ج/آ
ولی من میخواستم مراقبت باشم...
وقتی عکس بچگیتو میدیدم دلم میرفت برات. دوست داشتم بچلونمت. مثل دیشب که اتفاقی دیدم، کلی بهش خیره شدم، تو تکتک اجزای صورت کوچولوت. بعد بزرگیت میومد تو ذهنم...
اوهوم، من میخواستم ببرمت تو قلبم اونجا مواظبت باشم. میخواستم از همه چیم بگذرم برات... میخواستم تو کوچیک بشی، از اول بیای تو این دنیا... انقد کوچیک بشی که تو دستام جا بشی... بعد دستامو بذارم رو هم و ببندم تا تو رو مثل یه گنج کوچیک برا خودم داشته باشم...
پونیوی من بشی، از زیر دریاها بیارمت بیرون تا از خون خودم بهت بدم، آدمیزادت کنم، به خاطر من دریا رو ترک کنی...
شایدم مثل اون گیاه کوچولو که از کل کرهی زمین باقی مونده بود و والی پیداش کرد... تا باهات دنیا بسازم... یه عالمه جنگل، یه عالمه کوه با دشتهای پر از گل؛ زرد، بنفش، سفید...
من بشم بزرگترین مادرِ دنیا. سینهمو برات باز کنم، قدر آسمونا، اندازهی ابرا، تا تو بشی یه پرندهی آزاد و رها تو قلبم. اصلا بشی یه جوونهی کوچیک و بعد بچسبی به دیوار دلم، بشم امنترین جا. دست بکشم لای موهات، تا هر بار همهی غصههاتو بریزم دور. تا یادت بره همهی زشتیا و سیاهیا رو.
آره من میخواستم مراقبت باشم... پناهت بشم.
اما،
بعدش خیلی دلم تنگ شد.
زیاد.
همونقدرم زیاد تحمل کردم.
قد یه عمر...
مثل قبل.
مثل همیشههای زندگیم که گذاشتم همه چی روم سنگینی کنه.
آخه میدونی که، من همیشه همین بودم. از اول. از اولِ اول. از همون موقع که تو شکم مامانم داشتم میمردم اما نمردم و چنگ انداختم به زندگی.
الانم صدام درنمیاد تا همه چیز بگذره ولی میدونی چیه محبوب من؟ دیگه هیچی مثل قبل نشد... نه دل من دیگه دل شد نه دنیا دیگه دنیا. نه حرفی به دلم نشست و نه رنگی به چشمم اومد... نه خودمو یادم اومد. نه دونستم که دیگه چطوری روزامو شب کنم و شبامو چطوری سَر کنم... نه چشمام دیگه اونجوری شد نه لبخندم، نه حتی موهام. اصلا یادم رفت چطوری اونجوری که میگفتی قشنگ باشم...
- ۰۲/۰۴/۱۴