- ۲۱ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۲۵
باز هم در محاصرهی دخترها دراز کشیدم تا بخوابم اما هنوز چشمهایم گرم نشدند. ساعت نزدیک چهار صبح است و آلما باز دوباره نظم خوابش را بهم زده و نیم ساعت پیش با انواع اقسام تهدید و ارعاب خواباندمش. از ساعت دو گفتم بیا بخواب وگرنه برات کتاب نمیخونم و او که بیتوجه به حرفهای من بالا پایین میپرید و به شیطنتش ادامه میداد. صبح که مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شدم حساب کار دستش میآید 😂 امشب همسرم اعتراف میکرد که این اخلاق بد را آلما از او به ارث برده؛ شب بیدار بودن و روز خوابیدن. چقدر هم من از این سیستم متنفرم. چه روزهایی که حس میکردم با یک جسد ازدواج کردم و از دیدنش به شکل افقی متنفر بودم. الان هم تا جایی که بشود و بتواند به راهش ادامه میدهد اما برای من کمی عادیتر شده. چشمهایم آرام آرام دارند گرم میشوند، داشتم فکر میکردم تنهایی خوابیدن بهتر است یا با کسی خوابیدن حالا چه همسر چه بچه. همسرم تنهایی خوابیدن را ترجیح میدهد و میدانم الان به ظاهر مجبور است توی اتاق آلما بخوابد و در واقع توی دلش عروسی شده که راحت و بدون اینکه کسی دور و ورش باشد در هر ساعتی و به هر شکلی که دلش خواست میخوابد. من اما یک طرفم آماج حملات لگد آلماست و طرف دیگرم گیسویی که چند ساعت یکبار بیدارم میکند و بهم آویزان میشود.
نمیدانم روزی که دخترها بزرگ شدند دلم برای این خوابهای با اعمال شاقه تنگ خواهد شد یا نه؟ همسرم چی؟ دلش برای خوابیدن بین اسب تک شاخ و خرس گنده و انواع تل و گل سر و کاسه و قابلمه اسباب بازی تنگ میشود؟
ما یک بار جای خواب آلما را عوض کردیم و خیلی خوب و متین و موقر از دوسالگی تا چهار سالگی توی اتاقش میخوابید اما از دستآوردهای کرونا و قرنطینه این شد که آلما مثل متجاوزی پرزور به خاک اتاق ما ورود کرد و هرگز نتوانستیم مناطق اشغالی را پس بگیریم 😂 نمیدانم چرا برگشت اما بعد از بارداریم و ورود گیسو خودم نخواستم آلما احساس تنهایی کند و نخواستم که توی شرایط جدیدی که برایش پیش آمده جای خوابش را عوض کنم. ضمن اینکه کی زورش به آلما میرسه؟؟؟ حالا امیدوارم گیسو که بزرگتر شد هر دو را با موفقیت بیرون کنم 😁 بعد هم مثل دیوانهها دلتنگ صدای نفسهایشان شوم.
تا صبح یک ملیون بار روی آلما را میکشم و پتو را پرت میکند. یک ملیون بار هم از زیر خودم درش میاورم😁
امروز آلما یک نقاشی بامزه کشیده بود بابایی داشت میپرسید اینا کین کشیدی و آلما داشت توضیح میداد گفت اینا دوستامن این یکی خیلی فضوله خیلی هم حرف پس میده 😂 من از توی اتاق صدایش را میشنیدم و مرده بودم از خنده.
از بس که جلوی من گستاخی میکند و بهش میگویم به من جواب پس نده.
یک بار گفتم آلما انقدر بلبل زبونی نکن. چشمهاش اندازهی کاسه شده بود! بلبل؟؟؟؟ 😂
جدیدا یک بازی طراحی کرده (قابل توجه شارمین) اسم بازی هست نگاه مخفیانه! من و آلما باید سعی کنیم از تنگ و تارترین جاهای ممکن همدیگر را زیر نظر بگیریم و وقتی طرف مقابل متوجه میشود که دو تا چشم از اون لا لوها بهش نگاه میکنند هر دو بزنیم زیر خنده :| باور کنید بعد از ماکسیمم سه بار انجام دادن این کار تبدیل میشود به بیمزهترین کار دنیا؛ مخصوصا آن قسمت خندهش :/ که از یک جایی به بعد خندههای من تصنعی میشوند و خندههای او همچنان زیبا و از ته دل؛ خوش به حالش.
تنها انگیزهی من از مشارکت در این بازی بیمزه این است که برق چشمهای پر از شوقش را مثلا از لای مبلها ببینم که مثل ستاره میدرخشند و به قلبم جان میدهند.
اینم نقاشی آلما! اون دختری که کفشاش از همه بزرگتره و قرمزه حرف پس میده 😂😂😂
هر کاری کردم عکس اونورکی بشه نشد :/
دوباره زندگی رفته رو دور تند! یادمه با آلما هم این روزها رو داشتم و خیلی روزها همین سر شلوغی، من رو از نوشتن دور کرد. حالا نه که من نویسندهی قهاری باشم و در این مدت از نگارش سه تا رمان و چندین مجموعه داستان عقب افتاده باشما 😁 فقط اینکه، نوشتن حس خوبی بهم میده. احساس میکنم اینجا جاییه که دقیقا اونی که هستم رو به خودم نشون میدم و هر بار انگار سبک میشم و یه جورایی تر و تازه میشم.
این روزهای من، بسیار بسیار لذتبخش هستند. هیچ وقت فکر نمیکردم اومدن گیسوی کوچولو، انقدر خوب باشه. هنوزم اعصاب خوردیا همون مسائل قبلی با آلما هستن و وجود گیسو چیز بدی بهمون اضافه نکرده.
هیچوقت نه خودم این احساس رو دارم و نه دلم میخواد کسی از اطرافیان این حس رو داشته باشه که گیسو از آلما بهتره؛ هرکسی خودشه. هرکسی منحصر به فرده. ولی واقعا آلما بچهی سختی بود و هست و گیسو بچهی آروم و بیدردسر.
این مقایسه رو صرفا برای توضیح شرایطم دارم میکنم. چقدر آلما بچهی بیقراری بود و تو هر دورهی رشدش یه جوری چالش داشت. الان هم به شدت لجباز و قد (غد) و خودرای... و صد البته بیتجربه بودن من و شرایط روحی نامساعدم هم بسیار موثر بوده اما به شدت حس میکنم آلما یه رگ عُمری خاصی داره 😂
دیروز خیلی مستاصل بودم. بعد از یه بحرانی که با آلما داشتم، خسته و داغون اینستاگردی میکردم یه جا نوشته بود اگر از همسرت خیانت دیدی اگر با فرزندت مشکل داری اگر افسردهای لینکو بکش بالا! ما هم برای اولین بار کشیدیم بالا 😂
خلاصه وصل شدم به یه جایی گفت شماره تلفن وارد کن اسمتو بگو چند دقیقه بعد یه خانمی زنگ زد :| دیدم ای داد بیداد جدی شد! هی سوال میکرد چند سالته تحصیلاتت چقدره آلما هم از اونور میگه مامان کیه مامان کیه مااااامااااان :/
یکم نصیحتم کرد خانمه:/ که اگر الان مشکلت رو حل نکنی فردا ارتباطتون درست شدنی نیست و ... از فواید مشاوره گفت. بعدم گفت وقتمون خیلی پره اما چون مورد شما خاصه برات جا خالی میکنم. هزینه چهار جلسه پونصد تومن میشه پرداخت کنید تا ثبت نام بشید. گفتم خانم من باید یک جلسه مشاوره بشم ببینم اصلا میتونم ارتباط برقرار کنم با مشاورم بعد بیام چهار جلسه رو رزرو کنم. گفت کار ما تضمینه راضی نبودید هزینه برگردونده میشه! خودم رو تصور کردم که چهار جلسه کشک و دوغ بوده و حالا مثلا من خیلی پیگیر دنبال اون پونصد تومنم😂 نه من این کارو میکنم نه همسر.
گفتم بعدا مزاحمتون میشم! گفت بعدا وقت پر میشه ها گفتم عیب نداره خدافظ😁
بعدا که مشغول کارای آشپزخونه بودم اومدم دیدم دوباره زنگ زده پیامم داده تماس گرفتیم برنداشتین:| بلاک کنم؟
دیروز بعد از مددددددتتتتها پیتزا پختم. خمیرم سفت شد! پشتم باد خورده آشپزیم ضعیف شده. ولی میدونم دوباره به روزای اوجم برمیگردم که آشپزخونه همیشه شلوغ پلوغ بود و من مشغول کیک و شیرینی و انواع دسر و غذا.
نمیدونم چیزی به اسم ویار دوران شیردهی داریم یا نه😁 انقدر که این روزا هوس چیزای شیرین و آبدار دارم.
هندونه و انواع طالبی رو به شکل جنون آمیزی میخورم. خرما که روزی صد تا 😂 کارخونه شیرسازی دارم.
گیسو هم به قول آلما دستگاه پیپی ساز! شکم بچم خیلی شُله همش تو راه دستشوییایم😁 بیشتر وقت مفید من در روز صرف همین کارا میشه و باقیش هم کارای خونه و همچنان سورپرایز شدن از خرابکاریهای آلما که اگر بخوام ازش بنویسم مثنوی هفتاد من میشه.
گیسو به وضوح بزرگ شده و تغییر کرده. دارم لحظه به لحظه رشدش رو میبینم. هر روز که شب میشه میگم کاشکی هرچی امروز شد نوشته بودم تا یادم نره چقدر لذت بخش و شگفت انگیز بود... ولی بازم از خستگی غش میکنم و باز فردا و فردا...
حالا امیدوارم بتونم هر چند روز یک بار حتی شده یک پست کوتاه بنویسم.
پینوشت: دوستانی که دلشون میخواد اینستاگرام همدیگه رو داشته باشیم بهم خصوصی بدید.
چقدر باید یک فرفره را بچرخانی و موفق نشوی تا اینکه یکباره به تماشای چرخش زیبایش بنشینی؟
بعد از نزدیک به دو ماه آشفتگی اوضاع خانه، امروز احساس کردم مثل فرفرهای به زیبایی دور خودم میچرخم و همه چیز مرتب است.
البته از حق نگذریم خوشخواب بودن گیسو خانم در این چرخش زیبا نقش اساسی دارد 😁
تا چند روز پیش خانه به شدت کثیف بود و بهم ریخته. صبح ما از ساعت یک ظهر شروع میشد حتی چند بار رویم به دیوار ساعت دو از رختخواب درآمدیم. بهتر است بگویم گیسو بیدارمان کرد؛ تا شیرش بدهم و بعد هم پیپی و شستشو و غیره ساعت شده بود سه! آلما هم در این یک ساعت از زیر دستشویی رفتن در رفته بود و دست من به جایی بند نبود. بعد از نمیدانم چقدر گیسو را خوابانده و سراغ آلما رفته بودم دستشویی و بعد صبحانه:/ صبحانه ساعت نزدیک چهار؟؟؟
ناهار ساعت شش یا هفت غروب. ساعت دو و سه شب شام. ساعت چهار صبح هم دنبال آلما بدو که جان مادرت بیا بخواب. بعد که آلما خوابید تا صبح هر وقت گیسو پاشد شیر بده و هر وقت خوابید بخواب و بعد هم از شدت خستگی این ریتمِ هر وقت گیسو خوابید بخواب را تا هر جایی شد ادامه بده حتی تا یک و دوی ظهر. واقعا داشتم دیوانه میشدم. وسط یک خانهی کثیف و بهم ریخته با این روتین افتضاح.
یاد اثر مرکب افتادم. گوشیم را در آورم و یک لیست از کارهای خانه توی نوت نوشتم. از کوچکترین کار تا سختترینش. و با خودم گفتم هر وقت فرصت داشتم یک حرکت به سمت جلو میروم. و جالب است بدانید با همین روش ساده، توانستم نصف بیشتر کارهای خانه را انجام دهم و همسر هم ترغیب شد و یک بالکن شستن مهمانم کرد 😁 روی یک ردیف از کابینتها که منتهی میشوند به پنجره و بالکن، گلدانهایمان را چیدهایم و هرازگاهی لازم است گلدانها برداشته شوند و زیرش تمیز شود و به گلها رسیدگی شود. گلدانها را برداشتم وتمیزشان کردم پلاستیکهای زیرش را انداختم ماشین لباسشویی و کابینت را تمیز کردم و بعد گیسو بیدار شد رفتم سراغش و همسر آمد نگاهی به آشپزخانه کرد و گفت باز برای من کار تراشیدی 😂 و اینگونه شد که باقی مسیر را رفت و بالکن را هم شست.
هر بار که گیسو خواب عمیقِ چند ساعته داشت، کاری انجام دادم و بعد از دیدن تغییرات خانه کیف کردم.
حالا فقط مانده بود ساعت خواب و بیداریمان. یک روز بالاخره از خواب شیرینم دل کندم و با وجود کمخوابی که داشتم ساعت نُه صبح وقتی گیسو شیر خورد و خوابید، من نخوابیدم و آلما را صدا کردم. اولش مقاومت میکرد اما بالاخره بیدارش کردم. با توجه به اینکه شب گذشته ساعت چهار صبح خوابیده بود تمام روز خوابالو بود. با این حال تا ساعت یازده شب تمام توانش را به کار برد که نخوابد. آخرین تلاشش این بود که بعد از اینکه برایش کتاب خوانده بودم و یک ثانیه با خواب فاصله داشت، گفت مامان گشنمه :/ گفتم مامانی خودم دو بشقاب بهت شام دادم فکر نکنم گرسنه باشی بخواب عزیزم گفت نههههه من گشنمه گفتم باشه برو سیر شو بیا 😑 و این جمله را با تمام خشمم ادا کردم😂 کمی سکوت برقرار شد زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم با دهان باز خوابش برده😂😂😂😂 حتی فرصت نکرده بود دهانش را ببندد.
با خودم فکر کردم الان است که گیسو بخوابد و من هم یک خواب راااحت بعد از یک روز پر از بدو بدو... اما زهی خیال باطل که فسقل بچه تا ساعت ۵ صبح چشم روی هم نزاشت و به تماشای اطراف نشسته بود 😂 از بابایی سواری میگرفت و از من شیر. انقدر شیر خورد که فکر میکردم الان سینهم صدای آخر ساندیس خواهد داد 😂
ساعت پنج خوابیدم و روزمان از نُه صبح شروع شد. خسته بودم. سرم درد میکرد. حالت تهوع داشتم. اما خوشحال بودم که نظم برقرار شده. و یک آن تصویر یک فرفره توی ذهنم نقش بست که سریع و با ریتم خاصی دور خودش میچرخد و اگر مزاحمش نشوی به چرخشش ادامه خواهد داد.
این پست توی چند مرحله نوشته شده :)
بچه که بودم عاشق کارتون زنان کوچک بودم؛ توی تخیلاتم ما هم چهار تا خواهر بودیم، کلاههای قشنگ داشتیم! خانوادهمان پرجمعیت بود و هیچ وقت حوصلهم سر نمیرفت.
این روزها که گیسو هم به جمعمان اضافه شده، خیلی چیزها سختتر شدند اما لذتبخشتر. ساعت خواب و غذا و همه چیزمان بهم ریخته. اما در عوض صدای نفسهای ظریف گیسو را داریم. هر بار دستهای کوچکش را میگیرم دلم ضعف میرود. هر بار بغلش میکنم و نرمیاش را لمس میکنم انگار وسط بهشتم.
میدانم هر روزی که میگذرد همه چیز بهتر و زیباتر میشود به غیر از یک چیز و آن هم تمام شدن کودکی :) کودکی آلما و گیسو. تنها چیزی که ارزش حسرت خوردن دارد! شاید چون مادرم دنیا را اینطور میبینم؛ حس میکنم همه چیز برایم رنگ باخته و فقط یک چیز است که خودش را پررنگ و محسوس نشانم میدهد و ارزشش را به رخم میکشد.
هر روز که میگذرد گیسو آرامتر میشود. گریههای کمتر. بیقراریهای کمتر و خواب بیشتر! تقریبا سه شب میشود که توانسته سه ساعت یا چهار ساعت پشت سرهم بخوابد و این برای من یعنی یک موقعیت رویایی! مثلا دیشب ساعت ۳ خوابید و ۷ بیدار شد و خدا میداند توی این چهار ساعت من در چه سطح از بیهوشی به سر میبردم 😂 چهار ساعت خواب پشت هم؟؟؟؟ خدایا شکرت 😂
دیروز عصر هم سه ساعت خوابید و من به حمام و کارهای شخصیام رسیدم.
فقط وقتی از حمام برگشتم پاکت خالی پولهایی که عیدی گرفته بودیم را روی تخت دیدم. از آلما پرسیدم اینو تو برداشته بودی خیلی ریلکس گفت آره ریختم تو قلکم:/ فکر نمیکردم انقدر پولدوست باشم 😂 عصبانی شدم و گفتم ای وای چرااااا گفت همشو البته نریختم بیا اینا رو هنوز نریختم خوشبختانه فقط دویست تومن انداخته بود توی قلکش:/ دلم میخواست قلک را پاره کنم و پولهایم را بردارم! خودم را کنترل کردم و گفتم هرجا پول دیدی نباید بندازی تو قلکت.
دو هفته پیش رفته بودیم تهران و مدتی خانهی پدرم بودیم. داشتم فکر میکردم وقتی پدر و مادرم آمدند دنبالمان و ما را بردند، وقتی برای هر دو دخترم وقت گذاشتند، برای آلما هر روز خوراکی خریدند و پارک و بیرون بردنش. هدیه برایش خریدند باهاش کارتون دیدن و نقاشی کشیدند وقتی گیسو گریه میکرد و من خسته بودم بغلش کردند و آرامش کردند. وقتی مادرم به تغذیهی من رسیدگی میکرد و میگفت تو کلی خون از دست دادی و هنوز جا داره تا به حالت عادی برگردی و خیلی چیزهای دیگر ... چه اهمیتی دارد اگر گاهی با بعضی تند حرف زدنهایشان دلم را شکستند و حتی بغض کردم. واقعا اهمیتی ندارد. مادرم تمام تلاشش را میکرد که بهمان خوش بگذرد. با خودم گفتم خدایا شکرت که من کس و کار دارم و برای خانوادهم مهمم. خیلیا هستند که یا کسی را ندارند یا خانوادهشان بیخیالند.
وقتی برمیگشتیم، چشمهای مادرم به اشک نشسته بود. فدای سرش اگر گاهی حرف زدنش را بلد نیست و آدم را پاره میکند 😂
فلوکستین توی داروخانهها پیدا نمیشود؛ همسرم مصرف میکرد و الان بدون قرص مانده. سر کار هم که نمیرود که نظم داشته باشد و مجبور به قرار گرفتن توی چارچوب. همین دو علت به اضافهی خوردن قرص جایگزین و عوارض جانبیش، باعث شده این روزها کسل باشد و کمحرف و بیانرژی. شبها بیدار و روزها خواب. شبها تا صبح مینشیند پای ترجمه و ویرایش و کارهایی که باید تحویل دهد. روزها میخوابد تا ناهار. بعد از ناهار هم میخوابد تا غروب و بعد میرود کافه و شب برمیگردد. خیلی کم حرف میزنیم و من در حال مدارا تا این روزها هم بگذرد.
امروز گفتم یه شب ما رو بشون تو ماشین ببر یه دور بده برگردون دلم میخواد از خونه برم بیرون گفت ای ددری تو تازه برگشتی خونه!
چه عرض کنم!
فعلا که دخترها انقدر وقتم را به خود اختصاص دادهاند که حالا حالاها جادارد تا به قهر و دلخوری با همسر برسیم! ضمن اینکه میدانم این موقعیت هم موقتیست. فقط نمیدانم از چه همسر جانم از یک موقعیت ناخوشایند موقتی به موقعیت ناخوشایند موقتی دیگر حرکت میکند.