یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

لانگ تایم اگو

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۱۲ ب.ظ

یه روزی شاید یادم بیاد، 

یه روزِ دور. دورِ دور.

شایدم وقتِ خوندن نوشته‌هام، یادم بیاد که مثلا دوازدهم شهریور بود، از آستارا میومدیم حیران، بارون می‌بارید. من نزدیک بود سی و هفت سالم بشه. یه بغضی تو گلوم گیر کرده بود که فرصت بیرون ریختن نداشت؛ یعنی فضا نداشت. دورم پر بود از آدم و من تنها جایی که نبودم، بین اون آدما بود. من رفته بودم یه جای دور، رفته بودم رسیده بودم به پنج سال پیش شایدم قبل‌تر... ا لانگ تایم اگو... 

نشسته بودم کنار یه سلام‌. یه آدم جدید، یه دنیای جدید، یه سرنوشت جدید... جایی که نمی‌دونستم دنیا دست می‌ذاره تو دستای من یا دستای اون، یا دستای هر دو تامون، یا دستای هر سه تامون تا قصه‌ی جدیدی بسازه.

ا لانگ تایم اگو! 

سرمو چسبونده بودم به شیشه ماشین، بابا داشت طبق معمول یه جوری رانندگی می‌کرد تو بارون که عزرائیل دور و ور ماشینمون پر می‌زد. گیسو تو بغلم خواب بود و 

آلما تکیه داده بود بهم. غرق فکر بودم و بغض شمشیرش رو تو گلوم فشار می‌داد، همه می‌خندیدن، شوخی می‌کردن، آهنگ گوش می‌دادن، دست می‌زدن، منم لبخند. 

یه روز داستانا تموم میشن، ولی آدم قوی‌ها از آدم ضعیفا بیشتر درد کشیدن. شونه‌هاشون خم شد، گلوهاشون درد گرفت، تیر کشید، زخم شد... ولی صداشون در نیومد.

آسمون تند‌تند می‌بارید. مثل من جلوی خودشو نگرفته بود. نشسته بودم زیر سقف کهنه‌ی خونه‌ی اجدادی. همه‌ی روزا از جلوی چشمام رد می‌شد، همه‌ی حرفا، همه‌ی لحظه‌ها، همه‌ی چیزایی که نتونستم به هیچکی بگم، همه‌ی اون قصه‌های مگو.

یکی تو سرم می‌گفت: حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو...

بغض چنگ می‌زد... 

شب که همه خوابیدن، گیسو که رو پام بود، پستمو تو ذهنم نوشتم. گوشیم دم دستم نبود. حتی یادم نیست چی نوشتم‌. هزار صفحه هم الان بنویسم، اندازه‌ی اونی که تو ذهنم نوشتم نمی‌شه. نوشتم و نوشتم و گریه کردم. ساکت زار زدم‌. لبامو فشار دادم به هم. یه جوری از تو قلبم گریه‌هام اومد بیرون که یاد به دنیا اومدن آلما و گیسو افتادم، که موج دردا دیگه دست من نبود. خودش میومد‌. شاید مامانا وقتی دلشون می‌شکنه اینجوری گریه می‌کنن... آره من یه مامان بودم، شاید برای همین راحت دلمو شکست. شاید برای همین دستمو ول کرد، رفت ا لانگ تایم اگو... من فکر می‌کردم هر چی هم بشه یواشکی دستم تو دستشه... شاید هم هست...

هر بار که از اینجا رد می‌شم، هر بار که میام اینجا، بالای نقشه، کنار خزر، کنار مرز، اون سیم‌خارداریی که می‌گن ایران تموم شده، و بعدش درخته و درخته و درخت، 

هر بار فکر می‌کنم اگر یه پرنده بودم، 

که کسی بهم نمی‌گفت کجا بمون و کجا نمون، 

اگر همه جای آسمون خونه‌م بود؟

اگر دلمو، دل شکستمو، می‌ذاشتم و می‌رفتم؟

 

شاید یه روزی این نوشتمو خوندم و یادم اومد...

دوازدهم شهریور بود و من قد همه‌ی بارونا گریه داشتم.

  • یاسی ترین

نظرات (۵)

بغضی شدم بااین پستت

و با تک تک کلماتت که خوندم یکی توی ذهنم میگفت ولی این حقت نبود یاسی...

ولی این حقت نبود

هعیییییییییییی

پاسخ:
عزیزم... موجای عزیزم ♥️😘

شاید همه مامانا همین طوری ان..

یاسی..بغض رو نشوندی تو گلوم با این واژه هات..

پاسخ:
حنا جونم ♥️😘❤️

یاسی جانم ...... 😭😭😭😭

پاسخ:
نرگس جانم ♥️♥️♥️

یاسی جان پر از عشق و احساس من❤️❤️❤️❤️❤️🥺🥺🥺🥺

پاسخ:
مرضیه جونم 😘😘😘😘♥️♥️♥️

یه روز داستان‌ها تمام میشن، خوب گفتی یاسی، دقیقا درسته، این روزها بیشتر از هر زمان دیگه حس کردم که وقتی همه چیز همه چیز و همه چیز تمام میشه چرا اصلا باید غمگین یا شاد بود! 4 ماه پیش پدر بزرگم به رحمت خدا رفت و چند روز قبل هم مادر بزرگم، همش به این فکر میکنم اون همه زحمت کشیدن، اون همه دغدغه، اون همه تشویش، اون همه روزهای خوب، اون همه روزهای بد، آخرش هیچی به هیچی، تمام میشه، به همین سادگی، چی بگم، ما هم همینیم دیگه، هممون انگار به یه سرنوشت یکسان دچار میشیم در نهایت، فقط باید توو لحظه خوش بود، همین و دیگر هیچ

پاسخ:
آره مهرناز جونم زندگی همینه.... 
خدا رحمتشون کنه ❤️ 
خیلی سخته تو لحظه خوش بودن. اما خب درستش همینه.

♥️♥️♥️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">