چون میگذرد غمی نیست
نمیدانم من بدون او نمیتوانستم یا او بدون من؟؟؟
یا باید میماند خانه و شیر اندکی که برایش دوشیده بودم با شیشه میخورد، یا باید همراهم میبردمش دانشگاه.
هیچ یک از این دو راه را نشد که انتخاب کنیم. نتوانستم بگذارمش و بروم. مدام تصویر دهان بازش جلوی چشمهایم میآمد و گریههایی که دلم را کباب میکند؛ گریهی گرسنگی... هرچه بهم گفتند که طوری نمیشه. بچه است دیگه گریه میکنه بعدش آروم میشه... فوقش آب قند میدن... نتوانستم... از آن گذشته، آلمای من اصلا شیشه نمیگیرد...
همسرم راضی نشد با هم برویم دانشگاه. گفت نمیتونم خودمو راضی کنم... فردا اگر طوریش بشه خودمو نمیبخشم....
شاید نگرانی من مادرانه بود و نگرانی او پدرانه... دو روز گریه کردم بلکه دلش بسوزد و راضی شود با هم و سه تایی برویم دانشگاه، او توی ماشین بچه را نگه دارد تا من امتحان بدهم؛ این طوری دوری من و آلما نهایتا نیم ساعت میشد... اما قبول نکرد. بهم گفت گریه میکنی شیرت تلخ میشه... مگه نمیگی نگرانشی پس گریه نکن... اما من اشک میریختم و شیر میدادم. هرچه گریه میکردم اشکهایم انگار تمام نمیشدند. تمام روزهایی که با شکم بزرگ، توی این راهها، با اتوبوس رفته بودم یادم میآمد... این همه انگیزه... این همه امید... احساس میکردم تمام برنامههایم برای زندگی خراب شد. اما چارهای نبود... تصمیمم را گرفتم. ترمم را حذف میکنم. ترم بعد هم مرخصی... مهر سال آینده دوباره شروع میکنم... با کلی ضرر مالی!
وقتی تصمیمم را گرفتم همسرم گفت عذاب وجدان دارم که نتونستی بری اما واقعا نمیتونستم خودمو راضی کنم بچه رو رابندازم تو جاده. بهت که گفتم بزارش پیشم برو. خودم یه جوری نگهش میدارم... گفتم منم نتونستم خودمو راضی کنم هفت هشت ساعت بدون من باشه...
نمیدانم تصمیم احمقانهای گرفتم یا نه؟! اما در هر صورت... این هم گذشت! فقط نمیدانم سال بعد، وقتی دخترکم یک ساله شده، میتوانم بگذارمش پیش بابایی و بروم کلاس؟
نمیدانم چرا از وقتی زایمان کردم، انقدر دچار استرس و مسئله شدهام! امیدوارم از این به بعد آرامش بگیرم. اول افسردگی و ضعف جسمی بعد سوتفاهم و دل شکستگی، حالا هم حذف ترم! هرچند دارم با تصمیمم کنار میآیم. دعا میکنم خیر و صلاحم در این تصمیم باشد.
به خانوادهی خودم نگفتم همسرم راضی نشد؛ گفتم خودم نخواستم... نمیخواستم بگویند دامادمون نمیخواست دخترمون درس بخونه. میدانم کینه میگیرند و تا آخر عمر یادشان نمیرود.
از وقتی آمدیم خانهی خودمان حالم خیلی بهتر شده بود. این که با دخترم تنها بودم و کسی نبود که هر دو دقیقه یک بار نظریه بدهد و دستورهای متفاوت. دلم میسوزد که دربارهشان اینطور حرف بزنم اما واقعیت این است که درست است که خیلی زحمتشان دادیم و کمکمان کردند، درست است که خانهی آنها بود که من با کمکهایشان به بیخوابی عادت کردم. کار خانه نکردم و فقط خوردم و خوابیدم و استراحت کردم، تقویت شدم و حال جسمیم خوب شد، اما بهم اجازه نمیدادند مادر باشم. احساس کردم من دایهی آلما هستم؛ کسی که استخدام شده فقط شیر بدهد. و این به شدت زخمیم کرد. فهمیدم که هیچچیز برای یک مادر سختتر از این نیست که مادریش نادیده گرفته شود. مثلا وقتی لباس دخترم را عوض میکردم و او که این کار را دوست ندارد، گریه میکرد، مادربزرگش سراسیمه میآمد داخل اتاق و میگفت چی شده بچم؟ و بعد بچه را از دستم بیرون میکشید و میبردش و من با دست و دهان ماسیده و وارفته میماندم که چه کنم؟! فکر میکردم من چکارهام؟ دختربچهای نابلد که از خواهر کوچکش نگهداری میکند؟ یا دایهای که فقط مسئول شیر دادن بچهشان است؟ با این حال چون میدانستم این کارها از سر عشق است، قندانم را پر میکردم و سعی میکردم برایم مهم نباشد. اما آنچه باعث دلشکستگیم شد اینها نبود... شش سال عروس این خانواده بودم و یک بار اجازه نداده بودم کسی احترامم را از بین ببرد. گویا مادرهمسرم هم دلخوریهایی داشته... آن شب به بهانهای کوچک، دلخوریش را سرم داد زد. توی جمع. جلوی همه... من مهمان خانهاش بودم... بگذریم...
اصلا تصورش را هم نمیکردم تولد یک بچه این همه سختی و مسئله داشته باشد! اصلا نمیدانستم این همه بازتاب دارد! مشکلات خودمان به کنار، خانوادهها چرا خل شدند؟ یعنی نوهدار شدن انقدر آدمها را عوض میکند؟ حالا خانوادهی خودم دور هستند اما از همان راه دور هم گاهی بینصیب نمیمانم! امان از نزدیک بودن... که بالاخره این نزدیکی زیاد، انفجار را به همراه داشت! حالا که به روزهایی که گذشت فکر میکنم، میگویم کاش نمیرفتم. کاش این تصمیم احمقانه را نمیگرفتم... چه کاری بود؟ نشسته بودیم خانه خودمان!
اصلا فکر نمیکردم مادرهمسرم اینقدر نسبت به بچه احساس مالکیت داشته باشد! واقعا انگار مال خودش باشد! به همین مسخرگی! همین قدر بچهگانه! انگار سر یک عروسک دعوایمان شده باشد و هرکس بگوید مال منه! و بخواهد برای لباس پوشیدنش، شیرخوردنش، سرما و گرمایش، حکم صادر کند. بگذریم!
به زندگی با یک نوزاد عادت کردهام. خیلی کم پیش میآید غمگین شوم. درس و دانشگاه و استرسهایش هم که حذف شد. حالا من ماندم و دخترم. همهی ساعتها و لحظههایم را از آن خود کرده! از کارهای خانه فقط میرسم که غذا درست کنم؛ خانهمان به شدت کثیف است! با همسرم دنبال یک برنامه هستیم که بتوانیم دوتایی خانه را تمیز کنیم اما هر روز که میگذرد فقط توانستهایم دخترک را تر و خشک کنیم. چند وقتی است که شبها نمیخوابد. خوشبختانه دلش درد نمیکند اما دوست دارد تمام شب را تا صبح بغلش کنیم و راه ببریمش، حرف بزنیم و نازش کنیم! کمکم خوابش میگیرد اما به محض اینکه میخوابانیمش توی تخت بیدار میشود و توی تاریکی با آن چشمهای کوچک تیلهای نگاهمان میکند. این داستان تا هشت صبح ادامه دارد گاهی تا ده صبح. بعد میخوابد تا عصر و فقط برای شیرخوردن بیدار میشود؛ تقریبا دو ساعت یکبار. شیرش را چشم بسته و در حالیکه دست و پایش شل است میخورد و وسط شیرخوردن خوابش میبرد! این برنامه تا عصر ادامه دارد. از عصر دوباره سرحال میشود و خوابهای کوتاه دارد تا صبح. اما تا وقتی که گریه و بیقراری ندارد ناراحت نیستیم. نمیشود به زور برنامه خوابش را عوض کرد. باید صبر کنیم خودش خوب میشود.
این روزها فصل جدیدی از رابطهمان را میگذرانیم. هرچه که هست بیشتر درهم تنیدهمان کرده. انگار هر لحظه بیشتر جزئی از هم میشویم. انگار همهی اتفاقها برای گرمتر کردن رابطهمان پیش میآیند. هر روز چیزهای جدیدی در رفتار همسرم میبینم. کسی که هر روز کافه میرفت و اصلا یک بار هم فکر نمیکرد حالا که او نشسته قهوهاش را میخورد و سیگارش را میکشد و کتابش را میخواند، زنش توی خانه تنهاست، این روزها یا نمیرود یا اگر برود برای من هم چیزی میخرد و میآورد. میگوید دلم نمیاد بدون تو.
البته من اصلا از کافه رفتنش ناراحت نمیشدم و توقعی نداشتم. فکر میکردم خوب او همین یک تفریح را دارد. اما گاهی ساعتهای زیادی را تنها بودم و دلم میخواست با هم میرفتیم جایی... کاری میکردیم...
امروز صبح همسرم آلما را نگه داشته بود تا من چرتی بزنم. وقتی موقع شیردادنش رسید و بیدار شدم، با آن چشمهایی که از بیخوابی به هم چسبیده بود، اولین چیزی که دیدم... برق حلقهی ازدواجمان توی انگشتش... گفتم حلقهات! لبخند زد و گفت آره... البته نمیدونم بزارم بازم تو دستم بمونه یا نه! خلقم تنگ میشه! گفتم اوهوم میدونم...
برایم مهم نیست باز هم دستش میکند یا نه؛ همین یکبار هم برایم کافیست. و اینکه صبر کرده تا بیدار شوم و ببینم...
دلم را به فصل جدید زندگیم خوش کردهام؛ خداحافظ باقی دنیا!!!
پینوشت: عنوانم بیشتر شبیه نوشتههای روی برجکهای پادگانهاست :)
- ۹۴/۱۰/۱۸