زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی میپیچد
از تلویزیون قطار، سلام امام رضا و بعدم شعر «آمدهام ای شاه پناهم بده» پخش میشه! یکم خط رو خط شده اما خب داره به دلگیریِ حال و هوای من دامن میزنه... بعضی حسها انقدر خاص هستند، نمیدونم چه اسمی روشون بگذارم، مثلا بگم شگفتانگیزند؟ نمیدونم... فقط میتونم بگم که فرق دارن. حجمشون زیاده. و در عین حال، همیشه، فکر کردن بهشون قبل و بعد از اتفاق افتادن بیشتره، انتظار براشون خیلی زیاده ولی گاهی پیش میاد که خودشون فقط چند لحظه هستن...
از پنجرهی قطار بیرون رو نگاه میکنم، تا چشم کار میکنه کوه و خاکه. دقیقا نمیدونم شهر به شهر از کجا به کجا میریم. همه جا شبیه به هم و خاکی رنگه... بچهها مشغول خوراکی خوردن و تلویزیون تماشا کردن هستن و من غرق فکرم... هزار و یک جور فکر... نگاه میکنم به گوشی و میبینم آنتن نیست ولی من احتیاج دارم بنویسم. پس شروع میکنم و دل میدم به کلمات تا کی آنتن بیاد و پستش کنم.
قلبم از تجربه کردن حسهای متفاوت فشرده میشه... فکر میکنم این ده روز رو خواب دیدم...
دلم میخواد توی ذهنم مرورش کنم، هر لحظهشو. از اون اول که رسیده بودم ایستگاه قطار و خلوت بود و منتظر بودم تااااا امروز تو ایستگاه بندر وقتی فهیمه رو بغل کردم و چشمهای اشکیِ مهربونش...
اون همه ساعت که با هم گفتیم و خندیدیم...
اون همه حرف دلی که زدیم...
یاد اون شبی میفتم که تازه رفته بودم تو رختخواب که بخوابم، متوجه ویبره گوشیم شدم، نگاه کردم دیدم فهیمه پیام داده: «وقتی داشتی حرف میزدی، بغض کردی حرفو عوض کردم که اشکاتو نبینم وگرنه من همیشه حواسم بهت هست...» یا اون روز بعدازظهر که رفت تو اتاق یکم استراحت کنه، خیلی زود اومد بیرون گفت اومدم یکم ببینمتون دلم تنگ شد. یا روزای آخر که میگفت داره تموم میشه دلم نمیخواد...
حالا اون همه ساعتِ خاص، شدن قدر یه پلک زدن. انگار که فرشتهی مهربون و تپلیای که کدو رو برای سیندرلا کالسکه کرد و لباسش رو نو، به قدر یک نفس تازه کردن، زندگی روتینت رو متوقف کرده بود و حالا ساعت شده دوازده و مهمونی تمومه.
امروز صبح ساعت پنج، قبل از اینکه بعدِ از آخرین شبو کنار هم صبح کردن برم بخوابم، رفتم حیاط و آخرین سیگارمو تو هوای شرجی کشیدم. همینطوری که چشم دوخته بودم به دیوارهای کوتاه خونههای شرکت نفت و درها و چراغهای آبی، با خودم فکر میکردم یعنی زندگی چه داستان غافلگیرکنندهی دیگهای برام در نظر گرفته؟ یعنی حالا که برگردم خونه چه اتفاقاتی قراره برام بیفته؟ بعدم یه دعایی تو دلم کردم و یه آرزو... کاشکی تا قبل اینکه خیلی پیر بشم محقق بشن.
حالا که دارم مینویسم، با شهر گرمِ گرمِ گرمِ بندرعباس خداحافظی کردم و خدا میدونه که چه زمانی دوباره پامو بذارم تو شنهای نرم ساحل خلیج فارس، شهرِ مسجدهای تکمنارهای و درختهای خرما و انبه. شهری که هر جا رو نگاه کنم زنها رو با چادرهای نازک رنگی ببینم و از این همه تفاوت توی رنگ پوست و شکل چهره و استخونبندی آدمها با اونچه که دور و اطراف دیده بودم، حیرتزده بشم.
و من که عاشق توجه به جزئیات و چیزهای جدیدم.
عکس، نمیدونم مربوط به کدوم شهر میشه. از پنجرهی قطار گرفتم.
- ۰۲/۰۳/۰۷
میدونی یاسی گاهی فکر میکنم کاش اونقدررررر پول داشتم که تقریبا تمام عمرم رو در سفر بودم، البته از نوع راحت و لاکچری، بعضی سفرها اونقددددرررر بهت میچسبه و حالت رو خوب میکنه که دوست داری از اون به بعدش رو مدام بری سفر و حس خوب بگیری، من وقتی رفته بودم یزد همچین حسی داشتم، و البته میدان نقش جهان اصفهان هم که دیگه جای خود، انشاالله همیشه خوش باشی و حال خوب و دوست خوب و روزهای خوب و هر چی که خوبه داشته باشی