سال نو
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۰۴ ق.ظ
سیزدهم بهمن، برای من روز خاصی بود؛ کار بزرگی انجام دادم. هرچند میشد که بزرگتر هم باشد اما در حد خودم و با شرایطی که دارم عالی بود. ده دقیقه هم نشد! بالاخره دفاع کردم. پوست سرم را با سشوار کمی سوزانده بودم! تمام شب را نخوابیده بودم حتی یک لحظه. سرم به شدت درد میکرد اما تمام شد. مثل خیلی از موقعیتهای دیگر در زندگی، از دور، طور دیگری به نظر میرسید؛ قرار بود صدایم از گلو خارج نشود، قرار بود غش کنم حتی! ولی با هر سختی بود ارائه دادم.
این را هم میگذارم کنار باقی موفقیتها و شکستهایم. کنار باقی تجربههایم که بعضیشان خاک گرفتهاند و برخی هنوز گرمند.
هر صبح را طوری شب میکنم انگار که قرار است تا همیشه یاد تمام لحظهها در خاطرم بماند اما گاهی با دیدن فیلمی قدیمی یا عکسی مربوط به گذشته، دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و دوباره سعی کنم همان لحظهها را مزهمزه کنم
یادم بیاید مثلا در آن روزها چطور از خواب بیدار میشدم چه لباسهایی میپوشیدم، چه کار میکردم، چه آهنگهایی گوش میکردم، چه فکرهایی داشتم و...
نامهها هم همینطورند، همینقدر میتوانند به آدم جرات دهند تا بخواهی سوار ماشین زمان شوی، چشمهایت را ببندی و تجربه کنی.
روزی که دوباره ماشین زمان مرا لای این سطور آورده باشد، یادم خواهد آمد که آن سال زمستان دانشگاهم تمام شد، دخترم سه ساله شده بود اما خیلی خیلی بیشتر از سه سالهها حرف میزد و میفهمید. قدش از قدم خیلی کوتاهتر بود، دستهای کوچکش را توی دستم میگرفتم و میرفتیم پارک، کلاهش صورتی بود و منگوله داشت. همان زمستان برای اولین بار سه تایی رفتیم رستوران. هر کدام یک دست آلما را گرفتیم و سهتایی راه رفتیم.نزدیک عید حسابی خانهتکانی کردیم. وقتی سه تایی رفتیم برای آلما لباس عید خریدیم، خیلی باد میآمد. آخرین روز سال به همسرم گفتم بریم هفتسین بخریم، باران بارید و سه تایی زیر یک چتر خندیدیم. آنها زیر چتر ماندند و من سرخوش و خیس خرید کردم و قلبم به اندازهی تمام شالیهای شمال، سبز شد. کلی خرید کردیم، آلما بستنی خواست، چند ساعت مانده به تحویل سال با ظرف بستنی و خریدها پشت در مانده بودیم و هر کدام سعی میکردیم بگوییم تقصیر توست که کلید برنداشتی! در را با پیچگوشتی باز کردیم. هفتسین را چیدیم، آلما امسال، برای اولین بار در عمرش، همه چیزِ عید را آموخت؛ چقدر دیدنِ اولین بارش برایم لذتبخش بود. من هم مثل او میتوانم چنان شگفتزده شوم انگار که اولین بار است که با دنیایی پر از تازگی روبهرو میشوم. گویی اوست که اولینها را نشانم میدهد نه من!
پاییز و تابستان توی راه پارک گذشت! وجب به وجبش را حفظ شدم مثل سال قبل. بهار سال قبل هم همینطور. هرجا را نگاه کردم آلما بود. که با نگاه کنجکاوش مرا به زندگی ربط داد. که با لپهای سیب سرخیاش هر روز عاشقترم کرد. به قدر هزار سال توی همین سه سال اذیتم کرد! گریه کرد و دستهایش را در پی خواستههایش دراز کرد. با دنیا جنگید و لج کرد! کنارم آرام گرفت و صدایم کرد.
بابایی شدنِ همسرم را تماشا کردم و هربار که برایش کتاب میخواند یا وقتی قصه میگفت که بخوابد، دلم از هرچیزی جز او خالی شد.
هفتسین را که جمع کردم، سبزه را گذاشتم توی بالکن. چند تا گره زدم و آرزو کردم. به همسرم گفتم میدونی چه آرزویی کردم؟ گفت آرزو رو که نمیگن! گفتم اه میخواستم بگی چی که من همینو بگم! خندید؛ ساکت و مهربان خندید.
نگاهش کردم و فکر کردم، چه خوب که تو فقط همین را بلدی من فقط همین را میخواستم.
- ۹۸/۰۱/۱۴