لانگ تایم اگو
یه روزی شاید یادم بیاد،
یه روزِ دور. دورِ دور.
شایدم وقتِ خوندن نوشتههام، یادم بیاد که مثلا دوازدهم شهریور بود، از آستارا میومدیم حیران، بارون میبارید. من نزدیک بود سی و هفت سالم بشه. یه بغضی تو گلوم گیر کرده بود که فرصت بیرون ریختن نداشت؛ یعنی فضا نداشت. دورم پر بود از آدم و من تنها جایی که نبودم، بین اون آدما بود. من رفته بودم یه جای دور، رفته بودم رسیده بودم به پنج سال پیش شایدم قبلتر... ا لانگ تایم اگو...
نشسته بودم کنار یه سلام. یه آدم جدید، یه دنیای جدید، یه سرنوشت جدید... جایی که نمیدونستم دنیا دست میذاره تو دستای من یا دستای اون، یا دستای هر دو تامون، یا دستای هر سه تامون تا قصهی جدیدی بسازه.
ا لانگ تایم اگو!
سرمو چسبونده بودم به شیشه ماشین، بابا داشت طبق معمول یه جوری رانندگی میکرد تو بارون که عزرائیل دور و ور ماشینمون پر میزد. گیسو تو بغلم خواب بود و
آلما تکیه داده بود بهم. غرق فکر بودم و بغض شمشیرش رو تو گلوم فشار میداد، همه میخندیدن، شوخی میکردن، آهنگ گوش میدادن، دست میزدن، منم لبخند.
یه روز داستانا تموم میشن، ولی آدم قویها از آدم ضعیفا بیشتر درد کشیدن. شونههاشون خم شد، گلوهاشون درد گرفت، تیر کشید، زخم شد... ولی صداشون در نیومد.
آسمون تندتند میبارید. مثل من جلوی خودشو نگرفته بود. نشسته بودم زیر سقف کهنهی خونهی اجدادی. همهی روزا از جلوی چشمام رد میشد، همهی حرفا، همهی لحظهها، همهی چیزایی که نتونستم به هیچکی بگم، همهی اون قصههای مگو.
یکی تو سرم میگفت: حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو...
بغض چنگ میزد...
شب که همه خوابیدن، گیسو که رو پام بود، پستمو تو ذهنم نوشتم. گوشیم دم دستم نبود. حتی یادم نیست چی نوشتم. هزار صفحه هم الان بنویسم، اندازهی اونی که تو ذهنم نوشتم نمیشه. نوشتم و نوشتم و گریه کردم. ساکت زار زدم. لبامو فشار دادم به هم. یه جوری از تو قلبم گریههام اومد بیرون که یاد به دنیا اومدن آلما و گیسو افتادم، که موج دردا دیگه دست من نبود. خودش میومد. شاید مامانا وقتی دلشون میشکنه اینجوری گریه میکنن... آره من یه مامان بودم، شاید برای همین راحت دلمو شکست. شاید برای همین دستمو ول کرد، رفت ا لانگ تایم اگو... من فکر میکردم هر چی هم بشه یواشکی دستم تو دستشه... شاید هم هست...
هر بار که از اینجا رد میشم، هر بار که میام اینجا، بالای نقشه، کنار خزر، کنار مرز، اون سیمخارداریی که میگن ایران تموم شده، و بعدش درخته و درخته و درخت،
هر بار فکر میکنم اگر یه پرنده بودم،
که کسی بهم نمیگفت کجا بمون و کجا نمون،
اگر همه جای آسمون خونهم بود؟
اگر دلمو، دل شکستمو، میذاشتم و میرفتم؟
شاید یه روزی این نوشتمو خوندم و یادم اومد...
دوازدهم شهریور بود و من قد همهی بارونا گریه داشتم.
- ۰۲/۰۶/۱۳
بغضی شدم بااین پستت
و با تک تک کلماتت که خوندم یکی توی ذهنم میگفت ولی این حقت نبود یاسی...
ولی این حقت نبود
هعیییییییییییی