یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

قندانت را پر کن!

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ
خانه‌ها روح دارند. در و دیوارها،‌ کاشی‌ها،‌ پنجره‌ها.
از اولین باری که آمدم اینجا،‌ دلم کنار همه‌چیزش آرام گرفت تا آن روزهای بی‌قراریم،‌ تا همین حالا... انگار که کودکی‌ام را کنار همسرم توی همین حیاط و باغچه گذرانده‌ام. انگار با چشم‌های پنج سالگی‌ام به دست‌های زبر و بزرگ بابا حاجی، که درخت پرتقال را میکاشت، خیره شده بودم. هرچند هیچ‌وقت ندیدمش... من که آمدم،‌ خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردیم رفت. به همسرم گفته بود دوست دارم زنتو ببینم... اما با رفتنش غافلگیرمان کرد. 
این روزها که آمده‌ایم خانه‌ی پدر همسرم،‌ حس عجیبی دارم. هم دلتنگ خانه‌ی خودم هستم و استقلالم،‌ هم احساس میکنم رفته‌ام خانه‌ی مادربزرگم! زیرزمین هم که روزگاری آشیانه‌مان بود. اتاق همسرم،‌ بوی چوب،‌ بوی کتاب،‌ بوی سیگار... اولین شب‌های کنار هم خوابیدن،‌ شعله‌ی شومینه،‌ قوری چای و دو تا لیوان... رویای خانه‌ی مشترک... حالا وقتی آلمایم را روی شانه گذاشته‌ام و توی هال بزرگ قدم میزنم همه‌ی آن حس‌ها با چشم به هم زدنی از ذهنم میگذرند.
اینجا ما یک خانواده‌ایم، حتی اگر از هم ناراحت شویم. حتی اگر چیزی را دوست نداشته باشم. جایی خوانده بودم،‌ آقاجانی هر بار که نوه‌هایش را میدید به آنها حبه قندی میداد. بچه از پدرش پرسیده بود،‌ چرا آقاجان بهمون قند میده؟‌ ما که اینهمه قند تو خونه داریم؟‌ و پدرش گفته بود مهم نیست چی میده؛ مهم اینه که با این کار عشقشو ابراز میکنه. و حالا که پسرک مرد بزرگی شده بود،‌ دلش برای قندهای آقاجان تنگ میشد... 
اتاق را که مثل جهنم گرم میکنند،‌ اجبارم که میکنند حتمن دو تا آروغ از بچه بگیرم، میگویند اینو تن بچه نکن اونو تنش کن... و، و، و
ناراحت میشوم. خسته میشوم. اما یاد حبه قندی میوفتم که نشان عشق پدربزرگ یا مادربزرگیست که نوه را حتی بیشتر از بچه‌اش دوست دارد.
نمیگویم فرشته‌ام یا پیامبرم که خلق نبوی‌ام مانع ناراحت شدنم باشد. حتی یکبار خیلی غمگین شدم... قلبم فشرده شد حتی. دوست داشتم بروم خانه. اما از خدا خواستم که کمکم کند. حتی همان شب که همسرم با مادرش حرفش شد و بعد دو تایی رفتیم حیاط. توی آن سرما، کنار درخت یاس که حالا بی‌برگ شده. پُکی از سیگارش گرفتم و خندیدیم. گفتم چرا میلرزی؟‌ تو که کاپشن تنته؟‌ گفت دلم سرده... بغضم شد از حرفش. گناه داشت. یک ماهگی آلما را بهانه کرده بود. کیک خریده بود. برای همه‌ی خانم‌های خانه گل خریده بود. برای من یک رز قرمز... اما اوضاع آن‌طوری که میخواست پیش نرفت.
گفتم منم گاهی از مامانم خیلی ناراحت میشم. حتی فکر میکنم اصلا چرا زنگ زدم؟‌ پشیمونم میکنه! میخندد. میگوید تو هم یه روز اینجوری میشیا! راست میگوید؟؟؟
روزی همین آلمای نحیف،‌ که حتی قدرت نداشت شیر بخورد،‌ از دستم شاکی میشود؟ همین منی که این‌همه دوست داشتم مادر دموکراتی باشم،‌ محدودش میکنم؟‌ خودخواه میشوم؟ روانی و متوهم چی؟‌ برداشت غلط هم میکنم؟‌ متوقع میشوم؟‌ اصلا شاید بچه بشوم و قهر کنم،‌ حتی با آن گل‌های زیبا هم که نشان عشق فرزندم است نرم نشوم... 
با همه‌ی اینها،‌ خانه‌ها روح دارند. توی خانه‌هایی که روح بزرگ و گرمی دارند میشود بخشید. میشود امشب اگر برای گل‌هایی که خرید نخندی،‌ فردا نگران غذایش شوی.
گاهی آدم‌هایی که دوست داری را فحش میدهی. توی دلت میگویی **خل روانی. شاید هم بگویی کاشکی خفه شی. شاید لجت بگیرد و بگویی حرف حالیش نیست. اما اگر یاد حبه قندها بیفتی آرام میگیری. تمام مدتی که عصبانی میشوم به حبه قندهای آدم‌هایم اطرافم فکر میکنم. مثلا مادر خودم استاد ضدحال است! مخصوصا از پشت تلفن :)‌ جوری که اصلا فکت کج میشود و نمیدانی چطور خداحافظی کنی و گورت را کجا گم کنی! اما انقدر از او حبه قند دارم که نفس عمیق بکشم و بگویم خدایا دلم را بزرگ‌تر کن...
توی این خانه،‌ روزهای سختی را کنار مادر همسرم گذارندم؛ روزهایی که مثل یک مادر برایم دلسوزی کرد. همین حالا هم نمیگذارد برویم خانه. میگوید بزار امتحاناتو بدی بعد. پای چشات سیاه شده. رنگت زرده. هنوز رو نیومدی.
چه خوب که هست... 
آدم‌ها را باید مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌ها دید. خوبی‌هاشان را توی قندانی جمع کرد و بدی‌ها را به دست باد سپرد.


به همین زودی یک ماه شد!
انگار همین دیروز بود که موجودی به آن کوچکی را توی بغلم گذاشتند و شدم مادرش. فکر میکنم افسردگی‌ام خوب شده. شاید هم درگیر شرایط بدتر شده‌ام :))‌ منظورم امتحانات است!‌ مثل کاریکاتور روباهی که توی تله گیر افتاده بود و توی تصویر بعدی گرگی از پشت بهش حمله کرده بود و نوشته بود همیشه شرایط بدتری هم هست! یک ماه پیش فکر میکردم من چطور با این سیستم خواب کنار بیام؟ این افسردگی و سنگینی روی سینه را چه کنم؟ حالا سرحال‌ترم. به شکل معجزه‌آسایی با کم‌خوابی کنار آمده‌ام اما این درس‌ها را چطور بخوانم؟؟؟؟
مدام به خودم میگویم همینطور که تا الان از پس همه‌چی براومدی از پس این امتحانا هم برمیای. این که در مقابل چیزایی که گذشتن چُسکیه! از بحران‌های زندگی که سخت‌تر نیس. از ویار و تهوع،‌ از زاییدن! از افسردگی بعد از زایمان... 
به خودم میگویم یاسی! کم نیار. مثل همیشه قوی باش. تو آدمِ شرایط سختی. اینم میگذرونی.
خاله‌ی همسرم اینجاست. سی سال است که سوئد زندگی میکند. آدم خیلی خاصیست. رُک،‌ ساده، خاکی،‌ مهربان، بدون دک و پز... از آنهایی که از مصاحبتشان سیر نمیشوم. از آن زن‌های قوی. از آن‌هایی که هر لحظه میشود ازشان درس گرفت. همه‌ی عمر کار کرده. پرستار است. الان هم به عشق کارکردن برمیگردد. میگوید میتونم بیشتر بمونم اما نمیتونم بیشتر از این بیکاری رو تحمل کنم.


کمی از دخترکم بنویسم!
لباس‌های سایز صفرش کوچک شده‌اند. فرزندم قد کشیده. کمی لپ درآورده. بیشتر لبخند میزند و صداهایش متنوع‌تر شده. همان دختر کوچولوی بی‌صدا،‌ حالا حسابی گریه میکند و جیغ میکشد! اگر لحظه‌ای شیرش دیر شود،‌ طوری دلخراش گریه میکند که اگر کسی نداند،‌ گمان میبرد این طفل معصوم ساعت‌هاست گرسنگی میکشد! گاهی وقتی پوشکش را باز میکنم غافلگیرم میکند و یک و دو را میبندد به سر و هیکلم! مخصوصا حالا که کمرش را هم در چند جهت تاب میدهد و میتواند اطرافش را حسابی کثیف کند. هر روز یا یک روز در میان در حال شستن زیرانداز تعویضش هستم. به محض اینکه زیرانداز تمیز را زیرش پهن میکنی،‌ به لکه‌های زرد مزینش میکند! عاشق حمام است. مادر همسرم میگوید هیچ بچه‌ای ندیدم اینقدر تو حموم آروم باشه. هرچقدر داخل حمام فرهنگ دارد،‌ بعد از حمام موجود بی‌فرهنگیست! اول که جیش میکند توی حوله. بعد هم تا لباس‌هایش را تنش کنی انقدر جیغ میزند و گریه میکند که مستاصل شوی. چشم‌هایش پر از اشک میشود و نفس‌نفس زنان دنبال سینه میگردد. هر بار که بعد از حمام با چشم‌های خیس شیر میخورد دلم برایش میسوزد. حالا آخرین بار کی شیر خورده؟ قبل از حمام :)‌ 
از یک چیز دیگر هم به شدت متنفر است: دستمال کاغذی. وقتی موقع شیر خوردن لپ‌هایش را شیری میکند و من میترسم که شیر سُر بخورد توی گردنش و جوش بزند،‌ میخواهم با دستمال صورتش را خشک کنم که واکنش منفی شدیدی نشان میدهد!
دختر طفلکی مامان در روز،‌ یکی دو بار دچار دل‌درد میشود. چاره‌ای نیست. رژیم غذایی خاصی را رعایت میکنم. قطره مخصوص کولیت هم میخورد. باقیش مربوط میشود به گذر زمان.

آخرین امتحانم بیست و دوم دی است. برایم آرزوی موفقیت کنید :))

در ادامه عکسیست از مهربانی‌های بابایی؛ کیک، دسته گل‌های زیبا و هدیه‌ای کوچک برای آلما.
توی عکس،‌ هدیه را توی دستم گرفته‌ام. 
وقتی بزرگ شد،‌ چه احساسی نسبت به اولین هدیه‌اش دارد؟! :)
  • یاسی ترین

نظرات (۲۳)

یاسی اومدم با این نیت که بگم عاغا جناب همسر تونوخدا برین لب تاپو بیارین واسمون-_________-
:)که یهو چشم به جمال قند و قندون و اینا روشن شد...
چقدر خوب بود توصیفت( من ندیده بابا حاجی رو تصور کردم، دستای چروک و درخت پرتقالش رو:) ) 
یاسی واقعا حس خوبی داشت اینکه شرایط ادم برای همه پیش میاد، وقتی عصبانی از عزیزانت و مثلا میگی **خل روانی یا کاشکه خفه شی! این وقتا توی ذهنم میاد چه ادم بدیم! چقدر ناشکر و تلخم! خوبه که اد گاهی بدونه همه این شرایطو میگذروونن و این حبه قندا سر فرصت کاممون رو شیرین میکنن :)

واقعا ها! امتحان انگشت کوچیکه ی زاییدن هم نمیشه! زااااااااااییدن! :)) اینو بگو به خودت قوی میشی !:)) 


عزیز دل آلما خانومه لپو^_^  این گند زدن به همه جا هم تو ذوقشو میکنی مگه نه؟:))) خالم وقتی من نوزاد بودم دبیرستانی بود! بعد چند سال پیش برام تعریف کرد تو کتابای دبیرستانش دیده در حاشیه نوشته امروز پوشک یاسی رو عوض کردم! بعد حرص میخورد که چقدر ذوق کرده بوده واسه چی مثلا:)))))))) 

صبوری کن یاسی:* روزای سخت میگذره... 
درضمن خوب با سیگار همسر شیطونی کردی:| سواستفاده کن :دی !!!



دیگه اینکه هوووووووووم چه کیک شکلاتی خوشمزه ای چه گلاییی چه جوجوای ناززززززززی ایجونم حتما بینهایت قند تو دلش اب میشه الما بعدا به خاطر خودش و خونواده ی آبی رنگش:)

پاسخ:
ای جانم :-)
آرههه. آدم خیلی خوبی بوده حیف که ندیدمش : /
خب این طبیعیه که آدم عصبانی میشه ناراحت میشه مهم ابنه که یادمون بمونه.... آدما خوبی بدیشون درهمه :-)
آره بابا به زودی یه پست میزارم مینویسم آخ جون تموم شد امتحانا :-) 
آرهههه دلم ضعف میره حتی واسه کثیف کاریاش ♥
الهیییی خاله ات ^__^

بزار یواشکی بهت بگم هفته دوم بعد زایمانم اون قولی که به خودم داده بودم عملی کردم و یه نخ کشیدم! آی حال داد آی حال داد 
ولی قول دادم نکشم دیگه سر قولمم هستم ;-) 
کیکش جات خالی خیلی خوب بود :-) 
خیلی به نظرم هدیه خاصی بود.  بابایی همیشه هدیه هاش خاصه:-) 
یاسی ؟:| قدر این شاخه های گل خانوم تو خونتون دارین؟:| 


راستی : منم 99% مواقع هنگام حرف زدن با مامانم فکم کج میشه :|
پاسخ:
نه بابا این دسته گل واسه مادرهمسرم بود یکی واسه خاله اش خرید یه رز قرمزم برا من. سه تا خانم تو خونه بود :-) بعدش این یکی رو میز نهارخوری بود
:-D ینی یه جوری ضدحال میزنن '))))
با آرزوی موفقیت برای تو مادر عزیزدل... تازشم خدا خودش به فریادت میرسه نگران نباش :)) 
پاسخ:
قربونت عزیزم ممنون 
آره واقعا :-)
فقط میتونم بکم عالی می نویسید
پاسخ:
ممنون عزیزم :-)
عزیزم.چه جوجه های نازی.. درست میگی،من ک هرچی مامان دیدم تاحالا همین جوری
ایشالا ک امتحانا با موفقیت سپری بشه
پاسخ:
آورره خیلی نازن ;-)
آره بابا مامانا دست خودشون نیس :)))
قربونت عزیزم ممنون
آخی چه کادوی نازی جوجه:-)   چرا زدین تو ذوق بابایی:(  البته  عب نداره مامانشه یه وقتایی حق حالگیری داره این همه وقتی بابایی بچه بوده تخس بازی درآروده :)) 
امتحانتم خوب میدی نگران نباش.
چه زود گذشت یاسی انگار همین دیروز بود گفتی بارداری. چشم بهم بزنی دندون درمیاره ،حرف میزنه ... واای سوال کردناش شروع میشه :-)
پاسخ:
آرهههه حسودیم شد انقدر دوست داشتم هدیه شو :-) 
:)))) آره لابد کلی مامانشو اذیت کرده بچگی تا حالا که هنوزم بدهکارش باشه :-)

ایشالا

آرهههه لامصب عمرمون مث چی میگذره ها....
یااااخدا سوالاش :-D 
  • یاسی نوشت
  • :)))) من فک کردم هر شاخه مال یه خانومه گفتم یا امام:))

    جوجه ها شمایینا ! اون تخم کوچولوهم جوجویی فنگولی :) 


    وای یاسی شیرینی های حرف زدنشون ! یکی میگفت تو سردی هوا میگه " مامان چرا فوتام بخاری شده؟" :)) یعنی دلم ضعف میرفت  
    حاضر جوابیاشون... وای عالیه:)) 






    پاسخ:
    :))))‌ حرم سرا داریم 

    بعلههههههه جونم فینگول 3>


    واییییییییی خدا عزیز دلم 3> 3> 3>
    :*********
    ^_________^
    اخه چ کیفی داد  این پست
    فرهنگ حموم رفتن داره
    واقعا گاهی مادرا ضد حالن هههههه
    مبارک هدیهش
    راستی
    دخترت بزرگ شد موافقی سیگار بکشه؟
    پاسخ:
    :)
    دیگه مادرن دیگه :)))

    ممنون آذر جانم 

    اگر ازم بپرسه،  بهش میگم این ضررها رو برای بدنت داره،‌ خودت میدونی دیگه. خودت باید تصمیم بگیری. 
    چه نوشته ی لطیفی .دیدت به ماجراهای زندگیت مثل همین قندهای شیرین,شیرینه.
    ...
    اختلافات کوچولو هم وقتی زیاد پیش کسی باشیم حتما پیش میاد از دو نیروی خوش بینی و دایورت برای رد کردنشون استفاده کن ولی نرو خونتون,سخته هنوز,تحمل کن.همینکه دغدغه مرتب کردن خونه و نهار و شام نداری خیلی خوبه.
    ...
    الااهی,کیک یک ماهگیشو,کادوشو.حرکات بامزشو,همشون بوووس
    ..
    دخترم پوشکش رو برداشتی فوری یکی دیگه بزار زیرش,با تغییر دما خودشو شل میکنه یک و دو راحت رنگیت میکنه,یکمم باید فرض باشی ک از یاسی کوآلای خودم بعیده.
    پاسخ:
    :)


    آرهههه وقتی نزدیک همیم پیش میاد بالاخره... خوش بینی و دایورت ))) عالی بود! 
    میدونی عزیزم، میشناسی که منو،‌ یه نفر بهم حرفشو تحمیل کنه حالا در قالب محبت یا هرچی، اذیت میشم. ترجیح میدم اشتباه کنم اما خودم انتخاب کرده باشم. خاله همسر انقده خوبه؛ همش میگه از دیگران توصیه بگیر اما روش خودتو برو. آدم که روش خودشو بره اعتماد به نفس میگیره.

    ای جانمم جای شما خالی :)
    ههههههه  آرهههه کوآلا رو خوب اومدی :))))))
    بد بودم! اصلا ویران! از دیشب تا الان داغونم اگه بدونی پستت چطور زیر و روم کرد!!!!!!!!!!! 

    فعلا همین دارم فکر میکنم 
    به قندا به ادما به محبتا و ابراز خرکیش به اینکه هنوزم نفس هست هوم؟ بذا فک کنم وقت برا چرت و پرت گفتن زیاد دارم ...


    اها ففد اینکه در امتحاناتتان موفق باوشید بانوی اراده و استقامت

    یکم دیر اومدم چون میخواسم با حال خوش بیام دیدم حال خوش لامصب قصد اومدن نداره اومدم:_
    پاسخ:
    بد نبینمت صخره :)
    عزیزدل :×
    :)))))) ابراز خرکی رو خوب اومدی! من بهش میگم فرو کردن محبت! بعضی اطرافیان فرو میکننا :)))
    اونوقت آدم میمونه ناراحتیشو چجوری قورت بده

    تچکررررررر :)
    در هر صورت خوش اومدین منزل خودتان است :)

    حالت خوش باشه الهی :×
    چقدر خوبه آدما رو قبول کردن با مجموعه خوبی ها و بدی هاشون، چقدر آرامش بخشه!

    همیشه پر از حس های خوب باشی دوستم...

    پاسخ:
    قربون تو برم عزیزدل :)

    ای جانم...
    پاسخ:
    :-) 
    خوبمممم ولی خوااااابم:-D این پست یه دونه کامنت گنده ی خوشگل میخواد واسه یه موقع که خیلی سرحاااااااالم ففط جهت رفع موج منفی کامنت قبلی مراحم شدم:-D
    پاسخ:
    آخ آااااااخ امان از بیخوابی :/ 
    ای جانم ♥ عزیزی :*
    یاسی من قبلا هم گفتم که وقتی از روزهای بارداری و حتی الان که بدنیا اومده می نویسی حس می کنم خواهرم این ها رو نوشته!
    کوچولوی ما هم خیلی اروم و نجیب (!!) بود. الان جوری جیغ می زنه که ادم تعجب می کنه
    تو حموم هم آررررررررررممممِ ارومه یاسی. ولی بعد از حموم مثل آلمای تو!

    باور کن این همه شباهت دیوانه کننده است یاسی!

    خدا روح همه خونه ها رو زنده و رنگی رنگی نگه داره :)


    پاسخ:
    خدایا چقدر جالب :)))) واقعا این همه شباهت! 

    فقط نی نی خواهرت پسره ;-) 

    واااای دیدی چقدر فرکانس صداشون رو مخه :| جییییییییییییییییییغ :-D 


    ای جان ♥ آمین 

    عاغا یه سوال الان سر میز صبونه ذهن منو درگیر کرده!!!! 
    چه میکنید با هزینه های هنگفت پوشک بچه؟!:-D
    پاسخ:
    سر میز صبونه :))))
    دیگه توکل کردیم به خدا :-D 
    پوشک پریما بسته ای سی و هشت هزار تومن. هر بسته پنجاه تا. هر پوشک تقریبا میشه هشتصد تومن. روزی تقریبا ده تا پوشک مصرف میکنه :| 
    اینهمه که میخوره باید پس بده دیگه :))))
    ای جان .. :) 

    به نظر من تازه بابا ها از دوست داشتنی ترین موجودات هستند .. :) سادگیشون ، عشقشون و ناشی گری هاشون .. :) 

    ای جان برای آلمای وروجک .. :) 

    و ای جان برای مامان یاسی با اراده .. :) بنده بدون داشتن هیچ مشکلی هنوز درس خوندن رو شروع نکردم :-/ الان شطرنجیم مقابل شما :-/

    همیشه شاد باشین و خوشبخت .. :) 
    پاسخ:
    الهییی آره :-) 

    واقعا هم وروجک ^__^

    :-D یه نفس عمیق بکش کتابتو فراموش کن به نخوندنت ادامه بده :)))) تااااااا شب امتحان خدا بزرگه 
    قربونت برم گلم ♥ 
    من پستاتو نمیخونم میخورم :)) خواستم وقتی کاملا بیکار بودم کامنت بذارم ولی گفتم مث دفه های قبل حس پستت ازم پریده و نمیدونم چی بنویسم 
    فدای الما خانووم^_^ کادوشو ببین عسل بابا :))
    ععع پس کم مونده چن روز دیگه طاقت بیاری امتحانا تمومههه :)
    یاسی؟ینی ایلا هم تو دلش بمن فحش میده ؟ :)))) مثلا بگه گمشو بابا حوصلتو ندارم هی هم خودشو واسم میگیره قهر قهرو غرغرو
    پاسخ:
    ای جانم ♥ عزیزدلم :*

    آرهههه یکم دیگه تحمل کنم تمومه :-) 
    آرههههه کلی فحشت میده اما بعدش دلش تنگ که شد همشو یادش میره 
    :))))
    فدای خودش و فرهنگ قبل و بعد از حموم رفتنش
    پاسخ:
    ای جانم ♥ 
    :***
  • عسل نوی نو
  • یاسینت ندارم با گوشی اومدم اینقدر از جملت که گفتی بهشت زیر پای مادرم برای........... گریم گرفتمبارک باش6 قدمش
    پاسخ:
    آخی عزیزم :-) 
    ممنون گلم ♥ :*
  • آقای سر به هوا ...
  • به به ! کلی مبارکه ^_^
    بچه ها از دید همسایه خیلی بزرگ میشن و فقط پدر مادر درک میکنن سختیشو :دی
    پاسخ:
    متشکرم :-) 
    :-D آرهههه پیرمون میکنن 
    البته ما هم یه روزی پدر مادرمونو سختی دادیم :-)
    آخی.. 
    تولد یکماهگیش مباااارک باشه.. ان شاء اله عمر با برکتی داشته باشه آلما کوچولوی امروز.. 
    آره دیگه بزرگترا از سر دلسوزی گاهی ناخودآگاه رو اعصابن.. 
    بقول یکی از اقوام " مشکلات و بدقلقی بچه تو جمع یه طرف، دخالتا و توصیه و دستورالعمل های تجربی باقی دلسوزانم یه طرف "
    چه میشه کرد، بقولی باید کنار اومد انگار.. 
    ان شاء اله سایه بزرگترا از سرمون کم نشه.. بهرحال وجودشون حامی و پشتیبان روزای سختمونه.. 


    پاسخ:
    ممنون عزیزم :-) 
    اوهوم....
    وااااقعا!
    آره عزیزم همینطوره. درسته :-) 
  • Alone in the silent
  • آدما گاهی وقتی میخوان ابراز علاقه و نگرانی کنن گاهی ناخواسته ناراحت میکنن اطرافیان رو. مثلا مامان خودم گاهی نگران میشه چون گشنم نیس چیزی نمیخورم وقت ناهار چندین بار میگه بیا ناهار بخور بعدم باش دعوام میشه 
    ت هم ب دل نگیر همسرتو داری اون کوچولو رو داری و خوشبختی دیگ چیزی مهم نیست نزار ناراحتت کنه و خوشحالیتو متزلزل کنه
    اخی الما کوچولو خخخخ کوچولوعه دیگه چ میشه کرد
    خیلی خوبه بچه اذیت نکنه ت حموم وگرنه کارت زار میشد خدا دوست داشته ها
    اخی کادوی آلما رو چقد نازه گوگولی
    پاسخ:
    آره خوب... از دوست داشتنه خیلی وقتا و معمولا هم دوست داشتن مادرا اینطوریه :-D
    نه دیگه خوبم... 
    آره بچه هایی که تو  حموم گریه میکنن خیلی سخته :-)
    بله ♥
    الهی من فدای اون لباسای سایز صفرش بشم که کوچیکش شده بوددد۹۴۲۲
    پاسخ:
    دیدی دیدی :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">