قندانت را پر کن!
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ
خانهها روح دارند. در و دیوارها، کاشیها، پنجرهها.
از اولین باری که آمدم اینجا، دلم کنار همهچیزش آرام گرفت تا آن روزهای بیقراریم، تا همین حالا... انگار که کودکیام را کنار همسرم توی همین حیاط و باغچه گذراندهام. انگار با چشمهای پنج سالگیام به دستهای زبر و بزرگ بابا حاجی، که درخت پرتقال را میکاشت، خیره شده بودم. هرچند هیچوقت ندیدمش... من که آمدم، خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردیم رفت. به همسرم گفته بود دوست دارم زنتو ببینم... اما با رفتنش غافلگیرمان کرد.
این روزها که آمدهایم خانهی پدر همسرم، حس عجیبی دارم. هم دلتنگ خانهی خودم هستم و استقلالم، هم احساس میکنم رفتهام خانهی مادربزرگم! زیرزمین هم که روزگاری آشیانهمان بود. اتاق همسرم، بوی چوب، بوی کتاب، بوی سیگار... اولین شبهای کنار هم خوابیدن، شعلهی شومینه، قوری چای و دو تا لیوان... رویای خانهی مشترک... حالا وقتی آلمایم را روی شانه گذاشتهام و توی هال بزرگ قدم میزنم همهی آن حسها با چشم به هم زدنی از ذهنم میگذرند.
اینجا ما یک خانوادهایم، حتی اگر از هم ناراحت شویم. حتی اگر چیزی را دوست نداشته باشم. جایی خوانده بودم، آقاجانی هر بار که نوههایش را میدید به آنها حبه قندی میداد. بچه از پدرش پرسیده بود، چرا آقاجان بهمون قند میده؟ ما که اینهمه قند تو خونه داریم؟ و پدرش گفته بود مهم نیست چی میده؛ مهم اینه که با این کار عشقشو ابراز میکنه. و حالا که پسرک مرد بزرگی شده بود، دلش برای قندهای آقاجان تنگ میشد...
اتاق را که مثل جهنم گرم میکنند، اجبارم که میکنند حتمن دو تا آروغ از بچه بگیرم، میگویند اینو تن بچه نکن اونو تنش کن... و، و، و
ناراحت میشوم. خسته میشوم. اما یاد حبه قندی میوفتم که نشان عشق پدربزرگ یا مادربزرگیست که نوه را حتی بیشتر از بچهاش دوست دارد.
نمیگویم فرشتهام یا پیامبرم که خلق نبویام مانع ناراحت شدنم باشد. حتی یکبار خیلی غمگین شدم... قلبم فشرده شد حتی. دوست داشتم بروم خانه. اما از خدا خواستم که کمکم کند. حتی همان شب که همسرم با مادرش حرفش شد و بعد دو تایی رفتیم حیاط. توی آن سرما، کنار درخت یاس که حالا بیبرگ شده. پُکی از سیگارش گرفتم و خندیدیم. گفتم چرا میلرزی؟ تو که کاپشن تنته؟ گفت دلم سرده... بغضم شد از حرفش. گناه داشت. یک ماهگی آلما را بهانه کرده بود. کیک خریده بود. برای همهی خانمهای خانه گل خریده بود. برای من یک رز قرمز... اما اوضاع آنطوری که میخواست پیش نرفت.
گفتم منم گاهی از مامانم خیلی ناراحت میشم. حتی فکر میکنم اصلا چرا زنگ زدم؟ پشیمونم میکنه! میخندد. میگوید تو هم یه روز اینجوری میشیا! راست میگوید؟؟؟
روزی همین آلمای نحیف، که حتی قدرت نداشت شیر بخورد، از دستم شاکی میشود؟ همین منی که اینهمه دوست داشتم مادر دموکراتی باشم، محدودش میکنم؟ خودخواه میشوم؟ روانی و متوهم چی؟ برداشت غلط هم میکنم؟ متوقع میشوم؟ اصلا شاید بچه بشوم و قهر کنم، حتی با آن گلهای زیبا هم که نشان عشق فرزندم است نرم نشوم...
با همهی اینها، خانهها روح دارند. توی خانههایی که روح بزرگ و گرمی دارند میشود بخشید. میشود امشب اگر برای گلهایی که خرید نخندی، فردا نگران غذایش شوی.
گاهی آدمهایی که دوست داری را فحش میدهی. توی دلت میگویی **خل روانی. شاید هم بگویی کاشکی خفه شی. شاید لجت بگیرد و بگویی حرف حالیش نیست. اما اگر یاد حبه قندها بیفتی آرام میگیری. تمام مدتی که عصبانی میشوم به حبه قندهای آدمهایم اطرافم فکر میکنم. مثلا مادر خودم استاد ضدحال است! مخصوصا از پشت تلفن :) جوری که اصلا فکت کج میشود و نمیدانی چطور خداحافظی کنی و گورت را کجا گم کنی! اما انقدر از او حبه قند دارم که نفس عمیق بکشم و بگویم خدایا دلم را بزرگتر کن...
توی این خانه، روزهای سختی را کنار مادر همسرم گذارندم؛ روزهایی که مثل یک مادر برایم دلسوزی کرد. همین حالا هم نمیگذارد برویم خانه. میگوید بزار امتحاناتو بدی بعد. پای چشات سیاه شده. رنگت زرده. هنوز رو نیومدی.
چه خوب که هست...
آدمها را باید مجموعهای از خوبیها و بدیها دید. خوبیهاشان را توی قندانی جمع کرد و بدیها را به دست باد سپرد.
به همین زودی یک ماه شد!
انگار همین دیروز بود که موجودی به آن کوچکی را توی بغلم گذاشتند و شدم مادرش. فکر میکنم افسردگیام خوب شده. شاید هم درگیر شرایط بدتر شدهام :)) منظورم امتحانات است! مثل کاریکاتور روباهی که توی تله گیر افتاده بود و توی تصویر بعدی گرگی از پشت بهش حمله کرده بود و نوشته بود همیشه شرایط بدتری هم هست! یک ماه پیش فکر میکردم من چطور با این سیستم خواب کنار بیام؟ این افسردگی و سنگینی روی سینه را چه کنم؟ حالا سرحالترم. به شکل معجزهآسایی با کمخوابی کنار آمدهام اما این درسها را چطور بخوانم؟؟؟؟
مدام به خودم میگویم همینطور که تا الان از پس همهچی براومدی از پس این امتحانا هم برمیای. این که در مقابل چیزایی که گذشتن چُسکیه! از بحرانهای زندگی که سختتر نیس. از ویار و تهوع، از زاییدن! از افسردگی بعد از زایمان...
به خودم میگویم یاسی! کم نیار. مثل همیشه قوی باش. تو آدمِ شرایط سختی. اینم میگذرونی.
خالهی همسرم اینجاست. سی سال است که سوئد زندگی میکند. آدم خیلی خاصیست. رُک، ساده، خاکی، مهربان، بدون دک و پز... از آنهایی که از مصاحبتشان سیر نمیشوم. از آن زنهای قوی. از آنهایی که هر لحظه میشود ازشان درس گرفت. همهی عمر کار کرده. پرستار است. الان هم به عشق کارکردن برمیگردد. میگوید میتونم بیشتر بمونم اما نمیتونم بیشتر از این بیکاری رو تحمل کنم.
کمی از دخترکم بنویسم!
لباسهای سایز صفرش کوچک شدهاند. فرزندم قد کشیده. کمی لپ درآورده. بیشتر لبخند میزند و صداهایش متنوعتر شده. همان دختر کوچولوی بیصدا، حالا حسابی گریه میکند و جیغ میکشد! اگر لحظهای شیرش دیر شود، طوری دلخراش گریه میکند که اگر کسی نداند، گمان میبرد این طفل معصوم ساعتهاست گرسنگی میکشد! گاهی وقتی پوشکش را باز میکنم غافلگیرم میکند و یک و دو را میبندد به سر و هیکلم! مخصوصا حالا که کمرش را هم در چند جهت تاب میدهد و میتواند اطرافش را حسابی کثیف کند. هر روز یا یک روز در میان در حال شستن زیرانداز تعویضش هستم. به محض اینکه زیرانداز تمیز را زیرش پهن میکنی، به لکههای زرد مزینش میکند! عاشق حمام است. مادر همسرم میگوید هیچ بچهای ندیدم اینقدر تو حموم آروم باشه. هرچقدر داخل حمام فرهنگ دارد، بعد از حمام موجود بیفرهنگیست! اول که جیش میکند توی حوله. بعد هم تا لباسهایش را تنش کنی انقدر جیغ میزند و گریه میکند که مستاصل شوی. چشمهایش پر از اشک میشود و نفسنفس زنان دنبال سینه میگردد. هر بار که بعد از حمام با چشمهای خیس شیر میخورد دلم برایش میسوزد. حالا آخرین بار کی شیر خورده؟ قبل از حمام :)
از یک چیز دیگر هم به شدت متنفر است: دستمال کاغذی. وقتی موقع شیر خوردن لپهایش را شیری میکند و من میترسم که شیر سُر بخورد توی گردنش و جوش بزند، میخواهم با دستمال صورتش را خشک کنم که واکنش منفی شدیدی نشان میدهد!
دختر طفلکی مامان در روز، یکی دو بار دچار دلدرد میشود. چارهای نیست. رژیم غذایی خاصی را رعایت میکنم. قطره مخصوص کولیت هم میخورد. باقیش مربوط میشود به گذر زمان.
آخرین امتحانم بیست و دوم دی است. برایم آرزوی موفقیت کنید :))
در ادامه عکسیست از مهربانیهای بابایی؛ کیک، دسته گلهای زیبا و هدیهای کوچک برای آلما.
توی عکس، هدیه را توی دستم گرفتهام.
وقتی بزرگ شد، چه احساسی نسبت به اولین هدیهاش دارد؟! :)
- ۹۴/۱۰/۰۷