یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می‌پیچد

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۴۰ ب.ظ

از تلویزیون قطار، سلام امام رضا و بعدم شعر «آمده‌ام ای شاه پناهم بده» پخش میشه! یکم خط رو خط شده اما خب داره به دل‌گیریِ حال و هوای من دامن می‌زنه... بعضی حس‌ها انقدر خاص هستند، نمی‌دونم چه اسمی روشون بگذارم، مثلا بگم شگفت‌انگیزند؟ نمی‌دونم... فقط میتونم بگم که فرق دارن. حجمشون زیاده. و در عین حال، همیشه، فکر کردن بهشون قبل و بعد از اتفاق افتادن بیشتره، انتظار براشون خیلی زیاده ولی گاهی پیش میاد که خودشون فقط چند لحظه هستن...

از پنجره‌ی قطار بیرون رو نگاه می‌کنم، تا چشم کار می‌کنه کوه و خاکه. دقیقا نمی‌دونم شهر به شهر از کجا به کجا میریم. همه جا شبیه به هم و خاکی رنگه... بچه‌ها مشغول خوراکی خوردن و تلویزیون تماشا کردن هستن و من غرق فکرم... هزار و یک جور فکر... نگاه میکنم به گوشی و میبینم آنتن نیست ولی من احتیاج دارم بنویسم. پس شروع میکنم و دل میدم به کلمات تا کی آنتن بیاد و پستش کنم.

قلبم از تجربه کردن حس‌های متفاوت فشرده میشه... فکر میکنم این ده روز رو خواب دیدم...

دلم می‌خواد توی ذهنم مرورش کنم، هر لحظه‌شو. از اون اول که رسیده بودم ایستگاه قطار و خلوت بود و منتظر بودم تااااا امروز تو ایستگاه بندر وقتی فهیمه رو بغل کردم و چشم‌های اشکیِ مهربونش...

اون همه ساعت که با هم گفتیم و خندیدیم...

اون همه حرف دلی که زدیم...

یاد اون شبی میفتم که تازه رفته بودم تو رختخواب که بخوابم، متوجه ویبره گوشیم شدم، نگاه کردم دیدم فهیمه پیام داده: «وقتی داشتی حرف می‌زدی، بغض کردی حرفو عوض کردم که اشکاتو نبینم وگرنه من همیشه حواسم بهت هست...» یا اون روز بعدازظهر که رفت تو اتاق یکم استراحت کنه، خیلی زود اومد بیرون گفت اومدم یکم ببینمتون دلم تنگ شد. یا روزای آخر که می‌گفت داره تموم میشه دلم نمی‌خواد...

حالا اون همه ساعتِ خاص، شدن قدر یه پلک زدن. انگار که فرشته‌ی مهربون و تپلی‌ای که کدو رو برای سیندرلا کالسکه کرد و لباسش رو نو، به قدر یک نفس تازه کردن، زندگی روتینت رو متوقف کرده بود و حالا ساعت شده دوازده و مهمونی تمومه.

امروز صبح ساعت پنج، قبل از اینکه بعدِ از آخرین شبو کنار هم صبح کردن برم بخوابم، رفتم حیاط و آخرین سیگارمو تو هوای شرجی کشیدم. همینطوری که چشم دوخته بودم به دیوارهای کوتاه خونه‌های شرکت نفت و درها و چراغ‌های آبی، با خودم فکر می‌کردم یعنی زندگی چه داستان غافلگیرکننده‌ی دیگه‌ای برام در نظر گرفته؟ یعنی حالا که برگردم خونه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته؟ بعدم یه دعایی تو دلم کردم و یه آرزو... کاشکی تا قبل اینکه خیلی پیر بشم محقق بشن. 

حالا که دارم می‌نویسم، با شهر گرمِ گرمِ گرمِ بندرعباس خداحافظی کردم و خدا می‌دونه که چه زمانی دوباره پامو بذارم تو شن‌های نرم ساحل خلیج فارس، شهرِ مسجدهای تک‌مناره‌ای و درخت‌های خرما و انبه. شهری که هر جا رو نگاه کنم زن‌ها رو با چادرهای نازک رنگی ببینم و از این همه تفاوت توی رنگ پوست و شکل چهره و استخون‌بندی آدم‌ها با اونچه که دور و اطراف دیده بودم، حیرت‌زده بشم.

و من که عاشق توجه به جزئیات و چیزهای جدیدم.

 

عکس، نمی‌دونم مربوط به کدوم شهر میشه. از پنجره‌ی قطار گرفتم.

 

  • یاسی ترین

نظرات (۹)

میدونی یاسی گاهی فکر میکنم کاش اونقدررررر پول داشتم که تقریبا تمام عمرم رو در سفر بودم، البته از نوع راحت و لاکچری، بعضی سفرها اونقددددرررر بهت می‌چسبه و حالت رو خوب میکنه که دوست داری از اون به بعدش رو مدام بری سفر و حس خوب بگیری، من وقتی رفته بودم یزد همچین حسی داشتم، و البته میدان نقش جهان اصفهان هم که دیگه جای خود، انشاالله همیشه خوش باشی و حال خوب و دوست خوب و روزهای خوب و هر چی که خوبه داشته باشی

پاسخ:
هوم
موافقم. هنوزم تنها چیزی که تو من شور و اشتیاق ایجاد می‌کنه سفره
ایشالا همیشه جیبت پر پول و امکانش برات فراهم باشه عزیزم 😘♥️ 
ممنونم عزیزم ♥️♥️
  • ستاره درخشان
  • حال ما هم خوب شد با این همه حس خوب .راستی دوستتو بهمون معرفی نمیکنی؟چه دوست خوبی داری

    پاسخ:
    چه خوب 😍😍😍 
     فهیمه، از خیلی سال پیش تو وبلاگ دوست شدیم 
    شاید هفت هشت سال پیش 

    یه خون گرمیِ خاصی توی بعضی نقاط ایران هست که یکیش قطعا جنوب ایرانه و بعدیش سمت کردستانه، خدارو شکر هر دوتاش رو تجربه کردم، یه جوریه انگار همه تورو میشناسن و دوست خودشون میدوننت 

    ایشالا همیشه به سفر و دلخوشی:)

    دوست خوب نعمت بزرگیه

     

    پاسخ:
    کاش یه بارم برم اون سمتی خیلی تعریفش رو شنیدم 😍😍😍 
    ممنونم 
    بله :) 

    چقدر عجب که پست غیر چس ناله از شما خوندیم البته این هم نوعی زاری بود وقتی هنوز تو سی سالگی گیج هستید که برای زندگی تون چکار کنید برای رفت و آمد از کنار دوستتون گریه تون میگیره البته اگر هم جنس گرا باشید حق میدم بهتون و اون پستهای بی عنوان با  ی و پ و ر و س ک ز هم علاوه بر پست های اخیرتون خیلی سطحی و نوجوانانه هستن شما به عنوان مادر بچتون هنوز دنبال عشق نوجوونی میگردین؟

     

    پاسخ:
    اصلا فکرش رو نمی‌کردم همچین آدمی باشی... خیلی جاخوردم، خیلی خیلی...
    گاهی آدما چطوری خودشون رو دوست و دلسوز نشون میدن و وقتی که اینطوری از احساس واقعیشون، از طرز فکر واقعیشون باخبر میشی، شوکه میشی...
    خب تو که اینهمه ازم بدت میاد و رو مختم و حالا هرچی که اسمشو میشه گذاشت، چرا این همه خودتو دوست من نشون میدی؟ چرا پیگیر منی؟ خب اون موقع که داری برام می‌نویسی عالی می‌نویسی و ادامه بده و ما دوستت داریم بجاش شجاعانه حرفتو بگو!!! یا اصلا نیا اینورا. 
    چه خوب شد شناختمت!
    عجب دنیای عجیب و کثیفیه... 
    ببین اصلا با محتوای این کامنت کار ندارم ها، از دورویی تو شوک شدم...

  • رها (مامان بهار )
  • کاش آدما درک میکردن ‌کسی که بلاگ داره ( وبلاگ ، کانال و .. ) و می‌نویسه ، دنبال مأمنی هست برای پناه گرفتن ، برای سبک شدن ،چون نمیتونه بیرون از این فضا حرفای دلشو به اشتراک بذاره ، کاش درک میکردن نوشتن جزئی از زندگی یک وبلاگ نویسه ، همینقدر مهمه براش که آب و خوراک مهمه ..‌

    کاش آدما درک میکردن کلمات زنده هستن ، چه در قالب بیان باشه چه نوشتاری و یا حتی نگاه .. 

    خوبی فضای مجازی اینه احساسات آدما تا ازطرف خودشون بیان نشه ، مشخص نمیشه . و این یعنی فرصت داریم مواظب باشیم دل کسیو نشکنیم ، با حرفمون غمگینش نکنیم ‌. نهایتش اینه که عبور کنیم از اون صفحه و ضربدرو بزنیم اگه باب میلمون نیست . اگه قبولش نداریم . 

    کاش بفهمیم همه ماها گاهی به گوش شنوا نیاز داریم ، همه ما ، و قبل از اقدام و قضاوتی برای دیگران،  یکم تامل کنیم . 

    همین 

     

     

    پاسخ:
    آره دقیقا همینطوره :) 
    😘😘
  • رها ( مامان بهار )
  • راستی یادم رفت بگم سفر بخیر  خخخ 

    خداروشکر که بهت خوش گذشته عزیزم ♥️

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️

    منم شوک شدم حتی!

    چرا بخودمون اجازه میدیم هرچی به ذهن و زبونمون اومد رو بنویسیم؟؟؟ بیا بغلم یاسی 

    اصلا تو نوجون باش مگه چی میشه؟ مگه چی میشه دنبال عشق باشی؟ مگه چی میشه مادر باشی و دنبال عشق باشی؟؟؟ تو انقدر رقیقی که گریه ت میگیره و این اصلا جای تعجب نداره...

    یاسی تو پا پس نکش لطفا

    پاسخ:
    نمی‌دونم والا... 
    شاید آدم باید قوی‌تر از این حرفا باشه و این چرت و پرت‌ها رو که شنید براش مهم نباشه. 
    ولی خب من اون‌قدرا قوی نبودم لابد 
    شاید یه مدت بگذره برام بی‌اهمیت بشه.

    آخه می‌دونی 
    کامنت منفی گذاشتن که مهم نیست از اینا زیاد داشتم تا حالا
    اینجاییش خیلی بده که بدونی این کامنت رو کسی با اسم مستعار گذاشته که جزو نزدیک‌تریناته 
    چرا باید این کارو کنه آخه ☹️

    عزیزم 
    ⁦༼⁠ ⁠つ⁠ ⁠◕⁠‿⁠◕⁠ ⁠༽⁠つ⁩

    چقدر منم دلم گرفت:(

    چطور بعضیا به خودشون اجازه چنین اظهار نظرهایی میدن آخه

    آخه به ایشون چه بقیه تو سی سالگی چی کار میکنن، شما که مسیر زندگی و عشق و همه چی ت مشخصه برو آپولوتو هوا کن مارو نخون وقتت تلف شه:/

    پاسخ:
    ای جانم 
    کجایی مرضیه جون اوضاع احوال خوبه؟ دختر گلت خوبه ؟

    چمیدونم والا ضدحال میزنن😂 
    حرفاش اصلا جهنم، به هر حال کامنتا همیشه مثبت و مودبانه نیستند که. این که من فهمیدم در واقع کیه و پشت اسم مستعار قایم شده برام درد داشت 

    منم خوبم گلم، دخترمم خوبه❤️❤️❤️❤️

    پاسخ:
    خدارو شکر ♥️♥️♥️
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">