یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

چون میگذرد غمی نیست

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

نمیدانم من بدون او نمیتوانستم یا او بدون من؟؟؟ 

یا باید میماند خانه و شیر اندکی که برایش دوشیده بودم با شیشه میخورد، یا باید همراهم میبردمش دانشگاه. 

هیچ یک از این دو راه را نشد که انتخاب کنیم. نتوانستم بگذارمش و بروم. مدام تصویر دهان بازش جلوی چشم‌هایم می‌آمد و گریه‌هایی که دلم را کباب میکند؛ گریه‌ی گرسنگی... هرچه بهم گفتند که طوری نمیشه. بچه است دیگه گریه میکنه بعدش آروم میشه... فوقش آب قند میدن... نتوانستم... از آن گذشته، آلمای من اصلا شیشه نمیگیرد...

همسرم راضی نشد با هم برویم دانشگاه. گفت نمیتونم خودمو راضی کنم... فردا اگر طوریش بشه خودمو نمیبخشم....

شاید نگرانی من مادرانه بود و نگرانی او پدرانه... دو روز گریه کردم بلکه دلش بسوزد و راضی شود با هم و سه تایی برویم دانشگاه، او توی ماشین بچه را نگه دارد تا من امتحان بدهم؛ این طوری دوری من و آلما نهایتا نیم ساعت میشد... اما قبول نکرد. بهم گفت گریه میکنی شیرت تلخ میشه... مگه نمیگی نگرانشی پس گریه نکن... اما من اشک میریختم و شیر میدادم. هرچه گریه میکردم اشک‌هایم انگار تمام نمیشدند. تمام روزهایی که با شکم بزرگ، توی این راه‌ها، با اتوبوس رفته بودم یادم می‌آمد... این همه انگیزه... این همه امید... احساس میکردم تمام برنامه‌هایم برای زندگی خراب شد. اما چاره‌ای نبود... تصمیمم را گرفتم. ترمم را حذف میکنم. ترم بعد هم مرخصی... مهر سال آینده دوباره شروع میکنم... با کلی ضرر مالی!

وقتی تصمیمم را گرفتم همسرم گفت عذاب وجدان دارم که نتونستی بری اما واقعا نمیتونستم خودمو راضی کنم بچه رو رابندازم تو جاده. بهت که گفتم بزارش پیشم برو. خودم یه جوری نگهش میدارم... گفتم منم نتونستم خودمو راضی کنم هفت هشت ساعت بدون من باشه... 

نمیدانم تصمیم احمقانه‌ای گرفتم یا نه؟! اما در هر صورت... این هم گذشت! فقط نمیدانم سال بعد، وقتی دخترکم یک ساله شده، میتوانم بگذارمش پیش بابایی و بروم کلاس؟

نمیدانم چرا از وقتی زایمان کردم، انقدر دچار استرس و مسئله شده‌ام! امیدوارم از این به بعد آرامش بگیرم. اول افسردگی و ضعف جسمی بعد سوتفاهم و دل شکستگی، حالا هم حذف ترم! هرچند دارم با تصمیمم کنار می‌آیم. دعا میکنم خیر و صلاحم در این تصمیم باشد. 

به خانواده‌ی خودم نگفتم همسرم راضی نشد؛ گفتم خودم نخواستم... نمیخواستم بگویند دامادمون نمیخواست دخترمون درس بخونه. میدانم کینه میگیرند و تا آخر عمر یادشان نمیرود.

از وقتی آمدیم خانه‌ی خودمان حالم خیلی بهتر شده بود. این که با دخترم تنها بودم و کسی نبود که هر دو دقیقه یک بار نظریه بدهد و دستورهای متفاوت. دلم میسوزد که درباره‌شان اینطور حرف بزنم اما واقعیت این است که درست است که خیلی زحمتشان دادیم و کمکمان کردند، درست است که خانه‌ی آنها بود که من با کمک‌هایشان به بی‌خوابی عادت کردم. کار خانه نکردم و فقط خوردم و خوابیدم و استراحت کردم، تقویت شدم و حال جسمیم خوب شد، اما بهم اجازه نمیدادند مادر باشم. احساس کردم من دایه‌ی آلما هستم؛ کسی که استخدام شده فقط شیر بدهد. و این به شدت زخمیم کرد. فهمیدم که هیچ‌چیز برای یک مادر سخت‌تر از این نیست که مادریش نادیده گرفته شود. مثلا وقتی لباس دخترم را عوض میکردم و او که این کار را دوست ندارد، گریه میکرد، مادربزرگش سراسیمه می‌آمد داخل اتاق و میگفت چی شده بچم؟ و بعد بچه را از دستم بیرون میکشید و میبردش و من با دست و دهان ماسیده و وارفته میماندم که چه کنم؟! فکر میکردم من چکاره‌ام؟ دختربچه‌ای نابلد که از خواهر کوچکش نگهداری میکند؟ یا دایه‌ای که فقط مسئول شیر دادن بچه‌شان است؟ با این حال چون میدانستم این کارها از سر عشق است، قندانم را پر میکردم و سعی میکردم برایم مهم نباشد. اما آنچه باعث دل‌شکستگیم شد اینها نبود... شش سال عروس این خانواده بودم و یک بار اجازه نداده بودم کسی احترامم را از بین ببرد. گویا مادرهمسرم هم دلخوری‌هایی داشته... آن شب به بهانه‌ای کوچک، دلخوریش را سرم داد زد. توی جمع. جلوی همه... من مهمان خانه‌اش بودم... بگذریم... 

اصلا تصورش را هم نمیکردم تولد یک بچه این همه سختی و مسئله داشته باشد! اصلا نمیدانستم این همه بازتاب دارد! مشکلات خودمان به کنار، خانواده‌ها چرا خل شدند؟ یعنی نوه‌دار شدن انقدر آدم‌ها را عوض میکند؟ حالا خانواده‌ی خودم دور هستند اما از همان راه دور هم گاهی بی‌نصیب نمیمانم! امان از نزدیک بودن... که بالاخره این نزدیکی زیاد، انفجار را به همراه داشت! حالا که به روزهایی که گذشت فکر میکنم، میگویم کاش نمیرفتم. کاش این تصمیم احمقانه را نمیگرفتم... چه کاری بود؟ نشسته بودیم خانه خودمان! 

اصلا فکر نمیکردم مادرهمسرم اینقدر نسبت به بچه احساس مالکیت داشته باشد! واقعا انگار مال خودش باشد! به همین مسخرگی! همین قدر بچه‌گانه! انگار سر یک عروسک دعوایمان شده باشد و هرکس بگوید مال منه! و بخواهد برای لباس پوشیدنش، شیرخوردنش، سرما و گرمایش، حکم صادر کند. بگذریم!

به زندگی با یک نوزاد عادت کرده‌ام. خیلی کم پیش می‌آید غمگین شوم. درس و دانشگاه و استرس‌هایش هم که حذف شد. حالا من ماندم و دخترم. همه‌ی ساعت‌ها و لحظه‌هایم را از آن خود کرده! از کارهای خانه فقط میرسم که غذا درست کنم؛ خانه‌مان به شدت کثیف است! با همسرم دنبال یک برنامه هستیم که بتوانیم دوتایی خانه را تمیز کنیم اما هر روز که میگذرد فقط توانسته‌ایم دخترک را تر و خشک کنیم. چند وقتی است که شب‌ها نمیخوابد. خوشبختانه دلش درد نمیکند اما دوست دارد تمام شب را تا صبح بغلش کنیم و راه ببریمش، حرف بزنیم و نازش کنیم! کم‌کم خوابش میگیرد اما به محض اینکه میخوابانیمش توی تخت بیدار میشود و توی تاریکی با آن چشم‌های کوچک تیله‌ای نگاهمان میکند. این داستان تا هشت صبح ادامه دارد گاهی تا ده صبح. بعد میخوابد تا عصر و فقط برای شیرخوردن بیدار میشود؛ تقریبا دو ساعت یکبار. شیرش را چشم بسته و در حالیکه دست و پایش شل است میخورد و وسط شیرخوردن خوابش میبرد! این برنامه تا عصر ادامه دارد. از عصر دوباره سرحال میشود و خواب‌های کوتاه دارد تا صبح. اما تا وقتی که گریه و بی‌قراری ندارد ناراحت نیستیم. نمیشود به زور برنامه خوابش را عوض کرد. باید صبر کنیم خودش خوب میشود.

این روزها فصل جدیدی از رابطه‌مان را میگذرانیم. هرچه که هست بیشتر درهم تنیده‌مان کرده. انگار هر لحظه بیشتر جزئی از هم میشویم. انگار همه‌ی اتفاق‌ها برای گرم‌تر کردن رابطه‌مان پیش می‌آیند. هر روز چیزهای جدیدی در رفتار همسرم میبینم. کسی که هر روز کافه میرفت و اصلا یک بار هم فکر نمیکرد حالا که او نشسته قهوه‌اش را میخورد و سیگارش را میکشد و کتابش را میخواند، زنش توی خانه تنهاست، این روزها یا نمیرود یا اگر برود برای من هم چیزی میخرد و می‌آورد. میگوید دلم نمیاد بدون تو.

البته من اصلا از کافه رفتنش ناراحت نمیشدم و توقعی نداشتم. فکر میکردم خوب او همین یک تفریح را دارد. اما گاهی ساعت‌های زیادی را تنها بودم و دلم میخواست با هم میرفتیم جایی... کاری میکردیم... 

امروز صبح همسرم آلما را نگه داشته بود تا من چرتی بزنم. وقتی موقع شیردادنش رسید و بیدار شدم، با آن چشم‌هایی که از بی‌خوابی به هم چسبیده بود، اولین چیزی که دیدم... برق حلقه‌ی ازدواجمان توی انگشتش... گفتم حلقه‌ات! لبخند زد و گفت آره... البته نمیدونم بزارم بازم تو دستم بمونه یا نه! خلقم تنگ میشه! گفتم اوهوم میدونم...

برایم مهم نیست باز هم دستش میکند یا نه؛ همین یکبار هم برایم کافیست. و اینکه صبر کرده تا بیدار شوم و ببینم...

دلم را به فصل جدید زندگیم خوش کرده‌ام؛ خداحافظ باقی دنیا!!!

پی‌نوشت: عنوانم بیشتر شبیه نوشته‌های روی برجک‌های پادگان‌هاست :)


  • یاسی ترین

نظرات (۴۶)

پس یاسی هم اولین از خود گذشتی مادرانشو کرد، اولین ترجیح بچه اش به خودش اولین خودش رو ندیدن و به راحتی جگرگوشش فکر کردن... به عنوان یه زن از بیرون شاید کمی غم انگیز بیاد اما زیباس یاسی،مادرانس... به خودت افتخار کن... 
پاسخ:
:-) ممنون عزیزم ♥
حالم خیلی بهتر از زمانیه که قرار بود بزارمش و برم
انگار قلبمو از سینه ام بیرون میکشیدن
امیدوارم واقعا سال دیگه بتونم :/ نکنه اون موقع  هم یه داستانی بشه...
  • عسل نوی نو
  • سلام یاسی این کار رو نکن لذت خونه نشینی تنبلت میکنه دری ها هم فراموش میشه منم این کار رو کردم الان هم به شدت پشیمونم تازه یک سالگی میشناستت و تنها گداشتنش سخت میشه براب سیسه گرفتن بابد حوصله داشته باشی مثل سینه مادر باید تمام سرسیشه در دهان قرار بگیره چند ثانیه صبر بکن گشنه باشه میگیره بعد تو این هوای الوده نبزی بیرو ن بهتره عزیزم.
    پاسخ:
    سلام گلم . آخه دیگه تصمیمو گرفتم... امیدوارم آینده خوب پیش بره...
    اره شیشه یادش دادن زمان بره و حوصله میخواد :/
    همسرم به خاطر همین هوا و خطرات جاده راضی نشد... اگر میخواستیم بریم باید پنج روز میرفتیم کرج و میومدیم. به نظر من می‌ارزید... ولی راضی نشد :(
    فک کنم حالا که شبا نمیخوابه، باید با باباش بشینه فیلم و سریال نگا کنه. تا ساعت خوابش، از "مشکل"، تبدیل شه به "فرصت" :))
    آخه یادمه باباش اهل شب زنده داری بود. درست یادم مونده؟ :|
    پاسخ:
    :)))))
    اتفاقا یه چیزی شد بامزه بود
    یه بار بهم گفت بده آروغشو بگیرم، رفتم دیدم با هم نشستن پشت لپ‌تاپ داره فیلم میبینه. گفتم داری آروغ میگیری دیگه؟! گفت آره هم فیلم میبینم هم آروغ میگیرم
    شما آقایون مث هم فکر میکنین!
    مشکلو تبدیل به فرصت میکنین!

    بله درست یادته. شب زنده داره!
    زنده باد مامان یاسی
    پاسخ:
    قربون تو عزیزم :**
  • نغمه ماه
  • یاسی جان مادر شدنت با خودش کلی فداکاری و ایثار از روی عشق آورده است.حس زیبایی است ....
    نمیشه گف ناراحتی نداره داره اما ترجیح همه مادرها ناراحتی خودشان است و راحتی بچه شان.
    فک کنم آلما خانوم بغلی شدن که تا به تخت میرسن بیدار میشن..خخخ
    این کوچولوهایی که بغلی میشن خیلی باهوش هستن.
    فصل جدید زندگیت مبارک.ایشالله روز به روز شیرینی این فصل را بیشتر مزه مزه کنید با آلما و پدرش.
    پاسخ:
    آخی :)
    آره... نمیتونم ناراحتیشو حتی تصور کنم

    آره بغلیه :| عشقشه که تو بغلم بخوابه. اما میدونم اگر این طوری عادتش بدم دو روز دیگه از دست و کمر میوفتم. واسه همین پایه شدم به تخت عادتش بدم.
    ممنون گلم :**
    تصمیم ه خیلی خوبی گرفتی
    اصلا یکسال دیرتر بری امتحاناتو بدی هیچ چیز ه این دنیا رو از دست ندادی..یذره هم مهم نیس
    پاسخ:
    چه خوبه دلگرم میشم :)
    از الان به سال دیگه فکر نکن...
    بچه یک ساله راحتر میمونه پیش بقیه.. یا توی راه...

    به زحمتای این ترم هم اینجوری نگا کن که اگه نمیرفتی شاید خیلی سخت تر سپری میشد روزای بارداری... احساس بیکاری و ... سختیه راه و نگرانیاش به بی دغدغه بودن و غمگین شدن از بیکاری به خاطر بارداری می ارزید...

    ایشالا انقد تنیده بشین که دیگه نفهمین کی کیه:)))

    :*برای پشت گردن نی نی


    پاسخ:
    ایشالا... اون موقع غذا هم میخوره خب...
    واقعا هم. شاید اگر فعالیت نمیکردم افسرده میشدم. اینم یه جور دلیل آوردنه دیگه!

    ایول :)))))

    الهی 3>
  • مریم بانو
  • سلام یاسی عزیزم
    امان از این نزدیکی امااان ....
    من از همون اول که زایمان کردم با اینکه خونه ام جفت خونه مادرشوهرمه اما ده روز اول خونه مادرم بودم ده روز دوم اومدم خونه ام و مادر شوهرم ناهار و شام رو میپخت و برام میاورد یک ساعتی صبح و یک ساعتی هم غروب پیشم میماند و میرفت اصلا هم به اینکه زن زائو تا چهل روز نباید تنها باشه اعتقاد نداشتم و اینجوری جلوی جنگ اعصاب رو گرفتیم هم اینکه نذاشتم از نابلدی من به نفع خودشون استفاده کنن دیگه از روز بیست با اینکه سزارین بودم کم کم غذا رو خودم میپختم
     سخته اوایل خیلی سخته تا دستت بیاد دیگه روزهاتون مث قبل نیست هیچوقت هم نگو وای قبل بچه اینجوری بود و راحت بودیم و ... دیگه به قول خودت باید با بچه خودت رو تطبیق بدی در واقع اون براتون برنامه میچینه کم کم همه چی رو روال میاد و اونوقت این حس قشنگ رو مزه مزه میکنی لحظه لحظه اش عشق خالصه کم کم دلبریهاش شروع میشه امیدوارم دختر تو هم مث دختر من لوس باشه که حسابی دختر لوس خوشمزه است 
    فصل جدید زندگی و تجربه این حس ناب گوارای وجودت
     موقع شیر دادن خانم های منتظر رو از یاد نبر عزیز دلم
    پاسخ:
    سلام گلم 
    چقدر خوب که شما و خیلیا میدونستید و تصمیم درست گرفتین. من کلا تو این جور چیزا نمیتونم تصمیم خوب بگیرم چون همش بیخودی خوش بینم :/ خوش بینی خوبه اما نه همه جا! آدم گاهی باید احتیاط کنه و دیگران مثل هر انسانی مستعد خطا تصور کنه. 
    اخی آره دیگه کم کم همه چی عشق خالص میشه... همین حالا همش دلم میریزه وقتی میبینمش :) صداهاش... نرمی تنش... 3>
    قربونت عزیزم ممنون
    آخی... واقعا... ایشالا خدا دل همشونو شاد کنه
  • مریم بانو
  • راستی در مورد درس خوندن هم اصلا غصه نخور وقت برای درس خوندن همیشه هست اما این روزهای نوزادی و بچگی دخترت دیگه تکرار نمیشه دخترت هیچوقت به نوزادی و یک ماهگیش بر نمیگرده باور کن چند ماه دیگه دلت تنگ این روزها و شبهای بیخوابی میشه
    پاسخ:
    واقعا هم اگر سال دیگه بخونم و مشکلی نباشه، چه فرقی میکنه یک سال زودتر یا دیرتر؟ فقط کوفتش بشه دانشگاه آزاد :/
    الهی بگردمش بچمو ^___^ آره یه روزی دلتنگ کوچولوییش میشم فداش 3>
    حالا من چون زیاد درکی از شرایط مادری ندارم زود تند سریع برا قسمت عشقولانه متن با آقای پدر ذوق میکنم ^___^ 

    عشقتون ابدی و گرم گرم تا همیشهههه ^____^

    بوس کوشولو برا آلمای لپ گلی :*

    (راستی خودتونو برا اظهار نظر در مورد وزن و کیفیت بزرگ شدنشم از طرف دیگران آماده کنین -_- )
    پاسخ:
    آخی ♥ ^__^
    ممنون عزیزم :-)
    جانم :***

    :)))))
    حق داری یاسی..میدونی خانواده شوهر احساس تملک دارن به همه چی..منم گاهی از دست کارایی که سرم اوردن اشکم میریزه..اشتباه کردی رفتی..منم غریبم اما خودم کارامو میکنم تا بهشون محتاج نباشم..اما گذشته ..میدونی نباید زیاد باهاشون صمیمی شد..دوری و دوستی
    پاسخ:
    الهییی طفلکی :)
    آره همینطوره. دوری خیلی وقتا بهتره 
    محترمانه و محبت آمیز :)

  • خواننده خیلی خاموش😒
  • سلام یاسی بانو
    من انقدر خوانندا خاموشی بودم که حتی بهت تبریک هم نگفتم. در خانوشی بالا بوده وگرنه از تولد آلمای دوست داشتنی خیلی خوشحال شدم و از دیدن همون عکس کوچولو لذت بردم. فقط میخواستم بگم در مورد دانشگاه بهترین تصمیم رو گرفتس. چون بچه در این سن معنی زمان رو نمیفهمه و وقتی میبینه مامان نیست فکر میکنه دور از جون مادرش رو از دست داده. میتونی تصور کنی چه غم بزرگیه براش؟ ولی یکسالگی هرچقدرم سخت تر باشه که نیست حداقل اضطراب بچه کمتره و میدونه مامان برمیگرده. پس بخاطر این تصمیم شجاعانه ت افتخار کن، همونطوری که به شهامت دانشگاه رفتن با اون وضعیت افتخار میکنی. کلا افتخارات مادرانه با اون پیزی که بقیه افتخار تصور میکنن فرق دارره.
    امیدوارم همچنان در زندگی موفق باشی
    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    آخی :))))))))) ممنون. چه اشکال داره؟ خاموش بودن هم یه نوعشه دیگه! طلب که نداریم از مردم!!! منم معمولا خاموشم :)


    ممنون عزیزم چه خوب که اینارو گفتی... چه خوب شد نزاشتمش برم.... طفلکم :(( کوچولوی بی زبونم گناه داره 

    مرسی عزیزم :) :**
    موفق باشی... خوشحال شدم از آشناییت 
    یاسی جان من,نکنه گاهی حمایتهای زیاد رو برعکس تعبیر میکنی و این باعث رنجشت میشه؟اینکه بدو بیاد و تو فقط بچه رو شیر بدی که خیلی خوبه,میتونستی شیر بدی و راحت بدی دستشون.این ک برات بهتر بود و البته برای بچه,چون هم شیرت بهتر میشه و هم اعصابت آرومتر.این حمایتها رو هر کسی از عروسش نمیکنه,اصلا خودشون رو میکشن کنار ,شاید فکر میکرده اینجوری داره مادرانه تر رفتار میکنه.
    این از این
    ولی از سوی دیگه خانواده ی همسر در بهترین حالت ی غریبه ی محترمند که باید رسمی برخورد کرد و تو ذهن هم رسمی برخورد کرد,همیشه خوبند ولی نه در حدی که بشه بهشون دل بست و رفت سیزده بدر
    حالا این بین حد وسط رو پیدا کنیم خوبه.
    ...
    درس همیشه هست,آلما رو عشق است,یکم بعدتر روز بازی میکنی نمیزاری بخوابه ک شب شیفت واینسته.انشالا
    الاهی,حلقه...به چه چیزهایی حساسی تو دختر
    پاسخ:
    آره دیگه حمایت زیاد همینه دیگه؛ میشه دخالت میشه گذروندن مرزای آدما میشه توهین... البته که نیت بد نبوده...

    آره حق باتوئه. من اشتباه کردم فکر کردم رفتم سیزده به در :)))
    اوهوم همینطوره گلم... ایشالا سال دیگه :)

    روناااااک... گاهی انقدر بیداریش زیاد میشه میترسم میگم الان یه طوریش نشه؟ مگه نوزاد میتونه تحمل کنه؟؟؟ گاهی میگم نکنه بیش‌فعاله:))) شیطوووونه ها 
    یادته تو شکمم چقدر وول میخورد؟ یکسره!! خدا به خیر کنه. این راه بیفته من انقدر لاغر میشم میشم یه نخ :)))))))


    خو دوست دارم حلقه :) 3>
    فرصت نشد بیام بهت تبریک بگم قدم نو رسیده رو.
    مبارکه عشق من:-*
    پاسخ:
    آخی عزیزم ممنون گلم :***
    ایشالا در آینده‌ها این روزاتو به بهترین شکل بگذرونی :)
    ببین عزیز دلم تو الان که بچه دار شدی باید جور دیگه ای واسه کارو درس برنامه بریزی.
    هیچ منتی نه به همسرت بذار نه آینده ی دور به دخترت.
    تو مادری و مادر یعنی همین ایثارها.
    وقت واسه درس همیشه هست.اما آلما رو تو این سن حساس تنها نذار.
    پاسخ:
    آره همینطوره. اون الان هر ثانیه بهم احتیاج داره.
    نه منتی نیست... با جون و دله. 

    یاسی جون البته کار آقای همسر خیلی درست نبود که تو اجبار در واقع گذاشتت کاش خودت این تصمیم رو می گرفتی حالت بهتر بود. به نظر منم زیاد فرقی نمی کنه که حالا امسال درست تموم بشه یا سال دیگه چه فرقی می کنه حالا اینایی خیلی جلو بودن چی شده خودتو ناراحت نکن زمانی که برای دختر گلت از دست بدی دیگه برنمی گرده ولی درستو می تونی سال دیگه با خیال راحتتر بری.

    یاسی جون می دونی بی تجربگی ما در ماههای اول بچه دار شدنمون اینه که تو خونه خودمون نموندیم من خودم همیشه می ترسیدم از اینکه با یه موجود کوچولو تنها باشیم همش پناه می بردم خونه نزدیکا که خوب همینطور که خودت گفتی مشکلاتی بوجود می یاد ولی خب حداقل این یه تجربه برامون شد که آدمای اطرافمون رو بهتر بشناسیم و زیادی بهشون نزدیک نشیم.

    پاسخ:
    اجبارم که نکرد؛ گفت میخوای بزاریش بری برو من نگهش میدارم هر جور که هست. فقط اینکه متاسفانه سر حرفش خیلی محکم ایستاد و گفت من نمیبرمش تو جاده. من فکر میکردم شاید بی‌تابی منو ببینه راضی شه. اما نشد!
    حتی گفت میخوای بگو بابات بیاد ببرتت؛ من نمیبرم. اما هرطور بشه تقصیر شماهاست!!! بعد فکر کن آدم با همچین ترس و لرزی میتونه به این پیشنهاد فک کنه؟ بعدم من نمیخواستم خانوادم بفهمن من و همسرم توافق نداشتیم. دوست داشتم اینطور به نظر برسه که هم نظریم.
    امیدوارم عزیزم... امیدوارم پشتم باد نخوره و بتونم درسمو خوب بخونم :)


    آره آدم میترسه... خیلی هم سخته خداییش. اولش واقعا سخته. اما بعد که از دیگران کمک خواستی میفهمی سخت‌تری هم بوده :)
    اصلا دنیای متفاوتی است نگهداری از یک "نوزاد"...
    تقریبا همه 24 ساعت رو به خودش اختصاص می ده

    خوب باشید و سلامت، سه تایی کنار هم.
    پاسخ:
    آره عزیزم همه‌ی همه‌ی زمانم مال ایشونه! اون تایمی هم که آزادم اون تعیین میکنه کی و چجوری باشه. و اصلا نمیشه انتظار یه برنامه منظم داشت.

    قربونت برم دوست گلم :***
    یاسی عزیز؛این مسائل با کیفیتهای متفاوت همه جا هست...بهر حال اختلاف سلایق اینجورجاها خودشونو نشون میدن...و مهم هنر مدیریت کردن ماست...فک کن اگه مث من یه خاهرشوهر خوش جنس هم داشتی که اینطور مواقع انقد وقت مامانشو پرکنه تا نتونه به تو برسه اونوقت چی میشد؟من با مامان شوهرم از لحاظ اخلاقیش هیچ مشکلی نداشتم...چون شدیدن اهل مراعات و دخالت نکردن و اینهاس...اما...بگذریم
    دیگه اینکه طبق نظریات مادرانه من شما بهترین کارو کردی که ترمت رو حذف کردی...اینجوری خیلی از فشارها رو از رو خودت و دخملت و همسرت برداشتی...نگران خسارت مالی هم نباش،فدای سرت...
    دیگه اینکه میدونی که خیلی خوشحال میشم وقتی از تغییرات مثبت همسرت میگی...؟!خیلی عالیه که این دخمل کوچولو پیوندتونو محکم تر کرده...
    پاسخ:
    آره انگاری همینطوره! آخییی :))
    ممنون از انرژی که بهم میدی :) آره فشار برداشته شد... 
    ای جانم آآآآره :) 3>
  • ماه بانو
  • انقدر شما خوب و عاقلانه به همه چی نگاه می کنی که مخاطبا هم مثبت برداشت می کنن :) 
    ایشاا...سال بعد امتحاناتو راحت برگزار می کنی 
    متاسفانه فامیل ما هم تو بزرگ کردن نی نی کمی کمک می کنن و زیادی دخالت 
    واقعا تحملش سخته من خودم بچه ندارم ولی همیشه دلم به حال زنداداشم سوخته اصلا نفهمید برادرزادم چجور بزرگ شد مامانم متاسفانه خیلی وابسته برادرزادمه و همیشه مشکل ساز بوده حتی مادر شوهر من الان که بچه ندارم نقشه میکشه میترسم شب بخوابه بلند شه اسمشم بزاره بگه خواب دیدم 
    همیشه ترس اینو دارم :/
    خانواده ایرانی این مشکلاتم داره کاش ما برای بچه هامون همچین چیزی نشیم 
    پاسخ:
    عه چه بامزه :)
    به امید خدا...
    ای بابا...آره خدایی خیلی سخته. چقدر گناه داشته طفلی زنداداشت. میفهممش. 
    الهی :)))))))) حالا تو با پیش زمینه منفی نرو جلو ایشالا که اوضاع اونقدم بد نمیشه.

    واقعا.... کااااااااش! من که کلی به خودم میگم این کارو نمیکنم اون کارو نمیکنم! خدا کنه پای عمل که رسید درست برخورد کنم.
  • مانى عسل
  • عزیزم بچه یعنى همین ، یعنى گاهى همه چیزو فدا کنى واسه یه لحظه شادیه اون، تازه توقع جبران هم ازش نداشته باشى. مادرى دیگه کاریه که شده 😉
    امان از این حس مالکیت مسخره، نمیدونم درک این مساله که دل زن تازه فارغ شده عین چینى بند زده س کار سختیه!!!! بعضى از مادرشوهرا انگار خودشون این تجربه رو اصلا نداشتن که بفهمن عروس بیچاره الان توى چه حالیه، وایى چقدر از یادآورى روزهاى اول تولد عسل تنم میلرزه بس که آزارم دادن مادر و پدر همسر
    البته عسل که حدودا سه ماهش شد قشنگ از خجالتشون دراومدم، تا الانم مشکلى ندارم همچین که دست و پاشونو جمع کردم از وسط قالیه زندگیم
    ولى تو اینکارو نمیکنى، میدونم خودم
    همسرت حلقه دستش نمیکنه؟ آخرشم نفهمیدم جناب همسر توى چه فازیه؟!
    پاسخ:
    آره همینطوره عزیزم. دقیقاااا بدون توقع :)
    دیگه کاریه که کردیم :))) خربزه‌ایه که خوردی :)))
    اون لحظه‌ها متاسفانه به تنها چیزی که فکر نمیکنن دل زن تازه فارغ شده است. فعلا مهم عروسک جدیدشونه! کلی میگما؛ حتی خانواده خودم. 
    اوخ اوخ چقدر تو خطرناکی :))))
    نه بابا من و این کارا؟! 
    نه نمیکنه. فک کنم تا سال اول عروسیمونم دستش میکرد بعدش دیگه خسته شد! گفت خلقم تنگ میشه.
    سلام عزیزم 
    چقدر عاشقانه از آلماکوچولو مراقبت میکنی
    همسرت  از مادر مهربونی مثه تو واسه نی نیش خیلی خوشحاله
    انگاری نی نی دوستداشته بروز نمیداده تا حالا;-)
    منم خیلی از مساله ای ک برای توپیش اومده میترسم یعنی حتی دوسدارم نی نیم تو شکمم بمونه
    حتی دوسندارم بقیه بغلش کنن
    مال خودمه فقط\:
    میدونم اونام دوسدارن نوه اشونو بگیرن ساعتها پیششون باشه و دوستش دارن
    اما مال خودمه
    خودم ب دنیا آوردمش خو مگه زوره :-D
    بمیرم گناه داری وسط جمع چی بهت گفتن؟


    پاسخ:
    سلام عزیزم :)
    احساس میکنم قلبم از جا درمیاد اگر یه لحظه ازم دور بشه... پاره تن که میگن همینه!
    آره دیدمش چطور با لذت نگاهمون میکنه :)
    خیلییییی دوست داره 

    :))) آره میفهمم منم باردار بودم فکر میکردم اگر دنیا بیاد دیگه فقط مال خودم نیست! الانم گاهی این حسو دارم. میفهمم چی میگی :) 
    الان چند ماهه‌ای؟ نمیدونم قبلا بهم گفتی یا نه

    باید کل ماجرا رو بنویسم تا گفتن اون جمله معنی پیدا کنه؛ بیخیال. فحش و اینا نبود!! فقط یه لحنی و کلماتی که اصلا انتظار شنیدنشو نداری :/
  • ღ یــــاس ღ
  • سلام یاسى عزیز

     

    چه روزها و اتفاق هایى رو پشت سر گذاشتید!

    در مورد دانشگاه هم تصمیمتون مادرانه و منطقى بوده، مطمئن باشید سالها بعد از این تصمیم خیلى خوشحال و راضى خواهید بود که کنار آلما بودید.

     

    لحظه هاتون سرشار از زیبایى و لذت :) ^-^

     

    راستى چند هفته قبل یه ایمیل براتون فرستادم. لطفا چک کنید.

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    ایشالا :) دعام کنین 
    قربونت برم 

    آخ آخ من کلا یادم میره حواس ندارم چشم عزیزم :**
    به نظر من تصمیم درستی گرفتی یاسی جانم، هرچند با ضرر مالی و عقب افتادن از درس همراهه. ولی مطمئنم ته قلبت راضی هستی ازش.

    می دونم که خیلی زود فراموش می کنی اتفاقات بد رو و قندونت فوری پر می شه دوست عاقل و مهربونم.

    شاد باشی از ته قلبت کنار خونواده ی مهربونت.
    پاسخ:
    آره سیمین جانم همینطوره :)
    قربونت برم 
    :*******
    سلام عزیزم ...ای جان...منم یه مشکلات اینچنینی داشتم با مادر شوهرم اینا...البته نوعش فرق داشت و داغونم کرد...اما برام یه تجربه شد و اون این که خیلی از آدم ها فقط منتظر تایید شدن هستن...پس نباید باهاشون جنگید و هر چی گفتن باید بگی حق با شماست... خانواده همسر من به طرز خیلی بی ادبانه ای با حالت توهین آمیز مدام به من گوشزد میکردن که "بچه شبیه ماهاستا!! به ما رفته...در صورتیکه خیلی خیلی شبیه بچگی های منم بود...
    حالا این اصلا مهم نبود...مادر شوهرم دوبار به توو چشم من نگاه کردو گفت:اگه بچت شبیه بچه های ما بشه قشنگ میشه!!!!
    و خیلی از این توهین ها ! و کلی ماجراهای دیگه!
    من فقط سکوت کردم ... الانم معتقدم هر آدمی به اندازه ی درک و ادبش صخبت میکنه...مگه میشه بیش از میزان شعورمون برخورد کنیم؟
    فراموشش کن...این بچه مال توعه...تو مادرشی...تو تربیتش میکنی...اون طور که ذلت میخواد...غصه نخور...الان خانواده یعنی:تو همسرت و آلما...همین.بقیه توو الویت دومن عزیزم...

    پاسخ:
    سلام مهرناز گلم :*
    عجبببببب !!! این شباهت هم داستانیه ها ! من که از ثانیه اولی که دخترمو دیدم گفتم شبیه باباشه تا همین حالا هم همینو میگم. اما خانواده من میگن شبیه توئه! اصرار هم دارن :) مثلا من خیلی سفیدم، این بچه کاملا سبزه است مثل باباش :) خانواده همسرم هم میگن شبیه باباشه ولی گاهی میگن شبیه تو هم هستا!
    خیلی اون جور رفتارایی که میگی بده؛ ینی چی خوب . بچه یا به مادرش میره یا پدرش چه فرقی داره مهم اینه که سالم باشه.
    کار خوبی کردی :)

    ممنون... 
    :***

    بقول بزرگان صلاح مملکت خویش خسروان دانند ..

    ان شاءاله که خیره و تصمیم درستی گرفتی ..

    در مورد بی تابی آلما کوچولو واسه لباس پوشیدن که گفتی، من دیدم که اطرافیانم وقتی نوزاد حین لباس پوشیدن بی تابی میکنه ، تو هر شرایطی که باشه، حتی اگه برهنه باشه و هوا هم سرد باشه کارشونو رها میکنن ، نوزاد رو واسه چند ثانیه بغل میکنن و سرشو به صورت خودشون میچسبونن و نوازشش میکنن ... بیشتر از یکی دوبارم اینکار رو نمیکنن .. بعد میبینم که جیغ نوزاد تبدیل به نغ یا نهایتا گریه آروم میشه .. انگاری که آرامش میگیره با این کار ..

    اینجوری دیگه کسیم بچه رو ازت نمیگیره ..

    راستی عشقولیاتونم مستداااااااام (چشمک)




    پاسخ:
    ایشالا :)
    آخی چه خوب :) ممنون 

    مرسی عزیزم :) 3> :**
     

    خودت و جوجوت خوبید دیگه ایشالا :)
  • فریناز (دلی)
  • ای جانم، تصمیم سختی بوده، اما دنیا فدای یه لحظه تووو بغل چسبوندنشون، وقتی که آرامشش توو آغوش توئه.
    ترم چند بودی یاسی؟ دو یا سه؟
    منم که بهمن می‌رم مهر ترم 2 ام، اگر ترم 3 باشی، بهمن 95 با هم همکلاسی می‌شیممممممممممممم!
    با همیم، با دو تا کوچولوئه خوردنی با 6 ماه فاصله سنی!
    پاسخ:
    آره عزیزم 3>
    ترم سه بودم عزیزم ترم سه ناکام! آخییی آره یادم نبودا :) از مهر 95 منظورته دیگه :) 
    الهی 3>

    راستی خیلی خوشحال شدم بعد از مدتها کامنتتو دیدم :*********
  • فریناز (دلی)
  • راستی توو این زمستونی، تابستون دلچسب زندگی‌تون مبارک
    پاسخ:
    ای جان :) مرسی عزیزم :*

    سلام دوست عزیز

    من مایل به تبادل لینک با شما هستم میشه به من سر بزنید و بگید با چه نامی لینکتون کنم

    با تشکر

    عنوان : فروشگاه شاپ نت

    آدرس : http://shopingg.ir

    پاسخ:
    سلام 
    هرجور دوست داشتین لینک کنین من مشکلی ندارم :)
    هرچند به نظرم همسرت زیادی نگران بوده بالاخره شما میخواین مسافرت هم برین دیگه ؛خونه مامانت هم بخواین برین فرقی با کرج رفتن نداره .  ولی دیگه گذشته غصه شو نخور. پا قدم این بچه انقدر خوبه که ایشا... دکتری سراسری قبول میشی همش از یادت میره  :-)
    خیلیا رو دیدم نسبت به نوه اینجوری حس مالکیت دارن منم خوشم نمیاد ولی چاره ای جز دایورت نیست  .بی خیال الان که خونه خودتی حالشو ببر

    اینا اثرات دختر دار شدنه ها :-) دلشون بزرگ میشه مهربون تر میشن:-)


    پاسخ:
    آره خوب از نظر من مشکلی نبود :/ اما اون یه احتمالاتی به ذهنش میرسه که آدم خنده‌اش میگیره! با این حال خواستم بهش به عنوان پدر بچه احترام بزارم. 
    یادته باردار بودم رفتیم حیران؟ یا ماه‌های آخر میرفتم دانشگاه؛ اون موقع هم مدام میترسید. اگر طوریت بشه؟ 
    خونه مامانمم میدونم داستان میشه :)) همش میخواد بگه حالا واجبه با بچه کوچیک؟؟
    خدا کنه.... ایشالا. فک کن من الان به جبران ناکامی‌ای که داشتم بشینم برای دکترا از حالا بخونم :)) خو دیگه ابرها را پاک مینوماییم :))

    اوهوم خیلی رو مخه :(( و واقعا اگر بخوای واسه هر یه بارش ناراحت بشی داغون شدی 

    ای جانم :)
    سلام مامان الما،من شرمنده ام که اینقدر دیر سرزدم،انشالله که بهترین تصمیم رو برای خودت و دخترت گرفتی مطمئن باش مادرها همیشه درست تصمیم میگیرن،در کنار دخترت شاد و خوش روزها رو بگذرون عزیزم
    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    خواهش میکنم این چه حرفیه لطف داری شما. 
    مرسی گلم :****

    سلام یاسی جان.

    خیلی تصمیم درستی گرفتی.منم نزدیک به یک سال و نیم از زندگی درسی و کاریم میگذرم بخاطر نینیم.ارزششو داره.فقط امیدوارم بیشتر نشه این مدت.

    یاسی من زایمانم حدودا دهم اسفنده.

    مادرم تا عید پیشم میمونه ولی بعدش خودش توعید کلی کار داره و میره.قرار بود روزای اول عیدو برم خونه خونواده همسرم.میترسم تو خونه و بدون کمک اذیت بشم و بدتر افسردگی بگیرم ولی با این نوشته ها خیلی مردد شدم.نمی دونم بایدچی کار کنم.بخصوص که شوهرمو خیلی بیشتر از سایر بچه هاشون دوس دارن و از الان برا اومدن نوشون خیلی منتظرن و ...میترسم حسابی حس مالکیت داشته باشن.


    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    آخییی اشکال نداره :) نی‌نی‌ها مهم‌ترن 
    ایشالا به سلامتی باشه گلم. ببین عزیزم هرکسی یه جوریه. برای همه نمیشه نسخه واحد پیچید. من وقتی که رفتم خونه مادرشوهرم خیلی حالم مساعد نبود. هم روحی هم جسمی. شاید تصمیمم اون موقع درست بود. ولی حالا که به عقب نکاه میکنم میگم کاشکی تو خونه خودم بیشتر عذاب میکشیدم اما نمیرفتم اونجا تا خیلی چیزا که هیچ وقت بینمون نبود پیش بیاد. به نظرم تو وقتی مامانت رفت، سریع نرو. یکمی صبر کن ببین اگر از پس خودت برمیای که چه بهتر. اون حس مالکیت خانواده همسرت قطعا اذیتت میکنه. اما با پیش زمینه ذهنی بد جلو نرو. فقط حواست باشه :) ایشالا بهترین روزها رو سپری کنی و مشکلی هم نداشته باشی
    دارم یکی یکی پست هات رو می خونم و مزه مزه می کنم! چه خوش طعمن مثل گذشته (:

    بابت همه ی سرزدن های اینستایی ات کلی ممنونم *: *: 
    پاسخ:
    آخییی چه خوب اینجایی عزیزم :) مثل اون روزا... خوشحالم کردی :*
    خواهش عزیزم از ته دل میلایکیم :))
    اوا من کامنت اول بودم^_^ :دی

    به نظر من بهترین تصمیمو گرفتی اصنش^_^ دیگه به اما اگرهاش فکر نکن سال دیگه حتما میتونی... تو شیری به قول صخره:******

    حالت چطوره مامان خانوم؟^_^
    پاسخ:
    بله خانوم :)

    ایشالا عزیزم... دعام کن :)

    نگو صخره که دلم براش تنگ شده :( اگر اینجارو میبینی صخی، از این تریبون میگم خیلی لوسی !!! 

    خوبم گلم شکر خدا :***
    سلام 
    به نظرم تصمیم فوق العاده درستی گرفتی .احسنت 
    درباره این رسیدگی های اطرافیان هم نمیدونم چی بگم .شاید دلیل اصلی افسردگی من همین بود 
    من تا چهل روز کمابیش خونه مامانم بودم . اینکه میدیدم بچه م رو نمیتونم ساکت کنم و باید بقیه نگهش دارن داغونم میکرد 
    خصوصا که یکی دو بار که داشت گریه میکرد داداشم گفت الان فقط خانم من میتونه آرومش کنه 
    یه بارم داشت حسابی گریه میکرد و من هر کاری میکردم ساکت نمیشد . یه دفعه زن داداشم اینا رسیدن شوهرم به ریحانه گفت گریه نکن الان خاله میاد ساکتت میکنه . 
    به نظرم میاد از اون موقع اصلا دلم نمیخواد زن داداشم به بچه م دست بزنه . همین که میخواد بغلش کنه میگم شیر میخواد یا میخواد بخوابه .خلاصه یه بهانه ای میارم که زیاد بغلش نکنه 
    قبلا رابطه م با زن داداشم خیلی حوب بود .الانم ظاهرا تغییری نکر,ه اما ته دلم دوست ندارم ببینمش 
    مخصوصا تو مهمونیا که ریحانه گریه میکنه مهلت نمیده من آرومش کنم و سریع ازم میگیره و راهش میبره و تو گوشش میگه چی شده خاله ؟نبینم گریه کنی و … 
    خلاصه که اعصابم خیلی بیخودی خورده هنوزم .وقتی میخوام برم خونه مامانم زنگ میزنم مطمعن شم زن داداشم نیست 
    بدترین قسمتش اینه که میدونم همه این کارا رو از روی محبت میکنه و من حس میکنم خیلی آدم پستی هستم که به جای قدرشناسی این احساس رو دارم :-\
    پاسخ:
    سلام عزیزم آره هرچی میگذره بیشتر حس میکنم کار درستی بوده... ایشالا که خیره.

    آخ دقییییییییییییقا حستو درک میکنم. حتی اگر غیرمنطقی باشه!
    هرچند من از اولش این حسو نداشتم. اما بعدش که یه سری چیزا شد حس خوبی ندارم :/


    اون جمله آخرت خیلی آدمو زجر میده میدونم... کلا خیلی حستو درک کردم :)

  • وقایع نگار
  • چه پُر مشغله شدی یاسی :)
    پاسخ:
    آره :))) باورت میشه روز و شب رو گم میکنم. یادم میره چند شنبه است؟ باز خیلی پایه ام که میام وبم :-D ینی رو دارم!!!
    اینی که به خاطر مادری از پیشرفت میمونین یکم بی رحمانه به نظر میاد اما تجربه شخصیه من اینکه با ابنکه 22 سالمه و مشکل خاصی ندارم اما مامانم همیشه یه عذاب وجدان ته دلش داره برا اون روزایی که گذاشته و رفته دانشگاه و الان 22 ساله فراموشش نشده
    در ثانی شکر خدا فعلا شغل دارین و درامد و استقلال..اراده و علاقش رو هم دارین مطمینم جبران میکنین پس بدون عذاب وجدان به نظرم از این لحظه ها استفاده کنین
    شما همه جوره راجبه الما مسولین و خوب بخواین نخواین اولویت اول الماست 
    بماند که دلخورم از همکاری نکردن جناب پدر
    پاسخ:
    آخیییی طفلکی مامانت :'( 
    شاید خواست خدا بود من این عذاب وجدانو بعدا نداشته باشم... 
    آرهههه خوب اولویت اول خانم خانماست ^__^
    :/ چی بگم... نگرانی زیادی از حد
    خدا قوت یاسی جان
    *
    عزیزم منم این احساس و دودلی رو داشته ودارم اما از نوع دیگه ای
    من کارمندم هم بعد از فارق التحصیلی دانشگاه مشغول به کار شدم تا ازداوج و بعدش و حالا یک مادر کارمندم به واقع سخته خیلی سخت
    اینکه هر روز صبح دخترم رو به مامان و خاله اش می سپرم و میام سرکار
    اما دلم پیشش هست نمی دونم تاکی می تونم ادامه بدم .. اما این احساس همیشه و همیشه با مامان های کارمند هست و خواهد بود
    *
    موفق باشی بهتریم مامان دنیا :-*
    پاسخ:
    مرسی عزیزم 😊
    آخییی طفلکی 
    میدونم سخته :-( من از تصورشم ناراحت میشم. حتمن خیلی برات سخته و لابد چاره ای هم نداری...
    اشکال نداره دیگه شرایط تو هم اینطوره تو مامان پرتلاشی هستی :-)
    فدات شم :***
    عزیزمی 
  • آقای سر به هوا ...
  • نبود 6 ماه دیگه :دی
    پاسخ:
    :)))))))
    دیگه درجریانی خودت 
    سلام یاسی ترین مادر ... :)
    بعده ها ، آلما این از خود گذشتگی خیلی بهش میچسبه
    حس‌ِ غرور .. غرور ِ‌ یکی یدونه ی مادر بودن ....
    دلتنگت بودم عزیزم 
    نبودنمو ببخش درگیر ِ امتحانام مثل ِ‌ همه ی بچه ها :))
    پاسخ:
    سلام عزیزدلم ♥ ♥ ♥
    الهییی....
    آخی عزیزم منم :-) ایشالا به خوبی و سلامتی بگذرونی... آره الان همه درگیرند ;-) 
    :****
    حالا که گذشته ولی در مورد مشابه، بهتره که بری امتحان شرکت کنی.امکانش بود صبح بری امتحان بدی شب برگردی؟
    حالا که یه سال میخوای درسو عقب بندازی میتونی دوباره کنکور شرکت کنی، شاید سراسری قبول بشی؟ یا دوباره آزاد، آزاد تهران. الآن آزاد تهران قبول شدن آسونتر شده

    پاسخ:
    همون صبح رفتن و شب برگشتن خیلی سخت بود. بچه بدون من نمیمونه
    وااای دوباره کنکور :-)  برای یه مجرد ولی پیشنهاد خوبیه. اما من بعیده بتونم بخونم برا کنکور

    ممنون عزیزم از پیشنهادت :-)
  • ღ یــــاس ღ
  • سلام یاسى عزیز

    ایمیلتون رو چک کردید؟ ایمیل من به دستتون رسیده؟

    من منتظرم! ^_^

    پاسخ:
    سلام گلم آره کامنت قبلیتو که دیدم رفتم چک کردم. متاسفانه چیزی بلد نبودم برات بنویسم! شاید تو تخصص من نباشه نمیدونم.  حالا به همسرمم نشون میدم. اگر پیشنهادی داشت ایمیل میزنم.
    ببخشبد که دیر شد دوست من 
    دلم خیلی هواتو میکنه مامانِ یاسیِ خوشرنگ!♥
    پاسخ:
    ای جانم ♥ ♥ ♥ ♥
    عزیزم :****
    یاسی خانوم...کجایی؟چند بار اومدم نبودی...دخمل خوشکلت چطوره؟ عززززیزم نمیدونم چرا همش یاد اونموقه های خودم و پسمرم میوفتم...یک ماهگیش میذاشتمش روی میز تو اشپزخونه و واسه خودم صبونه اماده میکردم...آخخخ طرز شیرخوردنش وقتی میخاس شیر بخوره کله میزد..انقد ضعف میکردیم من و باباش...یا وقتی خیلی گرسنه شده بود یه دستش تو هوا یه حالت خاصی میشد و تند و تند مک میزد...اخخخخ دلم ضعف کرد...آیکون دل قیجی برای پسمرم...
    پاسخ:
    آاااخییی مرسی آنه مهربونم  که یادمی و سراغمو میگیری :)
    خوبیم عزیزدلم 
    آخیی نازی چقدرررر قشنگ :)‌ 
    وااای دختر منم قلپ قلپ میخوره انقدر بامزس صدا هم درمیاره :))
    خدا حفظش کنه برات :)
    عزیز دلم
    تو هم عوض شدی 
    لحن حرف هات به مراتب مادرانه تر از گذشته شت
    و صبر و گذشتی که از خودت نشون دادی، از نوع مادرانه...

    خیلی خوشحالم برات، خیلیییی
    پاسخ:
    آخی ممنون عزیزم :) 3>
    مرسی دوست گلم :××
    وقتی بچم دنیا اومد خانواده شوهرم اصرار داشتند شبیه اونهاست تا اینکه فامیل خودشون اومد گفت چقدر زشته ... بیچاره ها جاخودند ولی من حال کردم بس که اذیتم کردند تو اون بحران . واقعا اینقدر درکش سخته یک زن بعد از زایمان افسردگی میگیره و باید رعایتش کرد نه اینکه روحش رو داغون کرد ...
    باز خوبه اسم بچت خودت گذاشتی من هنوز داغ به دلم مونده که اسم بچم هم نذاشتند خودم بذارم. خدا لعنتشون کنه... با اینکه هیچ وقت هیچ کس رو نفرین نمی کنم اما اینجا میرسه میگم خدا لعنتشون کنه
    پاسخ:
    من نمیدونم این بحث شباهت چیه :))))) انقدرررراصرار دارن روش! چه فرقی داره شبیه کیه؟! ببین الان دختر من از نظر من که مادرشم خیلی خیلی شبیه باباشه.  شایدم یه چیزاییش مثل من باشه اما چیزی که فعلا میبینم باباشه. باید بزرگ بشه قیافه اش جابیفته تا بفهمیم اما وقتی بچه کاملا سبزه است، تیپ بدنیش کشیده است، موهاش مشکیه، کجاش به من سفید و تپل و تقریبا مو روشن رفته که که خانواده خودم اصرار دارن کپی خودته. خانواده شوهرمم به هزار نفر از فک و فامیل خودشون شبیه میکنن :-D اینا جالبترن!!! 
    اون فامیل شوهرت چقدر شاد بوده :-D 
    میدونی من کاملا احساستو درک میکنم وقتی میگی فقط به اینجا که میرسه میگی خدا لعنتشون کنه. چون به نظرم یه زن هیچ موقعی اندازه بعد از زایمانش حساس نیست. امیدوارم دلت صاف بشه. چون واقعا آدم خودش اذیت میشه وقتی از کسی دلخوره.
    راستی تو دوست جدیدی؟ من یکمی بی حواس شدم ;-)
    خوشحالم از آشناییت ♥
    اره عزیزم از یک وب دیگه به وبت رسیدم و با جازه خوندمتون
    پاسخ:
    باعث افتخاره خانوم :)
    منم اومدم وبت چن تا پست خوندم. برام جالب بود تجربه‌های مادرانه‌ات :)
    در هر صورت خیلی خوشحالم از آشناییت :××
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">