من همیشه منتظر پاییزم
تمام سال منتظر بوی پاییزم. حتی همین حالا که همهجا پر از بوی گل شده. بوی پاییز شبیه بویِ آخر سرماخوردگیست؛ وقتی دماغت باز میشود و تنت آرام گرفته از درد و تب. شبیه وقتیست که سوپ خوشمزهی مادر را میخوری و دوباره میروی زیر پتو. اردیبهشت به وجدم نمیآورد. شبیه معشوقیست که دیگر دوستم نمیدارد. شبیه بیخبریست. مثل این است که مدرسه تعطیل شود و مادر را جلوی در نبینی. خیلی پررنگ است! بنفش و نارنجی و قرمز. دلم از این همه وضوح آشوب میشود. گلهای لالهی پارک ملت را، انگار با مقوا درست کردهاند. دلم نارنجیِ خاکستری میخواهد. دلم بوی خاک و باران، دلم غروبِ زودهنگام میخواهد.
امشب خوبم. خوب یعنی معمولی. یعنی ساکت. خوب. فقط همین. نه خوشحال و نه هیجانزده. همینقدر که در آستانهی جنون نیستم کافیست!
نه غمگینم، نه دلتنگم و نه خوشحال. روزهای زیادی اما حسهای متفاوتی را تجربه کردم که یادم نمیآید. حالم از خودم بد میشود. فکر میکنم واقعی نیستم. احساس میکنم غرق شدهام. چیزی یادم نمیآید. فکر میکنم قبلترها پاکتر بودم. البته که اگر کودکی و نوجوانی را قبل بدانیم، شاید اکثر آدمها به نسبت قبلشان پاکتر باشند. روزگاری خیلی صافتر از حالا بودم. عاشقتر و لطیفتر. همان روزهایی که هر روز اینجا مینوشتم. آن روزها عاشق همسرم بودم. الان میتوانم بگویم نیستم؟ قطعا هنوز هم هستم اما نه آن همه نرم و لطیف. از روزی که آلما به دنیا آمد و من همسرم را توی خواب حس نکردم. از روزی که فکر کردم تنهایم گذاشت. از همان وقتهایی که کمتر حرف زدیم. کمتر بغلم کرد. کمتر نازم را کشید... از آن وقتی که برنامهاش را از من جدا کرد. از وقتی که من شدم مسئول آلما و او شد بازرس کنترل کیفیت که ببیند مسئولیتم را درست انجام میدهم یا نه... از روزی که مثل پدرم ازش ترسیدم. از همان روزها اینقدر خشک شدم. اینقدر خسته. از روزی که آلما شد اول و من شدم دوم.
دوستم میگفت یکی از آشناهامون افسردگی بعد از زایمان گرفت. گفتم خوب؟ دستش را گذاشت روی گردنش و گفت بعد افسردگیشو از اینجا قطع کردن! تو دیگه خوب نمیشی! امیدوار نباش. به جای اینکه بخندم فکری شده بودم. بعد گفت چیه حالا؟؟ گفتم خوب نشد... طوری نگاهم کرد شبیه وقتی که گفت یاسی تو دیگه فرق شوخی جدی منو نمیفهمی... باز شرمنده شدم. مثل وقتی که با هم از تهران آمدیم خانهمان و من راه خانهام را بلد نبودم و گمش کردم. این روزها بیش از هر وقتی آدرسها را گم میکنم. حسم شبیه وقتیست که سال اول دبستان، هرچه معلمم سعی کرد نتوانست چپ و راست را یادم دهد. پدرم میخندید و میگفت میتونی از سنگ و کلوخ به جای چپ و راست استفاده کنی شاید یادت موند. البته همشهریشان توی سربازی سنگ و کلوخ را هم قاطی میکرده.
خیلی وقتها ارتباطم با آلما شبیه وقتیست که آدم برای امتحان درس میخواند. نه مثل وقتی که آرام نشستهای چای مینوشی و مطالعه میکنی.
آلما بزرگ شده، شیطون و بازیگوش. خواستنی و بانمک. و البته به شدت انرژیبر. از صبح که بیدار میشود در حال این چیه گفتن است! همهچیز را به سرعت جابهجا میکند و خانهمان همیشه ترکیده!
بابا
مامان
میمی
آبا
بهبه
اهاه
ددر
عمه
آگا یعنی آقا
نینی
فو؟؟؟ به معنی کو؟؟؟
اینجا
دخترم حرف میزند. دخترم آوازهای مخصوص خودش را میخواند. دخترم دست میزند، میرقصد، میدود... داستان دوست دارد و وقتی برایش حرف میزنم و تعریف میکنم نگاهم میکند. همهی اعضای بدنش را میشناسد و وقتی میپرسم نشانم میدهد. همهجای خانه را بلد است و با دست نشان میدهد. آلمای من زیبا و سالم و دوستداشتنیست. خدا را شکر میکنم. خیلی روزها و لحظهها با او شادم و غرق لذت. اما لحظههای زیادی هم خنگ و خسته و خرفتم. روزهایی هم انقدر پریشان و گریانم که گاهی فکر میکنم دیگر هیچوقت رنگ آرامش را نمیبینم! اما باز دوباره آرام میشوم.
گاهی فکر میکنم روی کَشتیم، دریا متلاطم است و همهچیز از دستم سُر میخورد.
چند روزیست که آلما سرماخورده. دو سه شب پشت سر هم بدخوابی داشت و ما را نمود. دیروز بردمش دکتر. چون دیگر فقط آبریزش نبود؛ سرفه هم میکرد. گفتم آقای دکتر، تب داشت. استامینوفن میدادم اما بازم نمیخوابید! چرا بهش اثر نمیکنه؟ دکترِ همیشه بیحالت خندید. گفتم یه چیزی بده بتونیم بخوابیم سه شبه بیدارم. دکتر لبخندی زد و دیشب و امشب را در آرامشم!
نمیدانستم چه بنویسم. فقط خواستم از جایی شروع کرده باشم.
بیربطی و عدم انسجامِ کلامم را ببخشید.
ممنونم از دوستانی که هنوز هم دوستم دارند و پیگیرند.
هنوز هم امیدوارم روزی دوباره قلمم گرم شود؛ البته اگر افسردگیم را از گردن قطع نکنند!
- ۹۶/۰۲/۰۳