با من قدم بزن
میگفت همه چیز از خودمان است و من میدانستم. میگفت خیلی طول کشید تا این را بفهمم اما من از استادم یاد گرفته بودم. میگفت الان خیلی وقته دیگه مثل قبل نیستم اما من گفتم مدتهاست خنگ شدهام! خواهرش خندید و گفت واسه فشار عصبیه. هر سهی ما مادریم. یکیشان پسری هفت ساله دارد و آن یکی پسرش سه ساله است. آلما را غرق ماشین و اسلحه کردهاند و ما چای مینوشیم. هر یک دقیقه یک بار چیزی دستش میگیرد و سمتم میآید، این چیه؟ این چیه؟ این تمساحه مامان! این ماره مامان! این عقربه :))
از تجربههایشان میگویند. دوست دارم حرف بزنم اما تنها چیزهایی که توی ذهنم میآید دخالتهای دیگران است. میخواهم از خودم بگویم اما مغزم کُند میشود. یادم میرود.
مگر تنهایی چقدر سخت است که انقدر از آن میگریزیم؟ مگر فکر کردن به خودمان چقدر دردناک است که حاضریم هرکاری کنیم اما به آن تن ندهیم؟ چرا تمام عمر خودمان را فریب میدهیم؟ خودمان را مشغول آدمها و دستاویزها میکنیم.
هیچ وقت این اعتماد به نفس را نداشتم که با تمام قوا وارد زندگی کسی شوم؛ حتی همسرم. هیچگاه نتوانستم انقدری خودم را در زندگی کسی پررنگ ببینم که بدون ترس از دست دادنش تمام خودم را نشان دهم. اما آدمهای پررنگ را خوب لمس کردهام؛ آنهایی که با تمامِ خودشان میآیند و بعد همهی خودشان را تمام و کمال میبرند و دستهایت را پر از دلتنگی به جا میگذارند.
این آدمها خوب گول میزنند! یعنی شاید نخواهند گولت بزنند؛ تو دوست داری گولیده شوی!! تا مدتی از خودِ ناآرامت دور شوی، تا به تنهاییات فکر نکنی.
هفده ساله که بودم، زیر بار این دلتنگی خم شدم. دوست صمیمیام، همانی که حالا حتی ازش متنفر هم نیستم، همانی که خالی از هر حسی، هرازگاهی توی دورههای دوستانه میبینمش، مرا با خودم تنها گذاشت و این اولین بار بود که مجبور شدم دل بکنم.
آن موقع نمیدانستم که مجبورم تنها باشم، هر بار که با خدا حرف میزدم، میخواستم که همراه همیشگیام را سر راهم قرار دهد. فکر میکردم اگر من هم مثل دوستم عاشق مردی شوم، همه چیز خوب میشود.
گاهی که بعد از مدتها پیدایش میشد، وقتی میگفتند یاسی بیا تلفن با تو کار داره قلبم تندتر از هر وقتی برای شنیدن صدایی که زمانی عادت هر روزهام بود میتپید اما او فقط میخواست بگوید دارد میرود بیرون و به مادرش گفته با منست. گوشی توی دستم آب میشد.
این روزها از کمرنگ شدن دوستی که با تمام قوا و جفتپا پریده بود وسط احوالاتم، دلگیرم. اما آن یاسیِ بیتجربهی هفده ساله نیستم. فقط از این در عجبم که چگونه فریب میخورم؟ چگونه طمع میکنم؟ چگونه وسوسه میشوم باری دیگر طعم شیرین فراموشی را مزه کنم...
اگر نود و شش را منهای شصت و پنج کنیم میشود سی و یک اما من اصرار دارم تا شهریور که تولدم شود خودم را سی ساله بدانم!
سی سالگی با هفده سالگی خیلی فرق دارد. روپوشهای سورمهای خیلی وقت است که از تنمان درآمده. اگر تا ابد هم پیامی از دوستم نیاید هرگز پریشانیِ آن سالها را دوباره تجربه نخواهم کرد اما فکر میکنم چگونه است که دوباره به داشتن کسی دل میبندم.
بعضی از آدمها چون بادی از در دلت میوزند و از پنجرهای عبور میکنند و تو هنوز عطرشان را نچشیدی که گم میشوند. انقدر خودشان را قبول دارند که خط پررنگی در خاطرت نقش کنند. نمیدانم سرانجام این دوستم چه میشود؟ نمیدانم مثل آن یکی، روزی میرسد که پررنگترین نقشی که کشیده است هم پاک شود؟ یا جایی میان رفتن و آمدن آرام میگیرد.
دوستش دارم. نه چون مثلا فکرمان مثل هم است یا خیلی درکم میکند، نه. دوستش دارم چون بلد است خوشحال باشد، مرا میبیند و لازم نیست مواظب باشم که خواستنی به نظر برسم. میتوانم هیچ قانونی را رعایت نکنم و استرس نداشته باشم. میتوانم خودم را بیرون بریزم، هرجور که هستم. دلم میخواست همیشه با تمام انرژی حضور داشت! اما خاصیتِ این افراد آتش گرفتن و فرونشستن است. خودم هم که ساکنم اما کاش بداند عمق دلم تا کجاست...
اما وقتهایی که گم میشود، احساس میکنم دوستش ندارم و قابلیت این را دارم که نسبت بهش کاملا بیتفاوت شوم. سردرگم میشوم بین میل به ارتباط و درونگرایی.
امروز صبح که بیدار شدم دیدم هسرم نیست. در حالی که قرار بود خانه باشد. هر صبحی که بیدار میشوم و نیست دلم میلرزد. حس بدی دارم نمیدانم چرا میترسم. تا ظهر صبر کردم اما نه زنگ زد و نه آمد. تماس گرفتم گفتم کجایی گفت اومدم کتابخونه کار داشتم گفتم کی میای گفت نهار نمیام کار دارم. گفتم بیخبر میری حتی به خودت زحمت نمیدی بگی نهار نمیای اگر من زنگ نمیزدم معلوم نبود تا شب خبری از خودت بدی یا نه و همینطور یک ریز غر زدم. ساکت بود و فقط گاهی نفس عمیق میکشید گفتم میشه تو گوشم فوت نکنی! چرا حرف نمیزنی گفت چی بگم؟
و او کمواکنشترین آدمیست که به عمرم دیدهام. شاید او خیلی بیشتر از من اعتماد به نفسِ با تمام قوا وارد شدن را ندارد. اما آدمهایی مثل ما، همیشگی و از جنس ماندنیم. همسرم را دوست دارم با تمام نقایصش و با تمام کاستیها. حتی همین روزها که هیچ شور و هیجانی ندارم.
پینوشت: آلما این روزها از هر وقتی شیرینتر است و اگر هیجانی قلبم را بلرزاند بیشک صدای کودکانه و دوستداشتنی اوست و نگاه متعجب و خواستنیاش.
- ۹۶/۰۲/۱۱