کما
نمیدانم چند وقت بود که گذشتهام را از یاد برده بودم. دچار فراموشی نبودم؛ خاطراتم سر جایشان بودند اما حسی نداشتم. چند روز پیش از فکر اینکه شش ماه گذشته کِی آمدند و رفتند که من نفهمیدم، ترسیدم. همانطور که نمیدانم چرا خل شدم، نمیدانم که چه چیزی حسهایم را برگرداند. تنها میدانم که صبحی مثل تمام صبحها که چای دم میکردم، احساس کردم دلم دارچین و هل میخواهد. یک تکه چوب دارچین برداشتم و گوشهاش را شکستم. بعد هم هلی را بین انگشتانم له کردم. آلما گفت این چیه؟ برایش خواندم: هل دان دان دان هل یه دانه یه دانه یار نامهربون مال آبادانه یه دانه! از آن روز به قوطی هل اشاره میکند و میگوید دان دان :)
سه لیوان پشت سر هم خوردم و فکر میکردم عطر افسونگر دارچین و هل برای فراموشی آفریده شدهاند. شاید هم خیلی وقت پیش مخدر بودهاند. یا شاید هم ابزاری برای یادآوری. بعد از مدتها احساس کردم میدانم چه میخورم!
نمیدانم همه چیز از آن صبح بهتر شد یا از شبی که به او گفتم دیگه با من تماس نگیر. یا از وقتی که مدام خانه را تمیز کردم؛ بالاخره روزی من هم فکرهایم را وقتِ سابیدن گاز و تی کشیدن مرتب کردم. یا شاید خواندن کتابی که به جانم نشسته بود، که از اول تا آخر رمان، هرازگاهی چیزی را تکرار کرده بود. مثل خندهی پیرمرد خنزرپنزری. این سبک غرق شدنها را دوست دارم.
اسمش را میگذارم کیا. پسر نیست اما میدانم اگر قرار باشد اسمش چیزی جز اسم واقعیش باشد، حتما کیاست. حرفم را جدی نگرفت. نیم ساعت بعد برایم نوشت احمق دیوونه. کیا فکر میکرد روانی شدم. اما من، وقتی نوشتم تنهام بزار و او گفت هر جور راحتی، انگار که از دردی بزرگ رهایی یافته باشم نفس عمیقی کشیدم و جوری توی تختم دراز کشیدم انگار که از پشتبام پرتم کرده باشند؛ کاملا پخش!
احساس کردم کاری انجام نشده را به سرانجام رساندم. انگار که گلولهای در گلویم گیر کرده بود و آزاد شد. دلم میخواست بگویم از فلان کار و فلان کار و فلان کارت ناراحتم اما نگفته بودم. تنها مشتی دری وری تحویلش دادم که خودم هم میدانستم بیسر و ته است. وقتی خودش را به بیتفاوتی زد، خونم به جوش آمد.
گاهی فکر میکنم اگر خواهر داشتم، اگر دوستی که با هم بزرگ شویم، اگر یک فامیل درست حسابی حتی!!! دختر خالهای، دختر عمویی، که برویم توی رختخواب که مثلا بخوابیم اما تا صبح زیر پتو بخندیم و پچپچ کنیم... اگر رفیق شش دانگی داشتم...
هم من میدانستم که این آخرین صحبتمان نخواهد بود هم کیا. فردا شب زنگ زد و گفت الان حدودا بیست ساعت میشه تو زندگیت نیستم حالت خوب شد و خندید! چه خوب که زنگ زد. معرفتش را یادم میماند. نمیدانم چند روز از آن روز گذشته اما اصلا خودِ قبل آن شبم را نمیشناسم. شبی دیگر، شاید فردایش، یادم نمیآید، درست یک ثانیه قبل از اینکه خوابم ببرد گریه کردم و حرفی را اعتراف کردم؛ توی دلم، برای خودم. چیزی که نه تنها به کیا شاید به خودم هم دوباره نگویم.
به همسرم میگویم آلما عوض شده. میگوید تو عوض شدی. خودت بهتری فکر میکنی بچه بهتر شده.
میگویم اگر تو نباشی چیکار کنم؟ جدی بگو. جدیام نمیگیرد. میگویم از خانوادهات میخوام بزارن تو این خونه بمونم اما ازشون پول نمیگیرم. نترس میرم سرکار خرج خودمو آلما رو میدم. خونه که بخرم از اینجا پامیشم. ولی به آلما بگم کجایی؟ میگویم اگر من بمیرم تو آلما رو چیکار میکنی؟ میگوید نمیدمش دست نامادری مطمئنم. میگویم تا وقتی بچه نداری مردنت دست خودته اما وقتی پای بچه درمیونه حق نداری بمیری!! به مرگ فکر میکردم شاید چون یادم آمده چقدر دوستش دارم. یادم آمده حتی قبل از اینکه همسرم شود قول داده بودیم نمیریم!
انگار که تمام رشتههای اتصالم را به خودم گم کرده بودم انگار همهی آنچه تعریف من بود در دسترس نبود. نمیدانستم کجا خوشحال بودم، کجا دلم شکسته بود، چه رنگی آرامم میکرد و چه بویی مشامم را متوجه خود.
نه قبلم در دسترس بود و نه از بعدم تصوری در ذهن داشتم.
بیشباهت به کما نبود.
- ۹۶/۰۲/۲۴