بلندیها
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۷ ب.ظ
دستم را تکیه میدهم روی لبهی بالکن. تنها واحدی هستیم که در برابر حفاظ گذاشتن مقاومت کردیم! به آسمان شب خیره میشوم، به چشمکهای رنگینِ چراغها، به آرامش بعد از افطار که تمام شهر را کرخت کرده. باز هم همان حس خوشایند همیشگی؛ اینجا بهترین جای کرهی زمین است! جزیرهی کوچک ما. همان چند دقیقه فکر، وقتِ سیگار کشیدن و نگاه کردن به آن دورها، حالم را جا میآورد. به چراغهای سبز بالای آن کوهِ کوچک زل زدهام. به جایی که میگویند روزی کسی پا گذاشته. راستش تا به حال تا بالای بالا نرفتهام. همیشه تا آنجایی را دیدهام که با ماشین میشود رفت. چیزی شبیه بام تهران است. میشود تمام تنهاییات را، از همان بالا با همهی شهر تقسیم کنی. میشود فکر کنی آنهمه خانه و چراغ برای توست. یا شاید روزی، مثل حالایم، هیچ چراغی برای دلِ تنهایت نخواهی. همان جا دور از تمام رنگها و نورها، فقط از دیدن لذت ببری.
چیزی توی سرم حرکت میکند؛ فکر میکنم باید کاری کنم اما مثل خیلی وقتها که انرژیهایم هدر رفتهاند، درکش نمیکنم. اما مهم نیست! همین انزوا خوب است. شاید اصلا لازم نباشد کاری کنم. این روزها بیش از هر وقت دیگری احساس میکنم دوست دارم شبیه همسرم باشم!! همخانهی خرچنگ که باشی، کمکم به از پنجره نگاه کردن عادت میکنی. هرچند هنوز هم تعریف مشخصی از ویژگیهایم ندارم؛ مثلا نمیدانم برونگرام یا درونگرا؟ کمحرفم یا پرحرف؟ هیجانیام یا خوددار؟ پرشورم یا سرد؟ و... اما این را میدانم که هرچه میگذرد بیشتر به سنگر گرفتن علاقمند میشوم. به کشیدن خطی پررنگ که هرکسی را پشتش جا بگذاری.
درگیر آدمها و احساسها شده بود؛ نمیتوانست انتخاب کند و میگفت گیجم. چند شب کمخوابی و بلاتکلیفی باعث شده بود ضعف کند و از سرکار برود بیمارستان و سرمی بزند. از نظر من فقط همین بود اما کیا اصرار داشت خودش را طفلکیتر نشان دهد! از آن عکسهای من و سرم همین الان هم اقناعش نکرده بود! دلگرمیهای مجازی و الهی بمیرمها هم سودی نداشت ظاهرا. البته هنوز هم بعد از یک هفته با کبودیِ جای سرمش عکس میگیرد و من هم میگویم کشتیمون با سرمت!
گفتم چه کار کنم برات؟ بیام عیادتت؟ گفت بریم بیرون. بالای پل ایستاده بودیم، زیرپایمان بزرگراه و حرکت سریع ماشینها، کنارمان هیاهوی آدمها و صدای خندهها و گذر لحظهها. داشتم فکر میکردم انگار شنیدهام طراح این پل خانم است. نگاهم متوجه جمعیت شد؛ تهرانیها مثل همیشه جاهای جدید را پر میکنند. پر از بستنی و ذرت و مونوپاد و انگشتهایی که آرزوی پیروزی دارند!
او حرف میزد و من نگاهم به انبوه گلهای زرد بود و احتمال افتادن از آن بلندی را بررسی میکردم. گفت قدم بزنیم. وقتی به آن سر پل رسیدیم به نفسنفس افتاده بود و گفت برعکس همیشه همین امروز که حالم خوب نیست تو چه تندتند رامیری! حواسم به راه رفتنم نبود؛ نمیدانستم همزمان با فکرهایم سرعت گرفته. گفتم بریم یه چایی بخوریم. هنوز داشت حرف میزد که سیگارم را روشن کرده بودم و بخار چای را زیر نور چراغهای فضای باز دنبال میکردم. به چشمهایش نگاه کردم. گفتم من خیلی وقته این راهو پیش گرفتم. اولش البته مجبور شدم اما بعد عادت کردم. نترس هیچی رو اون بیرون از دست نمیدی. کون لق دنیا. میدونی وقتی داشتم میومدم یاد چی افتادم؟ گفت چی؟ گفتم حدودا چهار سال پیش که برای اینکه کسی پیشم باشه چه تلاشی کرده بودم. محتوای اساماسم را یادش آوردم. میدانستم فراموش کرده. لبخند زد. گفتم الان ولی برام مهم نیست. فوقش میگم به درک. جا خورد.
روزهایی بود که از خیانت کردن میترسیدم. فکر میکردم شاید نتوانم تحمل کنم. اما حالا به اندازهای که از هر انسانی ممکن است سربزند میترسم.
کیا میگفت اگر نتواند اخلاق گند او را تحمل کند چی؟ گفتم اصلا فراموشش کن تو با این نمیتونی. حس میکردم سالهای اول ازدواج که برای هرکسی حساسترین سالهاست برای او بستر خیانت میشود.
همینطور که رانندگی میکرد حرف میزد و من فکر میکردم چقدر فضایمان رقیق شده. جلوی خانهی بابا نگه داشت. خواستیم خداحافظی کنیم. گفت تمام اون سه سال، اون شبی رو که من و تو و آیناز تو میرزای شیرازی قدم زدیم تو ذهنم تکرار کردم. بغضی شدم. گفت تو تنها کسی هستی که نمیتونم نداشته باشمش. دستبندم را درآوردم و دادم به او.
میدانم اگر از حدی بیشتر به کیا نزدیک شوم بهمم میریزد. خودش هم میداند. بعد از آن شب هم از آن حرکتهای مخصوص به خودش اجرا کرد و تا سر حد انفجار عصبی شدم اما این فقط خطِ دورم را پررنگتر کرد. هرگز به پریشانیِ روزهای قبل برم نگرداند. بچهبازیهایش دیگر مهم نیستند. از ته دل گفتم هیچ وقت تنهات نمیزارم.
شاید من هم روزی مثل آلما، بیقرار پدرم بودهام و حالا به خاطر نمیآورم. آنچه یادم میآید چغری و بدقانع شدن و اخلاق خاص پدرم است. آنچه را هم که دوست ندارم به یاد بیاورم، جایی خیلی دورتر از حالا کمرنگ کردهام. و اینی که باقی مانده موییست که میرود تا تماما سفید شود و چشمهایی که پفآلودتر شدهاند و اخلاقی که حالا مخلوطی از دلنازکی و چغریست.
آلما را که میبینم لحظههای قد کشیدن خودم را تصور میکنم. هر بار که در آغوشم میخوابد، فکر میکنم چرا خداوند ما را اینگونه آفریده. چرا از یادآوری این همه ناتوانی و کوچکی عاجزیم. چطور است که هیچ خاطرهای از پاگرفتنهای تدریجیمان نداریم. چند وقتی میشود که آلما سعی میکند خودش غذا بخورد و من هم آزادش گذاشتهام. امروز متوجه شدم که قشنگ قاشق را به دهان میبرد و میخورد. فکر کردم گذشتهی دوری هم بوده که من برای اولین بارها قاشق را به دهان بردم و مادرم را شگفت زده کردم و بعد همه چیز تندتند جلو میرود و میرسد به جایی که ساکم را میبندم و عروس میشوم و...
این روزها که آلما مدام بیتاب باباست، تنها باریست که از شریک شدن همسرم با کسی غرق لذتم. آلما تنها رقیب عشقیایست که دوست دارم شور و اشتیاقش را برای همسرم ببینم. وقتی میگوید باباشی، دلم به قدر بادکنکی پر از باد نازک میشود و میترکد. باباشی! نمیدانم منظورش چیست؟ بابایی یا باباجون. هرچه هست هربار من و همسرم را سر ذوق میآورد.
شیرینِ دوست داشتنی... اگر تو نبودی دوست داشتن باباشی چیزی کم داشت.
- ۹۶/۰۳/۰۷