یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

جمعه‌ی تابستونی خود را چگونه گذراندید؟

شنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۹ ق.ظ

دلم تنهایی می‌خواد. دلم می‌خواد غرق بشم تو خودم. یه کم به خاطر دل مامانم و تولد داداشم موندم تهران، حالا دو تا مهمونی هم پیش اومد که باز رفتنم عقب افتاد. یکی خونه‌ی عمه/دایی که خیلی وقته ندیدمشون و واقعا دلم تنگه براشون‌. یکی هم دوستای دبیرستانم، یکی از بچه‌ها دعوت کرده و قراره جمع بشیم. این روند بی‌سیگاری هم همین‌طور ادامه پیدا کنه، وسط خونه جلو مامان بابام روشن می‌کنم دیگه!

دلم می‌خواست یک شبانه‌روز حداقل تنها بودم. تنهای تنها‌. بچه‌ها جایی بودن مثلا...

دیروز غروب رفتیم پارک قیطریه. ظهر به بهانه پیاده‌روی می‌خواستم برم سیگار بکشم بابام گفت واستا غروب میریم پارک :) خلاصه که انقد به هم وصلیم که امکان هیچ خلافی نیست‌.

چقدر پارک شلوغ بود‌. چقدر همهمه. چقدر آدم، با قیافه‌های مختلف، دنیاهای مختلف...چقدر گربه! چقدر سگ!! گیسو هم که هرچی سگ و گربه دید جیغ و هیجان و می‌خواست همه رو بغل کنه. و آدمایی که به خاطر گیسو به ما توجه می‌کردن و دلشون آب میشد براش. من این حالت رو وقتی آلما کوچیک بود برای اولین بار تجربه کردم و اوایل سختم بود الان عادت کردم دیگه. خیلی برام معذب کننده بود وقتی می‌رفتم خیابون یا پارک یا هر جا، به واسطه‌ی بچه یک عالمه چشم رومون بود.

چقدر موسیقی زنده دیدیم... هر کس با یه گیتار یا ویولون و با یه اسپیکر، داشت برای خودش درآمدزایی می‌کرد. یک جا هم سه تا پسر با هم گیتار می‌زدن و یه ساز کوبه‌ای هم داشتن کلی آدم دورشون جمع شده بود دست می‌زدن و می‌رقصیدن.

چقدر آدم دیدم که داشتند زیر انداز پهن می‌کردن و بالش و پتو آورده بودن و یه قابلمه که توی ملحفه پیچیده شده بود. چقدر بچه که تو دنیای کوچیکشون، داخل تاب و سرسره‌ها می‌خندیدن و جیغ می‌زدن... 

تینیج‌هایی که مثلا تیپ زده بودن و با دیدنشون می‌تونستم قشنگ درک کنم که تو مغزشون چه خبره، دارن بزرگ میشن و خودشون رو هم‌اندازه‌ی دنیا می‌کنن و دنیاهای مختلف رو تجربه می‌کنن. 

ورزش‌کارایی که با تیپ و سر و وضع اسپرت و بطری آب و پرتلاش...

حتی یه پسره رو دیدم که می‌رقصید. یه اسپیکر گذاشته بود کنارش، ریمیکس آهنگ‌های شاد و شیش و هشت پخش می‌شد، یه کلاه جلوش، آدرس اینستاگرام و شماره حساب و اسم و فامیلش رو هم رو یه مقوا چاپ شده گذاشته بود جلوش. یه بطری آب کنارش، و یک حوله به شاخه درخت کناریش آویزون کرده بود. واقعا قشنگ می‌رقصید یکم تماشاش کردم. داشتم فکر می‌کردم به هر حال اینم اینجوری از امکانات و استعدادش استفاده کرده برای پول درآوردن. یه دونه اسکناس ده تومنی دادم آلما برد گذاشت توی کلاهش.

وقتی بچه‌ها بازی می‌کردن و مامان بابام رو نیمکت نشسته بودن تماشاشون می‌کردن، رفتم حدود نیم ساعت راه رفتم. از وقتی رفتیم حیران، تحرکم از حالت صفر دراومد و جالبه که زانو دردم خوب شده! تو دلم خیلی امید دارم که وقتی برگشتم خونه یه برنامه حسابی بذارم برای کاهش وزنم. امیدوارم گشادی و افسردگی بهم غلبه نکنه. 

خیلی سوژه‌ هم برای عکاسی داشتم اما اصلا حس و حوصله و شوقش رو نداشتم.

وقتی برگشتیم خونه، از شدت شلوغی و محرک‌های زیاد داشتم تشنج می‌کردم، دلم می‌خواست همه جا ساکت باشه، تو خودم باشم.

بابام اینا یه همسایه‌ی رو‌به‌رویی دارن توی کوچه، خداوندگار بی‌ملاحظگی هستند. 

شب‌ها میان توی حیاط خونشون تا صبح حرف می‌زنن، قلیون می‌کشن، دو تا بچه‌ی کوچیک دارن و چنان سر و صدایی، کل محل رو روی سرشون میذارن. بابام اینا می‌گن چند بار تذکر داده شده اما خیلی پرو هستن. بازم به کارشون ادامه میدن. 

دیشب آلما و گیسو خوابیدن، خونه ساکت شد صدای این دیوونه‌ها تو خونه پر بود، انگار که وسط خونه‌ی ما داشتن داد می‌زدن. به بابام اینا گفتم، آخه چه دلیلی داره که تحمل کنید؟ کار بد رو اونا می‌کنن، شما چرا صبر کنید. پریشب تا ساعت پنج صبح صدای قلیون کشیدن و بگو و بخندشون وسط خونه بود :/ 

خلاصه بابام بلند شد رفت در خونشون، خانمه اومد دم در بابام گفت برو بگو شوهرت بیاد خانمه گفت شوهرم نیست‌. بابام گفت خیلی سر و صدا می‌کنید، مزاحم آسایش و آرامش ما هستید. خانمه گفت بچه‌س خب چیکارش کنم :| بابام گفت خونه ما هم الان بچه کوچیک هست چرا ما محل رو روی سرمون نذاشتیم؟ خب برید تو خونتون، چرا تو حیاط ولید؟ شما درکی از فرهنگ شهرنشینی ندارید؟ خانمه هم اصلا حالیش نبود فقط جوابای چرت و پرت می‌داد. رفتن تو خونشون فعلا ساکت شدن. تا ببینیم امشب چی میشه. به بابام گفتم اگر من اینجا باشم شده شکایت کنم از دستشون ول کن نیستم‌. چه دلیلی داره یه نفر به خودش اجازه بده آرامش منو بزنه بهم؟

یه بار داداشم می‌گفت دلم می‌خواد برم در بزنم بگم، شما اسم منو می‌دونی؟ اسم مامان بابامو چطور؟ وقتی گفت نه، بگم آهان آفرین چونکه ما وسط کوچه زندگی نمی‌کنیم اما من چرا اسم خودت و زن و بچتو می‌دونم، تمام ماجراهای زندگیتون رو حفظم، می‌دونم خواهرزنت اومده خونتون قهر می‌خواد طلاق بگیره؟ 

 

بله دیگه آدم‌ها زیادند و ماجراها بسیار.

  • یاسی ترین

نظرات (۳)

  • مرضیه ‌‌
  • داداشت خیلی باحاله، ایول بهش:)))))

    پاسخ:
    کاش حرفشو عملی کنه 😂😂😂
  • حامد سپهر
  • جدیدا تابستون که میشه پارک که میری یه کنسرت رقص و آواز مجانی میبینی:))

    همسایه‌ی بی‌ملاحظه واقعا عذاب علیمِ واقعا فقط باید دعا کنی یا اونا برن یا خودت از اونجا بری

    پاسخ:
    نمی‌دونستم! تماشایی بود :) اگر آدم تنها باشه، میشه که بشینی به تماشا چند ساعت و فارغ از هرچیزی بشی.

    واقعاااااا
    من خیلی رو مخم بود دیشب بابامو شارژ کردم فرستادم در خونشون 😂 
    بابام میگه بعد هر تذکر چند روز ساکت میشن دوباره شروع می‌کنن :/ 

    واای وااای دقیقا مام اسمهای طبقه بالایی ها رو همه رو یاد گرفته بودیم از بس نوه شون جیغ و داد میکرد

    تعطیلات میدونستیم کجا میخوان برن حتی اینکه از کدوم جاده میرن شمال :)))) حالا میخندما اون موقع که روز تعطیل با صداشون بیدار شدم دلم میخواست کله تک تک شون رو بکنم :))

    پاسخ:
    🤣🤣🤣🤣 حالا برو بپرس اگر اونا اسمای شما و برنامه‌هاتون رو می‌دونستن؟؟؟ 
    قطعا نه، چون شما داد نمی‌زنین 😁 

    از همه اینا باید شکایت کرد 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">