گفت چرا دستمو اینطوری میگیری؟ مگه تا حالا دست کسیو نگرفتی؟ لیلا لبخند محوی زد و سعی کرد به یاد آورد که آخرین بار چه زمانی کنار مردی راه رفته بود؟
آرام گفت دست تو دست راه رفتن رو فراموش کردم!
بهار بود، از همان روزهایی که رنگِ سبزِ برگهای کوچکِ روی درختها، به لطافتِ گونهی نوزاد یک روزه است. و شکوفههای تازه نمایان شده، یادآور دهانی صورتی و کوچک که در جستجوی سینهی پرشیر و آرامشبخشِ مادر باز میشوند.
خیابانها، از آنچه که تصور میکرد شلوغتر بودند، محو تماشای آدمها شده بود؛ به عادت همیشگیاش، از کنار هر یک نفر که میگذشت و بویش را استشمام میکرد، مینشست درست پشت مردمکهایش. خودش را در کالبَد او جا میداد.
شاید به همین خاطر بود که «او» تصور کرده بود، لیلا، کنار مردی راه رفتن را بلد نیست.
راهشان را از میان همهمهی آدمها باز میکردند. همهجا پر بود از خندهها و صداها و حرفها و بوها.
-چی بخوریم؟
-هوم؟
لیلا نگاهی به چشمهای او انداخت؛ چقدر قشنگ بودند، چشمهایش، کمی درشت، کشیده و نیمهباز بود، انگار که همیشه داشت به چهرهی معشوقی خواستنی نگاه میکرد. مردمک عسلیاش در آغوش مژههای پرپشت و خرمایی رنگش میدرخشیدند.
لیلا با خودش فکر میکرد، این همونه که باید باشه؟ پس چرا دلم نمیلرزه؟ چرا دوباره بچه و دیوونه نمیشم؟ چرا ....
عیب نداره، حداقل وقتی حرف میزنه چندشم نمیشه، یا مثلا از اونایی نیست که وقتی میخواد نازم کنه بگه «خانومی؟» اه!
یا همهی عشقش صدای گاز و گوز ماشینش باشه یا اینکه همهی افتخارش عکسایی باشه که تو آینه باشگاه گرفته. یا مارک لباساش و تیپش، یا ظرفیتش توی نوشیدن.
-لیلا! میگم چی میخوری؟!
-اوممم، نمیدونم، من اصلا گرسنه نیستم.
-ولی من خیلی گشنمه ها.
بالاخره جایی دورتر از همهی آدمها پیدا کردند، نشسته بودند روی تپههای سبز. خیلی سبز.
در سکوت به پیراشکیهایشان گاز میزدند و نگاهشان مانده بود روی بزرگراه و حرکت سریع ماشینها.
پیراشکیاش را زودتر تمام کرده بود و داشت لبهای سسیاش را با دستمال کاغذی پاک میکرد.
-دلت چی میخواد؟
-دلم؟ هیچی. همین خوبه. آرامش و سکوت.
دستش را انداخت دور بازوهایش، سرش را گذاشت روی سر لیلا و نزدیکش شد.
لیلا پیراشکی نصفهاش را به طرف او گرفت و گفت اگر هنوز گرسنته بیا مال تو.
لوس شد و گفت خودت بذار دهنم.
لیلا دست سسیاش را زود از کنار لبهای او کنار کشید، همیشه، حرکتهای بعدی را سریع حدس میزد.
مثل تغییر احساسهای آدمها که خیلی زود متوجهاش میشد.
مثل بوی رفتنشان، مثل غمی که از پس قربان صدقهها پیدا بود.
لبهایش که در گرمای نرم و خیسِ لبهای او فرو رفت، چشمهایش را بست. دنیای توی سرش، مثل چرخ و فلکِ بزرگ شهربازی، آرام اما پیوسته چرخید. مشامش پر شد از بوهای پررنگ و غلیظ، خاطرش اما، در جستجوی بوی گمگشتهاش بود؛ چیزی که هیچجا نمییافتش. خاطرش رفته بود تا آشپزخانهی کوچک مادربزرگ. تا قابلمه در حال جوشیدن، تا مخلوط دلنشینِ بوی پیازداغ و برنج ایرانی، تا بوی برگهای بلالها، بوی خیس پارچهای بزرگ که گلگاوزبانها را در پناه خنکا و تاریکی زیرِ شیروانی خشک میکرد.
چشمهایش را که باز کرد، چشمهای خمار و زیبای او را دید. تازه متوجه شد که چقدر توی آغوش او فرو رفته و شل شده.
لیلا محوِ نگاه او شده بود و داشت تمامِ زیبایی چشمهایش را میکاوید، درست در همین لحظه او نفس عمیقی کشید و گفت، لیلا چقدر چشمات قشنگن!
-بذار اصلا بشینم پشتت، قشنگ بیا تو بغلم، تکیهتو بده بهم.
سرش را توی گردن لیلا فرو کرد، نفس عمیقی کشید، گردنت مثل گلای بهاری خوشبوئه، مثل توتفرنگی شیرینی!
کاشکی یه بار که از حموم اومدی، همین شکلی بشینم پشتت، موهاتو شونه کنم و ببافم.
لیلا چشم دوخته بود به حرکت سریع ماشینها. بوی رفتن او را از پسِ حرفهای لطیفش حس میکرد.
سرش را به عقب چرخاند، دوباره نگاهشان در هم گره خورد. تاریک روشنِ غروب بود.
صدای هیاهوی آدمها هنوز از دور شنیده میشد. لیلا میدانست که خیلی زود برای همیشه «او» را نخواهد داشت. غم، دستهای بزرگش را گذاشته بود دو طرف قلب لیلا. همه چیز در ظاهر آرام بود. همه چیز شبیه وقتی بود که هیچکس نمیدانست، چند دقیقهی بعد قرار است زلزله بیاید. همه چیز شبیه به درست یک دقیقه قبل از سقوط اولین موشک بر سر شهری آرام بود یا قبل از فرود آمدن اولین قدمِ دیو بزرگ و گود شدن زمین زیر پایش، درست قبل از شنیدن اولین صدای جیغ و دویدن آدمها به دورترین نقطهی ممکن.
همهچیز آرام بود و «او» هنوز در تلاش بود که وقتِ قدم زدن کنار لیلا، دست او را بهتر توی دستش جا دهد. قلب لیلا اما، مثل حیوان خانگیای که احتمال وقوع زلزله را درک کرده، بیقراری میکرد.
-دلشو نداشتم رودررو بهت بگم، فقط نپرس چرا، برای همین وقتِ خداحافظی اونقد محکم فشارت دادم تو بغلم.
لیلا از پشت پردهی نازک و تار اشک، در حالی که خطوط را درهم و برهم میدید نوشت، چرا؟
-وقتی میدونم کسی رو دیگه هیچوقت نمیبینم اونجوری محکم بغلش میکنم،
لیلا، تا وقتی بری داشتم نگات میکردم، انقد تماشات کردم تا دیگه پیدا نبودی، ولی تو اصلا برنگشتی عقب. نمیدونستم چطوری ازت دل بکنم، ولی...
لیلا به آرامی تایپ کرد: «اشکال نداره» و بیتفاوت، میان هذیانگوییهای «او» ارسالش کرد.
-منو میبخشی؟ خدا میدونه چطور باید تاوان دلی که ازت شکستم پس بدم دختر...
-من ناراحتیای ازت به دل ندارم.
گوشی را بست و کنار گذاشت. سُرش داد دورتر. توی خودش مچاله شد و پتو را کشید روی سرش.
کمی بعد دوباره گوشی را برداشت و نوشت فقط یه چیزی.
«او» سریع نوشت جانم...
لیلا آرام انگشتش را روی صفحه گوشی حرکت داد و سعی کرد میان هقهقش تایپ کند:
اگر نمیگفتم به دلم میموند، چشمات... چشمات واقعا قشنگن.
-شاید چون زیاد گریه کردم نمیدونم ولی حرفت یادم میمونه.