حتی خودت هم نمیدونی اصل حالمو، چه برسه به دیگران!
- ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۵۷
حتی خودت هم نمیدونی اصل حالمو، چه برسه به دیگران!
روسری گلدارش را، مثل مادرش، مادرِ مادرش و همهی زنهای شمالی، بالای سرش گره میزد. بیشتر وقتها، مینشست کنار سماور نفتی و یکی از زانوهایش را بغل میگرفت.
نگاهش به دیوار روبهرو بود اما اگر خوب توی چشمهای قهوهایاش نگاه میکردی، میتوانستی رد جادهی شمال را بگیری، موج سبز شالی، قهوهای چشمهایش را میشی کرده بود، میشد رطوبت دریا را ببینی که در کاسهی چشمهایش برق میزند و گاهی با یک پلک به هم زدن، دانهی درشت بارانی بچکد.
نفس عمیق که میکشید، دلش با باد تاب میخورد و میرفت کنج حیاط پدری، جایی که هر صبح تخممرغها را داخل سبد جمع میکرد و با مادرجان میبردند بازار.
دلش پر میزد برای هیاهوی بازار رشت؛ هوای دمکرده و خفهکننده، صدای فریادهای فروشندهها، دستههای بزرگ سیر، بادمجانهای کشیده و قلمی، فلفل سبزهای نازک، ماهی دودیهایی که آویزشان کرده بودند و تن برنزهشان زیر نور خورشید، رقص طلایی زیبایی داشت.
مشق مینوشتم اما، حواسم به مادرم بود؛ به سکوت زیادش که تمام خانه را پر میکرد. بیشتر وقتها حوصلهمان را نداشت، مخصوصا مژگان، که حاضر جواب و رودار بود.
همیشه سر دیوار و توی کوچه و روی پشتبام پیدایش میکردیم. از زیر کارهای اجباری که مادر به عهدهاش میگذاشت فرار میکرد.
همیشه فکر میکردم فقط خودم بچهی مامان و آقا هستم و مژگان را از توی کوچه پیدا کردهاند؛ وقتهایی که مادرم بیرحمانه با چوب بدن ظریف و دخترانهاش را هدف قرار میداد و بعد، وقتِ خرد کردن پیازها از ته دل زار میزد، قصهی پیدا کردن مژگان از توی کوچه را در ذهنم میپروراندم و با بدجنسی هرچه تمامتر، وسط دعواهای خواهر و برادریمان، داستان تلخ ساختگیام را به خوردش میدادم و دل نازکش را میشکستم و شب قبل خواب آنقدر چهرهی بیپناه و ترسیدهاش پشت پلکهایم بهم خیره میشد تا چنگالهای تیز عذابوجدان، قلب کودکانهام را فشرده کند.
مادرم زن کدبانویی نبود، مثل ننهی مسعود و داوود، بوی غذایش محله را پر نمیکرد. دلخوشکنکی نداشت که مشغولش شود، با زنهای کوچه نمیجوشید. خیاطی بلد نبود. حتی نتوانسته بود به سادگی، با یک قیچی و موچین و قرقرهی سفید، بشود صندوقچهی اسرار زنهایی که وقتِ از دست دادن اضافات ابروهایشان سر درددلشان باز میشد.
تنها بود و خاله اعظم، تنهاییاش را بزرگتر میکرد. بودنش، نداشتههای مادر را تکرار میکرد.
سرد و تلخ بود. خاطرهای از گرمای آغوشش ندارم. حتی خاطرم نیست که خواسته باشم خودم را توی بغلش جا کنم و پسم بزند، تا یادم هست، حتی وقت تحویل سال هم خبری از آغوش مادر نبود. تنها آقام بود که سالی یک بار، دستی به سرم میکشید.
تمام وجودِ مادر، همهی سکوت و خاموشیاش، فریادِ دوستت ندارم بود اما کودکیام با آرزوی نجات مادر، رنگِ داستانهای خیالی به خود گرفت. یقین داشتم روزی، خنده را به زیباییِ صورت مادرم برمیگردانم. شاید وقتی که بتوانم پولهای روی طاقچه را چند برابر کنم یا باری دیگر، نفسهایش را از عطرِ برنجِ شالیهای شمال پر کنم. شبها قبل خواب، آسمانی پر ستاره میآفریدم و مادرم میشد ماهش. بعضی وقتها هم که فریبا را مینشاندم جای مادرم و خوشحالتر بودم، صبح از نگاه کردن به چشمهایش شرمم میشد. وقتهایی که میدانستم، زنی را به مادرم ترجیح دادهام. زنی که لبخندهایش، قلب کوچکم را پر از شور، و خیال محال و شیرینِ داشتنش، خاطرم را رنگین میکرد. خودم را میدیدم که قدم از فریبا بلندتر شده، حتی از آقام هم بلندتر، شدهام همان مردی که شاید میتوانست مادرم یا هر زنی را خوشحال کند.
آقام مرد بدی نبود، اما تنها تفریحش این بود که پنجشنبهها را با رفقایش به نوشیدن و کاباره رفتن میگذراند و این به شدت مادرم را آزرده میکرد و فاصلهی بینشان را بزرگ و بزرگتر.
آقام تنهاییهایش را دود میکرد و میفرستاد هوا، حسرت زنی گرم و سفرهای مهربان و خندهای دلچسب را توی جاسیگاری فشار میداد و بین خاکسترها دفن میکرد. بهانههایش را اخم میکرد و میانداخت توی پیشانیاش. شاید اگر مادرم این همه منتظر نیم نگاهی از طرف آقام نبود، شاید اگر میدانست مردش چقدر به زنانگیاش نیاز دارد، قلب یخی او را میان حرارت دستهایش آب میکرد.
شبهای گرم تابستان، توی حیاط میخوابیدیم. مادرم آبپاش را میداد دست مژگان و میگفت زودتر حیاط را آبپاشی کند تا از گرمای هوا کم شود. بعد آقام پشهبند میبست و رختخوابها را پهن میکردیم. بیشتر شبها مژگان سر به سرم میگذاشت و میگفت حسابی تو جات خوابیدم و گرمش کردم، من هم از لجم موهایش را میکشیدم و آقام که صدای جیغ مژگان را میشنید دمپاییای به سمتمان پرت میکرد.
صدای خر و پف آقام بلند شده بود، سرم زیر ملحفهی نازکم بود و نور ماه را از زیرش تماشا میکردم. ناگهان صدایی شنیدم، چیزی شبیه پریدن یک ماهی داخل آب؛ اما خیلی عمیقتر. و همزمان صدای پاشیده شدن مقداری آب، کف حیاط.
مژگان سریع پاشد نشست. نگاهی به حوض کرد و گفت وای اسد، لخته! گفتم کی؟؟؟ گفت جمال! با عجله سرجایم نشستم، جمال، پسر همسایه، لخت و مست، توی حوض دراز کشیده بود. مژگان رفت بالای سر آقام و آرام گفت آقا! آقا! جمال لخت توی حوضه!
وقتِ اصابت مشتهای آقام به دماغ جمال، چشمهایم را میبستم. وحشتزده نگران مردنش بودم، مادرم با چوب به کمرش میزد. همسایهها روی دیوار نشسته بودند به تماشا. تلوتلوخوران خودش را نجات داد. دستهای آقام آب حوض را سرخ کرد. مادرم گفت برای آقات حوله بیار.
ظهر که از مدرسه برگشتم به مادرم گفتم، رفقای جمال سر کوچه قدم میزنند. مادرم گفت سریع برو کارخونه به آقات بگو از کوچه پشتی بیاد.
_از دست خودم دلخورم ارغوان. دیگه از دست هیچکس دلخور نیستم؛ فقط از خودم. بسه دیگه، چرا تموم نمیشه؟ چرا پا نمیشم؟ چرا نمیشم همون که بودم؟؟؟
_منم ازت دلخورم، خیلی به خودت سخت میگیری. مگه تو آدم نیستی؟ از چی ساختنت؟ از آهن؟ شنیدی میگن بعد از بعضی اتفاقا، دیگه اون آدم قبل نمیشیم؟ چرا خودِ الانت رو قبول نمیکنیش؟ چرا انقد سعی داری بگی من خوبم و همه چیز عالی؟
_میدونم. خستم. دلم برای خیلی چیزا تنگ شده؛ برای اندک وقتهایی که بلد بودم خوشحال باشم. الان فقط بلدم بخندم، هرچقدرم بیشتر میخندم، دردش بیشتره. اصلا میدونی چطوریه؟
-هوم؟
-با هر خنده، انگار سمباده میکشن به قلبم. اتفاقا بیشتر از قبل دارم میخندم! شایدم الکی الکی میخندم... از تظاهر خستم، از اینکه بگم خوبم، آره من خوبم، توام خوبی، همه چیز خوبه، فقط اونی که شبا در به در شده از اتاق به آشپزخونه، از مبل به اتاق، اونی که خواب نداره، اونی که دلش پررررر میکشه، اونی که تمنا داره، اونی که مثل معتادا درد داره، اونی که هر شب و هر شب و هر شب خودشو با بیل خاموش میکنه، اونی که تا صبح هزار بار با اضطراب میپره دروغگوئه...
-از دروغ بدم میاد یاسی، کاش نگی!
-مجبورم ارغوان، مجبووووورم... نمیخوام آدمای اطرافمو ناراحت کنم. نمیخوام چسناله کنم. نمیخوام هر وقت هرکی بهم رسید بگه بابا این که همش نالهس. واسه اینه مثل دیوونهها میخندم. بهلولی شدیم واسه خودمون!
-بهلول که بودی! بهونه نیار :)
-فکر کنم دوباره باید بریم پیش آقای دکتر و قرص بگیریم، غم دارم، انقدر زیاد که حتی یادم بره چرا. احساس تنهایی شدید دارم؛ دلم میخواد به یه چیزی چنگ بندازم، هیچی ندارم... :) قد خرم سن دارم میدونم راههای دلخوشکنک فایده ندارن. ارغوان حتی اونقد بچه نیستم که برم خودمو به فنا بدم، یه خاکی تو سرم کنم، یه گهی بخورم، خودمو درگیر اشتباه جدید کنم، دو روز خوش باشم!!!
-خاک تو سرت یاسی!! چرا اینا رو میگی؟
-مثلا دیگه، انقد آدما هستن، از این گها میخورن...
-خب حالا تو نخور! همینجوریش گرفتاریم.
-نه خیالت راحت نمیخورم. انقد همه دنیا و آدمای توش و بازیهاش برام بیارزش شده که دلم میخواد یه تف بندازم رو همش. یه تف گنده! همش استرس دارم... استرس تنهایی... به نظرم همون بریم پیش آقای دکتر. یه مشت کوفت و زهرمار بده بریزیم تو حلقوممون همین دو روزی که مونده هم بگذره.
-قرارمون این نبوده!!!
-دلم شکسته ارغوان... خسته شدم از خیال حتی، ده سال پیش یه دنیا شور و شوق داشتم الان چی؟ یه مامانم فقط. البته که بچههام فعلا تنها دارایی باارزشمن، فقط زمانی که باهاشونم یادم میره دنیا چه جور جاییه، مخصوصا گیسو، بچهها وقتی خیلی کوچیکن، انگار یه دریچهی کوچولو به بهشتن. شایدم تموم اون چیزی که خدا قصد و منظورش برای آفریدن بوده؛ بعدا یهو جفتک میندازیم از خط خارج میشیم گند میزنیم به هدف خلقت :))
آره یه مامانم، که کارشو خوب انجام میده، میدونی چرا؟ چون همه فقط بیرونشو میبینن. گم شدم ارغوان، خودم تو خودم گم شدم. تو یه تنهایی بزرگ گم شدم. هرچی چنگ میزنم هوا رو هیچی دستمو نمیگیره... حتی نمیشه تلاش کرد، حتی نمیشه پرپر زد و خودتو به در و دیوار زد... فقط باید نشست و نظاره کرد تا باد کجا ببرتت...
هیچ کاری نمیشه کرد جز هیچ کاری؛ این دردناکترین پایانه.
-شر و ور نگو یاسی، من که میدونم تو انقد خری، انقدددد خری که دو ماه دیگه باز داری شیرینی نخودچیاتو میچینی تو فر، مهمونی میگیری، برای خودت و بچهها میری خرید، مخ بابا رو میزنی بریم حیران، به این فکر میکنی که به سهند بگی بچهها رو بذاریم جایی، دوتایی بریم کافه...
-نگو ارغوان، بغضم میشه...
-پاشو دو تا چایی بریز دختر.
Speak softly love
Andy_Williams#
Speak softly, love and hold me warm against your heart
به آرامی با من سخن بگو عزیزم و من را صمیمانه در قلبت محفوظ بدار.
I feel your words, the tender trembling moments start
حرفهایت را احساس میکنم، لحظات لطیف و پر ترس و لرز بین ما شروع شده.
We're in a world, our very own
و ما در دنیایی هستیم که مال خودمان است.
Sharing a love that only few have ever known
و عشقی را به اشتراک میگذاریم که کمتر کسی آن را دیده.
Wine-colored days warmed by the sun
روزهای عاشقی گرم و سوزان و به رنگ شراب هستند.
Deep velvet nights when we are one
و شبهایی که من و تو در آنها ما میشویم.
Speak softly, love so no one hears us but the sky
به آرامی با من سخن بگو عزیزم تا کسی جز آسمان صدایمان را نشنود.
The vows of love we make will live until we die
و عهدهایی که تا آخرین روز زندگیمان زندهاند.
My life is yours and all because
زندگی من مال توست، و همه و همه به این خاطر است که
You came into my world with love so softly love
تو با آن عشق لطیف و پاکت وارد زندگی من شدی.
Wine-colored days warmed by the sun
روزهای عاشقی گرم و سوزان و به رنگ شراب هستند.
Deep velvet nights when we are one
و شبهایی که من و تو در آنها ما میشویم.
Speak softly, love so no one hears us but the sky
به آرامی با من سخن بگو عزیزم تا کسی جز آسمان صدایمان را نشنود.
The vows of love we make will live until we die
و عهدهایی که تا آخرین روز زندگیمان زندهاند.
My life is yours and all becau-au-se
زندگی من مال توست، و همه و همه به این خاطر است که
You came into my world with love so softly love
تو با آن عشق لطیف و پاکت وارد زندگی من شدی.
System_of_a_down#
Wake up (wake up)
برخیز(پاشو)
Grab a brush and put a little makeup
برس را بردار و قدری خودت را بیارای
Hide the scars to fade away the shake up
تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ات را بپوشانی
why’d you leave the Keys Upon the table
چرا کلیدها را روی میز جا گذاشتی؟
Here you go create another fable
بفرما،یک داستان (دروغ) دیگر بساز
You Wanted to,
Grab a brush and put a little makeup
برس را بردار و قدری خودت را بیارای
you Wanted to,
میخواستی
Hide the scars to fade away the shake up
تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ات را بپوشانی
You Wanted to,
میخواستی
why’d you leave the Keys Upon the table, you wanted to.
چرا کلیدها را روی جا گذاشتی میخواستی.
I don’t think you trust, in, my, self-righteous suicide,
فکر نمیکنم باور کنی، خودکشی مصلحت اندیشانهام را
I, cry, when angels deserve to Die!
من میگریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند
Wake up (wake up)
برخیز
Grab a brush and put a little makeup
برس را بردار و قدری خودت را بیارای
Hide the scars to fade away the shake up
تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ات را بپوشانی
why’d you leave the Keys Upon the table
چرا کلیدها را روی میز جا گذاشتی؟
Here you go create another fable
بفرما،یک داستان (دروغ) دیگر بساز
You Wanted to,
Grab a brush and put a little makeup
برس را بردار و قدری خودت را بیارای
you Wanted to,
میخواستی
Hide the scars to fade away the shake up
تا وحشت و اوضاع بهم ریخته ات را بپوشانی
You Wanted to,
میخواستی
why’d you leave the Keys Upon the table, you wanted to.
چرا کلیدها را روی جا گذاشتی میخواستی
I don’t think you trust, in, my, self-righteous suicide,
فکر نمیکنم باور کنی، خودکشی مصلحت اندیشانهام را
I, cry, when angels deserve to die,
من میگریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند
In, my, self-righteous suicide,
خودکشی مصلحت اندیشانهام را
I, cry, when angels deserve to Die
من میگریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند
Father” Father, Father, Father
پدر آسمانی، پدر آسمانی ، پدر آسمانی، پدر آسمانی
Father/ into your hands/ I/ commend my spirit,
پدر، روحم را به دستان تو سپردم
Father, into your hands.
به دستان تو، پدر
Why have you forsaken me,
پس چرا رهایم کردی
In your eyes forsaken me,
در دیدگانت رهایم کردی
In your thoughts forsaken me
در اندیشهات رهایم کردی
In your heart forsaken me oh
در قلبت رهایم کردیم آه.
Trust in my self-righteous suicide
خودکشی مصلحت اندیشانهام را باور کن
I, cry, when angels deserve to die.
وقتی فرشتهها هم مستحق مرگ باشند اشک میریزم
In, my, self-righteous suicide,
خودکشی مصلحت اندیشانهام را
I, cry, when angels deserve to Die
من میگریم وقتی که فرشتگان مستحق مرگند
دستم در دست مادرم بود. خیابانهای خاکی میدان فلاح را به سمت میدان مقدم میرفتیم. دلم در سینه مثل پرندهی بیپناهی بود که اتفاقی در خانهای گیر افتاده و اگر هم بخواهند راه فرار را نشانش دهند، میترسد و خودش را بیشتر به در و دیوار میکوبد.
شاید اولین بار بود که حسش میکردم؛ ترس از چیزی! چیزی بزرگ که نمیدانی چیست، حتی بزرگتر از آبانبار، که همیشه مادرم میگفت نزدیکش نشویم. آن روز دنیا برایم بیشتر از حدی که قلب کوچکم تاب آورد، بزرگ بود.
کبوتر جلد را هم که با داشتن دو بال، در آسمان بیانتها و پهناور رها کنی، دلِ کوچکش تنگ میشود و آزادیاش را به دمی آرمیدن در دستهایی مهربان میفروشد.
مادرم فقط گفته بود از فردا باید بروی مدرسه. همین. نمیدانستم یعنی چه؟ نفهمیدم پس چرا خودش رفت؟ بعدتر هم حتی نفهمیدم چرا از آن مرد عصبانی سیلی خوردم؟ یا چرا اصلا زور میگفت؟ چه میخواست از جانمان؟ سال اول و دوم دبستان، هیچچیز از درس خواندن حالیام نبود. تلاشم برای بقا بود؛ مثل تمامِ شش سال گذشته و مثل باقیِ عمری که در محلههای جنوب شهر تهران گذشت. یاد گرفته بودیم که چطور از پس هر آنچه که با قدرت از رویت رد میشود، لهت میکند و خرد شده برجا میگذاردت بربیایم. گرچه نهایتا صدایمان بیشتر شبیه وول خوردن کرمهای خاکی، میان همهمهی جنگل بود. مثل شبها که آقام از کارخانه برمیگشت و کسی جرات نداشت خاطرش را مکدر کند؛ جز مامان.
شبهایی که مشقهایمان با یک فوت آقام به چراغ گردسوز نیمهتمام میماند، صدای اعتراضمان را در سینه دفن میکردیم و قصهی شبمان میشد قصهی ترسناک معلمی که دفترت را با جاهای خالیاش توی صورتت میکوبد.
هیچوقت یادم نیامد، دقیقا از چه شبی، اما یاد گرفتم هر شب، همانجا زیر پتو، با ترسهایم، هرقدر هم که بزرگ بودند، بجنگم، بزرگترین شمشیر جادویی دنیا را از آن خود کنم و بشوم قهرمان هر نبرد نابرابر.
صبحها با بوی کبریت و نفت، وقتی مادرم داشت چراغ والور خوراکپزی را روشن میکرد، با بوی سیگار ناشتای آقام، بیدار میشدم و آنقدری قلبم از رویاهای شب پیش، مست شجاعتِ خیالیام بود که تا شکرهای داخل چای آقام حل شوند، بیهیچ ترسی دفترم را پر کرده بودم از خطوط کج و معوج و درشت و بیقاعدهای که مثلا مشقم بود!
ظهر که مادرم میخوابید، چوب خیلی بلندی را کنار دستش میگذاشت تا هر کدام از ما را که قصد فرار به کوچه داشتیم، با ضربهای به موقع سرجا بنشاند. اما همیشه خوابش میبرد و تا غروب که خودمان برگردیم دستش به من و مژگان نمیرسید.
خورشید تا وسط آسمان رسیده بود. درشکهچی، شلاق بلندش را بالای سر تاب میداد و روی کمر حیوان بیگناه فرود میآورد. با داوود و مسعود آنقدر پشت سر درشکه دویدیم که نفسمان به زور بالا میآمد. مثل همیشه نفر اول بودم. دستم را انداختم و درشکه را گرفتم، حالا ناخودآگاه سرعتم بالا رفته بود. عرق از کلهی کچلم میریخت روی گردنم و بعد سینهی زیرپوش کهنهام را خیس میکرد. دستم را دراز کردم و کشیدمشان بالا. سواری مجانی از هیجانانگیزترین تفریحاتمان بود و تا زمانی که درشکهچی متوجه نمیشد و شلاقش را این دفعه به پشت سر میکشید، ادامه داشت.
شهربازی کوچکمان تعطیل شد و در حالیکه تند تند جای ضربهی شلاق را میمالیدیم، با سرعت دور شدیم و صدای فریاد درشکهچی که فحشهای آبدار نثارمان میکرد در باد گم شد.
چوبم را به قالپاق کهنهی دوچرخهای میزدم و میراندمش؛ بچهها به گرد پایم نمیرسیدند و چشمهایم از غرور برق میزد. مسعود مثل همیشه لجش که میگرفت و وقتی به گرد پایم نمیرسید، سنگ درشتی برمیداشت و به سمتم پرت میکرد. میخندیدم و دورتر میشدم؛ به راستی که کسی به گرد پایم نمیرسید.
خنکای غروب بود، به سمت خانه میدویدیم. دمپاییهایمان پر از خاک شده بود. ایستادم و خاک و سنگریزهها را خالی کردم.
- اسد نمیای؟
- نه دارم میرم نونوایی.
داوود و مسعود از خم کوچه پیچیدند و من قدمهای بیجانم را به سمت نانوایی بردم.
دولا شده بود توی تنور؛ ایستاد و همزمان با انداختن چند تا سنگک بزرگ و داغ روی توری فلزی، سرش را بالا گرفت. چندتایی سنگ افتادند کف زمین. میدانستم نگاهش روی صورتم است.
- چند تا میخوای؟
جواب ندادم. تندتند سنگهای داغ را از روی نانها میکندم، نوک انگشتهایم میسوخت، دستم را کمی توی هوا تکان میدادم و دوباره سنگها را میپراندم.
با ترس پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. قلبم توی گوشهایم میزد. دستم را بردم توی جیب شلوارم، یک عدد ده شاهی داشتم و یک پنج قرانی. با صدایی که بیشتر شبیه نالهی موشی بود که توی تله گیرکرده، گفتم بفرمایید. خندید و گفت شما بفرمایید. سکهی پنج قرونی را هل دادم روی میز. گفت چند تا میخوای؟ با انگشت اشاره عدد یک را نشان دادم. دلم میخواست پنج تا بخرم تا مجبور نشوم منتظر باقی پول باشم. اما ترس از چوب مامان پاهایم را قفل کرده بود. دم غروب بود و نانوایی داشت کمکم شلوغ میشد. دلم به بیشتر شدن جمعیت گرم شده بود و منتظر باقی پول بودم. شاطر دستش را کرد توی ظرف خمیر و صدای بلندش توی گوشم پیچید:
-اسد جون دستم بنده عمو، بیا باقی پولتو بردار.
خشکم زده بود. بلندتر گفت:
-د بیا دیگه...
خودم را به زور از پیشخوان رد کردم، نفسم حبس شده بود. کاش میشد باقی پول را نگیرم. حرارت نگاه شاطر، سلولهای هوا را میشکافت. ترس چون ماری موذی، دور ستون فقراتم میپیچید. نگاهم روی دخل بود و در حالی که نزدیک میشدم، سکههای داخل دخل را با نگاه میشمردم... خمیر را انداخت روی پارو، با دو دست روی خمیر ریتم گرفته بود، در کمتر از چند ثانیه، بدنش به پشتم کشیده شد، سکهها را برداشتم و دویدم. آنقدر دویدم که گلویم میسوخت. صدای دمپاییهایم در سکوت کوچه، مثل سیلی توی گوشم میخورد. سنگ بزرگی زیر پایم رفت...
روی خاکهای کوچه، تکیهم به دیوار، جوی کثیفی از اشکهایم روی صورت بچهگانهم راه باز کرده بود. به زانوی زخمم، به شلوار پارهام، به غرور کوچکِ مردانهام، نگاه کردم.
پشت در اتاقمان، کفشهای خاله اعظم و شوهرش را شناختم، آن روزها، دیدن کفشهای فریبا، کنار کفشهای خاله و شوهرش، برایم مثل پیدا کردن سکهای براق میان خاکهای کوچههای امامزاده حسن و امکان خوردن بامیه سر کوچهی جعفرجنی بود.
مامان مثل همیشه معذب بود. چشمهایش را میشناختم، بچه بودم اما حقارتی که قلب مادرم را مچاله میکرد، میفهمیدم. نمیدانستم از چه چیزی، اما دلم میخواست از چیزی مراقبت کنم. همیشه وقتِ دیدن خاله و شوهرش، بغضی از جنس خشم داشتم.
فریبا اما، مهربانترین و لطیفترین زنی بود که تا آن روز دیده بودم؛ بزرگترین دخترِ خاله.
تا چشمش به من افتاد، با ذوق گفت اسد! بدو بیا ببینمت! آهسته به سمتش رفتم. پسر کوچکش را روی پا گذاشته بود و آرام آرام تکان میداد. دستش را همانطور باز توی هوا نگه داشته بود تا به سمتش بروم. با خجالت نزدیکش شدم و به محض اینکه دستش بهم رسید، بازوی لاغرم را گرفت. ناخنهایش مثل همیشه مرتب بودند و لاک قرمز داشت. عطر بسیار خوشبویش را حس میکردم. موهای صافش مثل همیشه سشوار کشیده و مرتب دورش ریخته شده بود.
-ببینمت! پسر من!
دستی به سرم کشید و در ادامه نوازشش را روی صورتم برد. لپم کف دستش بود و با چشمهای میشی ِ براقش نگاهم میکرد.
بغلم کرد. سرم را که روی سینهاش بود، بوسید. از نرمی و حجم سینههایش خجالت میکشیدم، اما مشامم پر از رایحهی بینظیرِ مهربانیاش بود. هفت سال بیشتر نداشتم، حس دلچسبی قلبم را قلقلک میداد؛ ملقمهای از مادرانگی و شورانگیزی. گویی در جام شراب، شیر ریخته باشی. غرق لذت میشدم و دلم نمیخواست رهایم کند. با همان ذهن کوچکم میدانستم که فریبا هم دلش نمیخواست رهایم کند؛ پسربچهی خجالتیای را که اگر خوب به چشمهای قشنگ و پر از شیطنش نگاه میکردی، از پس خجالتش، تخسیِ خواستنیاش را کشف میکردی و دوست داشتی بیشتر و بیشتر به دلت بکشیاش.
برهنه به بستر بیکسی مردن، تو از یادم نمیروی.
خاموش به رساترین شیون آدمی، تو از یادم نمیروی.
گریبانی برای دریدن این بغض بیقرار، تو از یادم نمیروی.
سفری ساده از تمام دوستت دارمِ تنهایی، تو از یادم نمیروی.
سوزنریز بیامان باران بر پیچک و ارغوان، تو از یادم نمیروی.
تو!
تو با من چه کردهای که از یادم نمیروی؟؟؟؟
دیر آمدی درست،
پرستار پروانه و ارغوان بودهای، درست!
مراقب خواناترین ترانه از هقهق گریه بودهای، درست!
رازدار آواز اهل باران بودهای، درست!
اما از من و این اندوهِ پرسینه بیخبر چرا؟
آه که چقدر سرانگشت خسته، بر بخار این شیشه کشیدم...
چقدر کوچه را، تا باور آسمان و کبوتر،
تا خواب سرشاخه در شوق نور،
تا صحبت پسین و پروانه،
پاییدم و تو... نیامدی.
باز عابران همان عابران خستهی همیشگی بودند.
باز خانه همان خانه و... کوچه همان کوچه و... شهر... همان شهر ساکتِ سالیان.
من اما از اولِ باران بیقرار میدانستم،
دیدار دوبارهی ما میسر است... ریرا!
مرا نان و آبی، علاقهی عریانی،
ترانهی خردی و توشهی قناعتی بس بود،
تا برای همیشه با اندکی شادمانی،
و شبی از خواب تو سر کنم.
سید علی صالحی
با سر سنگین از خواب پاشدم. مثل همهی روزهای قبل! گیسو بیدار بود. داشت صدایم میزد، رفتم دیدم توی تختش نشسته در خوشمزهترین حالت ممکن؛ مسکن من.
شیرش را دادم، کمی دلبری کرد و باز خوابید. بلند شدم. با موهای آشفته و پیراهن گلگلی راحتم چرخی توی خانه زدم. ساعت دیواری توی هال خوابیده؛ نمیدانم ساعت شش و نیمِ کدام عصر یا صبح، ایستاده. نمیدانم کدام حال و لحظه را متوقف کرده.
با دیدن اولین لکهی خون، سرم را به دیوار دستشویی تکیه دادم و نمیدانم چرا یاد صبحی افتادم که قرار بود آلما به دنیا بیاید. شاید چون همینطور درد خفیفی توی دلم میپیچید و نمیدانستم قرار بود چه شود؟ آن روزها هنوز فکر میکردم مثلا چیز خاصی هم ممکن است پیش بیاید، هنوز نمیدانستم همهی روزها شکل همند.
رفتم آشپزخانه، نگاهی به گاز کردم؛ دو هفتهای که نبودم، برایم حسابی چرک و کثیفش کرده! ماهیتابههایی که سوسیس سرخ کرده یا تخممرغ نیمرو، به حال خود رها بود. مثل تمام خانه که پر از خاک شده. کتری را گذاشتم زیر شیر. یکهو نشستم وسط آشپزخانه، بغضم ترکید. گریه کردم. زیاد. اندازهی تمام روزهایی که جلوی خودم را گرفته بودم. به خودم گفتم عیبی نداره میتونی گریه کنی، بسه هر چی خودتو کنترل کردی، هرچی وانمود کردی... بعد دراز کشیدم. سرم را گذاشتم روی فرش. زبر بود. تنها جایی که برایم آغوش باز کرده. آنقدر گریه کردم تا تمام شد. صورتم را از زبری فرش بلند کردم. همهی آدم بزرگها احتیاج دارند، بچه باشند؛ درست قد گیسو و کسی را داشته باشند که مثل یک مادر پرحوصله، تمام بهانهها و بیمنطقیهایشان را صبوری کند. اگر جلوی همهی دنیا هم بزرگ و سفت و جدی باشی، همیشه دوست داری کسی باشد که بدانی دعوایت نمیکند هر چقدر هم که بهانه داشته باشی... بتوانی رها باشی...
تا جایی که یادم میآید، همیشه آنی بودم که بچهگیها و بهانهها را صبوری کردم. دلتنگیهای دیگران را مادرانه به سینه کشیدم و از این نقشی که در ذاتم بود لذت بردم...
حالا وقتش رسیده پیراهن گلگلی را دربیاری و لباس مرتب بپوشی.
موهایم را جلوی آینه گوجه کردم. قهوهجوش را گذاشتم روی گازِ چرک و چندش، عیبی ندارد عصر تمیزش میکنم؛ همه جا را تمیز میکنم طوری نیست.
عطر قهوه...
چیه این زندگی که اگر هزار بار هم بیفتی بلند میشی؟
#سگ_جون