چنان در قید مهرت پایبندم که گویی آهوی سر در کمندم/ گهی بر درد بیدرمان بگریم گهی برحال بیسامان بخندم
از بعد از دومین باری که به هوش آمدم، خوب میدانم چه کار کنم. لحظههای غرق شدن را شناختهام. همان موقعی که سُر میخوری توی تاریکی.
چشمهایم را میبندم و با تمام قلبم میخوانمش؛ کمکم کن...
صدای جیرجیرک میآید، آسمان مخملیِ حیران پشت چشمهایم نقش میبندد. نگاه میکنم همهجا بوی خنکی شبنم است و آغوش سبز کوهستان. همهچیز یادم است. هنوز فرونرفتهام. نفس راحتی میکشم.
خودم میدانم از کجا شروع شد. از وقتی نفرت را با تمام وجودم حس کردم، بخشهایی از من شروع کرد به پاک شدن. اگر بگویم تا پیش از این تجربهاش نکرده بودم شاید باورپذیر نباشد اما واقعیست؛ روز اولی که آلما به دنیا آمد، حسی را شناختم که تازه بود. وقتی مادرهمسرم توی بیمارستان نوزادی که تنها چند ساعت از تولدش میگذشت توی آغوشم گذاشت و گفت بیا شیرش بده، انگار تمام حسهای تلخ دنیا از سینهام بیرون زد. این شد که شیری برای فرزندم نیامد. بعد از دو روز که آن موجود بیپناه در اثر گرسنگی و کمآبی و زرد شدن راهی بیمارستان شد نمیدانستم چه احساسی دارم. چیزی بین عذابوجدان و ترس و احساس بیکفایتی. از آن وقتی که آلما، درست در وسط من، برای زیستن شروع به دست و پا زدن کرد، حتی قبلتر از دیدن دومین خطِ قرمزِ دوستداشتنیِ روی بیبیچک، تا همین حالا، تنها یک شب از من دور بود؛ همان شبی که توی دستگاه گذراند و من توی خانه خودم را میان آواری از خودم گم کرده بودم. اگر اشتباه نکنم آخرین شبی بود که همسرم کنارم خوابید. تخت کوچک آلما خالی بود و شکم من نیز هم. همسرم دستی کشید روی جای خالیاش و مرا به خودش نزدیکتر کرد. دومین نفرت عمیقم از پرستاری بود که وقتی ازش سراغ اتاق دخترم را گرفتم گفت آااهان تو همون مامانی هستی که نیستی؟! سومین نفرتم باز از مادرهمسرم بود که بچه را توی بغلم گذاشت و من اشک میریختم و نمیدانم چه گفتم که پوزخندی زد و گفت مثل اینکه پنج تا بزرگ کردما! آلمای کوچک را به سینهی گرم اما بیشیرم چسباندم دلم میخواست بداند که پیشش هستم... چهارمی از پرستاری بود که مرا به شیردوش برقی وصل کرد و پنجمی و ششمی از همسرم که فلان گفت و بسار کرد و... از همسرم و از همسرم و...
هر بار که متنفر شدم، گم شدم. حتی همین چند روز پیش که برای اولین بار با تمام زور و خشمم بالشی را به بازویش کوبیدم و گفتم ازت متنفرم، چند ساعتی گم شده بودم اما برگشتم. دخترم توی تاب بود و بابایی تکانش میداد و همزمان جر و بحث میکردیم. دعوا جلوی بچه؟ هرآنچه که میتوانستیم نثار هم کردیم و من فریاد زدم و گریه کردم. فکر میکردم مثل ذرتی که در اثر حرارت میشکفد، با تمام قدرت کوبیده شدهام به در قابلمه و برگشتهام سرجایم.
نفس راحتی کشیدم، هنوز هم یادم میآمد زیر پتوی آبیام، به نور سبز صفحهی کوچکِ نوکیا خیره شدهام و دلم سرشارست از تمام رنگهای روشن و خیرهکننده.
جیرجیرکها نوای دلنشینی دارند؛ فرقی نمیکند شمال یا جنوبِ نقشه، وسط کویر یا در پای کوه، هرجا که باشند صدایشان را که بشنوی دوست داری سرت را توی آغوش خودت پنهان کنی و به یاد بیاوری.
حالا میدانم که صدای جیرجیرک را دوست دارم. میدانم که شبهای پرستاره، هرجای دنیا که باشم سینهام از حجمِ بزرگ دوستداشتن پر میشود. میدانم پاییز را دوست دارم. میدانم کنار سایهی بلند پاهای همسرم، کودکی کردهام. ترسهایی که از پدرم داشتم به خاطر دارم. خندهی چشمهای مادرم یادم هست، کلاس سوم انسانی، روپوشهای خاکی، حافظِ توی کولهپشتی، گلهای رز خشک شده... قرارهای یواشکی با رفیق همکلاسی... اولین مرد، دلشوره، کوه رفتنهای یواشکی... غروب کوه و اولین آغوش و بوسه، کفشهای کتانیِ طوسی، دانشجو شدن و انقلاب و کتاب... انتشارات رشد... باغ دانشگاه، تلفن عمومی... همه چیز یادم هست، زندهام. صدای ساز همسرم را میشناسم. یادم هست اولین شبی که توی اتاقش گذراندیم برایم سهتار زد. بوی ریش و سبیلش را به خاطر میآورم، حتی پوست دستانش را حس میکنم. نمیترسم...
همهچیز دوباره تندتند میگذرد و تکرار میشود و میرسم به بالکن کوچک خانهمان. جیرجیرک هنوز زنده است و میخواند. ته سیگارم را فشار میدهم کنار قبلیها و در بالکن را باز میکنم و از آشپزخانه میگذرم. وقتِ شستن دستشویی بلندبلند با خودم حرف میزنم. تی میکشم و اشک میریزم. گاز را میسابم و باز حرف میزنم. دستهایم را دراز میکنم و علفهای بلند کنار پرتگاه را میگیرم، زور میزنم، خودم را بالا میکشم، با دستهای خونی غلت میزنم روی زمینِ نمناک. آسمان بالای سرم چرخ میزند و ابرها گم میشوند. چشمهایم را میبندم و خوب میخوابم.
دلم آغوشش را میخواهد.
دختر مامان! تو بهترینی
شیرین و باهوش و خواستنی.
اگر روزی صدبار هم لپهای خوشمزهات رو له کنم کمه.
بهترین اتفاق زندگیم، زیباترین دردی...
عاشق حرف زدنتم
خاشید: خاله
بامبوم: بادوم
گیسی: قصه
جملههای پرکاربرد این روزها: مامان، بشین اینجا. پااااشووو پاشو پاشو. بییم آبباسی. بییم ددر.
خدای من... تو از منی و با من. چقدر شگفتانگیزی و من هنوز سرگشتهی تو... تو خود منی و او...
- ۹۶/۰۴/۱۷