آب را گِل نکنیم!
از ظهر، درست وسط آفتاب، بهانهی ددر دارد! میرود پشت در بالکن میایستد و به حیاط زل میزند. گاهی اعتراضش شدت میگیرد و گاه سرش را به در تکیه میدهد و با خودش حرف میزند. دلم برایش میسوزد اما این ساعت از روز هیچ خلی نمیرود توی حیاط. همیشه همینطور است؛ خانهی مادربزرگش که میآید، مثل بچگیهای خودمان که انگار از قفس آزاد میشدیم نافرمانی میکند. کلافه میشوم. هم دلم برایش میسوزد هم خستهام. دیگران پر از حوصلهاند و من مقابل آنها زیادی بیتوجه به نظر میرسم. این را منزل پدرم هم احساس کردهام. آنها دلتنگند و من سرم از صدای آلما پر است. حتی اگر هیچکس هیچ چیز نگوید همیشه از اینکه به خاطر بچهی من توی زحمت بیفتند و بهانههای جورواجورش را برطرف کنند و برنامهی زندگیشان تغییر کند معذبم. آلما که خوابید مادر همسرم هم روی مبل میخوابد. حدودا چهل دقیقه خانه ساکت میشود. من هم برای خودم قهوه درست میکنم و در سکوت تلوزیون نگاه میکنم. به محض بیدار شدن وروجک، مادربزرگش هم مجبوری چشمهایش را باز میکند اما کاملا مشخص است که دوست دارد باز هم بخوابد!
با همان پستونک توی دهانش میگوید ددر! چیزی شبیه گگه!! حالا که هوا خنکتر شده میبرمش توی حیاط تا مادرهمسرم هم بخوابد. تمام اتاق را با پاهای کوچکش تا آشپزخانه میدود. در بالکن را باز میکنم. نردههای پوشیده از یاس و کاکتوسهای کوچک پشت پنجره را رد میکنیم و از پلهها پایین میرویم. سریع خودش را میرساند به آب! دستم را میگذارم سرِ شلنگ و میگیرمش روی درخت پرتقال. از پیشانیِ تبدار حیاط بخاری بلند میشود. کمی بعد نسیم غروب میوزد و آلما بیرحمانه روی پاهایم آب سرد میریزد! نگران آبیام که همینطور باز است و به محض اینکه حتی به سمت شیر آب میروم جیغ میکشد چه برسد به اینکه ببندمش. کلافه شدم. خلقم تنگ شده. اصلا گه خوردم.
حواسش را پرتِ قمریها میکنم. حدودا سی ثانیه نگاهشان میکند و سریع میگوید آبااااا!! دلم برای سیزده به در یک سالی که یادم نیست کِی بود تنگ میشود. مادر همسرم آش پخته بود و توی حیاط فرش انداخته بودیم. بدوبدو میکرد و از همان بالای پلهها وسایل سفره را میداد دستمان. برعکسِ حالا هول بود و کارهایش تندتند. دلم میگیرد. حتی بیشتر از وقتی که با ترس و لرز پیام دادم و گفتم جواب آزمایشو بردید برای دکتر؟ و او برایم نوشت آره گفت شش دوره شیمیدرمانی... همانطور که باقی حرفهایش را میخواندم کِش میآمدم روی دیوار و زمین و انگار گوشهایم صدای آلما را نمیشنید. تنها کلمهی «شیمیدرمانی» بود که توی گوشم تکرار میشد. اشکهایم را تندتند پاک میکردم و هیچ جوابی نداشتم... آخی ایشالا خوب میشید؟؟ الهی بمیرم؟ خاک بر سرم؟ نه ایشالا که چیزی نیست؟؟؟ چه داشتم که بگویم؟؟؟ سریع برای خواهر همسرم نوشتم من چکار کنم؟ من دارم سکته میکنم بگو چی جوابشو بدم؟؟
فقط سنگینیِ عملِ برداشتن رحم و تخمدانها نبود که از پا درش آورده بود، از شدتِ افسردگی نمیشناختمش.
حالا که شش دوره تمام شده است و شکر خدا ظاهرا خبری از سلولهای مزاحم نیست، حالش بهتر شده اما هیچ روز دیگری نشد که مثل قبلترها از پلههای بالکن به حیاط بدود. صدای خندهها و حرف زدنهایش همزمان با موهایی که جایشان خالی میشد، کمرنگ و کمرنگتر شدند و حتی حالا که تمام سرش را جوانههای کوچک پر کردهاند، هنوز هم هیجان صدایش برنگشته.
آلما آب را گرفته توی گلدانِ بیچارهی شمعدانی.
-مامانی گشنت نیس؟
-نه! نه! نه!
واقعا دلم میخواست وسط حیاط گریه کنم. یادم نیست بالاخره چطور بردمش داخل. برای مادر شدن بیشتر از هرچیز دیگری حوصله لازم است. حوصلهای تمامنشدنی برای این حجم از کودکانگی. دلم برایش میسوزد. دنیای کوچکش خلاصه میشود به ددر و بابا. اوج خوشبختیش زمانیست که به وسایل بزرگترها دسترسی پیدا کرده و کسی حواسش نیست....!!
خوب که نگاهش میکنم؛ دلم برای بیپناهی و کوچکیاش به درد میآید. مادر که شدم، بغضم از توی گلو رفت به سینه. انگار که دردی برای همیشه درست وسط قفسهی سینهام کاشته شد. چیزی که به هر بهانهای اشک میشود. مادر شدن شیرینترین درد است.
پینوشتِ طولانی: کتابی که چند وقت پیش خواندم موتور خواندنم را دوباره روشن کرد. بعد از خواندن سه رمان که همسرم از نمایشگاه کتاب آورده بود رفتم سراغ کتابخانهی همسرم و تصمیم گرفتم کتابهایی که این همه سال مثل یک فرصت خوب کنار دستم بودند و من حواسم نبود بخوانم.
اولین انتخابم رمان همسایههاست. چند شب پیش درست زمانی که فکرش را هم نمیکردم انقدر متاثر شوم، زمانی که پدر خالد توی قهوهخانه ساعت مورد علاقهاش را از سر بیپولی فروخت چشمهایم پر از اشک شد و چند صفحه بعد از خواندن اینکه مادر خالد رفته خانه مردم و ملحفه شسته چنان قلبم فشرده شد که کتاب را بستم و سرم را گذاشتم روی زانو و گریه کردم... حالا میفهمم چرا نوع نگارش احمد محمود، در عین سادگی شاهکار است. چنان واقعیست که از ته دلت درد میکشی. امروز داشتم فکر میکردم اگر زمانی قبلتر از حالا زندگی میکردم حتما کمونیست میشدم!!!
- ۹۶/۰۳/۲۰