سبز
مثل عشق، که وقتی بیاید حجم بزرگی از ترس و ناشناختهها را با خود میآورد، از حرف زدن و بزرگ شدنش میترسم! از این همه سلولی که هر لحظه در مغزش در حال جنبوجوشند، از آن همه اتفاقی که به سرعت در این بدن یک وجبی در حال رخ دادن است... نگاه کودکانه و پاکش، دنیای کوچک و شادش، همه برایم شگفتآورند و هر روز که میگذرد بیشتر توی دلم چنگ میاندازد و ریشه میکند.
میترسم! من از شکل دادن و ساختن ابعاد شخصیت یک انسان میترسم. وقتی میگویم آفرین و او سرشار از رضایت نگاهم میکند از اینکه میدانم خشتی بر دیوار اعتماد به نفسش افزودهام، هول میشوم. وقتی غر میزنم و اخم میکنم وقتی چیزی را از دستش میکشم، وقتی... وقتی شب است و به اتفاقات طول روز فکر میکنم، وقتی نمیدانم دنیا را به او جای امنی معرفی کردهام یا نه...
روی کابینتها را دستمال میکشم و دستمال کوچکی هم دست آلما میدهم. بادمجانها را روی گاز کباب میکنم و او در آغوشم است. صندلی را میگذارم کنار ظرفشویی و میگویم به چیزی دست نزنیا فقط نگاه کن. بادمجانها را پوست میکنم و او کنجکاوانه به بادمجان کبابیِ شلی که توی کاسه میگذارم نگاه میکند و میگوید: بخورم! نگاهش میکنم و میگویم آلما میگوید همم! میگویم دوستت دارم! باورم نمیشود دستهای کوچکش را دور بازویم حلقه میکند و سرش را به دستم میچسباند میخندم و میگویم دوستت دارم. روی میز میایستد و گاز پاککردنم را تماشا میکند. حالا فقط مانده جارو. دستش توی دستم است که جاروبرقی میکشم و مواظبم که زیر دست و پایم نماند. باقیِ خانه را هم دوتایی تمیز میکنیم و بعد مینشینیم جلوی تلوزیون، چای و بیسکوییت میخوریم و باباسفنجی نگاه میکنیم! برای بار یک میلیاردم.
دستمال را که میکشیدم روی ماشینلباسشویی، وقتی هر لحظه بیشتر تمیز میشد و برق میوفتاد، فکر میکردم که چقدر خوشحالم که گوشهی دنجی از این دنیای بزرگ، خانهای دارم. جایی که همهچیزش برای من است و هر طور که بخواهم رنگش میزنم.
بالشهای کاناپه را برداشتم و کلی چیز گمشده پیدا شد! مخفیگاه آلما را حسابی جارو کشیدم و خوردههای نان و بیسکوییت را جمع کردم. هر بار که جارو را روی دست و پایش میگرفتم جیغ میزد و میخندید و روی کاناپه بالا و پایین میپرید. دلم از داشتنش پروانهای میشد و لای گلهای نسترن گم میشد.
شب که آمد خوشحال بود و دوست داشت کاری کند. شیر سماور را درست کرد و گفت حالا چایی بریز و حالشو ببر.
چند وقتی است که فهمیدهام چقدر کارهای من رویش تاثیر دارند. چند وقتیست که فهمیدم چقدر بیش از این حرفا احتیاج دارد کسی کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
سبز را برمیدارم و آرام آرام تمام خانهام رنگ میزنم.
- ۹۶/۰۵/۰۶