خانهداری!
احتمالا وقتی بتوانی همزمان با خواباندن نوزادت پارگی زیربغل پیراهن همسرت را بدوزی، با شرایط جدیدت کنار آمدهای! وقتی بتوانی بگویی دیشب خوب خوابیدم و منظورت این باشد که فقط هر دو یا سه ساعت یک بار بیدار شدهای و شیردادی و حاشیهی دیگری مثل گریه و دلدرد و نخوابیدن طولانی نداشتهای. وقتی دوتایی خانه را تمیز کرده باشیم... وقتی بتوانی کیک پرتقالی درست کنی :)
با ترس و تردید یکی از کتابهای روانشناسی قدیمی و پایه را از کتابخانه برمیدارم. چرا ترس و تردید؟ چون احتمال میدهم محض دلداری خودم مطالعه میکنم! و ضمنا میترسم نتوانم تمامش کنم. زمینه روانشناسی هیلگارد؛ اولین کتابی که به هر دانشجوی کارشناسی معرفی میشود. نمیدانم شاید میخواهم بخشهای نخواندهی همهی کتابهای روانشناسیم را از اولِ اول بخوانم تا به خودم بگویم اشکالی نداره عقب نیوفتادی که پایهات قوی شد!
از آنجایی که قبلا هم گفته بودم زندگیام در موقعیت فشار و بحران پربارتر است، این روزها دارم فعالتر میشوم. وقتی بدانی فقط یک ساعت تا بیدارشدن دخترت وقت داری، دلت میخواهد همهی کارهای نکرده را توی آن یک ساعت انجام دهی. وقتی یک هفته از تمیزکاریِ دو نفرهمان گذشت و خانه کمی خاک گرفت، خودم دوباره جارو و تی زدم و گردگیری کردم. احتمالا خانهمان شوک شده! من و این همه تمیزی؟؟؟ وقتی آلما میخوابد تقریبا میدوم!!! احساس میکنم چهار تا دست و پای اضافه درآوردهام :)) سر راهم همه چیز را مرتب میکنم؛ انگار واقعا مادر شدهام. بعضی از آدمها وقتی ازدواج میکنند اینطور میشوند. اما من و همسرم توی خانه راحت بودیم و کیف میکردیم! روزگاری فیلم میگذاشتیم و لش میکردیم و دوتایی وسط هال سیگار میکشیدیم. الان از تصور همچین صحنهای خندهام میگیرد. چهار سال هر کار خواستیم کردیم و حالا دخترمان تعیین میکند چه کاری اولویت دارد. از بعد از زایمانم که سرکار نمیروم. وقتی هم که تصمیم گرفتم امتحان ندهم و فشار درس برداشته شد، یک دفعه احساس کردم کاری جز بزرگ کردن فرزندم ندارم. حالا شدهام یک خانهدارِ تمام وقت! نمیدانم این خوب است یا نه؟! البته خوب سرم را به خواندن کتاب، دیدن فیلم و نت گردی گرم میکنم؛ سری که خودش به شدت گرم کارهای تمام نشدنی آلماست!
کمکم نیازم به خواب از بین میرود و ترجیح میدهم توی ساعتهایی که دختری خواب است کارهایی را که گفتم انجام دهم.
کلی آدم منتظرند دعوتشان کنیم؛ دوستانی که برای دیدن دخترم نیامدند و گفتند هر وقت زندگیتان نرمال شد خبرمان کنید. یکی از این مهمانیها، دوستان همسرم هستند. همسرم میگوید کباب میخرم که توی زحمت نیوفتی میتونی خودت پلو درست کنی و مخلفات. هرچند هیچ وقت دوست نداشتم برای مهمانم از بیرون کباب بگیرم و ضمنا دوست ندارم احساس ناتوانی کنم و یاسیِ قد (غد) درونم میگوید خودممممممم میپزم :) اما انگار باید قبول کنم! احتمالا با درست کردن سالاد و دسر این احساس را به خودم میدهم که توانا هستم و باز با خودم تکرار میکنم من میتوووونمممم!
آقای بابایی با وسواسهای جورواجورش دربارهی دخترمان، گاهی خستهام میکند. هر روز یک مشت غر تحویلم میدهد و میرود! همهی سعیم را میکنم با دقت کارهای آلما را انجام دهم اما برای غرهای تمامنشدنی همسرم، تصمیم گرفتهام یک گوش را در کنم و دیگری را دروازه. اگر هر روز بخواهم ناراحت شوم اعصابی برایم نمیماند. مثلا امروز سر نهار میگوید پیاز خام برای دلدردش بده ها! من متعجب!!! مگه من پیاز خام خوردم؟! اشاره میکند به پیازهای توی غذا؛ اینا انگار یکم دل دارن! میگویم عزیزم وقتی گوشتای غذا پخته میخوای پیازاش خام باشه؟! اصلا مگه میشه؟ بعد این همه ساعت پیازش نپخته باشه :|
هرگونه بیرون رفتنی هم که از نظرش مساویست با بیعقلی و به کشتن دادن بچه. میگویم فقط ماییم که بچهدار شدیم؟ یا دیگران بچه میارن همه زندونی میشن؟ او هم سر استفاده از کلمهی زندان رسما دهنم را صاف میکند.
خانم یکی از دوستان که وسواسش از همسرم شدیدتر بود دلگرمم کرد و گفت مردا اولش اینطورن بعدا درست میشن. گفت شوهر من الان دیگه داره از اون ور بوم میوفته.
ارتباط کلامی و فیزیکیمان خیلی کم شده. میدانم احساسش نسبت به من حتی بیشتر هم شده. این را از کارهایی که برایم میکند میفهمم اما نمیدانم چرا به شدت خودش را مشغول ویکی پدیا کرده! جوری که انگار پول درمیآورد! میدانم هر مشغلهای نباید صرفا برای پول باشد. اما علاقههای همسرم خیلی شدیدند. این روزها آرزو دارم یک لحظه موقع حرف زدن سرش را از توی تبلت دربیاورد. صبح تا شب، با لپتاپ و تبلت توی صفحه ویکی میبینمش :))
با وجود اینکه خیلی ساکت شده اما مشخص است که ناراحت نیست. اصلا مگر میشود توی خانهای نوزادی به این شیرینی باشد و کسی بتواند غمگین باشد؟ صبحها تا ظهر توی کارهای آلما مشارکت میکند. اما یک چشمش توی لپتاپش است و فکرش هم که کلا و صد در صد آنجاست. ادبیاتش هم ویکی پدیایی شده! دیشب هی میگفت تا بچه خوابه برو بخواب دیگه توام و من یک ریز حرف میزدم :)) آخرسر گفت بهت برچسب حذف میزنما برو بخواب :)
چند روز پیش تازه از خواب بیدار شده بودیم که آلما خانم پیپی کرد! از کجا میفهمیم؟ از صدای زیادش :)) بابایی گفت بده من عوضش میکنم. وقتی داشت پاکش میکرد و پاهایش را بالا گرفت، دخترکمان اسلحه را تنظیم کرد روی شلوارک بابایی و شلییییک :)) وقتی توی حمام زیرانداز دختر و شلوارک بابایی را میشستم صدایش کردم و گفتم مطمئنی آلما پیپی کرد؟ شلوارک تو کثیفتره :))))
دخترم روز به روز بزرگتر و شیرینتر میشود. قدش شده شصت سانتی متر و بابایی دومین علامت را برایش روی دیوار زده. لپهایش درآمدهاند و من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم! هزاران بار میبوسمش و طفلکم را فشار میدهم. گاهی حس میکنم دلم ضعف میرود. احساس میکنم چیزی شیرینتر از وجود نرم و لطیفش نیست...
در ادامه عکسی از پاهای دختری و هدیهی دوست عزیزم، نغمهی ماه، که زحمت کشید و برایم پست کرد. همان نقاشی کنار وبم حالا قاب شده توی خانهمان است :)
بازهم ممنون دوست گلم :**
- ۹۴/۱۰/۲۸