یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

آب را گِل نکنیم!

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۵ ب.ظ

از ظهر، درست وسط آفتاب، بهانه‌ی ددر دارد! میرود پشت در بالکن می‌ایستد و به حیاط زل میزند. گاهی اعتراضش شدت میگیرد و گاه سرش را به در تکیه میدهد و با خودش حرف میزند. دلم برایش میسوزد اما این ساعت از روز هیچ خلی نمیرود توی حیاط. همیشه همین‌طور است؛ خانه‌ی مادربزرگش که می‌آید،‌ مثل  بچگی‌های خودمان که انگار از قفس آزاد میشدیم نافرمانی میکند. کلافه میشوم. هم دلم برایش میسوزد هم خسته‌ام. دیگران پر از حوصله‌اند و من مقابل آنها زیادی بی‌توجه به نظر میرسم. این را منزل پدرم هم احساس کرده‌ام. آنها دلتنگند و من سرم از صدای آلما پر است. حتی اگر هیچکس هیچ چیز نگوید همیشه از اینکه به خاطر بچه‌ی من توی زحمت بیفتند و بهانه‌های جورواجورش را برطرف کنند و برنامه‌ی زندگیشان تغییر کند معذبم. آلما که خوابید مادر همسرم هم روی مبل میخوابد. حدودا چهل دقیقه خانه ساکت میشود. من هم برای خودم قهوه درست میکنم و  در سکوت تلوزیون نگاه میکنم. به محض بیدار شدن وروجک، مادربزرگش هم مجبوری چشم‌هایش را باز میکند اما کاملا مشخص است که دوست دارد باز هم بخوابد!

با همان پستونک توی دهانش میگوید ددر! چیزی شبیه گگه!! حالا که هوا خنک‌تر شده میبرمش توی حیاط تا مادرهمسرم هم بخوابد. تمام اتاق را با پاهای کوچکش تا آشپزخانه میدود. در بالکن را باز میکنم. نرده‌های پوشیده از یاس و کاکتوس‌های کوچک پشت پنجره را رد میکنیم و از پله‌ها پایین میرویم. سریع خودش را میرساند به آب! دستم را میگذارم سرِ شلنگ و میگیرمش روی درخت پرتقال. از پیشانیِ تبدار حیاط بخاری بلند میشود. کمی بعد نسیم غروب میوزد و آلما بی‌رحمانه روی پاهایم آب سرد میریزد! نگران آبی‌ام که همینطور باز است و به محض اینکه حتی به سمت شیر آب میروم جیغ میکشد چه برسد به اینکه ببندمش. کلافه شدم. خلقم تنگ شده. اصلا گه خوردم.

حواسش را پرتِ قمری‌ها میکنم. حدودا سی ثانیه نگاهشان میکند و سریع میگوید آبااااا!! دلم برای سیزده به در یک سالی که یادم نیست کِی بود تنگ میشود. مادر همسرم آش پخته بود و توی حیاط فرش انداخته بودیم. بدو‌بدو میکرد و از همان بالای پله‌ها وسایل سفره را میداد دستمان. برعکسِ حالا هول بود و کارهایش تند‌تند. دلم میگیرد. حتی بیشتر از وقتی که با ترس و لرز پیام دادم و گفتم جواب آزمایشو بردید برای دکتر؟ و او برایم نوشت آره گفت شش  دوره شیمی‌درمانی... همانطور که باقی حرف‌هایش را میخواندم کِش می‌آمدم روی دیوار و زمین و انگار گوش‌هایم صدای آلما را نمیشنید. تنها کلمه‌ی «شیمی‌درمانی» بود که توی گوشم تکرار میشد. اشک‌هایم را تند‌تند پاک میکردم و هیچ جوابی نداشتم... آخی ایشالا خوب میشید؟؟ الهی بمیرم؟ خاک بر سرم؟ نه ایشالا که چیزی نیست؟؟؟ چه داشتم که بگویم؟؟؟ سریع برای خواهر همسرم نوشتم من چکار کنم؟ من دارم سکته میکنم بگو چی جوابشو بدم؟؟

فقط سنگینیِ عملِ برداشتن رحم و تخمدان‌ها نبود که از پا درش آورده بود، از شدتِ افسردگی نمیشناختمش.

حالا که شش دوره تمام شده است و شکر خدا ظاهرا خبری از سلول‌های مزاحم نیست، حالش بهتر شده اما هیچ روز دیگری نشد که مثل قبل‌ترها از پله‌های بالکن به حیاط بدود. صدای خنده‌ها و حرف زدن‌هایش همزمان با موهایی که جایشان خالی میشد، کمرنگ و کمرنگ‌تر شدند و حتی حالا که تمام سرش را جوانه‌های کوچک پر کرده‌اند، هنوز هم هیجان صدایش برنگشته.

آلما آب را گرفته توی گلدانِ بیچاره‌ی شمعدانی.

-مامانی گشنت نیس؟

-نه! نه! نه!

واقعا دلم میخواست وسط حیاط گریه کنم. یادم نیست بالاخره چطور بردمش داخل. برای مادر شدن بیشتر از هرچیز دیگری حوصله لازم است. حوصله‌ای تمام‌نشدنی برای این حجم از کودکانگی. دلم برایش میسوزد. دنیای کوچکش خلاصه میشود به ددر و بابا. اوج خوشبختیش زمانیست که به وسایل بزرگترها دسترسی پیدا کرده و کسی حواسش نیست....!!

خوب که نگاهش میکنم؛ دلم برای بی‌پناهی و کوچکی‌اش به درد می‌آید. مادر که شدم، بغضم از توی گلو رفت به سینه. انگار که دردی برای همیشه درست وسط قفسه‌ی سینه‌ام کاشته شد. چیزی که به هر بهانه‌ای اشک میشود. مادر شدن شیرین‌ترین درد است.


پی‌نوشتِ طولانی: کتابی که چند وقت پیش خواندم موتور خواندنم را دوباره روشن کرد. بعد از خواندن سه رمان که همسرم از نمایشگاه کتاب آورده بود رفتم سراغ کتابخانه‌ی همسرم و تصمیم گرفتم کتاب‌هایی که این همه سال مثل یک فرصت خوب کنار دستم بودند و من حواسم نبود بخوانم.

اولین انتخابم رمان همسایه‌هاست. چند شب پیش درست زمانی که فکرش را هم نمیکردم انقدر متاثر شوم، زمانی که پدر خالد توی قهوه‌خانه ساعت مورد علاقه‌اش را از سر بی‌پولی فروخت چشم‌هایم پر از اشک شد و چند صفحه بعد از خواندن اینکه مادر خالد رفته خانه مردم و ملحفه شسته چنان قلبم فشرده شد که کتاب را بستم و سرم را گذاشتم روی زانو و گریه کردم... حالا میفهمم چرا نوع نگارش احمد محمود، در عین سادگی شاهکار است. چنان واقعیست که از ته دلت درد میکشی. امروز داشتم فکر میکردم اگر زمانی قبل‌تر از حالا زندگی میکردم حتما کمونیست میشدم!!!

  • یاسی ترین

نظرات (۱۸)

وای وای وای! تو فقط بنویس دختر! پست هات گوارای وجوده!
پاسخ:
نظر لطفته عزیزم :***
تو بیداری که :))
چه قدر بابت مادربزرگ الما حالم گرفته شد 
چه قدر بابت کتاب خوندنت خوشحال شدم
چه قدر جملات قصار داشت این پست[نظیر:مادرشدن شیرین ترین درد دنیاست]
چه قدر کله سحری هم ولت نمیکنم:-D
پاسخ:
اووهوم ضدحال بدی بود. از اون وقت‌هایی که زندگیِ زشتیاشو به زشت‌ترین شکل ممکن نشون میده.
اوه‌اوه پس منبری نامحسوس هم رفته‌ام و کلمات قصار تراوش نموده‌ام!!!

چیکارت کنم دیگه سرجهازیمی :-D 
سر جهازی کی بودم مننننننننن:-D؟
پاسخ:
تاج سری شما :)
سلام ..بعد از مدتها امدم دیدم نوشتید .چقد خوشحال شدم ِِ.ماشالا الما بزرگ شده .
واسه مادربزرگ الما ناراحت شدم .ایشالا سلامتی کامل 
پاسخ:
سلام ممنون خوش اومدی :)
آرهههههه حسابی شیطون شده
ممنون عزیزم ایشالا شما هم همیشه سلامت باشین
  • ستاره امیری
  • سلام عزیزم 
    خوبی بهتری 
    انشاالله که مادر بزرگ الما جون بهتر بشن 
    الهی بگردم الما جون بزرگ شده این روزها هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه لذت بزرگ شدن بچه برای هر بچه ای یک بار هست نه بیشتر
    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنون خوبم شما خوبین؟
    ممنونم 
    بله... وقتی هم آدم میفهمه که دیگه بزرگ شدن :)
    عجب مادرانه غمدار پر احساسی
    قلمت توانا دختر. چقدر دیر پیدات کردم
    همسایه ها را تازگیها برای بار پنجم خوندم . خب تعجب کن دیوانه کتابم
    پاسخ:
    سلام دوست من 
    چقدر از آشنایی دوستی مثل شما خوشحالم واقعا پنج دفعه؟؟؟؟ 
    من متاسفانه فرصت‌های زیادی رو در زندگیم از دست دادم. میتونستم بیشتر مطالعه کنم ولی خیلی از شاهکارها مثل همسایه‌ها رو تا الان نخونده بودم...اما خوب الان شروع کردم. شاید آدما تو سن‌های متفاوت بالغ میشن شایدم تو شرایط سخت و فرصت محدود بیشتر کارایی دارن. من الان تایمم به خاطر بچه خیلی محدوده و همش دلم میخواد تو اون تایم کوتاه همه کار بکنم!  
    چه دخمل شیرینی شده پس :)) فک کنم همه بچه ها آباا دوس دارن. من و داداشم که عاشق شستن فرشا کف حیاط با در قابلمه بودیم!!
    بنظرم آدما یه کم فقط یه کم قوه درک و تحلیل داشته باشن میفهمن شاتی از زندگی بقیه که شاهدشیم نباید ملاک قضاوت قرار بگیره حالا چه خوب چه بد.
    پاسخ:
    آخیی ما با کاسه روحی فرش میشستیم :) 
    من نگران کم‌آبی‌ام اگر آب غیرنوشیدنی بود مشکلی نداشتم باز بزاره
    بله همینطوره... 

    برای قضیه ی شیمی درمانی واقعا متاسف شدم :-( 
    احمد محمود  کتاباشو نخوندم ولی همون طور که گفتی قلمش واقعا عالیه 
    کتابخونه داشتن خیلی عالیه همیشه دلم میخواست یه کتابخونه ی گننننننده داشته باشم از اونایی که هری پاتر داشت 😂 تا سقف کتاب باشه و هر جا رو ببینی به کتاب بربخوری 
    خیلی خیلی خوشحالم که دوباره داری مینویسی خوش قلم خانم :-) 
    الما کوچولو رو یه ماچ حسابی بکن از طرف من :-)
    پاسخ:
    آخییی آره خیلی خوبه ☺
    ممنون عزیزمممم لطف داری خانوم :)
    چشم :***
    برایتان آروزی سلامتی و شادی همیشگی دارم
    پاسخ:
    ممنونم :)
    :)) دارم به یه سیگار برگ کوبایی دور اتیش تصورت میکنم که میگی رفیق فلانی ، فردا عجب روزی خواهد بود :))
    پاسخ:
    :)))))
    انقدر دوست دارم یه بار سیگار برگ امتحان کنم 
    رفیق یاسی بیا بسازمت ":)
    ننه جان پست نمیذاریا
    پاسخ:
    تهرانم عزیزم.
    سی‌و‌یکمم امتحان دارم مشغول خوندنم. اما لپ‌تاپ باهام هست اگر پا داد مینویسم گلم مرسی از پی‌گیریت 😘😘
    سلام یاسی
    برای مادرشوهرت واقعا ناراحت شدم خدا تمام مریضا رو شفا بده
    راستی یاسی وبلاگ نویسی رو شروع کردم با همون آدرس قبلی منتها تو بلاگ اسکای
    پاسخ:
    سلام عزیزززم 
    خوبی؟ 
    ممنون ان‌شاالله

    ببین من چند روز پیش آدرس قبلیتو رفتم 
    ممنون 
    حتمن سر میزنم بهت 

    سلام عزیزم...خوبی؟دختر طلا خوبه؟دلم گرفت ... انگار ته ته ته قلب هممون یه تنهایی عمیق هست که گاهی حتی با خوندن یه دلنوشته به یاد میاریمش...چه تنهاییم همه...
    پاسخ:
    سلام عزیییزم 
    ممنون خوبیم شکر تو خوبی دختریت خوبه؟؟ 
    آره آدم خیلی وقتا همدردی میکنه... درسته همه تنهاییم عزیزم 
  • آقا علیرضا
  • چقدر طولانی بود :|
    خدا شفا بده همه مریضها رو !
    پاسخ:
    :) تازه این کوتاه بود به نظر خودم 
    ممنون دوست عزیز

    سلام یاسی جان
    منم اینجور مواقع نمی دونم چی بگم هر چی بگی احمقانه ست خصوصا که سعی داشته باشی جمله ت مثبت باشه!!

    بچه های الان خیلی طفلی هستن امکاناتشون مثل ما نیست یادمه اون وقتا ما توی خونه خاله پلاس بودیم یا می رفتیم باغ دوست بابام فک کن توی باغ میچریدیم این بیچاره ها فقط آجر و پنجره میبینن. البته به قول یکی از بلاگرا خوشبختی نسبیه اون وقتا ما اسباب بازی نداشتیم توی حسرت یه عروسک درست و حسابی بودیم که یا از صدقه سر فقر بعد از جنگ و یا تحریم به خاطر سفارت نوردی بعضیا بنجل هاش هم به دستمون نمی رسید حالا بچه های الان انواع اسباب بازی رو دارن ولی خب طفلیا مثل اسیر رشد میکنن


    پاسخ:
    سلام عزیزدلم 
    آره خیلی موقعیت سختیه 

    از لحاظ محیط واقعا گناه دارن 
    مثلا آلما وقتی خونه خودمون هستیم تو یه وجب جا تردد میکنه چون از اونجایی که خیلی شبطونه و میره روی تخت و از رو تخت میره جلوی آینه من میترسم در اتاقا رو میبندم. اون یکی اتاقم که پر کتابه یک لحظه در باز باشه کتابارو همه رو درمیاره از قفسه‌ها بعد شروع میکنه پاره کردن 

    جلوی آشپزخونه رو هم محدود کردم با یه پشتی. اونجا که دیگه پر از چیزای خطرناک.
    اینه که در یک وجب جا در تردده.

    اما هر دفعه یکی از مادربزرگ پدر برزگاش یا عمه عمو و داییش ببیننش یه اسباب بازی میدن بهش خونمون داره منفجر میشه 
    اصلا ب ای سیسمونی اسباب بازی نخریدم من چون پیش‌بینی میکردم این نوه ندیده‌های طفلی رو :)
    اما فکر میکنم محیط باز بهتره براشون.
    هر روز تقریبا میبرمش پیاده‌روی 
     سفارت نوردی عالی بود :)))))
    مامی^^ امتحان سی و یکمت را بترکانی
    بلافاصله بعد از امتحان برایمان بنویسی ها! دلمان تنگ قلمت است
    پاسخ:
    ممنون فرزندم آره دیگه خدایی باید خوب بدم اینو ترم پیش افتادم همین یک درس را به دانشگاه بدهکارم :) بعدددد دیگه اگر زبانم لال دکترا نخونم برای همیشه با پدیده‌ای به نام امتحان خداحافظی میکنم! 
    سعی میکنم حتمن بنویسم ولی با توجه به اینکه چتر هستیم‌ منزل پدر، شاید نشه.
    جمعه میرم خونه.
    ممنون عزیزم.

    خوبی رفیق؟:)
    پاسخ:
    ممنون عزیزم خوب خوب ☺
    آقا ما قول میدیم گِل نکنیم..
    شما برگرد...

    پاسخ:
    :)))) عالی بود 
    ما هستیم عزیزم
    حسش میاد میخوای بنویسی یهو یکی مزاحم میشه بعد حسش میپره :/ 
    ولی دیگه خل و چل نیستم خیالت راحت هستم در خدمتتون 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">