هر روزتر از هر روز
بوی آشنای افسردگی میاد. چیزی که همیشه هست و پنهان میکنم. حرف میزنم، میخندم، مشارکت میکنم اما ته دلم آرزوی تنها بودن دارم. برای اینکه غیرعادی به نظر نرسم خودمو مشغول کارهای خونه میکنم. دلم میخواد برم توی اتاق اما چون میدونم تابلو میشم میرم کنار مامانم تو آشپزخونه و وقتی داره الویه درست میکنه ظرفاشو میشورم. بابا خرید میکنه و تمام خریدها رو میشورم. عصر قراره بریم جایی، کیک درست میکنم که ببریم. شب اما بعد از گذراندن کلی ماجرا، از خراب شدن ماشین و دو ساعت توی خیابون موندن تا گیر کردن دست گیسو لای در آسانسور :| وقتی همه خوابن، توی رختخواب اندکی احساس آرامش میکنم. همسایه روبرویی فعلا لال شده. میتونم خیالپردازی کنم، میتونم چیزهایی که در عالم واقع ممکن نیستند رو تصور کنم، زور میزنم تا خوابم نبره... تا با جزئیات شفاف و لذتبخش ببینم اما خوابم میبره... نصف شب پامیشم میبینم پیام دارم. یه آدم سیریش که چند ماه پیش بهش گفتی نباش رو بلاک میکنم. صبح بیدار میشم روز از نو روزی از نو. دوباره باید رختخوابهای بچهها رو جمع کنم، صبحانه بدم، ناخوناشونو گرفتم. حین کار یادم اومد نصفه شبی به اون یارو گفتم برو پی کارت، خندم گرفت! کنار دست مامانم وایستادم کمک کنم، بابا سبزی خوردن خریده پاک کردیم. خونه پر از بوی بادمجون سرخ شدهس. گلوم میسوزه از بوش. بوی برنج میاد، بوی هندوانه که مامان قاچ کرده گذاشته جلوی کولر. احساس میکنم ضعف دارم، چیزی توی زانوهام، چیزی توی کمرم کمه، مثل شمع آب میشه. چیزی توی قفسه سینهام متورمه. اما برام مهم نیست. واقعا به زندگی عادت کردم. به این حسهای عجیب و غریب که معلوم نیست از کجا میان. به تنهاییم.
غروب میخوام مجردی برم بیرون. با یه دوست قدیمی قرار دارم. قدیمترها به اسم «کیا» ازش نوشتم بودم گاهی. خیلی رو مخم میرفت بعضی وقتها. ولی از اوناییه که ولم نمیکنه. من این ولنکردنها رو دوست دارم. بالا پایین داشتیم تو رابطمون ولی موندیم با هم. هفتهی پیش یه پیام داده بود بهم، اگر آلزایمر بگیرم، با چه خاطرهای کمکم میکنی حافظمو بدست بیارم. پیرو این سوالش چقدر خندیدیم و خاطره گفتیم. آخرش برام نوشت دوستت دارم. لبخند زدم. قلبم گرم شد.
زندگی همینقدر سادهس؛ دردها و لذتهاش.
- ۰۲/۰۴/۱۸
دوست های نرو خوبن