جایی نزدیک
بعد از مدتها لاک زدهام. انگار انگشتهایم نفس نمیکشند. با اینکه خشک شدهاند اما هنوز حس میکنم باید دستهایم را طوری بگیرم که به جایی نمالند. آلما به ناخنهایم نگاه میکند و میگوید این چیه؟! میگویم لاک! دلت بسوزه تو که نداری! همسرم میگوید نگو بچم گنا داره! بابایی توام لاک داری برات میزنیم.
از آن صبحهایی بود که وقتی بیدار میشوی تنت کمی درد میکند. نگاه میکنی به لباسهایی که شب قبل ریختهاید کنار تخت و نگاهی میاندازی به اویی که کنارت خوابیده. یا شاید هم به پتویی مچاله که از او باقی مانده یا بالشی که از او فرو رفته. نگاهم را از آلمای غرق خواب میگیرم و شلوارکم را بالا میکشم. لباس زیرم را که پوشیدم، دوباره تیشرتم را تنم میکنم و بعد جوراب میپوشم. چند هفتهای میشود نگرانیم برای خشکیِ پاها بیشتر شده. مدام کرم جی میزنم و جوراب میپوشم. در این پنج سال و نیم، اثرات همزیستی با کویر، بیش از هرجایی در پاهایم مشهود است. موبایلم را نگاه میکنم. شاید دیگر برایم مهم نباشد چه کسی به یادم بوده اما سلامش لبخندی روی لبم میآورد. اول صبحانه را آماده میکنم و بعد آلما را بیدار میکنم. کمتر روزی اینطور آغاز میشود! بیشتر وقتها با انگشت کوچک او بیدار میشوم؛ که گاهی توی چشمم میرود و گاه دماغم را قلقلک میدهد. اما آن روز فرق میکرد. شب قبل، دلم را داده بودم به قلم یک زن. رفته بودم توی خطوطش. از دست تایپیست گذر کرده بودم و دلم را نشانده بودم وسط کاغذهایش. نمیدانم شبی از نیمه گذشته یا ظهری گرم که دستش را گذاشته بود روی سطوری که شاید گاهی خط خورده بودند. رفته بودم توی فنجان قهوهاش یا تهماندهی لیوان چایش را دیده بودم... دلم را گذاشته بودم کنار دل زنی که دردش را نوشته بود. آن شب پس از مدتها کتاب خوانده بودم! درست مثل شبهای تابستانی که منتظر بودم چهارده سالم شود. آن موقع هم گرم بود و با اندک لباسی و یک ملحفه، با کتاب پهلو به پهلو میشدم و هر بار که تعبیری به وجدم میآورد بیشتر خواب از سرم میپرید. درست مثل وقتی عاشقی و صبح بیهیچ صدای زنگی، فقط برای اینکه بیدار شوی و بیشتر به او فکر کنی برمیخیزی!
اگر شبی از شبهای گرمِ آخر بهار یا تابستان، برای بار هزارم هم در بالکن را باز کنم و نسیم کویر به صورتم بخورد، باز هم مثل دفعهی اول شگفتزده میشوم. اوایل دوست داشتم بدانم بوی چیست اما بعدها دنبال منشا بو نگشتم؛ بوی کویر مثل بوی تن همسرم، بیهمتاست. شبیه هیچچیز نیست. اوایل فکر میکردم اتاق همسرم بوی خاک میدهد. بعدها فکر کردم بوی قفسههای کتاب است یا شایدم بوی سیگار اما حالا و از وقتی که آلما به دنیا آمده است و همسرم تنها میخوابد، آنجا هم بوی اتاق مجردیهایش را گرفته. بوی زیرزمین خانهی پدرش.
نشستهایم کنار هم و به آتش سیگارهایمان نگاه میکنیم. خوشحال است. سلمانی رفته؛ بعد از قرنی! میگویم ببینم پس کلتو چطور زده؟ فکر نکنم البته از من بهتر زده باشه! میگوید خوب نبود با اون قیافه برم، مخصوصا که توی پوستر ریشم پرفسوری بود با اون همه ریش میرفتم نمیشناختنم. گفتم چند نفر اومده بودن؟ گفت سالن کنفرانسشون تقریبا سی نفرهاس، پر شده بود. میگویم خوشحالم که کاری رو میکنی که عاشقشی. میگوید اگر رمانمم چاپ بشه خیلی خوب میشم. میگویم ینی دیگه بداخلاق نیستی؟! میخندد و میگوید نه!
میگویم این روزا گاهی دلیل میل به تنهاییتو میفهمم؛ آدم اگر تنها نباشه نمیتونه به خودش نزدیک بشه، نمیتونه خودشو بفهمه. مثل من که بعد از آلما گیج و گم شدم. گفت آره اکثر نویسندههای خانم هم تو سنای بالا که بچههاشون بزرگ شدن مینویسن.
من هم مثل مهمانهای مدرسهی هنر که حرفهای همسرم را دربارهی داستان نویسی گوش داده بودند با علاقه به صورتش خیره شدهام. توی دلم فکر میکنم کاش دوباره داشته باشمش؛ دلش را، دستهایش را و بوی منحصر به فردش را. که این تنها نوعِ تنها نبودن است که مرا و او را آرام میکند. همانی که پر از خوشحالیست و دلگرمی. مثل لبخند پدری که پشت دوچرخهات را ول کرده و تو با تمام وجود رکاب میزنی و باد لای موهایت میدود. نفرت از او نفرت از خودم است؛ یا شاید وقتی خودم را دوست ندارم از او متنفرم.
پینوشت: اسم کتاب یک کاسه گل سرخ نوشتهی خانم مرجان علیشاهی.
پینوشت: پنجم خرداد آلما هجده ماهه میشود. حدودا یکی دو هفته است که احساس میکنم کمی از بار سختیهایش کم شده. شاید دلیلش زبان شیرینیست که آهسته دارد باز میشود.
پنیر: بنبین
چنگال: دندی و گاهی دندینننننن با تاکید روی ن
:)))
عزیز دوستداشتنی من. قلب من، زندگی من، دوست کوچکم...
- ۹۶/۰۲/۲۰