- ۲۰ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
خیلی وقتها توی زندگی، باید آرام بود و حرص چیزی را نزد. برای من که جواب داده. وقتی رها میکنم، همه چیز مثل قطعههای پازل که سرجایش قرار دهی، خوشگل و تمیز میروند همانجایی که باید باشند. گاهی هم سکوت، نه تنها آدمها را، بلکه تمام کائنات را خلعسلاح میکند. این چند وقت اتفاقاتی افتادهاند که باز هم مثل همیشه شگفتزدهام کردهاند. شرایط کاری توی ساختمان جدید کتابخانه طوریست که از صبح تا شب دو سالن بزرگ برای خانمها و آقایون هست. همسرم میگفت اگر دوست داشتی میتونی نری سرکار و بمونی پیش بچه، من دو شیفت میرم. گفتم منم ترجیح میدم بمونم پیشش فقط نگران این بودم که حقوقم قطع بشه کم بیاریم. مخصوصا بچه هم که بیاد. حالا انگار چندرغاز من معجزه میکند! همسرم گفت اولا که هیچوقت از بیپولی نترس؛ خدا میرسونه بعدم گفتم من دو شیفت میرم. یک بار دیگر بشقابش را پر کرد و گفت دو سال دیگه هم یه بچه دیگه میاریم! دستم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهش کردم؛ وقتی زیاد غذا میخورد کیف میکنم. میگوید چیه؟؟؟ غذاتو بخور! میگویم بعدم سومی رو میاریم. میگوید آره من خانواده شلوغ دوست دارم. اونوقت چهار تا بچه دارم :) اولیش تویی! میخوام بابایی بودنمو همینطور گسترش بدم! میترسم؛ ترسی شیرین. نه از آنهایی که قبلترهایم داشتم. آرامشی که حالا داریم مفت به دست نیامده؛ خیلیچیزها را او خراب کرد و خیلیچیزها را من. توی فیلم گفتگو با خدا، آقاهه که اسمش یادم رفته میگفت، آرزو میکنم زمان به عقب برمیگشت و اشتباهاتی که کرده بودمو اصلاح میکردم و آدمای دور و برمو نمیرنجوندم اما اگر اون اتفاقا نمیافتاد که به اینجا نمیرسیدم!
-از وقتی تو توی زندگیمی، هرجا بدون تو برم، انگار که نصف قلبم باهام نیست.
-فقط نصف؟ این که کمه!
چشمهایش برق اشک دارند وقتی میگوید فقط نصف؟؟ میخندم و میگویم پررو! بازویش را بغل میکنم. دوست دارم بروم اما همیشه وقت تنهارفتن، خودم را کنارش جا میگذارم و شاید این، قشنگترین دلیل کنار هم بودنمان باشد.
جاده همیشه رنگ غم دارد؛ فرقی نمیکند از کدام طرف بیایی. سرنوشت مرا هم که انگار بین راه نوشتهاند! تابلوها تندتند از جلوی چشمهایم میگذرند و خورشید که مثل کارتونها، سرش را زیر لحاف شب قایم کرد، چراغها قد میکشند. میبینی جوجویی کوچولو؟! به اون کوهها نگاه کن! میبینی چقدر قشنگن؟ تهران هم با همهی شلوغی و دودزدگیاش، وقتی توی بغل کوه بزرگ لم داده، زیباست. وقتی ببرمت بستنی اکبرمشدی تجریش، وقتی بنشینیم رو نیمکتهای دور میدون و دوتایی بستنی بخوریم بیشتر هم دوستش خواهی داشت!
بستنی دوست داری لپتپلیِ مامان؟ دلم میخواهد تمام صورتت را با بستنی کثیف کنی و من دلم برای دستهای کوچولو و چسبناکت ضعف برود.
پنجشنبه صبح با مادرم رفتیم سونوگرافی. تا نویتم شود دل توی دلم نبود. بابایی پیام داد چی شد؟ میگویم هنوز نشستیم. میگوید خبر بده. اعتراف میکنم که از شب قبل، کمی ترسیده بودم. اگر بگویند مشکل و نقصی دارد؟؟...
زل میزنم توی صورت دکتر که خیره شده به مانیتور. میگویم هنوز نمیدونم دختره یا پسر. میگوید باشه، بزار کارای مهمترو انجام بدم، بعد میریم سر موضوع شیرین جنسیت و لبخند میزند. فکر میکنم کاش هرکاری میکرد بلند میگفت! مثلا میگفت مغزش سالمه، قلبش سالمه... ولی او بیهیچ حرفی فقط دستگاهش را روی شکم و مثانهی در حال انفجارم میکشد. انقدر کارش طول میکشد که همهی ژلها جذب پوستم میشود و او دوباره یک عالمه ژل میریزد. بالاخره به حرف میآید؛ همهچیزشو دیدم، فقط باید دستاشو از جلو صورتش ببره کنار که کامشم ببینم. جوجویی کوچولوی ما دو تا دستش را گرفته جلوی صورتش و قصد هم ندارد برشان دارد! دکتر میخندد و میگوید خب حالا فعلا ببینیم دختره یا پسر شاید تا اون موقع دستاشو کنار برد. اما فیلسوف کوچک و متفکر من، نه تنها دست به چانه نشسته، بلکه پاهایش را هم روی هم انداخته و به افق خیره شده. نمیدانم به چه فکر میکند اما به هیچروی تغییر پوزیشن نمیدهد!
این همه تخسی به چه کسی رفته؟
نیم ساعت هم بیشتر شده که دکتر دنبال روزنهای بین پاهای جوجویی، به جستجویش ادامه میدهد که ناگهان نینی، بازوهای کوچولواش را کش و قوس میدهد و شاید هم خمیازهای میکشد. دکتر میگوید خب اینم از کامش که سالمه. اما پاهاشو باز نمیکنه :/
برو یه چیز شیرین بخور یکمی راه برو دوباره بیا. تا میخواهم بلند شوم میگوید صبر کن... انگار پسره. ولی برو دوباره بیا مطمئن نیستم.
مامان این دفعه حوصله نمیکند و مینشیند توی اتاق انتظار. وقتی برمیگردم کمی تکان خورده و دکتر میگوید اگر یه لحظه نگفته بودم پسره، الان با اطمینان بهت میگفتم دختر! ولی چون حرفم دو تا شد نمیتونم چیز قطعیای بهت بگم. لازمه که تغییر پوزیشن بده که نمیده! نگاهم روی مانیتور است و دریاچهی کوچک توی دلم را نگاه میکنم. ناگهان انگار قلمویی رنگی را توی لیوانی آب فرو کرده باشی، رنگی با فشار پخش میشود و من متعجب میگویم چی بود؟!! دکتر با خنده میگوید دیدی؟؟؟؟ جیش کرد! هر دو انقدر میخندیم که صدایمان میرود بیرون و منشی میآید پیش دکتر و با تعجب نگاهش میکند. دکتر میگوید اولین بارمه حین سونو یه جنینو میبینم که جیش میکنه! بعد ادامه میدهد اصلا معلوم نیست کِی تغییر پوزیشن بده؛ هروقت پاهاشو باز کنه میشه فهمید دختره یا پسر. شاید یه ساعت دیگه، شاید فردا... حالا تو میخوای دو هفته دیگه دوباره بیا.
دوباره خندهام گرفته! تشکر میکنم و میروم پیش مامان. میگوید چی شد؟ میگویم هیچی، انقدر بهش گیر دادیم پاهاشو وا کنه آخر سر شاکی شد گفت شاشیدم تو این سونوگرافیتون ولمون کنین :))
شکر خدا که کوچولوی بیاعصابم سالم است! فقط مثل مامان و باباییاش حوصله گیر ندارد و دوست دارد توی حال خودش باشد.
میگویم ماماااان، تپل نبود؟ مامان میگوید چرا ماشالله انگار لپاش پیدا بود.
خدایا شکرت... سلامتی فرزندم چیز کمی نیست.
بعدازظهر میروم پیش همان دوستم که ماماست. از اول بارداری مرا ندیده بود. گفت فکر میکردم الان از در تو نمیای! چقدر لاغر شدی. البته این اصلا بد نیست مهم اینه که هر کسی از قبل تودهی بدنیش چقدر بوده. اگر قبل از بارداری خیلی لاغر بودی و الان هم این همه لاغر شده بودی نگرانکننده بود. میگوید برو رو تخت بخواب دوست دارم منم صدای قلبشو بشنوم. با دستگاه مخصوصش صدای قلب جوجویی را میشنود... میگوید ببین چقدر پرتوان میزنه :) شکمم را با متر اندازه میگیرد و میگوید اندازهاش دقیقا به بیست هفته میخوره. وقتی با شتاب از روی تخت بلند میشوم میگوید چی کار میکنی؟؟؟ اینطوری کنی کمرت داغون میشه! یادم میدهد که آرام بلند شوم و کمی دیگر هم راجع به انواع نشستنهای صحیح برایم توضیح میدهد.
تازه رسیده بودم خانه و دوش گرفته بودم و هنوز حوله تنم بود که همسرم آمد؛ همانطور نصفه خیس و با حوله بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود... کجا رفته بودی دختر بد؟ بچمو کجا برده بودی؟! سرم را گذاشتم روی سینهاش و چشمهایم را بستم.
صبح که در بالکن را باز کردم و سینهام پر از مهربانی شد، داشتم فکر میکردم، وقتی بتوانم عین همین حال خوبی را که دارم برای کسی آرزو کنم، حتمن دلم از کینه خالیست. از دلم گذشت: خدای خوبم همین سبکی و خوشبختی را برایش آرزومندم. مگر نه اینکه غرق نعمتم کردی، بیکه لحظهای فکر کنی، لایقم یا نه؟