,وقتی ما بی خوابیم,قبل پریودیم,گرسنه ایم,با همسرمون دعوا کردیم ووو دیگه اونوقت خودمون نیستیم,اون اژدهای کوچولوی وجودمونه که به آلمایی که میخوای دنیا نباشه و اون باشه میگه توله سگ بخواب,تو حق داری,دست تنهایی ,نه تو انجام کار,تو روحیه گرفتن ولیییی اونقدررر محکمی و خدا چنان عنایتی بهت کرده که مثل شییییر پشت دخترتی,من هرگز بچه رو تنها نمیبردم دکتر,من و خیلی من های دیگه حتما باید کسی پیشمون میبود ولی تو اونقدر زرنگ و فعالی که همه اینهارو تنهایی انجام میدی و هر وقت لازم باشه بهترین اقدام رو میکنی.توصیه های دیگران هممیییششه هست ولی تو واکنش نشون نده فقط بگو چشم و دایورت و بخند,سن بالاها اضطرابهاشونم بالاست,فکر هم میکنند خیلی بلدند که البته تا حدی درسته.کلا اگر چیز خوبی گفتن گوش کن,چه اشکالی داره ولی اگر میبینی حس لجبازیت رو بیشتر فعال میکنه تنها راه دایورته.
    بقیه کامنت بعد
    پاسخ:
    عزیزم من همه‌ی کامنت‌ها رو با دقت میخونم و جواب میدم چه برسه به حرفای تو عزیزدلم :*
    مرسی عزیزم که نکات مثبت کارامو یادم میاری :)
    هاها دایورت خیلی خوبه ^____^ 
    حالا نظرمو بگم در مورد تو و همسر
    یاسییی همسرت قشششنگ تورو تربیت کرده ,ی دیکتاتور مخفی تو وجودشه که گاهی با لج بازی بروز میکنه,اینکه مامانت ال کرد,من نمیام,یعنی رییس منم,یعنی مننن تصمیم میگیرم,من میگم کی مهربون باشیم,کی عاشق بشی,کی دلت تنگ بشه ووو.حالا تو خودت بهتر میدونیا.تو به نظرم باید روشت رو یکم بیشتر عوضش کنی که این وسط اینقدر اذیت نشی عزیز دل,هیچکسی رو که نمیشه عوض کرد ببین چه کنی اون دیکتاتوره حکمرانی نکنه و در عین حال تو برنده بشی.
    حالا مثل همیشه ک میگم نهایتا.
    نهایتا اینکه زندگی زن و شوهری سخته.اصلا لطیف و رومانتیک بهش نگاه نکن.اون خانمهای ترگل ورگلم میبینی شخصیتهاشون فرق داره با ما,اینقدر حس و حالشون وابسته ب کسی نیست,شایدم هست و اطرافیانشون زیادی مهربونند.ی چیز دیگه هم اینکه هیچکی تو مود کج و کولگی عکس نمیزاره ک,شیتان پیتان کرد میزاره دیگه.
    یاسی باید یکم بری بیرون قدم بزنید.حتما حتما,سخته اولش ولی روحیه رو بهتر میکنه والا روحیه ات رو میبازی و سرزنش گر وجودت بیشتر میتازه.

    پاسخ:
    آره گاهی خودش اعتراف میکنه که من تو زندگیم فقط زورم به تو رسیده. اصولا اگر به کسی ظلم بشه من اعتقاد دارم تقصیر خودشه. ولی خوب گاهی تو زندگی مشترک نمیشه مثلا جلوی ظلم ایستادگی کرد!! مجبوری بسازی چون زن و شوهری فقط با سازش ممکنه. شاید همون کسی که تو زندگیش به قول خودش فقط زورش به من رسیده یه جایی نرمِ این سازش من بشه. شایدم نه اینا فقط تصور منه و این ساختن تنها خاصیتش اینه که اوضاع رو بدتر نمیکنه یا یه جورایی حداقل صلح ظاهری برقرار میکنه تا خونه میدون جنگ نباشه. من طاقت اون یکی رو ندارم دیگه. که خونه پر از تنش و اصطکاک‌ باشه. 
    چی میدونم‌ والا من که از وقتی دختری دنیا اومده یه عکس شیتان پیتان ندارم!! همش در حال بدو بدوام. البته قبلشم همچین عکسی نداشتم :))))) ولی حداقل پای چشمم انقدر گود نبود و رنگم اینهمه زرد نشده بود. 
    ای ایییی رفیق پیاده‌روی ماتحتی میخواد که‌ من ندارم !! مهمونیِ بیشتر گزینه بهتریه:))))
    واقعا. قاطی که میکنم هی خودمو تخریب میکنم
    میخواستم نظرات رو بخونم بعد نظر بذارم دیدم نه الان میخوام با حسم باهات حرف بزنم . یاسی عزیزم . تو بهترین مادر دنیایی شک نکن هر مادری برای بچش بهترین هست . همه ماها با همچین مسائلی رو برو شدیم و کاش این رو اویزه گوش کنیم و برای بچه های بقیه اظهار نظر نکنیم که متاسفانه خیلی ها اینجور نیستند . عزیزم تو و همسرت دنیای متفاوتی دارین مرد بودن و زن بودن متفاوت هست نمیدونم چی دیدی که اینجور اشفتگی تو خوابت هست ولی سعی نکن خوابت رو بزرگ کنی ناارمیت رو بیشتر نکن میدونم همه اینها به خاطر روزهای سخت در پیش هست . اونهایی که ترگل ورگل هستند با بچشون هزارتا کمک خوب دارند ولی تو تنهایی و دور به نسبت از اون طرف دیگران هم به جای کمک نمک زخم اند . خوب فایده نداره اگه میتونی یک پرستار که در حضور خودت گاها بیاد خونه رو بگی بیاد و با تو کمک بچت کنه خیلی خوبه نه که هرروز و هر شب که صدای همسر در بیاد نه هفته ای یک بار که تو به خودت برسی و لااقل یکم خستگیت در بره وقتی میخواستم تو 6 ماهگی بچم بذارم پیش پرستار چون باید برمیگشتم سر کار از دوماه قبل پرستار گرفتم راحت بگم بعضی مواقع خوب جواب میداد البته پرستار یکم ناساز میشد با حضور من ولی خوب بود وقتی میومد بچه رو تحویلش میدادم و یکم میخوابیدم بعد بیدار میشدم صبحانه راحت میخوردم و خوب به کارهام میرسیدم یک ماه یشرایط اینجوربود ولی بعدش رفتم سرکار که خستگی دوبرابر میشد ..اگه اینکار بتونی بکنی برات خیلی عالیه . در مورد همسر هم اگه میدونی شرایط شغلیش اونجا بهتره بذار بره حداقل برای چند ماه . شرایط مالیت بهتر میشه و از طرفی همسرت قدر زن و بچش بیشتر میدونهو این دوری باعث میشه دلخوریها بینتون کمتر بشه به شرطی که کینه نباشه یعنی حرف بزنید و دلخوری رو واقعا جمعش کنید . اکی عزیزم همیشه شاد باشی
    ببخشید زیاد حرف زدم اینها تجریه من بود
    راستی بگم کارهای الما غیر عادی نیست تو حق داری خسته باشی چون بچه ها نفس گیر کار میکشد از ادم
    پاسخ:
    آره عزیزم موافقم هرکس برای فرزند خودش بهترین مادره.
    من فکر میکنم آدم میخواد نظر بده هم با رعایت احترام و با اجازه گرفتن نه با تخریب و‌ زیر سوال بردن.
    میدونی عزیزم‌ من چون قرار نیست فعلا شاغل باشم مشکلی ندارم اگر پرستار نباشه من بیشترین عذابم خوابوندنشه. شبها پیرم میکنه بخوابه :)) اونم که فقط خودم باهاش روبرو بشم! 
    خودمم فکر میکنم سرجمع رفتنش به نفعمونه.
    ممنون عزیزم از نظراتت :** 
    غیرعادی... نمیدونم فقط میدونم خیلی انرژی میگیره !!
    راستی یادم رفت بگم حساسیت نشون نده از این موارد من زیاد داشتم یک روز اینقدر خسته بودم بچه دوماه نشده تو این نی نی لای لای ووامونده بود بعد من عادت داشتم پتو چند لایه هم زیر نین ی لای لای بذارم که بچه سرعت تکونش کم و زیاد نشده اقا من خواب رفته بودم وروجک کمر بندش باز شده بود با صورت اومده بود رو زمین شانس اوردم نه گریه کرده بود نه خفه شده بود بیدار شدم دیدم رو نی نی لای لای نیست تو خیالم گفتم این بچه کجا رفته یهو به خودم اومدم مگه دستو پاداره جایی بره نگاه کردم کف دستهاش روزمین سرش رو دستهاش داشتم سکته میکردم جرات نکردم برا کسی تعریف کنم چون دقیقا برخورد بقیه رو میدونستم به بهانه ای عصری بردم دکتر که خیالم رو راحت کرد چیزی نیست . ببین از این اتفاقها زیاده . با اینکه مواظب پسرم بودم تا الان سه بار سوخته . شانس اوردم که تو سوختگی ها جاش نموند . یک بارم سرش شکسته ..که به خاطر بی احتیاطی برادر و خواهر خودم بود .تازه مدعی اند من بچه داری بلد نیستم البته الان اینقدر رفتارهاو برخوردم با بقیه تند هست دیگه جرات اینکه نظر بدهند ندارند . پس خودت رو ناراحت نکن خونسردیت رو حفظ کن و واسه دیگران هم این زمین خوردن ها یا شیر تو گلو پریدن و بقیه رو تا جای ممکن تعریف نکن ...
    پاسخ:
    ای جاااااانممممم چه وروجکیه :)))))) طفلک تو! چقدر ترسیدی. خداییش دوماهگی خیلی ترسناکتره بچه بیوفته تا پنج ماهگی. آره منم شاهکارامو نمیگم :))) هنوز به خانواده‌ها نگفتم. 
    ما خودمونم بچه بودیم هزار بار بلا سرمون اومده.
    یاسی عزیزم...سلام.نمیدونی چقد منتظر بودم که بنویسی...(هم اکنون که من میخام برات چن جمله ناقابل بندیسم پسرک سه ساله ام ول کن نیس و مدام از تو حیاط صدام میزنه و هم اورد میطلبه تا از وجودم مطمئن شه و این تازه جای خوب ماجراس )و اما خیلی خیلی حرفات برام آشناس و بدمیفهممت یاسی...این خیلی خوبه که تو میتونی انقدر سلیس و روان حرفای دلتو منتقل کنی طوری که مخاطب به شدت درک کنه...حس های دوگانه برای مادر شدن و نشدن ،دلسوزی های بی معنی اطرافیان و اینکه فک میکنن از مادر دلسوزترن،صلاحیت نداشتن برای مادرانه ها...همه رو میفهمم خیلییییی عمیق...منم همه این حس ها از بدو تولد پسرم باهام بودن...و البته به محض وارد شدن کوچکترین ضربه ای به اعصابم و احساسم ناخاسته آستانه تحملم برای موجود بی پناهم کم میشد و البته موجود بی پناه بعدی باباش بود...اتفاقن همین چن روز پیش بود که مامانم شماتتم میکرد سر برخوردم با پسرکم...و حال اینکه داشت اوضاع داغون موجود و اذیتهای پسرم رو می دید و من در جوابش گفتم مگه شما با ما چه کردید...شمل چه گلی به سر بچه هاتون زدید...ما که جرئت نداشتیم صدامون در آد چه برسه مث بچه های فعلی ننه بابا رو بزنیم و تو چششون خیره بشیم و...الی اخر...و البته خیلی وقتها هم با خودم میگم اصن مادر خوبی نیستم...و اونروز با خودم فک میکردم چرا مامانم فک میکنه از من بیشتر مسرمو دوس داره...معمولن کسی هم بیشتر دوسش داره که بیشتر برای طرف زحمت کشیده باشه...اخه مامان من که بنده خدا زحمتی برای بچه من نکشیده...شاید کلن سه چهار بار توی این چند سال بچمو یه دستشویی کوچیک برده باشه اونم ببین چی شده...حتی سه بار تا به حال بهش غذا نداده تا ببینه من چه زجر و عذابی میکشم سر بدغذایی و ادا و اطوارهای مداوم این بچه...بعد چطور ادعا میکنه...و بعد یاد قضاوتهای خودم برای مادرای دیگه میوفتم و حالا میگم لابد دارم تقاص پس میدم...اره مادر بودن تو عصر ما خیلی مشکله یاسی جونم...هنوز کجایی...بذار یکم فهمیده بشه...بذا سن لجبازیش برسه که با کاراش به مرز جنون برسونت اونوقته که باید هنر مادریت رو رو کنی...متاسفانه من هم آستانه تحملم پایینه...و واقعن بچه آینه تمام نمای رفتار پدر و مادره...خوشبختانه صبر همسرم بیشتر از منه...اما خب بیشتر وقت پسرم با من میگذره...برای هممون آرزوی صبر و توان روز افزون دارم...راستی چه خاب بدی دیده بودی من یکی که حالم بد شد...آیکون دلشکستگی

    پاسخ:
    سلام آنه جانم :) چقدر به من اطف داری گلم. وقتی میگی منتظر بودی بنویسم.
    هم‌آورد :)) یا خدا! لابد دختر منم به سن پسرت برسه همش صدام میزنه برم خاله‌بازی :)) دهنم صافه میدونم!
    واقعا اطرافیان جالبن!!
    باز خوبه شوهر تو موجود بی‌پناهه :)) شوهر من اگر بخواد میتونه رومئو باشه و اعصاب نداشته باشه میتونه هیولا بشه!! هروقتم دق دلیمو سرش خالی کنم بدجوری پشیمون میشم :)))
    دقیقا خودشون هم ناخواسته خیلی کارا کردن اما انتظار دارن ما ایده‌آل از آب دربیایم. واقعاااااا من که بابام یه تشر میزد موش میشدم!! البته کلا موش بودم :)) صدا ازم درنمیومد.
    نمیدونم والا تازه جالبه که توی این دوست داشتنه با هم رقابت دارن مثلا مامان تو و مادرشوهرت و خواهرشوهرت هر کدوم فکر میکنن بیشتر بچه‌اتو دوست دارن در حالی که کسی که سختیاشو میکشه فقط و فقط تویی.
    قربونت برم منم برات صبر بیشتری آرزو دارم پسرا سخت‌ترن!
    خوابه که نگوووو اوفففف دیوانه شدم...
    یاسی رفته بودم بیرون,همش تو فکر حسهای تو بودم,بزار ی خاطره بگم
    دم عروسی ما,من میخواستم کفش عروسی بخرم,مادرشوهرمم ک دیکتاتور و مبصر,رفته بود قبل من ی جا دیده بود,زنگ زد بهم با لحن مدیر دانش آموزی,سلام دخترم,خوب هستید,من رفتم مغازه شقایق,ی کفش خوب و خشگل دیدم.بعدازظهر میاییم دنبالت بریم بخریم.یااسیی,منم لج کردم,گفتم نه,من کفشهای شقایق رو دوست ندارم,دهاتیا میپوشن,در صورتیکه اصلااا اینجوری نبود,من لج,اون لج,آخرم نخریدم ولی حرفم به استرس وارد کردن بیخودی به خودمه,یکی نبود بگه بابا جون من,نی نی,حالا بخر,نمیمیری که,میندازی اونور.تو هم دیدی ی نفر زیاد داره فضولی میکنه مقاومت نکن ,اصلا جنگ و دعوای ذهنی هم نکن,فقط انجام نده یا ی بار انجام بده.
    این بود خاطره من.خدانگهدار
    پاسخ:
    ای جاااانم :)
    مبصر عالیه :)
    بزار در گوشی بهت بگم مادرشوهر منم تدریس میکنه. میدونم این آدما با چاشنی وسواس چی میشن.  البته در حق من خیلی خیلی خوبی کرده. اینقدری که جبران نمیشه اما مدلشون معلم شاگردیه! اصلا مادرشوهر من صداش و لحنش هم انگار سر کلاسه :)))
    گفتی دخترم خوب هستید یاد آب ِ میوه هم افتادم خدا نکشتت که با صدای خودت میخونم اینا رو :))))))))))
    یکی از بهترین راهکارها برای بزرگترها همینه که گفتی؛ بگی باشه و بعضا حتی اون کارو نکنی!! 
    فدای تو خدانگهداررررر
    سلام یاسی جان امیدوارم ک با نوشتن این پست تمام انرژی منفی هاتو بیرون ریخته باشی .....مطمئنا تو بانوشتن این پست راحت تر شدی و ما با خوندنش آشفته تر از تو ........
    میگم عقب افتادن پریوی از نظر روانسناسی چه تاثیراتی میتونه توی خلق و خو و رفتار بذاره ..... من نابود میشم با این بی نظمی قاعدگی هام ........ یعنی نااااااابود ..... اما متوجه نمیشم بهم خوردن هورمون ها انقد بتونه حتی به رابطه ی منو شوهرمم گند بکشه .... به محض پریود شدن اصلا انگار اون آدم قبلیه ساکشو جمع میکنه میره و یه آدم جدید میشم من!!!!! :)))))
    بعدم منم دلم میخاد بیام اینستاگرام .... البته فعلا که پاکش کردم از رو گوشیم اما یبارم ک شده بخاطر شما دلم میخاد بیامو ببینم عکساتو:-*
    آدرس ایمیلمو گذاشتم

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    آره خیلی بهتر شدم شکر
    ای بابا قرار نشد دیگه شما با خوندنش قاطی کنین!!
    نزدیک شدن به تایم پریود به شدت از نظر بیولوژیکی روی زنا تاثیر داره. دلیلش هم تغییر هورمونیه. حالا تو فکر کن پریودت عقب بیوفته این به هم ریختگی طولانی‌تر میشه. و واقعا میشی یه آدم دیگه! تازه من به غیر از روحیه‌ام روی شیرمم تاثیر داشت. هر ماه شیرم تا مرز قطع شدن کم میشه. بعدم حس میکنم روی احلاق بچمم تاثیر داره. احتمالا هورمون‌ها از شیر بهش منتقل میشه. به نظرم برو دکتر بی‌نظمی علل مختلفی داره از جسمی بگیر تا روحی. جسمی‌هاش گاهی خطرناکه و احتمال سخت باردار شدن توی آینده هست. البته احتماله! چون من استاد بی‌نظمی پریود بودم و به طرفه العینی باردار شدم!!
    برای درست نوشتن طرفه العین کیبوردم یاری نمیکنه بعدا درستش میکنم :)))
    برای منظم شدنش یوگا معجزه است. شاید چیزی که به من کمک کرد یک سال قبل از بارداریم منظم‌تر باشم همین یوگا باشه و مصرف مرتب سویا و اینکه اصلا از قرص جلوگیری استفاده نکردم. تا میتونی نخور. چون به محض اینکه نخوری پریودات به هم میریزه و تخمدانا کلا تنبل میشه. نمیدونم به کار بردن واژه‌ی تنبل چقدر علمی بود!!
    گل‌گاوزبون و سنبل‌الطیب هم بسیار به آرامش این دوره کمک میکنه...
    برات ایمیل زدم
    برای برگشتن آرامش و شادی به خونواده سه نفرتون دعا میکنم :) 
    پاسخ:
    ممنونم گلم :)
    یاسی عزیزم امیدوارم خیلی زود به روزهای اوج خودتون برگردین با عشق مضاعف به دختر کوچولوی نازت. از خدا برات صبر و توان میخوام. :*
    پاسخ:
    ممنون عزیزم :*****
    😍😘😊
    سلام یاسی جان
    دلم برات تنگ شده بود
    من همیشه فکرمیکنم خدا ب من ی وقتایی سختیای زیادی میده تا قدر چیزای حتی کوچیک رو بدونم.قبلاها حتی وقتی ی بدی از کسی میدیدم یجورایی خوبیاش برام زیر سوال میرف ومحبتم بهش کمرنگ میشد.اما ازونجا ک خدا منو میشناخت قبل از ازدواج خیلی برای ازدواج سختی کشیدم شرحش رو گاهی واست میگفتم،و الان دور از جون شما سگ جون شدم ینی یاد اونروزای بدبختیم ک میفتم میبینم خداروشکر ازون بدتر ک نیس لذا یجورای سگ جون میشم و آستانه تحملم میره بالا.یاسی زندگی چقدر سخته سختیاش قشنگیاشو احاطه کردن
    دور از جون شما

    پاسخ:
    سلااااااامممم عزیزممم
    منم همین طور 
    چقدر عالی این دقیقا مصداق اینه که هر سختی‌ای یه حکمتی داره. تو الان یه زن قوی هستی. امیدوارم یه مادر قوی هم بشی :)


    یاسی جان حتما بقیه هم گفتن که شما مادر خوبی هستی و این خستگی ها واتفاقات طبیعیه. همونطور که ما هم تو بچگی زمین خوردیم. 
    فرشته ای که می گن معنیش این نیست که اصلا خسته نشه، معنیش اینه که با وجود این خستگیا و سختیا ادامه میده و یه ساعت بعد این خستگی همچنان عاشق بچه شه.
    دست تنها بودن تو چند ماه اول کار رو سخت تر می کنه. ولی شما حتما از پسش برمیای.
    هرچند اعتراف می کنم این سختی ها آدمو برای بچه دار شدن می ترسونه. فقط هم شما نیستیا، شرایط همه اینه. البته اگه بچه م به من بره خوبه، چون مامانم می گفت اینقد اروم بودی گاهی مامان بزرگت می گفت ببین بچه نفس می کشه!

    ولی برات دعا می کنم که روزهات بهتر بگذره و آلما خانم کمتر گریه کنه و همسرت هم همراهت باشه. مردا انگار بعد بچه دار شدن خودشونم بچه می شن.
    پاسخ:
    دست تنهایی واقعا سخته... خیلی خسته میشم. اما گاهی میگم من تحمل نظر مادرم و مادرشوهرمو ندارم :)) خسته بشم بهتره!!
    والا منم میگن شک داشتن که لالم!! ولی بچم به کی برده خدا میدونه! از ثانیه‌ای که چشمشو باز میکنه داره شیطونی میکنه :)
    مرسی عزیزدلم :**

    یاسی عزیزم امیدوارم که به خیلی زود به روزای خوشی زندگیت خیلی زود برگردی.

    منم اگه جای تو بودم حتما با رفتن همسرم تو این شرایط موافقت می کردم برای بعضی ها دوری بهتره مثلا زندگی خود منم همین طوره هر چی از همدیگه دوریم بهتر با هم کنار می یایم همین وسط هفته ها که روزا سرکاریم شب چند ساعت کنار هم خیلی خوش می گذره ولی وای از جمعه ها مخصوصا که جایی نریم حتما دیگه طرفای عصر دعوایی یا دلخوری چیزی می شه .

    نصیحتای اطرافیان در مورد بچه بزرگ کردن ما هم که دیگه نگو خودت درگیرش شدی هر کی می شه دایه ی بهتر از مادر و کلی دل آدمو می شکنونه. بهرحال عزیزم زندگیه دیگه باید باهاش کنار اومد.

    پاسخ:
    ممنون گلم
    :))))))) عالی بود!
    آره عزیزم میگدره.... بالاخره آدم عادت میکنه
    یاسى خانوم خیلى محکم و با اراده اى. من واقعاً نوشته هاتو مى خوندم کم مى آوردن. آخه تنهایى آلما رو مى برى براى واکسن... ووى اصلاً نمى تونم. خوش به حال آلما که یه مامان قوى داره.. برات آرزوى موفقیت و صبر زیاااد مى کنم..🙏🏻🌷
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم :***
    مرسی بهم انرژی میدی :)
    سلام عزیزم 
    واااای یاسی جون سه روز طول کشید تا پستتو خوندم! .. بهار و زندگی و باباش و سرماخوردگیم و.. 
    دو روزم زمان برد تا بتونم کامنت بذارم! 
    الانم بهار پیشم نیست وگرنه بازم نمیشد! 
    خیلی از حرفات حرف دل منم هست..  بچه داری واقعا سخته.. اینم میدونم که همه مادرهای اطرافم همیشه همین نظر من و تو رو دارن.. ینی همه ها.. همون اول بارداریم همیشه بهم میگفتن خودمو آماده کنم واسه همچین روزایی ولی من جدی نمیگرفتم.. البته همشونم اعتراف میکنن در کنار سختی شیرینی هم هست.. خلاصه که اون مادرای ازما بهترانو من یکی تا حالا ندیدم خخ
    ولی یه چیزی گفتی خیلی به دلم نشست.. اون تیکه ای در مورد فرض بر نبودن آلما بود.. واقعا راست میگی، اگه این فسقلیا نبودن مگه ما چیکار میکردیم؟!  
    همین حرفت خیلی منو قانع کرد و باعث شد انگیزه بگیرم.. 
    در مورد گریه و حساسیت اطرافیان منم این مشکل رو با مادرشوهرم اینا دارم.. :-(
    از تخت افتادن آلما هم متاثرم کرد یاسی جون، میفهمم خیلی سخته.. میدونی آدم همش خودشو متهم میکنه.. منم روزای اول زندگی بهار کوچولو یه دفه از فرط خستگی و بی حوصلگی شیرخشک دو ساعت مونده بهار رو بهش دادم، وای بچم بعدش  هلاک شد از بس به خودش پیچید!  خودمم باهاش گریه میکردم ینی.. 
    این شد که هربار میخوام با بی حوصلگی کاری کنم واسش یادم به غلطم میفته و نظرم عوض میشه.. 
    وقتی میبینم اینقدر ضعیفن دلم کباب میشه..! 
    در مورد همسرت هم که والا من یکی همیشه میگم دوتا بچه رو من باید بزرگ کنم نه یکی.. بدیش به اینه که اون بزرگتره بیشتر از کوچیکتره اعصاب خوردی داره!! 
    ولی مثل همیشه روزای خوب در راهه مگه نه؟!  
    راستی چه خوب کردی اومدی :-)

    پاسخ:
    سلااااااام عزیزدل. ببخشید میخواستم بهت سر بزنم یه خصوصی هم باید برات بزارم حال نداشتم! آیکون شرمندگی! میام زودی.
    الهی ایشالا زودتر خوب میشی مواظب خودت باش.
    آره واقعا سخته... و گاهی شیرین. ینی اعصابم که سر جاش بیاد میبینم شیرینه!
    چه خوب! که فکر من به دل توام نشست... واقعا اگر نداشتیمشون؟!
    خدا صبرت بده... امیدوارم با گذشت زمان اونا هم کمتر رو مخت برن
    ای جااانم میفهممت... آدم از عذاب‌وجدان نمیدونه چه کار کنه.
    الهییی آره فک کن... همه زندگیشون تو دست ماهاست...

    :)))) واقعا!!

    مرسی عزیزم.. سعی میکنم هفته‌ای یه پست بزارم هم خودم آروم‌ترم. هم ارتباطم با دوستام قطع نمیشه.
    خُب خوبی شـ اینه که چیزاییُ داری تجربه میکنی که هیچوقت نکردی
    واست جدیده!
    چیزیم که این روزا همه ازش فراری َن، تکرار و روزمرگیه
    ولی تو درگیرش نیستی :)
    پاسخ:
    :))) آآآآره 
    دیگه وقت ندارم حوصله‌ام سر بره.
    یاسی جان این روز هایت رو درک می کنم و حال روحیت رو و دوستان هر کس به فراخور تجربیاتش گفتنی ها رو گفتن ولی چیزی رو که من هم باتجربه بیست و پنج سال مادری  و همسری دریافتم اینکه وابستگی به هر چیز  و بدتر از ان نشان دادنش به هر کسی خواه همسر و خواه فرزند و یا غیر مانند سوهان روحی می مونه که عمر و روحت را نابود می کنه در ابراز محبت حد را نگه دار  ظرف احساسی تو و همسرت یکسان نیست تو دریای احساسی و همسرت در مقایسه با تو بسیار کمتر و این جزو خصلت و ذات اوست ونه میتوان عوضش کرد ونه مقصرش دانست او خیلی سعی میکنه که خودش رو به تو برسونه ولی برایش این تلاش خسته کننده می شه به همین خاطر دایم تغییر خلق می ده پس با خودته که تا حد لازم محبت کنی وبر اساس شناختی که ازش داری اون رو مدیریت کنی  واقعا بگذار دلتنگت بشه .گرچه قبول دارم کار زمان بر  و سختیه ولی مطمئن باش  جواب  می ده .در مورد دارو دادن به الما هم من بهت سرنگ البته بدون سوزن  ویا قطره چکان رو پیشنهاد می کنم من بد طعم ترین دارو ها رو با این روش و اینکه دارو رو زیر زبانش ویا داخل لپش بریزی به بچه هایم دادم البته باکمی اب بعد از دارو ببخش پر حرفی کردم امیدوارم همیشه سالم و خوش باشی.
    پاسخ:
    ای جانم یه مادر باتجربه :) خیلی خوش آمدین 
    بله درسته...
    ممنونم از نظرتون لطف کردین.
    با قطره چکون میدم. البته داره عادت میکنه... میریزم تو لپش همه رو میده بیرون! ولی بهتر از روزای اول شده.

    من در اوایل راه بارداری به این حس های الان تو رسیدم!

    پاسخ:
    عزیزممم :)
    نمی دونم این افسردگی و غم از کجاست برا چیه؟!
    کار و مشغله و بارداری باعث شده خیلی کم هم رو ببینیم.
    باورت می شه تو روز 5 ساعت هم نمی شه هم رو می بینیم!
    گاهی بعضی روزا اصلا نمی بینیم هم رو...
    دلم می خواست مامان شادی بودم برا فرزندم!

    زن ها احساساتشون نوسانات داره که دست خوش زیاد و کم شدن هورمون هاست... این دوران هم می گذره و زودی روحیت خب میشه...

    اونا که با ناخن لاک زده از نی نی شون عکس می گیرن هستن واقعی ان یکیش زن داداش منه که بهش می گم مادمازل!!!!!!!
    کلا بچه رو داداش من نگه می داره مادمازل به خودش می رسه!
    پاسخ:
    بخشیش جسمی و هورمونیه.
    آره باورم میشه! چون خودمونم همینیم... تازه باردار شدی؟؟؟ مباااارکه :"))
    به بدیاش فکر نکن. پستای بارداریمو بخون همه‌چیز تو این روزا طبیعیه. ایشالا به خیری میگذره :)
    شادی میاد. نگران نباش :)
    بالاخره با این تغییرات کنار میای.

    :)))) آهااان پس اینجوری مادمازل میشن 
    تو روح بزرگی داری...
    پاسخ:
    :)

  • زهرا از خوزستان
  • سلام نفله جونم خخخ دلم میخواد بزنم دوتا فحش شیک نثار همسرت کنم اما متانت به خرج میدم و در تلگرام فحش نمیدم نه اینجا خخخ الما رو از طرف بچلونش
    پاسخ:
    سلام
    فحش بدی که میدونی از راه  دور و مجازا نصفت میکنم :)))
    بلی بلی هر لحظه دارم میچلونم یکیش هم از طرف تو :)
    سلام یاسی جان. 
    خوبی؟ بهتری الان؟ 
    یاسی چرا اینقدر شوهرت یه موقع هایی اذیت کننده میشه؟ به نظرت یه دلیلش این نیست که تو زیاد بهش حساس هستی و اون در این مواقع دافعه ایجاد می کنه عمدا؟ 
    یه بار دیگه هم اینو گفته بودم. من جای تو بودم یک کم کمتر محلش میدادم تا اخلاقش درست بشه. همه ی شادیت رو نبند به اینکه از شوهرت دریافت کنی. حس می کنم الان کاملا اینطوری هستی. 
    برای همین بیشتر اذیت می شی. 
    البته نه اینکه فکر کنی بیرون گودم. اینو گفتم چون خودمم دارم کم کم همین مشکل رو پیدا می کنم. امیدوارم دوتایی بتونیم به این حرف عمل کنیم. 
    راستی میشه بیای وبم؟ یه مسئله ای هست که نوشتمش و فکر کنم فقط تو بتونی کمک کنی. ممنون
    پاسخ:
    سلام عزیزم آره محبوب جانم خوبم شکر. نمیدونم والا. احتمالا از دیدگاه اون من گاهی اذیت کننده‌ام!!  واقعا نمیدونم!
    آره عزیزم میام حتمن "**

    امروز رفتم واکسن دوماهگی پسرم رو دو روز جلوتر زدم.

    دقیقا پنجاه و هشت روزه که با همه عشقم به پسر کوچولوم فکر میکنم بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم که به دنیا اوردمش.

    شیش ساله که با همسرم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودیم.حس میکنم خوشبختیم خیلی کمرنگ شده.برا اولین بار روز سوم تولدش بخاطر زردی که گرفته بود و بیحال بود ومن بعنوان یه پزشک نمیتونستم 

    منیجش کنم چون کل حافظم پاک شده بود سر همدیگه فریاد کشیدیم و این اولین بار به بار دوم و سوم هم رسید طی این روزها. 

    طی این دوماه دوازده بار پزشک فوق تخصص بردم بچه رو ببینه چون مدام فکر میکنم حتما یه چیزیش شده.

    طی این دوماه شاید ده شب خوابیده باشم فقط وبدون اغراق بقیه شب ها کامل تا صبح بیدار بودم.

    طی این دوماه از عشقم بارها متنفر شدم و فکر کردم جز او پناهی ندارم که بخوام بهش پناه ببرم.

    این دوماه با خانواده همسرم برای اولین بار دعواکردم.

    این دوماه هنوز برای من هضم نشده .....


    پاسخ:
    ای عزیزدلممممم... چه روزایی داری میگذرونی...
    اول اینکه مبااااااارکههههه :-) عزیزکمممم کوچولو تولدت مبارک پسرک ♥♥♥
    بعدم اینکه الهیییی الهییی میفهممت خیلی زیاااد 
    اگر حال داشتی پستامو بخون ببین دقیقا برای منم همین اتفاقا افتاده بود... برای همه میوفته دوست من :-) 
    امیدوارم خدا خودش کمکت کنه و خیلی زود تعادل زندگیت برگرده سرجاش.
    ما روز دو ماهگی دخترم بدجوری دعوامون شد پستشم هست :)))

    راستی یه چیزی.من با همه خستگیام هنوز جرات نکردم به بچم چیزی بدم که خوابشو عمیق کنم .ولی به شدت معتقدم که یه مادر خسته خیلی عوارضش از دارو بیشتره.

    الان فکر کنم الما تقریبا داره شیش ماهش میشه.از شیش ماهگی میشه دسیکلومین بهش داد قبل از خواب.نیم سیسی یعنی نصف قطره چکون.

    امتحانش ضرری نداره.به کسی هم نگو که به کم کاری متهمت نکنن.حتی شوهرت

    پاسخ:
    :)))) مگه خواب‌آورم میدن؟؟ من در مورد یه بچه ده ماهه شنیده بودم دکتر بهش داده بود که شبا بخوابه اما تو سنای پایین نشنیدم. عزیزدلممممم خیلی سخته اما تحمل کن. کم‌کم خوابش تنظیم میشه. یاد میگیره شبا بخوابه. تو هم راحت‌تر میشی. آلما خانم که تخصص نخوابیدن داره، یواش‌یواش داره درست میشه! البته هزارجور ترفند سرش پیاده میکنم تا ساعت ده شب نهایتا بتونم بخوابونم.
    واااااقعاااا هم نباید این جور چیزا رو به کسی گفت. خودشون نیم ساعتم نمیتونن تحمل کنن. حتی پدرای بچه‌ها فقط یه گوگولی بگن و قربونش برم فداش بشم همین!!

    البته دسیکلومین خواب اور نیستا.برا دل درد و کولیک خوبه.

    دیفن هیدرامین یا سیتریزین از بین خواباورا کم عارضه تر هستن.

    همه پستا تو که خوندم یاسی.فقط یادم نمیاد با چه اسمی برات کامنت می ذارم .بیشتر اوقاتم نمی ذارم

    پاسخ:
    آااااره آخخخ یه قطره بدی بچه بیوفته بخوابه :))) 
    منظورم این بود با دید الانت دوباره بخون. چون الان دقیقا وسط ماجرایی :)
    با همین اسم گاهی کامنت گذاشتی عزیزم
    یه سری چیزای پراکنده نوشتم از حال و روز این روزام
    خوشحال میشم بخونیم 
    امیدوارم مفید باشه
    پاسخ:
    خیلی ممنون عزیزم 
    حتمن تجربه‌های به درد بخوری هستن :) مرسی یادم بودی
    سلام
    وای یاسی پستت و کامنتها رو که خوندم یاد خاطرات خودم افتادم..اصن انگار مو به مو برام تکرار شد.
    دخترم دوسالشه و سختیاشو کم کم دارم فراموش میکنم چون واقعا هرروز بهتر از دیروز میشن.دینگ دینگ
    البته شکل سختیها عوض میشه ولی اون حجم عضیم خستگی و نا امیدی دیگه همراهت نیس.
    اعتراف میکنم که منم تو سال اول وافعا پشیمون شده بودم از بچه دار شدن و اینو بارها هم به زبون آوردم..بارها سر دخترم داد زدم بارها با شوهرم دعوا کردم و بارها از فرط افسردگی و نا امیدی اشک ریختم ولی همه اینا یه دوره ای داره و میگذره..تا جایی که شنیدم همه زن و شوهرا این تغییر سبک زندگی براشون سخته و تا به شرایط عادت کنن یه سالی طول میکشه.ضمن اینکه خانوما حساس تر میشن و مردا هم ازونجایی که بی جنبه ان کم میارن...پس اصلا نگران نباش و فقط سعی کن صبر کنی
    در مورد خانواده ها هم منم همش با مامانم کنتاکت داشتم بسکه راهکارای تخیلی میداد ضمن اینکه میدونم از همه دلسوزتره نسبت به من ولی حرفاش بعضی وقتا بدجور رو اعصاب بوده و هست.زندگی ایرانی همینه دیگه چه کنیم
    خلاصه اینکه باشوهرت مهربون باشین تا این روزای وحشتناک!!! بگذره

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    آخبییی :)
    واااییی ممنون امیدوارم میکنی :) 
    ایشالا میگذره :)
    :****
    شوهر شما اصلا تعادل نداره. شما چه طوری رفتارشو تحمل میکنی؟ البته حرفای اونم باید شنید. محبتاش مثل نوش داروی بعد مرگ سهرابه. اگه رفتارش متعادل بشه زندگیتونم متعادل میشه
    پاسخ:
    تعادل... نمیدونم. شاید از دید اون ماجرا متفاوت باشه.
    چون دوستش دارم خوبیاش برام ارزشمندتره. البته بدیاش مثل زخمه...

    سلام یاسیم خوبی؟؟؟بهتر شدی؟؟؟
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون خوبم :))
    سلام :) 

    ممنون بابت اینستا گرام .. :) 

    تجربه جالبی بود دیدن واقعیت کسی که سالهاست هر روز صبح صفحه وبلاگش رو باز میکنی .. :) کسی که سالهاست فقط خط و نوشته ست .. :) نمیدونم تصوری ازتون نداشتم یا تصورم کاملا متفاوت بود با واقعیت .. :) اولین چیزی که وقتی پیامتون رو دیدم به ذهنم اومد این بود که چه قدر خوشگل .. :) اینو بدون اغراق میگم که چهره تون جزو زیباترین و دلنشین ترین چهره هاست .. :) هیچم چاق نیستین تازه ^__^ سنتون خیلی خیلی کمتر به نظر میاد :) انگار نه انگار تازه زایمان کردین :) راستییی .. شیطنت نوشته هاتون اصلا به قیافه تون نمیخوره :P 

    آلمای عزیزم هم خیلی شبیه خودتونه :) و به همون اندازه ناز و خوشگل :) 

    اسفند دود کنین برای این خونواده سه نفره خوشبخت :) 

    ببوسید آلمای نازم رو .. با اون چشمهای خوشگلش .. :)

    بازم ممنون به خاطر این تجربه قشنگ :) 
    پاسخ:
    سلام. خواهش میکنم عزیزم.
    متشکرم :) آیا زنی هست که این حرفارو دوست نداشته باشه؟؟ من که دوست داشتم :)) 
    آره قیافه‌ام غلط‌اندازه :))

    ممنون عزیزدل 
    میبوسمت :***
    خدا خیر بده نسترن رو 
    دقیقا من با دیدنت همون چیزایی رو دیدم ک نسترن دید
    ولی متاسفانه بخاطر تنبلی یا هرچیز دیگه ای نتونستم کامنت بزارم
    واقعا چهره ی ناز و معصومی داری علی الخصوص توی عکس سه نفره تون وقتی دیدمت تا چندروز چهرت جلو چشمم بود و به نوشته هات فکر میکردم
    واقعا قدرخودتوبدون ؛زیبایی برای مردا خیلی مهمه ازش بعنوان ی امتیاز مثبت استفاده کن
    دقیقا طبق گفته ی نسترن اصلا چاق نیستی اصلا بت نمیاد تازگیازایمان کرده باشی و همونطور سنت خیلی پایین میزنه.....
    حتما باید منم اینارو میگفتم
    نمیشه نگفتتتتتتتتت :)))))

    پاسخ:
    ای جان :)
    ممنون عزیزم... آخه چاقی که اینجوری دیده نمیشه. بعدم من خیلی چاق نیستم که ;-) اضافه وزن دارم.  
    مرسی عزیزم شما لطف داری ممنون... میدونی، به نظر من گفتن این چیزا به آدما یه کار قشنگه چون شاید تو روزمرگی و سختیای زندگی، آدم حواسش به داشته هاش نباشه.
    بعله واقعیته عزیزممممممم ;-)))))))
    پس خوشحال باش:-* :)))))
    پاسخ:
    عزیزمی :)
    :**
    :)
    پاسخ:
    عزیزممممم
    یاسی خانم چطوری ؟؟؟؟؟ 
    پاسخ:
    ممنون آوای مهربونم :) خوبم شکر. تو خوبی؟

    سلام یاسی. الما جونی چطوره؟بابا لنگ درار؟اوضاع خوفه؟

    واای منم چقد دلم خواست ببینمت.

    دقیقا از بعد از واکسن دوماهگی پسرم و بعد از اون همه غر زدن دوباره شدم یه زن خوشبخت.بزن به تخته چشم نخوره.

    دقیقا از فرداش خواب پسرم تنظیم شد.الان شبا کامل می خوابه خداروشکر.از یازده تا هشت و نه.فقط دوبار برا شیر بیدار میشه.

    روز ولی کامل بیداره و همش دارم باهاش بازی می کنم.الان منم شدم ازونا که لاک میزنه و مادمازله(دماغم دراز شد).ولی خدایی خیلی بهتر شده وضعیت.

    امیدوارم روز به روز بهتر بشه

    پاسخ:
    سلام عزیزم قربونت برم خوبیم شکر :)
    خداروشکر شکررر :)
    دختر منم اگر روز بخوابه شب نمیخوابه عادتش دادم دیگه روزا خیلی کم میخوابه و شبا بیشتر :) مثل معجزه است :)))) 
    وای از بازی نگو که من انقدر بازی میکنم سبا جنازه‌ام :)
    من هنوز مادمازل نشدم :))))
    زنده باشی گلم :***
    :)
    پاسخ:
    فدای لبخندِ معرفتت :)
    یاسی ؟ دلم خیلی برات تنگ شده و همش منتظر پست جدیدم  ولی این آلما خانوم اگه بذاره :دی !

    اصن با کامنتا وسوسه شدم دوباره ایسنتا راه بندازم والا بوخوووووودا دلم یاسی میخواد-ـــــــــــــ- :دی

    +حالت چطوره یاسی ترین بانو؟:)♥
    پاسخ:
    الهییییی عزیزممممم منم همینطور 
    ببخشم دیر جواب میدم گلممم
    یه بار یه پستی هم نوشتم ناکام و نصفه موند !!
    ای جااااانمممم راه بنداز آقااااا راه بنداز عزیزدلم :))
    میام پیشت


    بسیار بهتر از قبل میباشم :**** 
    سلام بعد مدت ها
    یادته گفتم منم منتظر دخترمم الان 2 ماهش. فرصت نکردم بهت سر بزنم
    اومدم بگم حالا لحظات زندگیت با دخملت رو بهتر درک میکنم 
    ولی خودمونیم مادر یک دختر بودن بزرگترین نعمت خداست
    پاسخ:
    سلام عزیزم ای جااااانمممم به سلامتی :)) مبارک مبارک 
    قربون قدمش 
    ایشالا همیشه سایت بالا سرش 
    آره عزیزم واقعا :)
    سلام رد میشدم گفتم یک احوالی بپرسم

    دختر خوشگلت خوبه؟ خودت وهمسر گرامی خوب هستین؟
    ما هم خوبیم شکر خدا دخترم هم خوبه ...
    ببوس آلما رو از طرف من مراقب هم باشید
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون :****
    قربونت خوبیم شکر خدا 
    فدات شم تو هم همینطور 
    گل‌دخترو ببوس :)
    یاسی جان؛خاب زمستونی رفتی آیا...خب بیا بنویس دیگه...
    پاسخ:
    :))))) آره 
    چشممم
    یاسی جان کجایی دختر ؟؟؟؟؟ 
    پاسخ:
    آوای خوبم :***
    هستیم کمابیش :)
    یاسی جون
    این نوشته ت رو خیلی وقت پیش خوندم ولی اون موقع حرفی واسه گفتن نداشتم. امروز دوباره خوندمش.
    امیدوارم این روزها خوب و آروم تر از یک ماه پیش باشی.
    پاسخ:
    عزیزمی سیمین جانم :**** 
    سلام،راستش من یه خواننده همیشگیت ولی تقریبا خاموشم ،میخواستم بپرسم آدرس اینستاگرامتو واسه همه گذاشتی یا فقط دوستان وبلاگیت؟
    با تشکر
    پاسخ:
    سلام عزیزم خوشحالم از آشناییت 
    عزیزدلم فقط برا آشناها گفتم
    یه آدرسی ایمیلی چیزی برام بزار خانم 
    دریاب خانوم!درررریاب که جایت خالیست!
    پاسخ:
    من کاملا شطرنجیم :/
    و از کادر خارج میشوم
    و از کادر خارج میشوم
    و از کادر خارج میشوم
    :))
    عزیزم نیستی ؟ انشالله همه چیز خوبه و با الما یعزیز مشغول یهمسر هم خوبه انشالله امید داریم
    پاسخ:
    قربونت عزیزم شکرخدا خوبیم :)
    ممنون که یادمی :***
    وقتی که این نوشته رو خوندم خودم هم درگیر درد بودم خیلی
    هر روز چک میکنم ببینم چیزی نوشتی یا نه که ننوشتی متاسفانه
    چ خبره ؟اینستاگرام رد و بدل میشه آیا؟من جا موندم یعنی؟
    یعنی نمیخوای عکستو نشون من بدی؟








    پاسخ:
    آخییییی عزیزم بهتر باشی الهی دوست من:*** 
    مرامت زیاده دیگه :)
    میام پیشت گلم چشم :***
    یاسییییییییییییییییییی:( بیا خُ
    پاسخ:
    واااااییییی وایییی امان از بی‌معرفتی برخی دوستان :)) خیلی بی‌وفام میدونم 
    عفو بفرمایید :)) 
    دختر جان؟!خیلی وقته نیستی ها! چشم پوشی تا کی؟صبر تا کی؟
    پاسخ:
    آااااخخخ خیلی بی‌معرفتم... نیک میدانم!!
    صخی، جان تو خل شدمممم رفت:))))

    سلام گجایییییییی

    پاسخ:
    دوست من تو کیستی؟؟ :))
    هستیییییم :) 
    :)))))))))))))))))))
    خیلی گلی:-)
    پاسخ:
    عزیزدلممممم :****
    سلام به روی ماهتون :-*مامان یاسی جونم:-*:-*:-*
    هستم درخدمت تون:-*یکم بیشتر از یکم حال ندار بودم.:/ 
    الهی من فداتون بشم یاسی بانو جانo (∩ ω ∩) o:-*:-*:-*
    دخملی ناز تونو از طرفم بماچین:-*:-*:-*
    دوستتون دارم o (∩ ω ∩) oخیلی زیاد:-*:-*:-*

    پاسخ:
    سلام عزیزم چند وقت بود نبودی این ورا نگرانت شده بودم خاخوری 
    الهییییی فدات 
    بلا دور باشه 
    چراااااا؟؟؟؟
    قربونت برم چشممم بوس بوس 
    ما نیز خیلیییی زیاد :))
    تو ته معرفتی یاسی ترین !:)♥
    پاسخ:
    کوووووچکتیم :))
    عزیزمممم:-*:-*:-*:-*ببخشید نگرانت کردم:-X
    چرا شو دیگه باید از سیستم ایمنی مزخرفم بپرسم و این سیروس (سیروس همان ویروس ببوده است)لعنتی:/
    بگذریم ؛
    شما احوال تان خوب است بانو جان!؟آن دختر ماه پیشانی که مشتری انگشت به دهان است (سیاره مشتری منظورمه هااا)چون است!؟:-*:-*:-*
    ماشاالله ماشالله..دخترم؟ یکم سپندی بر آتش نه B-)

    عزیزمییییییo (∩ ω ∩) oo (∩ ω ∩) o
    پاسخ:
    فدات شم بلا به دور :) تو روح همون سیروس :))
    خوووبیم عزیزم فدات شم خوووب 
    جانممم
    راستش من تا حالا به شخصه اسفند دود نکردم براش :)))
    دو تا مادربزرگش ترکوندن انقدر دود میکنن 
    خواهرشوهرم میگه مامان نیمه شعبان راه میندازه تو خونه :))) کنایه از بوی شدید اسفند 
    چطوری عزیز دل؟:)
    چطور میگذره؟
    با معرفتههههههههه^___^
    خیلی دوستداریما 
    ببینم الان نی نی به سنی رسیده که بتونه تو این وسیله ها که اسمشو نمیدونم راه بره:-D چی میگن به اونا روروعک؟:-D 
    یاسی یاااااسی یاااااسی! پس کی زبون باز میکنه خب! بابا تو و شوورت هیچی بیا دو خط از  این فینقیل بنویس ببینیم دقیقن در چه مرحله ایه خب! به مرحله قر دادن نرسیده؟
    پاسخ:
    خووووب :)
    چطور میگذره؟؟؟؟ تکراری، شیرین، تلخ، سخت، پرمسئولیت و...
    چشم رو هم میزارم ساعتا گذشته... ساعتا روزا ماها و دختری هی بزرگتر میشه و... لابد یه روزی خیلی خیلی دلتنگِ این روزای عجیب خواهم شد...
    صخی؟ دارم جواب تو رو میدم یا دارم پست میزارم ؟؟؟؟ :))) همین یه قابلیت پیدا کنم با گوشی پست بزارم حله دیگه :))
    قربونت برم ما بیشترررررر دوستت داریم‌^_____^

    آره روروئک :)) میشینه توش ولی یکمی هنوز انگار زوده نمیتونه خوب پا بزنه و حرکتش بده. الان سینه‌خیزِ جبهه‌ای میره بچم :))) همین الان یک لحظه سرم تو گوشی بود داشتم اینا رو مینوشتم سرمو بالا آوردم دیدم رسیده به ریشه‌ی فرش و خیلی خونسرد داره ریشه‌ی فرشو میخوره :/
    یه پتو پهن میکنم رو زمین که فرشو نخوره، دورشو بالش میزارم نتونه رد شه. اسباب بازی هم میزارم که اونجا غلت بزنه و اینا. حالا چجوری از موانع میگذره میرسه به ریشه‌ی فرش خدا عالمه :)) من که سرم پایین بود! صخی، این بچه از بس در حال حرکته اسمشو باید بزارم یویو :))
    دو روز دیگه قرم میده :))
    یاسییییییی! تو یا دوستای دیگه از محسن خبر ندارید؟مومو؟من خیلی دنبالشم واقعن ناراحت شدم حذف کرده:(
    پاسخ:
    منم دنبالش بودم 
    خوشم میومد از نوشتنش. چند روز پیش بلاگفاشو باز کردم اونجا آدرس گذاشته. بلاگفاش تو لینکام هست عزیزم اگر نجُستی میام برات میزارم.
    برادر محسن اگر صدامو داری آیا یکهو و خیلی کول آدرس عوض کردن کار درستیست؟؟؟
    اره!حتمن دلت تنگ میشه:) البته من یکی که اصولن هرگز دلم برا روزای سختم تنگ نشده حالا هر چه قدرم شیرین و ملس و اینا:-D

    وای!! دیوونه:-D سینه خیز جبهه ای:-D
    قهرماااانه قهرررمان این همه اندیشه و نقشه رو بر باد فنا میده پاسه رسیدن به هدفش:-D ای جانم ریشه فرش:-D


    یو یو^______^[اخم لبخنده ضعف رفتن گونه]
    ای جان!


    ±مرررررسی واسه محسن!کلی دنبالش بودم:)
    پاسخ:
    ایشالا والد که شدی(منظورم پدر یا مادر!) دلت برای دهن سرویسیات تنگ میشه :)))))
    الهی بمیرم یه هدفای مسخره‌ای هم داره بچم :))

    قربونت عزیزم
    اگر کامنت گذاشتی براش سلام برسون :) 
    الان میرم سلامتو بش میرسونم:)
    پاسخ:
    چاکر :)
    یاسی؟؟؟؟ غیبتت زیاده ها . نمیخوای سبزی خوردن افطاری رو پاک کنیم؟ قول میدم هر چی تربچه نقلی بود بزارم کنار برای تو 😍😍😍😍 به همین زودی دو سال گذشت . چقدر خوبه که با تو آشنا شدم .  آلمای نازنینم رو ببوس . خیلی دوست داشتم یه تصوری از چهره ی خودت و دخترت داشتم. 
    پاسخ:
    ای جاااااانننن عزیزدلممممم وای یادش بخیر...
    منم خیلی از آشناییت خوشحالم گلم :) دوست خوبم
    قربون تو :**

    در مورد غیبت طولانی هم دفاعی ندارم از خودم :))))
    فکر میکردم الان هزار تا پست باید اینجا باشه ولی...
    نمیدونم چرا انقد همه ای حالت ها برام آشناس. و بیشتر از همه اینکه مطمئنم وقتی خودت میخونیشون از اینکه در برابر حجم درد و رنجت چقد کلمات ناچیزن تعجب میکنی. 
    یه چیزیو میدونی، زنها خیلی دلسوزتر از اینن که مسئولیتاشونو فدای بقیه امیالشون کنن. کاری که هیچوقت مردا یاد نمیگیرن.
    پاسخ:
    هعییییی یادش بخیر اینجا روزی یه پست داشت قدیما :)
    آره یکی دوبار پستمو خوندم... ی حال عجیبی داشت

    امان از این غریزه مادری
    تو عمق قلبمونه 
    خدا کاشته :)
    یه نفر اون بالا نوشته میخواد هفته ای یه پست بزاره!!!
    هفته هاش با ما فرق دارن فکرکنم:)))
    چطوری یاسی جانم؟ آلمای خاله خوبه؟:*
    پاسخ:
    :)))))))
    قشنگ زدی به هدف!! همش میگفتم خوبه کسی یادش نیست :)
    آره از نظر جغرافیایی یه تفاوتایی داریم که هفته‌های من لامصب تموم نمیشن :)))

    قربونت برم مهربونم
    شکرخدا :***

    خودت خوبی؟
    مامان نشدی؟! 
  • دریا(alone in the silent)
  • یاسیییییییییی سلااااااام چه خبر عزیزم؟؟؟
    خوبی؟؟
    اون کوچولو بزرگ شد؟؟اون فندقمون چطوره؟؟؟ :-)
    اوضاعت چطور؟؟
    پاسخ:
    سلام عزیزم :)
    قربونت برم دوست من خوبیم شکر تو چطوری ؟ روبراهی؟
    آره دیگه حسابی شیطون شده :)

    سلام عزیزم ، بهتر شدی؟ زندگی روبراهه؟
    پاسخ:
    سلام عزیزم شکرخدا لنگان میگذرونیم :))
    خوبم ممنون 
    تو خوبی ؟؟ بهار نانازی خوبه؟؟
    میام خصوصیتو جواب میدم عزیزم :)
    نگران نباش حواسم هست :)) حالا فک کن تاییدی نبود کامنتام :))) یوهاهاها 
  • دریا(alone in the silent)
  • منم خوووووبم اوضاعم مثل همیشه خوب :-)
    نماز و عباداتتون قبول خانم گل :-)
    پس خوبه شیطون شده ولی کارت در اومدااااااا دی:
    چار دستو پا راه میره؟؟؟
    پاسخ:
    شکر خدا که خوبی عزیزم
    قربونت برای شما هم
    آااااره شیطونیه حسابی!! خودش یه پا باشگاه بدنسازیه :)))) من انقدر باهاش سرو کله میزنم ورزش دیگه‌ای لازم ندارم. الان بیشتر فیزیوتراپی لازم دارم :))
    نه فعلا سینه‌خیز میره. در تلاشه بیاد رو زانوش عزیزدلم 
    عززززیززززم این الما کوچولو هم بالاخره داره بزرگ میشه ولی چار دستو پا که راه بره دیگه اسییییییر میشی ولی خیلی حس خوبیه اینطوری رشد بچه های رو ببینی که از جون توعه :-)
    پاسخ:
    جانمممم آره عزیزم 
    آره عزیزم خیلی :) خدا نصیبت کنه ایشالا به موقعش :*
    خخخخخخ فعلا که زوده ولی به موقعش چرا ک نه دی:

    پاسخ:
    :))) 
    عزیزممممم 
  • ستاره درخشان
  • سلام.وای یاسی اون زمان بچه نداشتم اینا رو میخوندم الان کاملا دیدگاهم فرق کرده و شبیه توست.

    خیلی خوب توصیف کردی اتمام شارز باتری و نیز ذخیره عاطفی .ولی بازم همسرت هواتو داشته از لحاظ عاطفی . حداقل نسبت به خودم میگم . چون من انگار کلا از لحاظ عاطفی رها شده بودم از همون اول اولش.

    با اومدن کرونا به قول تو همون پوسته ام هم در حال ریز ریز شدنه چون همسر حسسسساس و کلا تو قرتطینه ایم .مامانم فقط چند بار به زور اومده واسه دیدن بچه .

    ولی یه کار جدیدی کردم.وارد بازار بورس شدم چند روزه.باورت نمیشه حواسمو به کلی از هجوم افکار منفی و مرور خاطرات تلخ گذشته پرت کرده.کلا در روز به این فکر میکنم چه سهمی بخرم چند بخرم کی بفروشم .فقط بدیش اینه به دلیل بلد نبودن کلا ضرره.ولی روحیم بهتره حتی تو این دوران قبل پریود.به خودم میگم عجب خری بودم صبح تا شب میذاشتم خاطرات گذشته عین فیلم سینمایی از جلو چشام رد بشه.اوایل بارداری کلا در حال فیلم سینمایی دیدن بودم خیلی از درون حالم بد بود و اصلا نشون نمیدادم.این هورمونا خیلی عملکردشون جادوییه.الانم که باردار نیستم تا قبل بورس همین بودم با کوچکترین ناراحتی خاطرات عین فیلم سینمایی از جلو چشام رد میشن .این مشکل روحی اسمش چیه تو میدونی؟؟

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    بله بچه خیلی تاثیر داره کلا یه آدم دیگه میشیم :)
    امیدوارم اوضاعت بهتر بشه...
    خوبه که سرت گرمه 
    بیکاری ادمو دیوونه میکنه 

    من فکر میکنم وقتی تحت تاثیر هورمون‌ها افسرده میشیم اینطوریه 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">