یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۲۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک چیزی هم وجود دارد به نام اولین ساعات ورود به خانه، بعد از سفر.

من همیشه اینطورم که نمی‌دانم چه بپوشم، کجا بنشینم، چه بخورم! بعد از چند ساعت کم‌کم به حالت عادی برمی‌گردم. وجود دو تا وروجک را هم به این گیجی اولیه اضافه کنیم... 

گاهی اوقات حتی وسایل یا فضاهای خانه برایم غریب می‌شوند! در این حد بی‌جنبه.

بعد فردا که می‌شود، مثل الان، انگار دیروز را خواب دیده باشم یا اصلا وجود نداشته باشد، یادم می‌رود که حقیقتا دیروز را تجربه کرده‌ام یا فکر کردم!

دیشب خیلی زود خوابیدم؛ وقتِ خواب آرام بودم، بدنم تنش نداشت، فقط کمی عضلات پشت ساقم گرفتگی داشت که خودم ماساژ دادم و بهتر شد. فکرم مشوش نبود، پتوی نرم و مهربانم مرا در بر گرفته بود و من واقعا بدون هیچ فکر اضافه‌ای در کسری از ثانیه خوابیدم و جهان و تمام ناکامی‌هایش، تلخی‌ها و نرسیدن‌ها، نداشتن‌ها، تنهایی‌ها، حسرت‌ها و همه‌ی آنچه که درد دارد، به یک ور مبارکم بود. 

نمی‌دانم چه اتفاقی در من افتاده! اما جاده که به سمت همدان رفت، یکهو چیزی در من تغییر کرد. همان قدر غیرقابل پیش‌بینی و برنامه‌ریزی نشده این اتفاق افتاد که خودِ این سفر. من اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که بسته سیگاری که بندرعباس خریده بودم همدان تمام کنم! اگر کسی اول سال این را بهم می‌گفت خنده‌ام می‌گرفت.

 

چند روز پیش، چیزی را با صدای بلند توی ذهن خودم اعتراف کردم. می‌دانستمش، نسبت بهش آگاهی داشتم، اما انکارش می‌کردم.

من سال‌های زیادی از عمرم، خودم را گول زدم، من با خیالِ عشق زندگی کردم، من زندگی‌ام را آن‌طوری دیدم و تعریف کردم که دلم می‌خواست باشد :)

من با احساسِ خودم زندگی کردم...

من با تصورات خودم سرگرم بودم. 

نمی‌دانم زندگی فرصتِ تجربه‌ی حقیقی را به من خواهد داد یا نه.

اگر هم نداد جهنم.

از وقتی یادم می‌آید در جستجوی عشق بودم و نرسیدم... 

در اندک زمان‌هایی تجربه‌های کوتاه بسیار عاشقانه‌ای داشتم که باقی زمان‌هایم را با مزه‌مزه کردن آن و تلاش برای زنده نگه داشتن آن توی قلبم و روحم گذراندم اما در عالم واقع تنها بودم. تنهای تنهای.

فاصله‌ی من و واقعیت زیاد بود، نمی‌توانم بگویم «بود» چون الان نمی‌دانم فعل درست «بود» است یا «هست».

مغزم تا همین‌جا یاری‌ام می‌کند و مجبورم آخر این نوشته را رها کنم...

 

پی‌نوشت: هنوز به قدر کافی در مورد همدان ننوشتم و امیدوارم به زودی فرصتش و آمادگی ذهنیش ایجاد شود.

  • یاسی ترین

این همان بستنی وانیلی توی کاسه‌ی سفالی آبی است که عرض کردم :)

 

 

  • یاسی ترین

همدان زیباست. خیابان‌هایش تمیزند. از دیدن اسم شاعرها بر خیابان و میدان حس خوبی دارم‌. معماری خانه‌ها قشنگ و چشم‌نواز، همه چیز در سطح است و خیلی از ارتفاع خبری نیست. توی خیابان‌ها که راه می‌روم از تصور اینکه در یکی از کهن‌ترین شهرهای جهان قدم می‌زنم هیجان‌زده می‌شوم و حس می‌کنم میان کتابِ قطور تاریخم.

و هوا خنک و دلچسب و آسمان صاف و پاک و مهربان و ابرها مثل بستنی‌های بزرگ وانیلی توی کاسه‌ی سفالی آبی.

شب‌های روستا آن‌قدر سرد است که پتوی نازکی دورمان می‌پیچیم و توی ایوان خانه می‌نشینیم. وقتی دراز می‌کشم و به آسمان پاک و پر از ستاره خیره می‌شوم، وقتی سکوت شب را فقط صدای سگ‌ها می‌شکنند، یاد کودکی‌ام می‌افتم و دنیای شاد و بی‌دغدغه‌ای که داشتم. نمی‌دانم شاید به همین خاطر است که از هر حسی خالی‌ام. انگار وابستگی‌هایم در پستوی ذهنم قایم شده‌اند. انگار که رنج‌ها و تنهایی‌هایم دورند. می‌دانم که هستند اما از آنها سایه‌ی محوی باقی مانده بر دیوار روحم.

نمی‌دانم کیستم. راه خانه‌ام را به یاد نمی‌آورم. نامم را فراموش کرده‌ام. من، خودم را بین راه جا گذاشته‌ام و غم‌های تلمبار شده و رنج‌های کهنه شده‌ام را نیز. 

همه چیز یادم می‌آید اما انگار با من نیست، همراهم نیست، کنارم نیست.

 

 

انتهای باغِ کوچک و بسیار زیبایی که خانه در آن قرار دارد، بوته‌ی گل محمدی بزرگی هست که پشت درخت‌های گیلاس پنهان شده. صورتی و دلبر.

پهنشان کردم تا خشک شوند.

 

 

  • یاسی ترین

 

 

  • یاسی ترین

آنقدر تند‌تند بتپد که بگویی چه خبرت شده قلب عزیز؟!

دستت را روی سینه بگذاری و فکر کنی نه! تو طاقت لمس آرزوها را نداری! 

 

بیا باز هم با هم گوشش کنیم؛ اصلا بیا هر شب بشنویمش:

 

 

 

 

چجوری از دلم بگم به تو...

قلب منی...

شونه‌ی تو خونمه 

تنها نقطه‌ی امن منی 

 

تو باهام حرف بزنی 

حرف بزنی 

حرف بزنی 

 

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۱۰
  • یاسی ترین

اینطور میگن که، سالی که نکوست از بهارش پیداست. یا مثلا میگن اگر لحظه‌ی تحویل سال تو حموم باشی تا آخر سال تو حمومی! یا اگر خواب باشی و...

من امسال، قبل‌تر و در حین سال تحویل مثل خر داشتم عر می‌زدم و انقد گریه کرده بودم که حواسم به اون ریمل و مدادی نبود که برای خوشیِ روز عید بچه‌ها زده بودم و صورتم شده بود شکل یه پاندای خنگولِ غمگین.

اما خب از تحویل سال که بگذریم، بعدش رفتم ولایت و یه جوری به اصالت خودم برگشتم که نزدیک بود جزئی از طبیعت بشم!

این جور که داره پیش میره، سالی که با سفر طولانی شروع بشه، سال چمدون بستن و جاده و دلشوره‌ی دلچسبه.

هنوز خسته‌ی راه بودم و مشغول پرستاری از گیسو که به محض رسیدن مریض شد و چمدونم همون‌طور باز نشده گوشه‌ی اتاق که پیشنهاد سفر بعدی بهم داده شد!

پدربزرگ بچه‌ها گفت ما داریم چند روز می‌ریم همدان اگر دوست دارید شما هم بیاید. گفتم اگر گیسو بهتر باشه میام. 

و حالا گیسو خوب شده و من باید وسایل خودمو و دخترا رو برای فردا صبح آماده کنم. اون قسمتش هم که پسر خودشون نیست و ما هستیم رو هم من و بچه‌ها پذیرفتیم و برامون طبیعی شده هم اونا، هم خود پسرشون حتی! اینم از عجایب زندگی ماست!

خب من همدان هم نرفتم تا حالا و هیچ تصوری از اینکه چه شکلیه و چه آب و هوایی داره و چه حسی بهم میده ندارم. فقط می‌دونم که یکی از دوستای بابا کلید خونه‌ی روستاییشونو داده و قراره تو یه روستا ساکن بشیم.

زندگی واقعا غیرقابل پیش‌بینی هست. نه تنها دو روز پیش تصورشو نمی‌کردم که دوباره میرم مسافرت، بلکه اول سال اصلا جزء برنامه‌هام، هدفام یا آرزوهام نبود.

سال پیش این روزا تازه از اصفهان از پیش شیرین برگشته بودم... و اصلا تصورش هم نمی‌کردم چه سالی پیش رومه... واقعا یک سال گذشت؟ به چشم به هم زدنی؟ این چه چشم به هم زدنی بود که پارمون کرد؟! 

حالا که دارم می‌نویسم، بعد از کلی شستشو، اعم از لباس و کفش و کیف و... دراز کشیدم رو کاناپه‌ی مخصوص به خودم و دلمو دادم به صدای شروین.

این آتیش‌پاره‌هام حموم کرده و شام خورده آخرین شیطونیاشونو میکنن و در حال جنب‌وجوشند. الاناس که خاموشی بزنم.

خدا می‌دونه فردا این موقع چه حس‌هایی تجربه کردم...

یعنی توی طول مسیر که دارم به جاده نگاه می‌کنم چه حسی دارم؟ چه مناظری می‌بینم؟ به چی فکر می‌کنم؟

 

 

  • یاسی ترین

از تمنا گذشته است محبوبم...

دل پرپر می‌زند.

از طلب کردن گذشته است.

از آرزو،

از حسرت، 

دل ذوب می‌شود.

ذوب می‌شود و از چشم می‌چکد.

اما تمام نمی‌شود.

با من گوش کن...

 

 

تو را در تمام ترانه‌های عاشقانه جستجو کردم.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۱
  • یاسی ترین

تو ای جاری در رگم...

حیات کُشنده‌ام.

لذتِ خاکستری‌ام،

حیرانم بس که نامت را زیر لب گفتم...

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۰۴:۴۳
  • یاسی ترین

دلم میخواد خودمو بندازم تو یه کوله‌پشتی و برم یه جایی که هیچکسو نشناسم.

دلم خیلی شکسته.

حرفایی که همیشه تو دلم سنگینی میکردن و فقط اینجا میتونستم بگم یه طرف، اینکه بدونی کسی که این همه وقت خودشو دوست تو نشون میداد... 

وقتی صفحه رو باز کردم تا بنویسم، حس کردم یکی داره با پوزخند نگاهم می‌کنه...

کاش یادم بره...

کاش بگم به تخمم و بگذرم.

کاش این صفحه برام امن بمونه.

امشب دلم خیلی تنگ بود ولی... ولی نتونستم بنویسم.

اصلا اومدم که دو جمله بنویسم بلکه خوابم ببره ولی...

همش انگار یکی داشت با انگشت نشونم می‌داد و مسخرم میکرد.

کاش یادم بره.

کاش الان سرم یه جای امن و گرم و مهربون بود و می‌خوابیدم. 

 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۲۷
  • یاسی ترین

از تلویزیون قطار، سلام امام رضا و بعدم شعر «آمده‌ام ای شاه پناهم بده» پخش میشه! یکم خط رو خط شده اما خب داره به دل‌گیریِ حال و هوای من دامن می‌زنه... بعضی حس‌ها انقدر خاص هستند، نمی‌دونم چه اسمی روشون بگذارم، مثلا بگم شگفت‌انگیزند؟ نمی‌دونم... فقط میتونم بگم که فرق دارن. حجمشون زیاده. و در عین حال، همیشه، فکر کردن بهشون قبل و بعد از اتفاق افتادن بیشتره، انتظار براشون خیلی زیاده ولی گاهی پیش میاد که خودشون فقط چند لحظه هستن...

از پنجره‌ی قطار بیرون رو نگاه می‌کنم، تا چشم کار می‌کنه کوه و خاکه. دقیقا نمی‌دونم شهر به شهر از کجا به کجا میریم. همه جا شبیه به هم و خاکی رنگه... بچه‌ها مشغول خوراکی خوردن و تلویزیون تماشا کردن هستن و من غرق فکرم... هزار و یک جور فکر... نگاه میکنم به گوشی و میبینم آنتن نیست ولی من احتیاج دارم بنویسم. پس شروع میکنم و دل میدم به کلمات تا کی آنتن بیاد و پستش کنم.

قلبم از تجربه کردن حس‌های متفاوت فشرده میشه... فکر میکنم این ده روز رو خواب دیدم...

دلم می‌خواد توی ذهنم مرورش کنم، هر لحظه‌شو. از اون اول که رسیده بودم ایستگاه قطار و خلوت بود و منتظر بودم تااااا امروز تو ایستگاه بندر وقتی فهیمه رو بغل کردم و چشم‌های اشکیِ مهربونش...

اون همه ساعت که با هم گفتیم و خندیدیم...

اون همه حرف دلی که زدیم...

یاد اون شبی میفتم که تازه رفته بودم تو رختخواب که بخوابم، متوجه ویبره گوشیم شدم، نگاه کردم دیدم فهیمه پیام داده: «وقتی داشتی حرف می‌زدی، بغض کردی حرفو عوض کردم که اشکاتو نبینم وگرنه من همیشه حواسم بهت هست...» یا اون روز بعدازظهر که رفت تو اتاق یکم استراحت کنه، خیلی زود اومد بیرون گفت اومدم یکم ببینمتون دلم تنگ شد. یا روزای آخر که می‌گفت داره تموم میشه دلم نمی‌خواد...

حالا اون همه ساعتِ خاص، شدن قدر یه پلک زدن. انگار که فرشته‌ی مهربون و تپلی‌ای که کدو رو برای سیندرلا کالسکه کرد و لباسش رو نو، به قدر یک نفس تازه کردن، زندگی روتینت رو متوقف کرده بود و حالا ساعت شده دوازده و مهمونی تمومه.

امروز صبح ساعت پنج، قبل از اینکه بعدِ از آخرین شبو کنار هم صبح کردن برم بخوابم، رفتم حیاط و آخرین سیگارمو تو هوای شرجی کشیدم. همینطوری که چشم دوخته بودم به دیوارهای کوتاه خونه‌های شرکت نفت و درها و چراغ‌های آبی، با خودم فکر می‌کردم یعنی زندگی چه داستان غافلگیرکننده‌ی دیگه‌ای برام در نظر گرفته؟ یعنی حالا که برگردم خونه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته؟ بعدم یه دعایی تو دلم کردم و یه آرزو... کاشکی تا قبل اینکه خیلی پیر بشم محقق بشن. 

حالا که دارم می‌نویسم، با شهر گرمِ گرمِ گرمِ بندرعباس خداحافظی کردم و خدا می‌دونه که چه زمانی دوباره پامو بذارم تو شن‌های نرم ساحل خلیج فارس، شهرِ مسجدهای تک‌مناره‌ای و درخت‌های خرما و انبه. شهری که هر جا رو نگاه کنم زن‌ها رو با چادرهای نازک رنگی ببینم و از این همه تفاوت توی رنگ پوست و شکل چهره و استخون‌بندی آدم‌ها با اونچه که دور و اطراف دیده بودم، حیرت‌زده بشم.

و من که عاشق توجه به جزئیات و چیزهای جدیدم.

 

عکس، نمی‌دونم مربوط به کدوم شهر میشه. از پنجره‌ی قطار گرفتم.

 

  • یاسی ترین