بحران میانسالی
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ
کمتر از یک سال تا میانسالیم باقی مانده. این را دکترِ مرکز بهداشت گفت. اما او را میفرستند اتاق تشکیل پروندهی میانسالان. آدرس خانهمان را دروغ میگوییم. نشانی خانهی پدرش را میدهیم. حال نداریم برویم جای دیگر. میگویند با این فامیلی فقط یک اسم ثبت شده. همسرم میگوید بابامه. میگویند پس اسم خودت کو؟ میگوییم نمیدونیم. ما هم اونجا زندگی میکنیم. میگویند اگر باشه آمار ثبت میکنه. سکوت میکنیم.
دکتر میگوید قلبش منظم میزند اما بیحال است. میگوید به نسبت سنت قلبت بیجون میزنه. هیکلت رژیمی اینطوره یا ورزشکاری؟ میگوید هیچکدوم ژنتیکیه. سوالهایش را تندتند میپرسد: سابقه بیماری خاصی نداری؟ فشار؟ چربی؟ سکته؟ روانتم که سالم به نظر میرسه. فکر خودکشی که نداشتی تا حالا... از کجا فهمید روانش سالم است و تا به حال فکر خودکشی نداشته؟!
سوالهایش را جواب داد. من اما جوان بودم و فرم جوانها هنوز نرسیده. به طفلکی توی بغلم نگاه میکنم. بعد از گریهای دلخراش خوابیده. نگاهش میکنم و میگویم عوضش بزرگ که شدی مریض نمیشی.
وقتی برمیگردیم خانه، هنوز با هم سرسنگینیم. دخترمان امروز دو ماهه شده و ما قبل از اینکه برویم برای واکسن، صبحمان را با تخریب همدیگر شروع کردهایم. هنوز هم معتقدم تقصیر او بود! همیشه تقصیر اوست. این چندمین دعوای بزرگ ما بعد از تولد آلماست. از نظر من او تمام مهربانی و خانوادهدوستی و فهم و شعور و درکش را میگذارد پشت در و دست خالی به جنگ با من میآید. همین است که آن لحظهها انقدر دوستنداشتنی میشود و من میگویم ازت بدت میاد.
قبل از تولد نینی از این دست دعواها نداشتیم. تقریبا میشود گفت هیچوقت. دعواهایمان اصلا این شکلی نبودند. الان او مرا متهم میکند به بیتوجهی در امور آلما و من او را متهم میکنم به بد برخورد کردن. میگویم حق نداری تشر بزنی و بگویی فلان کارو بکن یا نکن. زنای دیگه اینجور وقتا به شوهرشون میگن این کار زنونهاس دخالت نکن. او هم میگوید مردای دیگه هم زنشونو دست تنها میزارن. چرا نمیفهمی به خاطر خودت و دخترمون میگم. میگویم میفهمم انگیزهات چیه اما نمیفهمم چرا باید با این لحن باهام حرف بزنی. این اصلا لحن تو نیست؛ از کجا آوردیش؟ میگوید از اینکه یک بار توی یکی از دعواهامان گفتهام مگه من کلفتم خیلی ناراحت است. میگویم خوب طوری تشر میزنی انگار نه انگار که من مادرم؛ احترام نمیزاری. مثل اینکه کلفت آورده باشی و بهش پول میدی و خودتو مجاز میدونی سرش داد بزنی. میگوید به نظر تو من اگر کلفت داشتم سرش داد میزدم؟! میگویم نه! دیگه بدتر؛ اگر کلفتم داشتی سرش داد نمیزدی اما سر من میزنی! میگوید خانوادهام و غریبهها منو نفهمن تو هم نفهمی؟ کاش حداقل تو منو بشناسی. دلم میسوزد... یاد جملهای میافتم که اخیرا ازش خواندم...
چند روز پیش دیدمش که قلم و کاغذ دستش گرفته و مینویسد. قیافهاش شبیه وقتهایی بود که داستانی در راه دارد. صبح زود او خواب بود و من نتوانستم از کنار کاغذهای روی میز بیتفاوت رد شوم. کار خوبی نکردم. میدانم. اما دست خودم نبود. دوست داشتم بدانم توی ذهنش چه میگذرد.
اگر میخواستی چاپ شدن کتابمو تبریک بگی لازم نبود لیچار بارم کنی و بگی رفیق نیمهراه... کدوم رفیق؟ کدوم راه؟
نفسم بند آمده بود. پاهایم لرزیده بود شاید. گلویم تنگ و خشک... آلما گریه کرد و رفتم... بعد که خوابید فکر کردم باقیشو بخونم؟ و چه خوب که خواندم! وگرنه فکرهای بیربط میکردم.
اشاره کرده بود به اینکه وقتی کسی برات ماشین اصلاح هدیه میگیره و ناراحت میشی... یادم آمد که برایم تعریف کرده بود کدام دوستش یک بار دختری برایش ماشین اصلاح خریده بود و او ناراحت شده بود. همان دوستی که برای هم نامه پست میکردند. همانی که بینشان بهم خورده بود. همانی که دوست مشترکشان حمیدرضا بود... و همسرم نوشته بود بعد فوت حمید چند بار بهت زنگ زدم. هر نشانهای که دیدم دلم آرام گرفت و بعد خط آخر دیدم که نوشته خوشحالم که یاسی و آلما هستند... باورم نمیشد... انقدر خوشحال بودم که میتوانستم جیغ بزنم. خیلی شرمنده شدم که خط اول را که خواندم قضاوت بد کردم. اصلا شرمنده شدم که نوشتهاش را خواندم. مخصوصا که فردا پاکنویس شدهاش را توی دستش دیدم. پرسیدم چیه؟ گفت نامه. گفتم برای کی؟ گفت یکی از دوستا. گفتم میدی بخونم؟ گفت نه. چیز قشنگی نیست. دعوا کردم باهاش. دوست نداشت من بخوانم. شرمنده شدم.
وقتی مینویسد خوشحالم یاسی و آلما هستند... این یعنی خیلی... این یعنی همهچیز.
دفعهی قبل که دعوا کردیم، توی مدفوع آلما خون دیدیم. صبح بود و داشتیم میبردیمش دکتر. امروز هم داشتیم میرفتیم برای واکسن. مدفوعش چیز خاصی نبود( داستانش طولانیست). انگار استرسهایمان را سر هم خالی کرده بودیم. هرچند من هنوزم معتقدم تقصیر او بود و اگر شروع نمیکرد، من آدمی نیستم که استرسم را سر کسی خالی کنم.
کیسهی یخ روی پایش گذاشتیم. طفلکم وقتی پایش را تکان میداد از گریه هلاک میشد. نمیتوانستم اشکهایم را کنترل کنم. باز هم سرم داد زد اگر نمیتونی خوب باشی پاشو برو اون اتاق. من هم با گریه گفتم خجالت نمیکشی که هنوزم داری همون کارتو تکرار میکنی. گفت این از تو انرژی میگیره. وقتی گریه میکنی انتظار داری بچه آروم شه؟ آلما داشت از گریه ضعف میکرد و هر دومان نفسمان بند آمده بود. آرام که شد بحثمان ادامه دادیم و همانهایی را گفتیم که گفتم!
کمکم آرام شدیم و وقتی داشت میرفت سرکار، بغلم کرد. گفت هیچوقت فک نکن کلفتی. گفتم هیچوقت فک نکن من نمیفهممت. من همیشه طرفدارتم.
گفت این قرص چی بود؟ گفتم قرص اورژانس. خانمه تو بهداشت گفت کاندوم نداریم فعلا اینو ببر! انگار که اگر امروز از بهداشت وسیلهی مورد نظر را نمیگرفتیم تا فردا یکی دیگر ساخته بودیم!
پینوشت: عنوان، ضمنا مبحثی در روانشناسی رشد هم هست.
- ۹۴/۱۱/۰۵