گاهی اوقات، وقتی میخوام کاری انجام بدم، یعنی وقتی میخوام همت کنم، میرم یه گوشه تو خودم و هی بیشتر فرو میرم و بهش فکر میکنم تا انرژیم جمع بشه برای انجام دادنش. البته این تعبیری هست که الان به ذهنم رسیده، شاید اصلا دلیلش این نباشه، مثلا دلیلش تنبلی باشه یا ترس حتی. یا شاید هم خاموش نشدنِ فعل و انفعالات مغزم، چونکه وقتی میخوایم کاری انجام بدیم، شاید لازم باشه که صدای مغزمون خاموش بشه و فقط انجام بدیم.
مثل همین حالا که میخوام پاشم تو این روز جمعه، در حالی که دارم غذا رو درست میکنم، هرجا رو که تونستم تمیز و مرتب کنم و حس کنم که مثلا کاری انجام دادم. ولی خب بعد از تموم شدن صبحانه و کارای قبل و بعدش، برگشتم تو تخت و دارم فکر میکنم؛ به خودم... نمیدونم بس نیست این همه به خودم فکر کردم؟
فردا شنبهس. شنبهها برای تنبلا، یا شایدم کلا برای همه، روزِ شروعه.
منم دارم فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم که شاید فکر کردن بس باشه و فردا اون روزی باشه که قراره شروع کنی به زندگی کردن.
به زنده بودن...
وگرنه که خوابیدن و پاشدن و خوردن و ریدن که زندگی نیست.
وقتی چیزی نداری که مشعوفش باشی...
وقتی چیزی نیست که از درون شعلهورت کنه...
و این «چیز» میتونه هر چیزی باشه؛ درس، کار، ورزش، هنر...
یه چیزی که قلبت رو داغ کنه، براش امید داشته باشی، به عشقش بیدار شی و حرکت کنی...
خب من ندارمش.
فکر کن داری یه کتاب خیلی جذاب میخونی، شب دلت نمیاد بذاریش کنار و بخوابی، چشمات قد لپه شده و میسوزه اما باز ادامه میدی.
صبح هم به عشقش به صورتت آب میزنی و وقتی منتظری قهوهت جوش بیاد، تو دستته و داری با علاقه ادامه میدی.
نمیدونم شاید انتظار من از زندگی زیاده...
یکی دو سالِ گذشته، یا تا خرخره تو لجن بودم، یا یکمی کلمو گرفته بودم بالا و نفسی گرفته بودم و فکر و فکر و فکر و فکر... که حالا بیام این کارو کنم و اون کارو کنم و باز تا به خودم بیام دوباره تو باتلاق فرو رفتم.
مردم هم تو این شرایط لاغر میشن و ما چاق.
حالا این اضافه وزن هم که از هر وقتی توی تمام عمرم بیشتر شده، با بقیهی چیزها نشسته روی کمرم. اگر وزن الانِ منو x در نظر بگیریم، چونکه از گفتنش واقعا ترس برم میداره، من باید از نظر خودم حداقل ده کیلو از x فاصله بگیرم تا تازه به نظرم بتونم بگم آره با کنترل خوردنم میتونم آرومآروم به وزن دلخواه برسم. میدونم هیچ عجلهای نیست و دنبالم نکردن و همونجوری که این یکی دو سال گذشت بازم میگذره و با صبوری به خودم میام میبینم به هدفم رسیدم و و و و و
همه رو حفظم. اما لامصب x ترسناک شده!
از هفتهی قبل که برای ترازو باطری خریدم، خاکهاشو پاک کردم و با دلهره روش ایستادم و یک آن قلبم ایستاد تا الان، فقط فکر کردم.
مدام به خودم گفتم رفیق، وقتشه دوباره با سبزیجات آشتی کنیم. البته خب من، و به دنبال من بچههام، علاقهی شدیدی به سبزیجات داریم، ولی برنامه داشتن مهمه و تا برنامهی منظم نداشته باشی چیزی عوض نمیشه.
من همهچیز رو بلدم و هیچ احتیاجی به راهنمایی، مشاوره، رژیمهای غذایی و چه و چه ندارم. قبلا هم این راه رو رفتم و نتیجه گرفتم، بدون صرف هزینه.
دیروز صبحانه که خوردیم و چند ساعتی مشغول کار شدم و هنوز ناهار آماده نبود، یکهو به شدت گرسنه شدم، از اون گرسنگیها که ضعف کردم و عرق کردم و تا چند تا لقمه اساسی نون و پنیر و یکی دو تا خرما نخوردم حالم جا نیومد. به خودم گفتم ببین، اگر شروع کنی، باید طبق برنامه جلو بری، میانوعده بخوری که اینطوری نشی. بعد فکر میکردم یعنی تو خودم این همه وقت و دقت میبینم؟
دلم برای لاغریام تنگ شده. عکسای اون روزا رو میبینم دلم میگیره. چقدر خوب بودم...
من پارسال از این x خیلی کمتر بودم و دلم میخواست کم کنم... ولی آخرش چی شد؟ یک سال سردرگمی و آخرش هیچ.
نمیدونم شاید این فکر کردن یه راهی برای غلبه به ترسِ شروع باشه.
ولی هر چه که هست شاید دیگه بس باشه، شاید لازم باشه پا بذارم تو راهی که برای خودم کاری کنم، چیزی که بهم امید بده، برنامه بده، شاید اگر این کارو کنم باقی کارا هم پشت سرش...
کی میدونه...
خب من اومده بودم تو کانال دو خط بنویسم که شد یه پست وبلاگی!
این دفعه از اینور به اونور شد!
- ۵ نظر
- ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۱۱