از رنجی که میبریم!
خوابم میآید! کلافهام...
دیشب، سر شبی به جای خوابیدن، با مادرهمسرم نشستیم به دیدن سریال شهرزاد تا دو و نیم. بعد هم هر دو تا صبح به فنا رفتیم! آلما خانم دلپیچه داشت و نمیخوابید. شیر میخورد، آروغ نمیزد... دو ساعت باید پشتش میزدی. اصلا من نمیدانم این سیستم آروغ چیست که خدا توی نوزادها گذاشته؟! نمیشد بدون آروغش را خلق میکرد؟ دم صبح، با چشم بسته شیرش میدادم بعد میدادمش مادربزرگش، بغلش میکرد و پشتش میزد به من میگفت یکمی دراز بکش. لحظهای خوابم میبرد و یکهو با ترس میپریدم و فکر میکردم من داشتم به بچه شیر میدادم بچه کو؟!
البته همهی شبها اینطور نیست. بعضی شبها هم خیلی آرام چند ساعت میخوابد و بیدار میشود شیر میخورد و دوباره... گریه و عرزدن هم که کلا ندارد. دیشب فقط بیقرار بود، به خودش میپیچید و نمیخوابید.
در کل بچه بسیار خوبیست. خداروشکر. اما من در مقابل کمخوابی و بدخوابی کمطاقتم. و خبر خوش این که تا حداقل شش ماه برنامه همین است :))))
امتحاناتم نزدیک است و من هیچ غلطی نکردهام! از فکرش هم میترسم.
فرصت با هم بودنمان با همسرم خیلی کم شده. من مدام دلم برایش تنگ میشود. دلم میخواهدش... خیلی زیاد. اما حتی وقت نمیشود درست حسابی حرف بزنیم. اما گاهی در حد چند جمله دلگرمم میکند. هرچند میفهمم که خودش هم سرگردان است.
چند روز قبل میگفت، حال این روزای تو مثل بلوغه. یادته بلوغ چطور بود؟ انگار آدم پوست میندازه. باید پوست بندازی، باید این مرحله رو بگذرونی. از خدا کمک بخواه... منم در خوشبینانهترین حالت ممکن یه آدم خودخواهم مثل همهی آدما. از خدا کمک میخواهم... مدام با او حرف میزنم. بغض میکنم و میگویم کمکم کن...
همیشه انگار بچهی دیگران شیرینتر است! چون وقتی از دور میبینی و هیچ سختی را تحمل نکردی بیشتر حوصله داری. اما بچهی خود آدم، پارهی تن آدم... دلت برایش ضعف میرود... اما خیلی وقتها خستهای... نمیدانم شاید هم من توانم کم باشد. حس میکنم از وقتی که رفتم برای زایمان تا همین حالا خستگی از تنم بیرون نرفته.
این روزهایم که شکل بلوغند، گاهی بینهایت غم دارند... گاهی دلم به شدت تنگ است. نمیدانم تنگ چه روزی؟ چه کسی و کدام حس و حالی؟ اغلب این روزها ساکتم و توی فکر. کمتر وقتی توی عمرم اینطور بودم. فکر میکنم توی دنیای غریبهها رها شدهام و هیچکس را نمیشناسم... گاهی حس میکنم از پس هیچچیز برنمیآیم... گاهی در و دیوار اتاقی که تویش هستم، فرقی نمیکند خانهی خودم یا خانهی مادرشوهرم، انگار تنگ و تنگتر میشوند و انبار میشوند روی سینهام. حس میکنم خودم را نمیشناسم... اصلا اشتها ندارم. از همهی غذاها بدم میآید. اصلا از همهی چیزهای تقویتی حالم بهم میخورد. و جالب اینجاست که بین این همه حس مزخرف، احساس خوشبختی هم دارم! از داشتن همسرم... از بودن پیشی کوچولویی که هر روز شیرینتر میشود. سر و صداهایش، ناز و ادایش، بوی تنش، نرمی موهایش وقتی بغلش میکنم برای شیردادن... خوشبختی را لمس میکنم، داشتههایم را شکر میکنم اما دلم آشوب است. انگار هوا، پوست تنم را میسوزاند...
خوابم میآید!
- ۹۴/۰۹/۲۵