واقعیت رویای من است
قبل از هرچیز،دوست عزیزم سعیده که پیام خصوصی گذاشتی،میشه لطف کنی آدرس برام بزاری؟
شیرم خشک شده. خشکِ خشک هم که نه؛ اگر فشارش دهم قطراتی خارج میشود اما آلما خانم همچین چیزی را قبول ندارد. امتحان کردم حتی وقتی کاملا خواب است سینهام را دهانش میگذارم چندتا میک میزند و سرش را میکشد. وقتی عمیقا به این موضوع فکر میکنم غمگین میشوم. باید دو سال میخورد؛ نه فقط هفت ماه. الان تقریبا یک ماهی میشود که اصلا لب نمیزند. آخرین بارهایی که خورد سفر مشهدمان بود. یکبار توی هواپیما که به خاطر فشار هوا ترسیده بود و به شدت گریه میکرد. یک بار هم که کم خوابیده بود و خسته بود و بهانهگیری کرد و یکهو زد زیر گریه ساعت نه شب بود بردمش توی اتاق و کنارش دراز کشیدم و همان چند قطره را بهش دادم و خوابید. کاش با همین ذهن کوچکش میفهمید، از شیر نگرفتمش؛ شیر تمام شد.
دستم را که بالا میآورم تا پُک بعدی را بزنم، آرنجم تیر میکشد و این با هر بار بالا و پایین کردن دستم تکرار میشود. از اثرات بغل کردن بچه است. مثل قدیمهایم سیگارِ نازک دستم گرفتم. یاد دوستم میافتم. کسی که خیلی اتفاقی با من همکلام شد و بعدتر شد دوست نزدیکم و بعدترش جایی خیلی دورتر از اینجا گیر افتاد و حدودا سه سالی میشود ندیدمش. آن وقتها سیگار نازک میکشیدم و او از هر نوع دودی متنفر بود. حتی سردرد میگرفت. وقتی فهمیدم ملاحضه (ملاحظه؟) میکردم. برایش تنگ شده. برای دیوانهبازیها و خندههای تمامنشدنیاش.
فشارش دادم کنار فیلترهای له و لوردهی وینستونِ همسرم. دیگر نتوانستم صبر کنم، کلمات بلندبلند توی ذهنم خوانده میشدند. چای پررنگی ریختم و با یک شکلات آمدم پشت میز. سر راهم به آلما نگاه کردم، حسابی غلت زده و مچاله شده بود اما خوابِ خواب.
شش ماه که گذشت، آرامآرام همهچیز نظم گرفت. همین که وقتی شبها میخواباندمش بیدار نمیشد قدم بسیار بزرگی بود. هرشب ساعت ده وقتی حمامش کردم، با یک شیشه شیر میرویم توی تخت میخوابانمش کنارم یا روی پا، شیرش را میخورد، چشمهایش را میبندد و میخوابد. ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشود برایش شیر درست میکنم، شیرش را میخورد و دوباره میخوابد تا نه یا نه و نیم صبح.
خیلی از شبها از ذوقم تا سه و چهار صبح بیدار ماندهام و از احساس آزادی لذت بردهام اما همچین که ساعت نه صبح انگشت کوچکی تا ته توی سوراخ دماغم فرو میرود از شببیداریم پشیمان میشوم!!
یادم میآید اولین روزهای تولد آلما همهچیز برایم غریب و ترسناک بود. سه یا چهار ماهگیاش به شدت عصبی بودم و کلافه. افسردگی شدید داشتم... اما این روزها هرچه دخترم بزرگتر میشود و کارهایش مثل شلمان سر ساعت و منظمتر، حال من هم بهتر میشود. این روزها حتی غذا خوردنش هم نظم گرفته و سر ساعت است. حدودا سه ماه پیش که اولین فرنی را برایش درست کردم فکرش را هم نمیکردم بتوانم روزی سه وعده غذا برای دخترم آماده کنم. فکر نمیکردم بتوانم اوضاع را مدیریت کنم اما این روزها احساس موفقیت میکنم. بالاخره زحماتم نتیجه داد و حداقل خواب و خوراکش روی روال خاصیست. تنها چیزی که مثل بغض سنگینی قلبم را فشرده میکند این است که شیر ندارم. وقتی قلپقلپ شیرخشک میخورد و خوابش میبرد همهی وجودم حسرت میشود که کاش جای این سرشیشهی پلاستیکی، گرمای آغوشم را داشت.
بچهها خیلی زود بزرگ میشوند. انقدر زود که تا سر بجنبانی، رفتهاند. از وقتی مادر شدهام بیشتر به پدر و مادرم فکر میکنم. با وجود اینکه هرچه پیرتر میشوند از خود واقعیشان فاصله میگیرند، مخصوصا مادرم. اما با این حال باز هم هر لحظه دلتنگشان میشوم و فکر میکنم من هم روزی توی بغلشان بودم و حالا...
امروز وقتی مادرم پیام داد یاسی، چند دقیقه فکر کردم منظورش چه بود؟ بعد پیام دیگری آمد یاسی و آلمای عزیزم روزتان مبارک. بین کلماتش هم فاصلههای زیادی بود. خیلی دلم سوخت. تصور کردم عینکش را آورده و با همهی ذوقش خواسته برای من پیام بفرستد بعد چون مهارت ندارد وقتی یک کلمه تایپ کرده اشتباهی ارسالش کرده... البته مادرم پیر نیست! پنجاه و سه سالش است. فقط خیلی با موبایل کار نمیکند.
هنوز هم گاهی به شدت از دست آلما شاکی میشوم! اما توی مدیریت خشمم خیلی مهارت پیدا کردهام. فقط هر ماه نزدیک پریودم توانایی کشتنش را دارم! چرا که انگار او هم توی آن دو سه روز با قدرت بیشتری لجبازی میکند و مخ میخورد! و این مرا مطمین( همزه گم شده!) میکند که حال روحی بچهها متاثر از حال مادر است و کوچکترین تغییراتی را حس میکنند.
دخترم هر روز شیرینتر میشود و خرابکارتر! موجود ناتوان و کوچکی که سرش را هم به سختی میچرخاند، شروع کرد به غلت زدن و روی شکم آمدن، بعد سینهخیز رفتن و بعد چهار دست و پا و حالا دستش را میگیرد به مبل و میز و میایستد. همان گربهی کوچولویی که فقط صداهای کوتاهی داشت، یک روز صبح بیدار شد و شروع کرد به تکرار آوای نانا و دادا بعدتر هم ماما و بومبوم!! و هاتا. هربار که میگوید ماما هرچند میدانم هنوز منظورش صدا کردن من نیست اما دلم از شوق میلرزد.
اگر تا چند وقت پیش گاهی نمیرسیدم کارهای خانه را انجام دهم، الان اصلا نمیتوانم! چون از صبح که بیدار میشویم باید کنارش باشم تا شب. وگرنه چهار دست و پا خودش را میرساند به جاها و کارهای خطرناک و یا دستش را میگیرد به مبل و میز و میایستد و بعد که خسته شد سقوط میکند! و من باید حتمن در آن حوالی باشم تا از سقوطش جلوگیری کنم. به روروک هم اعتقاد ندارد!! ساعتهای اندکی هم که توی روز خواب است صرف کارهای خیلی ضروی میکنم؛ مثل آشپزی برای خودمان و آشپزی برای خانمخانما!
قبلتر هم گفته بودم؛ محال است چیزی از خدا بخواهم و جوابم را ندهد. گفته بودم محال است بروم زیارت امام رضا و زندگیم بهتر نشود. فقط کافیست یک بار از حیاط حرم عبور کنم و چیزی از دلم بگذرد. فقط کافیست دو رکعت نماز برای پدر و مادرم بخوانم و بعد خیلی زود توی دلم خداحافظی کنم و بروم.
این روزها خیلی به جداکردن جای خواب آلما فکر میکنم. گاهی دلم میسوزد اما فکر میکنم الان که خوابش نظم گرفته و کوچک است شاید بهتر بشود جدایش کرد تا زمانی که بزرگ شود و متوجه باشد و مقاومت کند. همسرم کماکان جایش جداست و میگوید نمیتوانم با بچه تو یه رختخواب بخوابم. میگویم این که دیگه شبا بیدار نمیشه صدایی هم نداره میکوید تو رختخواب که هست! وول بزنه هم نمیتونم بخوابم. و این بیشتر مرا به فکر میاندازد تا زودتر هرکسی جای خودش بخوابد.
چند وقت پیش؛ درست یادم نیست کِی، یک روز عصر همسرم پیامی داد که میشد استنباط کرد که مرا به اتاق خودش دعوت کرده. خیلی تعجب کردم. اما واقعی بود. گرمای آغوشش انقدر دلچسب بود که دوست داشتم هیچوقت تمام نشود. ابرازها و بوسههایش از جنسی بود که ناخودآگاه مرا برد توی حال و هوای اوایل آشناییمان. انقدر شیرین بود که دلم میخواست فقط چشمهایم را ببندم روی بدنش دست بکشم و ببویمش. تصویرهای زیبایی که از عشقمان توی ذهنم مانده تندتند مثل چراغهای یک ریسه روشن میشدند و من دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم. مثل یک رویا اما واقعیِ واقعی.
همان شب انگار دوباره زنده شدم. خودش هم حالش بهتر است. نمیدانم به چه فکر میکند. دربارهی خودمان با هم حرف نمیزنیم و این حرف نزدن را دوست دارم. انگار همهچیز در بیحرفی گفته میشود و یک روز باز هم کتاب دیگری برایم میخرد:
واقعیت رویای من است
مجموعه اشعار بیژن نجدی.
صفحه اول را باز میکنم:
تقدیم به یاسی عزیزم
بخوان و در احساسی که مییابی شریکم کن.
- ۹۵/۰۵/۱۵