یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

خانه‌داری!

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ب.ظ

احتمالا وقتی بتوانی همزمان با خواباندن نوزادت پارگی زیربغل پیراهن همسرت را بدوزی، با شرایط جدیدت کنار آمده‌ای! وقتی بتوانی بگویی دیشب خوب خوابیدم و منظورت این باشد که فقط هر دو یا سه ساعت یک بار بیدار شده‌ای و شیردادی و حاشیه‌ی دیگری مثل گریه و دل‌درد و نخوابیدن طولانی نداشته‌ای. وقتی دوتایی خانه را تمیز کرده باشیم... وقتی بتوانی کیک پرتقالی درست کنی :)

با ترس و تردید یکی از کتاب‌های روانشناسی قدیمی و پایه را از کتابخانه برمیدارم. چرا ترس و تردید؟ چون احتمال میدهم محض دلداری خودم مطالعه میکنم!‌ و ضمنا میترسم نتوانم تمامش کنم. زمینه روانشناسی هیلگارد؛ اولین کتابی که به هر دانشجوی کارشناسی معرفی میشود. نمیدانم شاید میخواهم بخش‌های نخوانده‌ی همه‌ی کتاب‌های روانشناسیم را از اولِ اول بخوانم تا به خودم بگویم اشکالی نداره عقب نیوفتادی که پایه‌ات قوی شد!

از آنجایی که قبلا هم گفته بودم زندگی‌ام در موقعیت فشار و بحران پربارتر است،‌ این روزها دارم فعال‌تر میشوم. وقتی بدانی فقط یک ساعت تا بیدارشدن دخترت وقت داری، دلت میخواهد همه‌ی کارهای نکرده را توی آن یک ساعت انجام دهی. وقتی یک هفته از تمیزکاریِ دو نفره‌مان گذشت و خانه کمی خاک گرفت،‌ خودم دوباره جارو و تی زدم و گردگیری کردم. احتمالا خانه‌مان شوک شده! من و این همه تمیزی؟؟؟ وقتی آلما میخوابد تقریبا میدوم!!! احساس میکنم چهار تا  دست و پای اضافه درآورده‌ام :)) سر راهم همه چیز را مرتب میکنم؛ انگار واقعا مادر شده‌ام. بعضی از آدم‌ها وقتی ازدواج میکنند اینطور میشوند. اما من و همسرم توی خانه راحت بودیم و کیف میکردیم! روزگاری فیلم میگذاشتیم و لش میکردیم و دوتایی وسط هال سیگار میکشیدیم. الان از تصور همچین صحنه‌ای خنده‌ام میگیرد. چهار سال هر کار خواستیم کردیم و حالا دخترمان تعیین میکند چه کاری اولویت دارد. از بعد از زایمانم که سرکار نمیروم. وقتی هم که تصمیم گرفتم امتحان ندهم و فشار درس برداشته شد،‌ یک دفعه احساس کردم کاری جز بزرگ کردن فرزندم ندارم. حالا شده‌ام یک خانه‌دارِ تمام وقت! نمیدانم این خوب است یا نه؟!‌ البته خوب سرم را به خواندن کتاب،‌ دیدن فیلم و نت گردی گرم میکنم؛ سری که خودش به شدت گرم کارهای تمام نشدنی آلماست!

کم‌کم نیازم به خواب از بین میرود و ترجیح میدهم توی ساعت‌هایی که دختری خواب است کارهایی را که گفتم انجام دهم.

کلی آدم منتظرند دعوتشان کنیم؛ دوستانی که برای دیدن دخترم نیامدند و گفتند هر وقت زندگیتان نرمال شد خبرمان کنید. یکی از این مهمانی‌ها، دوستان همسرم هستند. همسرم میگوید کباب میخرم که توی زحمت نیوفتی میتونی خودت پلو درست کنی و مخلفات. هرچند هیچ وقت دوست نداشتم برای مهمانم از بیرون کباب بگیرم و ضمنا دوست ندارم احساس ناتوانی کنم و یاسیِ قد (غد) درونم میگوید خودممممممم میپزم :)‌ اما انگار باید قبول کنم! احتمالا با درست کردن سالاد و دسر این احساس را به خودم میدهم که توانا هستم و باز با خودم تکرار میکنم من میتوووونمممم!

آقای بابایی با وسواس‌های جورواجورش درباره‌ی دخترمان، گاهی خسته‌ام میکند. هر روز یک مشت غر تحویلم میدهد و میرود! همه‌ی سعیم را میکنم با دقت کارهای آلما را انجام دهم اما برای غرهای تمام‌نشدنی همسرم، تصمیم گرفته‌ام یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. اگر هر روز بخواهم ناراحت شوم اعصابی برایم نمیماند. مثلا امروز سر نهار میگوید پیاز خام برای دل‌دردش بده ها! من متعجب!!! مگه من پیاز خام خوردم؟! اشاره میکند به پیازهای توی غذا؛ اینا انگار یکم دل دارن! میگویم عزیزم وقتی گوشتای غذا پخته میخوای پیازاش خام باشه؟! اصلا مگه میشه؟ بعد این همه ساعت پیازش نپخته باشه :| 

هرگونه بیرون رفتنی هم که از نظرش مساویست با بی‌عقلی و به کشتن دادن بچه. میگویم فقط ماییم که بچه‌دار شدیم؟ یا دیگران بچه میارن همه زندونی میشن؟ او هم سر استفاده از کلمه‌ی زندان رسما دهنم را صاف میکند.

خانم یکی از دوستان که وسواسش از همسرم شدیدتر بود دلگرمم کرد و گفت مردا اولش اینطورن بعدا درست میشن. گفت شوهر من الان دیگه داره از اون ور بوم میوفته.

ارتباط کلامی و فیزیکیمان خیلی کم شده. میدانم احساسش نسبت به من حتی بیشتر هم شده. این را از کارهایی که برایم میکند میفهمم اما نمیدانم چرا به شدت خودش را مشغول ویکی پدیا کرده! جوری که انگار پول درمی‌آورد! میدانم هر مشغله‌ای نباید صرفا برای پول باشد. اما علاقه‌های همسرم خیلی شدیدند. این روزها آرزو دارم یک لحظه موقع حرف زدن سرش را از توی تبلت دربیاورد. صبح تا شب، با لپ‌تاپ و تبلت توی صفحه ویکی میبینمش :))

با وجود اینکه خیلی ساکت شده اما مشخص است که ناراحت نیست. اصلا مگر میشود توی خانه‌ای نوزادی به این شیرینی باشد و کسی بتواند غمگین باشد؟ صبح‌ها تا ظهر توی کارهای آلما مشارکت میکند. اما یک چشمش توی لپ‌تاپش است و فکرش هم که کلا و صد در صد آنجاست. ادبیاتش هم ویکی پدیایی شده! دیشب هی میگفت تا بچه خوابه برو بخواب دیگه توام و من یک ریز حرف میزدم :)) آخرسر گفت بهت برچسب حذف میزنما برو بخواب :)

چند روز پیش تازه از خواب بیدار شده بودیم که آلما خانم پی‌پی کرد! از کجا میفهمیم؟ از صدای زیادش :)) بابایی گفت بده من عوضش میکنم. وقتی داشت پاکش میکرد و پاهایش را بالا گرفت،‌ دخترکمان اسلحه را تنظیم کرد روی شلوارک بابایی و شلییییک :)) وقتی توی حمام زیرانداز دختر و شلوارک بابایی را میشستم صدایش کردم و گفتم مطمئنی آلما پی‌پی کرد؟ شلوارک تو کثیف‌تره :))))

دخترم روز به روز بزرگ‌تر و شیرین‌تر میشود. قدش شده شصت سانتی متر و بابایی دومین علامت را برایش روی دیوار زده. لپ‌هایش درآمده‌‌اند و من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم! هزاران بار میبوسمش و طفلکم را فشار میدهم. گاهی حس میکنم دلم ضعف میرود. احساس میکنم چیزی شیرین‌تر از وجود نرم و لطیفش نیست...

در ادامه عکسی از پاهای دختری و هدیه‌ی دوست عزیزم،‌ نغمه‌ی ماه،‌ که زحمت کشید و برایم پست کرد. همان نقاشی کنار وبم حالا قاب شده توی خانه‌مان است :) 

بازهم ممنون دوست گلم :**


  • یاسی ترین

نظرات (۳۵)

  • محبوب حبیب
  • سلام عزیزم. 
    در مورد دانشگاهت نگران نباش. عقب نیستی. فقط به قول خودت شهریه ات کوفت شون بشه :دی ترم بعدی اینها رو پاس می کنی تازه چون قبلا خوندی راحت تری. حالا یک ترم زودتر یا دیرتر، فرقی نمی کنه. 
    چقدر خوب توصیف می کنی حس های خوب مادری رو. 
    چقدر بابا لنگ دراز تو، بابایی میکنه. آدم حرصش در میاد! من که از الان حبیب رو خلع سلاح کردم. چندباری که دعوامون شده دقیقا گفتم بچه ی منه اصلا! همه درد و .. مال منه، مالکش منم. اصلا فامیل اش رو هم توی شناسنامه میزنیم فامیل من! بماند که کار زشتی بود! ولی فکر کنم از این وسواسهای بعدی  جلوگیری میکنه! الان درک میکنه من چقدر مستاصلم و چقدر حق دارم . شاید بعدا بهم از این غرها نزنه.
    پیشنهاد میدم تو هم از این رفتارهای بد از خودت نشون بدی:دی جواب میده. 
    راستی عکس آلما جونم دیدم ضعف رفتم. ما که از الان تقسیم کردیم کدوم قسمت بچه مال کیه :دی. آخه قراره گاز گازش کنیم. سهم حبیب بازوهاشه. چون باید جایی باشه که تو دید و تابلو نباشه بقیه بگن عجب پدرمادری هستیم ما! منم پاشنه ی پاش  و شکمش!!
     نمی دونم چرا اینقدر از پاشنه بچه ها دلم قیلی ویلی میشه. البته سخته خودمون رو کنترل کنیم لپ هاش رو گاز نکنیم و .. ولی خوب چه میشه کرد. باید ساخت :دی 
    پاسخ:
    سلام محبوب جانم 
    واقعا کوفتش بشه :/
    ههههه من سلاحم بی واکنشیه! میزارم هرچی میخواد بگه و فقط در حد لزوم جواب میدم. احساس میکنم مردا اینطوری احساسشونو بروز میدن.  واقعا هم بیشتر درک از بچه با مادرشه. شوخی نیس یه موجودی از درونت بیاد بیرون! 
    چه بامزه همسر منم اشاره میکنه به یه ور لپ دختری میگه اون سمتش واسه منه بوس نکن! 
    بزار دنیا بیاد 
    نمیتونی تحمل کنی لهش میکنی ;-)
  • وقایع نگار
  • کم کم انگار همه چی داره روال خانوم خونه ای و مادرانه میگیره یاسی :)
    دغدغه های دخترونه جاشُ به زندگی مادرانه داده دیگه :))
    جالبه این بخش از زندگی... آدم نوشته هاتُ میخونه تازه میتونه آشنا شه با یه چیزایی که فعلا تو شرایط و جوش نیست :)
    پاسخ:
    آرهههه دیگه همه چی یه رنگ دیگه میگیره. گاهی نمیدونم چه احساسی دارم! اما حتم دارم هرچه بیشتر بگذره برام طبیعی تر میشه :-) 
    اوهوم ;-)
    عزیییزکم,مامان بودن برازنده ی دختر زبر و زرنگی مثل یاسی جونمه.
    ...
    شوخیت با بابایی عااالی بود.:-P
    ..
    اونقدر بدم میاد من حرف میزنم همسرم کلش تو گوشی باشه البته من مثل تو خونسرد نیستم جیغ میزنیم,گوشی پرت میکنیم,نت خاموش میکنیم,باشد ک رستگار شویم.
    ..
    پاهای اینووو.:-*,هزار ماشالا
    من دوست دارم فقط لبمو بزارم رو لپ نی نی و برش دارم,نرم و گرمه
    پاسخ:
    عزیزدلمی ممنون گلم فدات شم :)

    واالااا باید حجم کارو میدیدی!

    واااایییی تو عالی‌ای دختر :))

    هوووممم چقدر تو ملو برخورد میکنی.... من وحشیانه میخورمش :)))
    ای جوووونمممم..مامان خانومی...سرشلوغ...جیگر اون پاهاشو...بابای وسواسی رو عشقه..خب دختر باباشه دیگه...میفهمم وقتی میگی تایم خابش رو چقدر مغتنم میشماری برای انجام کارهات...دقیقن این تا چندین سال ادامه خاهد داشت...آیکون لبخند ملیح
    پاسخ:
    :)
    بعله باباشه! 
    هی وااای :)))))) دیگه شما سال‌های آینده منی دیگه!
  • نغمه ماه
  • ای جاااااااان عزیزم پاهاشو ببین...راستی یاسی یه ایده وقتی خواستی آلما رو ببری حمام کف پاهاشو رو رنگی کن و بعد بزن روی کاغذ بعد میبری حموم تمیز میشه ولی جای پاهای کوچولوش رو همیشه داری خودشم بعدها براش جالبه.
    اون فیل های روی شلوار آلما چقدر کپلن.خواهش دوست عزیزم.چه جای خوبی گذاشتیش.الان انگار تازه رفته سرجای خودش تو اتاق من بود که انگار به جاش ننشسته بود امیدوارم متوجه منظورم شده باشی خخخخ خودم ولی فهمیدم.من عاشق بوی نوزادها هستم لطفا آلما رو به جای من نفس بکش و بو کن.
    پاسخ:
    :)
    آاااخیییی آره مرسی ایده خوبیه تا الانم اینکارو نکردیم بزار تا کوچولوئه یادگاری پاهاشو داشته باشیم :)
    آخییی نازی :) آره فهمیدم :))))))
    الهییی باشه گلم :×××
    خدا قوت مامان یاسی
    اخه .معلومه بزرگ شده
    پوشکش کجه خخخخخخخخ

    پاسخ:
    ممنون عزیزم :)
    آره بچم بزرگ شده 
    :)))))))) چشم بابایی روشن پوشکش کجه!
    بچم لباس فیلی میپوشه نازی :-) 

     یاسی تو هم مثل من مهمون داریت به سبک کوزتینگه؟ کم کار داری که دلت میخواد غذای مهمونرو هم خودت  بپزی ؟ به خدا اصلا به چشم کسی نمیاد تازه مطمین باش مهمونات دوست ندارن بهت زحمت بدن با غذا پختن فقط شرمندشون میکنی 

    این پیازه خیلی باحال بود 
    یاسی فک کن با این پاهای توپولی میخواد راه بره روزای اول یه جور راه میرن عین این لوطیا انگار رو فنرن:-)

    پاسخ:
    اوهووووم ^ــــــــ^

    آره اصلا پدر خودمو درنیارم بهم نمیچسبه :))))  همیشه هم تصورم اینه اگر از بیرون غذا بگیرم نشونه گشادی و بی‌عرضگیه. ولی شاید الان با این شرایطم به قول تو مهمونام راضی به زحمت نباشن مثلا !!

    آره پیاز :)) حالا باید کم‌کم سخنان نغزشو بنویسم :/ نظریه میده هر لحظه :))))))
    آرهههه الهییی 3>
  • آوا بانو
  • سلام یاسی . این چند روز هی میگفتم یاسی هم دیگه نیست و نابود شده و نمی نویسه . ولی خب دلخوشی ام این بود که سرگرم بچه داری هستی که شیرین ترین حس ِ یک مادره ! هر جا هستی خوش باشی . 
    راستی همسرت راست میگه پیاز خام اصلا خوب نیست . نه تنها باعث نفخ بچه میشه بلکه باعث بد طعم شدن شیرت هم میشه . خب نخور دیگه :)))))))))))))))))))) 
    پاسخ:
    سلام آوا جووونممم :)
    آره دیگه مثل قدیم نمیتونم تند تند بنویسم اما پرچممو بالا نگه داشتم :))))) تعطیل نمیکنم. 
    قربونت برم... آره واقعا دنیای متفاوتیه :)
    بله چشم دیگه نمیخورم :))))))))))))))))
    عزیزم، پاهای کوچولوشوووووو والا دل ما هم ضعف رفت. خدا بهت ببخشه مامان یاسی.
    در مورد حذف ترمت، خییییییلیییییی کار خوبی کردی حالا یه سال دیرتر مدرک بگیری به کجای دنیا برمیخوره؟
    این روانشناسی هیلگارد رو منم دارم ولی هنوز نخوندمش همینجوری مونده تو کتابخونه:/
    پاسخ:
    ای جانم :)
    ممنون عزیزدل :××
    آره والا عجله برای چیمه؟!!!

    :))) منم کلی کتاب نخونده دارم!!
  • مریم بانو
  • سلام عزیزم
    وااااای از دست این مردها که خیلی وقتها دایه دلسوزتر از مادر میشن دقیقا همسر منم ما رو زندانی کرده بود الان کمی بهتر شده فک کن ما شمالیم دختر منم خرداد به دنیا اومد ولی دریغ از یه لب دریا بردن حتی وقتی که آفتاب غروب میکرد.
     داشتم دیونه میشدم تو خونه آخرش یه روز خاله هام اومدن خونمون وسایلم رو جمع کردن سر ظهری من و دخترم رو بردن به همسر گفتن تو هم شام بیا منو دخترم رو غروب بردن لب دریا.یعنی امسال من فقط یک بار دریا رو دیدم .
    صبر کن هنوز مونده هر دوره مدل وسواساشون عوض میشه الان که دختری غذا رو شروع کرده فوببای خفگی و تو گلو پریدن داره یعنی بعضی وقتا منو به مرز سکته میرسونه
    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    :)))))) آرهههه ای بابا خرداد که گرمه :/
    آخیییی ولی آفرین به خاله‌هات :)

    :)))))))) وااای فوبیای خفه شدن!
    سلام یاسیییییییی جونم خوبی مامان خانوم؟ وای که چقدر کییییییییییییف کردم از خوندن این پست ! اصن عشق کردم ^_^ 

    یاسی خودتون متوجه شدین که آلما چقدر کشیدس؟ انگشتاشو دیدم تعجب کردم در مقابل دست بچه های که دیده بودم... به جای دستای کپل گوشتی چه انگشتای کشیده ی زیبایی داره ! :)♥


    دیگه اینکه همسرت تو ویکی پدیا چه میکنه؟:دی ویرایش و اینا ؟:)) جالب بود برام...
    حساسیت مردا جالبه... حالا قبلش حسابی مردد بودن همشون درباره ی بچه ها ! ولی یه رفتارییی میگیرن بعد پدر شدن که ... :))
    ولی یاسی خوبه بچه بیرون نره.. هم هوا سرده ، هم آلودس هم شلووووووووووغ! 
    من گاهی توی مترو مامانایی میبینم با بچه های نوزاد حسابی اعصابم خورد میشه اخه بچه طفلک ! 
    من خودم مهر ماه به دنیا اومدم ، واسه سردی هوا تا نزدیکی های عید بیرونم نبردن از خونه !:| بابام تعریف میکنه میگه تو شلوغیای خرید عید اونهمه آدم دیده بودم یهو کپ کرده بودم همینجوری فقط نگاه میکردم o_O 
    :))))))))))

    اره دیگه... 
    یاسی راستی این روزای الان تو روزای مورد علاقه منه، مادر بودن و کیک پرتقالی درست کردن و کتاب خوندن و اینها..
    من باید پنجاه سال پیش به دنیا میومدم تا وقتی میگم دوست ندارم شاغل باشم و دوست دارم تو خونه بمونم و زنانگی کنم اینقدر واکنش متعجب ناک نمیدیدم !:)))


    شلیک دخترک عالی بود:)))))) یاسی راستی الان میخنده؟

    پاسخ:
    سلااااامممم گلم :× ای جانم :)
    آاااااره! اندامش کپی باباشه. لباس سرهمیایی که جورابدار هستن،‌ اونا از قدش تنگ میشه. پاهاش توش جا نمیشه در حالی که باقی جاهاش هنوز اندازشه :)

    :)) چه میدونم خوره است! آره فک کنم ویرایش میکنه. ترجمه میکنه... 

    آآآاخ نکته خوبی گفتی! موقع تصمیم گیری برای بچه بی میلن،‌ تو بارداری هم خیلی وقتا تو ماه‌های پایین مخصوصا انگار نه انگار بچه ای هست
    اما متولد که شد خیلی شورشو درمیارن
    من خودم ددریم مشکل از منه :))
    آره دیگه خدایی مترو مناسب نیس
    الهیییییی آدم میدیدی میترسیدی !!
    آره خانه داری هم خوبه یه آرامشی داره. فقط اینکه آدم علاقه‌های خودشو فراموش کنه ممکنه خسته بشه. یا اگر تصور بدی داشته باشه و فکر کنه داره خرکاری میکنه :))
    کلا تو کار شلیکه :))))))
    آرههههه انقدر میخنده
    خندش خیلی لذت بخشه 
    یاسی دیدی جواب کامنتت کج شده رفته تو دیوار :))))))))
    وای یاسی جون چقدر قشنگ این حس مادری رو توصیف کردی منم دلم غش رفت برای لپای خوشگلش هزار ماشالله همیشه سلامت و دل خوش باشید. به حرف آقای پدر زیاد اهمیت نده مردا همه شون همینجوری هستند تو کار خودتو بکن همین  که می گی یه گوش دروازه بهترین کاره عزیزم. راستی یاسی جون تو خونه موندن و خانه داری کردن خوبه منم این روزا خیلی به این فکر می کنم که دیگه نرم سرکار. خیلی خسته شدم از اینکه می بینم عمرم و جوونیم رفت و همش صبح زود برو بیرون از خونه عصری برگرد خونه دیگه خسته م کرده.
    پاسخ:
    آخی :)
    ممنون عزیزم 
    اصلا یه حرفایی میزنه گاهی خنده‌ام میگیره :))) 
    آره خونه‌داری هم عالمی داره! اگر دل بدی به کارات و فکر نکنی داری کلفتی میکنی، همش میشه عشق و لذت.

    زنگ را که می زنی...
    دنیایم خلاصه می شود در چشمی ِ کوچک در
    تمام جهانِ من خلاصه می شود

    در مردی که چشمم را پر می کند از عشق
    مردی که ردِ کفش های سفید زمان

    بر چند تار زیبای موهایش باقی مانده
    دلم پر می کشد برای خانه های پیراهنش.
    در را که باز می کنم
    نزدیک که می شود
    نگاهش را که به من می دوزد
    آخ که چقدر نگاه دنیایم به من زیباست
    چقدر خانه ام امن است...




    برای یاسی:)
    پاسخ:
    ای جاااان 
    چقده تو شعرای خوشگل بلدی :×
    مرسی گلم
    خوشحالم با شرایط جدید داری هماهنگ میشی عزیزم
    تنم مور مور شد از پاراگراف آخر... فشار دادن نوزاد خیلی خوبه.
    پر از حس های خوب باشی دوستم...
    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم :×
    ای جانم آآآآره خیلی حس خوبیه :)

    فدای تو گلم
    ای جوووووونم،  من عاشق این پاهای پرانتزی نوزاد هستم.. قاب خوشگلتونم مبارک باشه عزیزم.. 
    مادر نمونه خسته نباشی! کیف کردم.. کاش منم بتونم زود خودمو هماهنگ کنم با شرایط 
    پاسخ:
    الهی :)‌ مرسی رها جانم 
    سلامت باشی گلم. میتونی! اما اولش نه. حداقل تا چهل روز انگار خودتم گم کردی. تو کامنتمم برات گفتم؛ نمیخوام بترسونمت اما خودتو آماده کن. آدم اولش حسابی بهم میریزه. من تصورشو نداشتم و فکر میکردم همه چی قراره از روز اول مرتب باشه! واسه همین بیشتر بهم سخت گذشت.
    میدونی بارداری همش تخیله! اما از موقع تولد بچه همه چی به شدت واقعیه! این تناقض رو بزار کنار یه عالمه چیز دیگه مثل خستگی جسمی و دردای خودت،‌ یه عالمه ادم که دورت جمع میشن،‌ یه بچه که کاااااااااملا غیرقابل پیش‌بینیه... اینا رو میگم که قوی باشی و آماده :) الهی که به بهترین شکل برات پیش بره. فقط نامردی اگر زود نیای و خبر ندی! زود بیا بنویس :)
  • کرگدن آبی
  • یعنی ۱۰۰ درصد مطمئن بودم وقتی اینجا رو باز کنم اولین چیزی که نوشتی اینه که با یه دستم بچه رو نگه می‌دارم با دست دیگه‌ام کارای خونه رو انجام می‌دم :)
    خودم از میزان دقت حدسم تعجب کردم.
    نمی‌شه تصور کرد چقدر تمام ساعت‌های زندگی‌تون صرف اون فسقلی شده. تجربه‌اش رو ندارم بنابراین نمی‌تونم هیچ تصوری داشته باشم که نزدیک به واقعیت باشه. ولی مثل همیشه مهم اون شیرینی آخر داستانه و پاهای ریزه میزهٔ اون فسقلی که یک لبخند پهن روی صورت بیننده می‌نشونه :)

    پاسخ:
    :))‌ چه بامزه! آفرین به قدرت حدست! 
    میدونی اگر همه‌ی ساعت‌ها رو هم به خودش اختصاص نده،‌ حداقل تعیین میکنه که ترتیب انجام کارا چطور باشه و این ترتیب میتونه هر روز یه شکل جدید باشه!! اینه که وقتی یه نوزاد داری هیچ چیز قابل پیش‌بینی نیس
    آخی آره به همین پهنی ^ــــــــــــــــــ^
  • دلا بانو
  • یاسی من هرکار میکنم من نمیتونم عکسارو ببینم چرا؟:(((((((((

    پاسخ:
    الهییی :/ نمیدونم چرا :((
  • ღ یــــاس ღ
  • سلام یاسى عزیز

     

    چه لحظه هاى مادرانه ى قشنگى! :)

    چقدر اقاى همسر حســــــــــــــــــــــاس هستند!!! :/

     

    راستى منم میخوام واسه کنکور کتاب هیلگارد رو بخونم! :0

    به نظر شما چطورى شروع کنم؟ یادداشت بردارى هم انجام بدم؟

    پاسخ:
    سلام دوست گلم
    بعلهههه زیادی!!

    عه چه جالب. حتمن داری برای آزمون ارشد آماده میشی. 
    من همیشه موقع درس خوندن، اول یه دور روزنامه‌ای میخونم. بعد دور دوم خط میکشم و اگر لازم بود خلاصه برداری میکنم. 
    موفق باشی عزیزم. روانشناسی خیلی شیرینه :)
    عزیزم.... :-*
    پاسخ:
    قربون تو عزیزم :××
  • ماه بانو
  • کم کم عادت می کنید از این هم عادی تر میشه 
    بچه اول همینه پدرا حساس میشن دلشون کوچیک میشه ولی بعد می فهمن بیخود بوده 
    عمو و زنعموی من سر سوراخ کردن گوش دختر عموم تو راه پله شون گریه می کردن :)))))))نق نق دختر عموم مساوی بود با دکتر رفتن ولی سر پسر عموم انقدر بی خیالن تجربه کار خودشو کرده 
    یاسی جانم موفق باشی :*
    پاسخ:
    آره ظاهرا همینطوره. البته طبع زندگی همینه ها؛ همه چیز همیشه برای آدم عادی میشه.
    آخییی :)))) طفلک پسرعموت!!
    فدای تو گلم ممنون :××
    مامانی مهربون؟؟؟ خب قیافه شم بذار ببینیم دیگهههههههههه

    مادر شدن حال و هوایی دارد هااا 
    پاسخ:
    ای جانمممم :)
    چه میدونم والا همه تو دنیای مجازی میخوان ناشناس بمونن ما هم گفتیم اینطوری باشیم :)))

    خیلی! همه چیزت عوض میشه
    ای به قربونش ...
    دلم ضعف رفت برای پاهای نازش .. ماشالا به عزیزم ...
    یاسی جونم گاهی از نظر روحی خودتو رها کن 
    حتی اگه ده دقیقه باشه ولی رفرش میشی

    نمیدونی چقد حس دوست داشتنی دارم موقع خوندن نوشته هات عزیزم
    :)
    پاسخ:
    ممنون عزیزم :)
    اونوقتایی که میرم تو بالکن میشینم به آسمون نگاه میکنم فک کنم همینطوریه که میگی هرچند کوتاهه مثلا یک دقیقه!

    عزیزدلممم منم حس خوبی از کامنتات دارم :)
    وووی چه پاهای خوشمزه ای !!!
    پاسخ:
    بعلههههه ^ــــ^ 
    عزیزم،تولد دخترت رو بهت تبریک میگم ^_^
    چقدر زمان زود میگذره انگار همین دیروز بود که اومده بودم و وبت رو میخوندم.چقدر تغییرات زیادی تووی این مدت کم اتفاق افتاده.خیلی خوشحالم که خوشحالی.بخاطر دانشگاه ناراحت نباش چون پیش خوشبختی بزرگی که الان داری،یه کوچولوی خوشگل و یه زندگی آروم موضوع دانشگاه خیلی کوچیک محسوب میشه.
    همیشه شاد باشی :)
    پاسخ:
    ای جاااانمممم سلااام دختر! خوبی تو؟ خوشحالم خبری ازت شد :)
    ممنون دوست گلم.
    آره دیگه همینطوره :)
    مرسی عزیزم تو هم همینطور :××
    برای اینکه احساس غریبی نکنی منم کج جواب میدم اصن:))

    بله بله:) 
    اومدم بودم بگم یاسی کجایی دیدم تائید شدن ^_^
    ای جونم قد بلند خانوم ماشالله ماشالله ^_^ اتفاقا وقتی نوشتی 60 سانت شد گفتم خدا مرگم بچه دو ماهه شد 60 سانت اونقت من خودم کلا روهم یک مترو شصتم:)))))))))))))

    اره خب مسلما خستگی میاره... من هدفم بیشتر رسیدن به علاقه هاس^_^
    نقاشی ،کارای هنری و اینا...
    چیه ادم برم خسته شه سر کار -_- اصلا هم از گشادیم نیستا !:)))))))
    پاسخ:
    :)))) ولی برای من که درست و مرتب ثبت شده ! 

    میدونی کامنتام زیاد که میشن تقریبا اندازه یه پست وقت میبره جواب بدم! بعدم نمیشه که چن تا رو جواب بدی چن تا رو بعدا، باید همه رو با هم تایید کرد که دوستا معطل نشن فک کنن آیا ثبت شده نظرشون یا نه... اینجوریا :)
    الهیییی عزیزمممم تو یک و شصتی؟ بزار پز بدم من 167 سانتم ;-) بابایی هم 188 اینه که نی نی قدش بلنده :-) 
    خیلی خوبه یاسی :-) آفرین 
    نه بابا گشادی چیه :-D دور از جون :))))
    سلام مامان یاسی جان:-*:-*:-*:-*:-*قوربون پاهای دختر هوژولوی مان بشم:-*:-*:-*
    دختر جان؟برو برای عروس گل مون سپندی دود نما جانمo (∩ ω ∩) o
    پاسخ:
    سلام عزززززیززززدل  ♥♥♥
    ای جانم :****
    چشم ^__^ ممنون گلم 
  • ღ یــــاس ღ
  • سلام یاسى عزیز

     

    منم کتاب هیلگارد رو به روش شما میخونم. :)

    بله تصمیم دارم کنکور ارشد (روانشناسى تربیتى) شرکت کنم ولى هنوز دقیق و درست برنامه ریزى نکردم و جدى شروع نکردم :-0 یعنى در این حد خجسته ام من!!! :-/

    میشه لطفا راهنماییم کنى شما واسه ارشد چند ساعت در روز مطالعه مى کردى؟

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    :))) من خودم دوبار به روش خجسته ای کنکور دادم قبول نشدم! البته امیدوارم تو قبول بشی :-)
    من اون سالی که قبول شدم، از روزی دوساعت شروع کردم کم کم رسوندم به شش ساعت. هرچند اینا قانون مطلق نیست میبینی یهو یه نفر با روزی هشت ساعت قبول نمیشه یکی با روزی چهار ساعت میشه. کیفیت مطالعه خیلی مهمه خوب. اگر لیسانست روانشناسیه که چه بهتر. اگر نیست باید بیشتر کار کنی دیگه :-)

    یاسی جونم یه سوال.الان گل دخترمون چه سایزی میپوشه؟

    مامانم پنج دست لباس پلوخوری برا نینیم خریده هر پنج تا سایز یک هستن و فوق العاده گرمند.مخمل و توکرکی .انقد خرج کردم دلم نمیاد برا سایز صفرم دوباره بخرم.خواستم ببینم بیست روزگی نینی توعید میتونم اینارو بهش بپوشونم؟؟

    اگه عیدم نتونم تنش کنم بعدشم گرم میشه و دیگه نمی تونم تنش کنم و خیلی حرص میخورم این همه پولو بریزم دور

    پاسخ:
    آخییییی لباس پلو خوری :-) 
    الان سایزش یکه. 
    البته اینم بگما. سایزا متفاوتن  و بچه ها هم هیکلاشون متفاوت. مثلا لباسای ایرانی معمولا سایزاشون بزرگتره. من ایرانی خریدم. تاپ لاین و آدمک و اینم تو پرانتز بگم مارکای خوبین خواستی بخر.  
    سایز یک خارجی کوچولوتره تا اونجا که من دیدم.
    نگران نباش اندازش میشه :-) سایز صفر معمولا کاربردش کمه. بعدم بچه ها همیشه گرمتر از بزرگترا میپوشن حتی تو عید و بعد از عید 
    جانممممم جوجوت دختره؟
    سلام یاسی جون خوبی؟دخترماهت خوبه؟
    خیلی برام جالبه بود جایی رو که نوشتی وقتی خوابه درحال بدو بدو هستی.دقیقا عین خودم، پسرم که یه لطفی در حق من میکنه و میخوابه من باید کارای کل روز رو تو اون یه ساعت بچپونم. خدا بهت قوت بده عزیزم
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون :-) خوبیم گلم متشکر :*
    آخیییی :-) 
    متوجهی چی میگم :)))
    تو هم همینطور عزیزم ♥
    خسته نباشی مامان فداکار
    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم :*

    ممنون که راهنمایی کردی یاسی جونم.

    چندین و چندبار پست های بارداری به بعدتو میخونم.خیلی حس قشنگیه.

    راستی کلی با این هیلگارد خاطره دارم.فکر کن ترم ۱ جزو درسهای علوم پایه بود و شب امتحان هیچی نخونده بودم.فقط یادمه خیلی قطور بود و نمیفهمیدم کجاهاشو باید حفظ کنم.فکر کنم با ۱۲ و نیم پاسش کردم.خخخخ

    جوجومونم پسره.

    خیلی از تجربیاتت اینجا استفاده میکنم.خیلی پرانرٰژی هستی.شخصیتتو  دوست می دارم .:-*

    پاسخ:
    خواهش میکنم عزیزم :*
    آخی :-) 
    :))) زیااااااده لامصب!!
    الهیییی گل پسر عسل ♥

    عزبزم لطف داری گلم 
    خوشحالم :-)
    حافظم حافظه ماهی شده ! داشتم اینجا یه کامنت مینوشتم یهو صفحه رو بستم ! حالا یادم نمیاد اشتباه صفحه رو بستم یا کامنت تموم شد و فرستادم و بعد واسه همین صفحه رو بستم:| خدایا-_-
    پاسخ:
    ای جانم :))))))
    نه عزیزم کامنتی نرسبده غیر از این. اگر حافظه ماهی گلیت جوابگو بود و حسش هنوز مونده بود دوباره بنویس :-)

    سلام

    خوبید شما ؟

    من از بینندگان وبلاگ الی هستم

    از ایشون خبری دارید !؟

    برقرار باشید به امید دیدار

    پاسخ:
    سلام ممنونم
    خوش اومدین :-) 
    بله خبر دارم. بهش گفتم شما احوالشو پرسیدین. گفت زنده ام! منتها حال و حوصله صفر

    ممنونم
  • عسل نوی نو
  • سلام یاسی میگم همه بچه ها شکل همند تو این سن شناخته نمیشن کهنمیشهعکس کاملشو بذاری
    پاسخ:
    سلام عزیزم ♡
    :)) نه بابا کلی فرق دارن که ^__^ بچم شناسایی میشه!!

    سلام

    بسیار سپاسگزارم از شما . بهشون بفرمائید اگه زحمتی نیست به وبلاگ من یه سری بزنند و در حد امکان از خودشون بنویسند .

     

    برقرار باشید به امید دیدار

    پاسخ:
    سلام خواهش میکنم. باشه حتمن.
    متشکرم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">