دارم برمیگردم خونهی خودم. سرم رو تکیه دادم به پنجره. بزرگراه چمران، رو به جنوب... مثل همیشه توی خلسهی خاطرات غوطهورم.
یه گوش هندزفری خراب شده 🥺🙁
دارم همون آهنگ آخری تتلو رو گوش میکنم؛ لیدوکائین. بعد چون یه گوش کار نمیکنه، صدای رادیو هم میاد😑
پدر مادر، خانواده، خواهر برادر، چیز عجیبیه. یه جوریه. نمیدونم چطوری دیگه اگر میدونستم که نمیگفتم یه جوری، میگفتم اونجوری! دوستند و دشمن. هر چی نزدیکتر که میشی ترسناکتر میشن، دور که میشی هیچی نمیشه، یعنی برای من چیز خاصی نمیشه. فقط یه جور عذابوجدان بخصوص، یا انگار که رفته باشی تو کما و دور تختت پر شده باشه از آدمای نگران، کنار بوق بوق اون همه دستگاه و شلنگ. انگار دارن دستاتو فشار میدن و دم گوشت بهت یادآوری میکنن کی هستی تا پاشی، اما تو بیشتر غرق میشی تو کمایی که انتخاب کردی.
هی! یاسی! یادته تو همون دختر کوچولو خجالتیه بودی، یادته صداتو به زور میشنیدیم؟ یادته رفته بودی تو برفا بخوابی ببینی مردن توی برف چطوریه؟
یاسی! پاشو! یادته تو همون دختره بودی که یواشکی کتاب میخوندی؟ یادته همیشه یه دوستی داشتی که ما ازش بدمون میومد؟ یادته مدرسه تعطیل میشد حالت گرفته میشد؟
یاسی...؟؟؟
ولی من آدم ترسوییام؛ شاید از این جهت که دارم میگم ترسوام شجاعم، ولی در کل ترسوام.
ترسهامم شبیه ترسای بقیه نیست؛ مثلا منظورم ترس از بلندی یا ترس از فضای بسته، یا ترس از صدای باد و طوفان یا ترس از آدمای عصبانی که داد میزنن یا ترس از سوسک نیست که البته همشو دارم 😂
اتفاقا گاهی برای کارای دیوونهای، که بعضیاشونو برای هیشکی نگفتم و شایدم هیچوقت نگم، شجاعتم زیاده. نمیدونم شجاعته یا جسارت یا تخم یا حالا هرچی اسمش رو بذاریم.
ولی با این حال ترسوام...
ترسم از روبهرو شدنه، اونم نه با هر چیزی. چون با خیلی چیزای سخت و طاقتفرسای زندگی یه جوری روبهرو شدم که کمتر کسی میتونست.
پس...
پس چرا ترسوام؟ از چیه که میترسم؟
من از تنهایی میترسم. از اینکه مورد بیتوجهی قرار بگیرم، از اینکه دوستم نداشته باشن، از اینکه تایید نشم، از اینکه نگن یاسی رو دوستش داریم و قبولش داریم.
بعد اینطوری میشه که وابسته هم میشم...
وابستگیهای قبلی همشون ظاهرا از بین میرن و تمام اضطراب جداییش، میریزه تو اون آدمی که دوستش دارم، که عشقشو طلب میکنم، که محبوبمه، که دلم میخواد تاییدم کنه... که تاییدم میکرده و دوست داشتم به این تاییدش ادامه بده... بعد حق هر چیزی رو از خودم میگیرم تا اوضاع آروم بمونه و دوست داشته بشم چونکه برای بعدش، یعنی بعد دوست نداشته شدن، هیچ تصوری ندارم، و از اون موقعیت میترسم.
برای امروز که سیوهفت سال و یک روزم هست، آرزوی قدرت برای خودم میکنم.
قدرت روبهرو شدن با خیلی چیزا.
من تا امروز، کار خاصی برای خودم نکردم. نه که نکرده باشم ها، ولی خب بیشتر میشه گفت که نکردم. تجربههای خیلی عالی نداشتم. اون چیزی که نه تنها من، که هر آدمی لیاقتش رو داره خیلی نچشیدم، نمیدونم هم قراره چیا تجربه کنم... ولی برای امسالم و باقی عمرم، آرزوم اینه که بتونم مقابل اون چیزایی که ترسیده بودم ازش، محکم بایستم.
حالا تجربههای خوشایند بماند.
پارسال تا الان خیلی غصهی عمر رفتمو خوردم، فرصتهای از دست رفته، خلاصه بگم، اینکه به این سن رسیدم و پر از حسرت.
روی علائم بالا رفتن سن و پیری هم خیلی حساس بودم، روی تغییرات ظاهری و...
ولی الان فکر میکنم جهنم! مهم نیست! هرچی بود گذشت دیگه... حالا شاید باقی عمر، روزگار نقشهی بهتری برام کشیده باشه یا شاید من، قویتر باشم برای ساختن چیزای بهتر.
قوی!
همین واژهی قوی برای من بار معنایی زیادی داره و خاطرات زیادی رو یادم میاره...
و گاهی از قوی بودن یا بیشتر از این قوی بودن میترسم. قوی که باشی آدما جلوت ضعیف میشن و این براشون راحتتره!
بگذریم...
عوارضی تهران رو رد کردم، در حالی که شارژ هندزفریم تموم شد و خاموش شد اما مغزم نه! هیچ جوره خاموش نمیشه :)
تولدم هم تموم شد و من خوشحالم که اون کلیشههای عکس و... رفت تا سال بعد.
و میتونم تا اون موقع اضطرابم رو در این زمینه فراموش کنم.
چشمهامو ببندم و به لذت داشتن دوستای خوب فکر کنم.
همیشه گفتم، یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من، دوستای خیلی خوبن. خیلی خیلی خیلی خوب... که از پریشب تا الان به بهانهی تولدم، محبتشون رو بیشتر نشونم دادن.
پست کپی شده از کانال!
- ۸ نظر
- ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۳۱