عمر من مرگیست، نامش زندگانی.
يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ
حال این روزهایم را نمیدانم. هرچه هست بد نیست. جایی درست میان واقعیت. به همان یکنواختی و سردی. یا همان طور محکم که توی صورتت میخورد. حالم، شبیه پذیرفتن بوی گند پا و زیربغل معشوق است. حالم مثل آخرین نامهی ناتمام است. وقتی برایت نوشته باشد از این حجم از احساس پاک تو میترسم، زبانم در مقابل... بعد همینجا قطع شود و هیچوقت...
کمتر از یک ماه دیگر سیویک ساله میشوم. پایم را آهسته و بیصدا از دههی سوم زندگی آنورتر میگذارم. دلم از اعداد و ارقام آشوب میشود. کنار ناخنهایم به گوشت رسیده. هنوز هم نمیدانم کِی میکَنمشان. عادتی که ترک نمیشود...
ریشهای همسرم طوری آهسته سفید میشوند که کسی نبیند، مثل پیشانیاش که آرامآرام بلندتر میشود... آلما زنگ میزند، حالش را میپرسم، عجله دارد، صدایش غمگین است. مامان طوری شده؟ دلم شورش را میزند. قطع میکنیم و یادم میافتد که مادرم همیشه نگران بود... بود؟
سرش را برمیگرداند سمتم نفسش درست میخورد توی دهانم. میگوید گیسی! دستم را میگذارم پشتش و آرام در گوشش قصه میگویم. نفسهایش که عمیق شد کمکم خودم را عقب میکشم. حالا آرام کنارم خوابیده، انقدر آرام که انگار توی دلم نفس میکشد، انگار که هنوز یکی هستیم. غلت میزند و شکمم تکان محکمی میخورد خودم را به زور به پهلو میکنم، دست همسرم را میگیرم و میگذارم روی شکمم. چشمهایش میخندد، میگویم اینجا نه یکمی اونورتر، آره همینجاس. آلما میگوید بابا! خوابیدی؟ هان؟
چراغ کوچکی توی هال روشن است مادرم نشسته و چمدان جمع میکند. از لای در نگاهش میکنم. سریع برم میگرداند توی رختخواب. من اما از شوق سفر خوابم نمیبرد...
پدرم دو سر پشهبند را به دیوار زده و از گوشهی سومش گرفته و خودش را کش داده کنج دیوار. توی پشهبند روی تشکم نشستهام، میخواهم بروم که بابا میگوید کجا؟ میگویم پیش مامان ( مادر توی آشپزخانه نمیدانم چه کار میکند) بابا تشر میزند بشین ببینم. بغض میکنم...
توی چشمهای قهوهای و آرامش نگاه میکنم سرم را میگذارم روی سینهی گرمش. سردم نیست. زمستان بیستوسومم دلگرم است.
از همینجا، روی تختِ بدون پشهبند دلم برای نفسهایش تنگ میشود، بغضم را فراموش میکنم، دلم میان دلبستگیهایم خرد میشود.
میگذارم تا تهتهش دلتنگ شوم، اصلا بگذار فشرده شوم، دردم بیاید و بعد باد همهاش را ببرد.
ده بیست سی چهل پنجاه شصت...
بیام؟
- ۹۶/۰۵/۲۲