از همان بغل، آرام و بیصدا
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ق.ظ
چشمهایم را بستهام، معلق شدهام، خوابم اما میدانم هنوز بیدارم.
اگر رفته بودم؟ اگر صبر نمیکردم تا از سرش بیفتد؟
سوییتی کوچک... وسایلم؟ همه را عوض کردهام مثلا. خوب اینطور وقتها توی داستانها و فیلمها، یادگاریهای گذشته را با خود نمیبرند. درسم تمام شده و کار میکنم. بیشتر ساعات روز.
تنها هستم و خانهام خیلی تمیز است. افسرده نیستم اما بینهایت با خودم تنهام.
خانهام را دوست دارم. خودم را دوست دارم. همهچیز میتواند تا حدودی نرمال باشد.
آلما؟ او را که ندارم...
اگر رفته بودم که نداشتمش.
او چطور است؟ خوشحال است؟ آرام است؟ اتاقش چه رنگیست؟
پس چرا دوست دارم باز هم شبی پاییزی، به پنجرهی اتاقش نوک بزنم، برویم زیر طاقِ یاسهای زرد و سفید، خودم را مچاله کنم توی سکوتش و نگاهی که نمیدانم کجاست.
غلت میزنم و میدانم که خوابم، از اعماق روحم درد را حس میکنم، دلم میخواهد خودم را از اول شروع کنم، دوست دارم سرم را بالا بگیرم، نه به واسطهی درس و موقعیت اجتماعی و شغل خوب؛ میخواهم سرم را بالا بگیرم.
دلم میخواست نه که به عقب برگردم و او را نخواهم، دلم میخواست عقبتر بروم و نگذارم اویی متولد شود، نگذارم قد بکشد، نگذارم وجود داشته باشد.
نشود بابالنگدراز قصههایم...
دلم ورم کرده از حرف، از آنهایی که نصفه و بیپایان بعضا از دهانم میپرد و بعد خودم هم یادم میرود. حرفهایی که هیچکدامشان گفتنی نیست و هیچ درمانی هم به ذهن کسی نمیرساند.
دلم باد کرده از این حجم از فراموشیِ عمدی.
نگاهم پر شده از جای خالی دیده شدن.
چای را میگذارم کنار دستش روی میز. هنوز و تا همیشه این کار را دوست دارم.
سرش را بالا میآورد و تشکر میکند. پس چرا ازش متنفر نیستم؟ چرا دلم برایش رقیق میشود؟
اگر رفته بودم، آلمای کوچک و شیرینم...
مثل اولِ مستی، که آخر دیوانگیست، مثل همان وقت که همهی دنیا دور سرت میچرخد، میدانم که خوابم.
- ۹۶/۰۵/۲۹