آذر مهربان
امروز بیست و یکم آذر نود و چهار است و شش سال پیش در چنین روزی، من و همسرم رسما زن و شوهر شدیم! بیست و یکم آذر هشتاد و هشت... نه صبح، دفتر یک سید مهربان و دوست داشتنی... عروس و داماد و خانوادههایشان... سینیای پر از گل رز قرمز که مادرم درست کرده بود، وسط گلها حلقههایمان بود و جام عسل. روسری سفید داشتم و مختصری آرایش. موقع عقد چادر عروس سرم کردم! عکسهایمان را که نگاه میکنم، تنها باریست که توی صورت خودم نور میبینم. توی آن روز خاص، انگار چیزی از آسمان بر صورتم تابیده بود. آن شفافیت، دیگر هرگز تکرار نشد. یعنی حداقل خودم ندیدمش. حس میکردم صبح آن روز، خداوند، صورتم را نوازش کرده بود...
خدای مهربانم، امروز شش سال از آن پیوند گذشته. بعد از آن همه شیرینی و تلخی، آن همه سربالایی و سرازیری، اکنون که غرق نعمتت هستم، با همهی وجودم شاکرم...
همسر خوبم... بابالنگدراز عزیزم... انگار پاییز را درست کردهاند برای من و تو! اصلا انگار، آذر، ماه مهربان من و توست...
این روزها که خوشحالی و شیرینی تولد دخترمان با خبر چاپ شدن کتابت یکی شده، بیشتر یقین پیدا کردم که قدمهای کوچکش سرشار از خیر و برکتند. مجموعه داستانی که بیش از یک سال توی نوبت چاپ بود... حالا چند روز است که منتشر شده و من و تو مدام میرویم توی سایت انتشارات و نگاهش میکنیم! عنوان کتاب را، طرح جلدش را، نام زیبا و باوقار تو را و خلاصهای از یکی از داستانها که پشت جلد چاپ کردهاند.
آذر امسال را دوستتر میدارم به خاطر حرفهایی که خیلی زودتر از اینها منتظر شنیدنش بودم... حرفهایی که حسرت شده بودند به گوشهی دلم... شاید باید دخترکمان میآمد تا انقدر لطیف شوی که دهانت به گفتنش باز شود: "گاهی آدم یه چیزایی داره که خودش حواسش نیست"... "من یه رابطهی جدید با تو شروع کردم... دخترمون حاصل اون رابطه است"
هرچند انقدر غرق محبتم کردهای که جای حرفی نماند؛ اما گاهی بعضی حرفها، دل زنها را گرم میکند. و تو زن نبودهای تا بدانی، دلگرمی از هرچیزی توی این دنیا شیرینتر است.
بابایی! این روزها، طاقت دوریت سختتر شده، حتی برای چند ساعت! حتی وقتی خوابی، دلم برایت تنگ میشود. انگار که همهی قلبم را توی دستهای بزرگت گرفتهای. هر کجا را نگاه میکنم تو را میبینم و نفسم از بوی تو پر است. با همهی وجودم قدر بودنت را میدانم.
این روزها، وقتِ شیرخوردن آلما که کنارم مینشینی، دلم از عشق لبریز میشود. وقتی میگویی چقدر مادری بهت میاد، تمام خستگیهایم از تنم میرود. غرق در لبخندت میشوم و در سکوت نگاهت میکنم؛ انقدر زیاد که میگویی چرا انقدر نگام میکنی؟! بعد من تازه یادم میآید که زل زدهام به صورتت. بعد میگویی جدی مامان شدیا!! صدایم میزنی، مامان یاسی!
جدی جدی مادر شدم؛ آنقدری که من توی این دو هفته فهمیدم، مادری حس پیچیده و عجیبیست. فقط آنی نیست که شنیدهایم؛ حرفهای مگو زیاد دارد. چیزهایی که شاید هر زنی به زبان نیاورد اما ناگفته بین همه مشترک باشد. نمیدانم شاید هم این تنها حس من است!
با همهی عشقی که به دخترم دارم، لحظههایی را تجربه کردم که نمیخواستمش. دوست داشتم تنها باشم. دلم میخواست رها شوم. با وجود اینکه دخترم بسیار بیآزار است و سختیای که میکشم فقط خواب نامنظمم است اما چند باری دلم میخواست برمیگشتم به قبل... احساس پشیمانی داشتم... بعد به شدت دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم میگفتم یاسی، چقدر ناشکری. میدونی چقدر زن هست که تو حسرت این لحظه توئه؟ اما انگار این حسها دست خود آدم نیست. شاید اثرات افسردگی بعد از زایمان باشد... نمیدانم. اما من فهمیدم، آنچه در دلم بود مهر خالص نبود. انگار که رابطهی نوع بشر با فرزندش نوعی رابطهی مهرآکین است... کینهای که شاید کمکم فراموش میشود و مهری که جان میگیرد.
هرچه میگذرد، حال روحی بهتری را تجربه میکنم. فردای روزی که خواب دیده بودم آلما دندانهای بلند و تیزی داشت، حالم خیلی بد بود. توی خواب دیده بودم، لباس قرمزی تنش بود و میخواست با همان دندانها بخورتم. با همان دست کوچکش اما با زور یک مرد گنده، یقهام را به دنبال شیر پاره کرد و بعد به جای شیرخوردن میخواست خودم را بخورد. همسرم و مادرش با حالت سرزنشگر نگاهم میکردند و انگار با نگاه میگفتند تو مقصری؛ تو شیرش نمیدی... توی خوابم، هیچکس دوستم نمیداشت.
اما الان بهترم. اتفاقهای خوب هم نیاز به هضم شدن دارند. یادم میآید، چهار سال پیش، همین موقعها چند ماهی بود که همخانه شده بودیم. این اتفاقی بود که چند سال منتظرش بودیم اما بعد که به وقوع پیوست، هردو اندکی افسرده بودیم. یادم میآید چقدر غمگین میشدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. احساس میکردم چقدر عمر آدم زود میگذرد و مدام فکر میکردم پدر و مادرم پیر شدهاند... اما حالا از خانهام که دور میشوم انگار توی زندانم.
دیشب وقتی جوجویی شیرش را خورد و خوابید همسرم کنارش ماند تا من تنها برای نیم ساعت بروم درمانگاه و آمپول تقویتیام را بزنم و سریع برگردم. درمانگاه شلوغ بود و کارم طول کشید. همسرم زنگ زد و گفت کجایی؟ صدای گریه دخترم میآمد. گفت بیدار شده داره گریه میکنه... داشتم برمیگشتم... گفتم دارم میام فقط چند دقیقه دیگه... دلم طور خاصی خون شد. دوست داشتم میمردم و گریه نمیکرد... نمیدانم چطور در را باز کردم و لباسهایم را پرت کردم دم در، سریع دستهایم را که میلرزیدند شستم و با بغض بغلش کردم. چشمهایم پر از اشک بود. همسرم گفت آروم باش گریه نکن... میدونی تو اگر ده دقیقه نباشی این زنده نمیمونه...
جوجه بیپناه و دوستداشتنی من... دردت تو دلم مادر...
مهرش در دلم پا میگیرد و انگار نرمنرم، افکار منفی و افسردگی رخت میبندند...
ادامه مطلب دست من و آلما در دست هم. انگشت شستم را بریدهام! جاهای ناموسی تصویر را هم مثلا سانسور کردهام! خوب یک دستم بچه است و یک دست موبایل، یک دست جام باده و یک دست زلف یار :))
عکس بعدی هم که گوشهایست از فعالیتهای دخترم: لم دادن!
- ۹۴/۰۹/۲۱
دستای کوچولوشووووووووووو
:************************************