روزگار بیروزی
رکورد سفر نوروزی رو زدیم! یکم فروردین رفتیم و شنبه نوزدهم برگشتیم.
من احساس کردم که یکهو، منو با یک وجب زمین زیر پام با دو تا دختر کوچولو اینور و اونورم، قیچی کردن، بعد اون یه نقطه زمین بلند شد و کمکم رفت آسمون. مثل کارتون جادوگر شهر اوز.
خیلی وقت بود که جاهای دیگه رو ندیده بودم. پامو رو زمینهای دیگه نگذاشته بودم.
با آدمهای دیگه حرف نزده بودم، غذا نخورده بودم، نخندیده بودم.
حالا برگشتم و یادم نمیاد که چطوری زندگی کنم. شاید باید اول خاک رو میزا رو پاک کنم یا گازمو تمیز کنم یا شایدم بعد از یه خرید مفصلِ سبزیجات، حس کنم که منطقهی امن دارم که رئیس جمهورشم! هرچند بیکفایت، مثل بعضیا.
نمیدونم آدمهای دیگه هم وقتی میرن مسافرت و میان، همه چیز انقد گنگ و عجیب میشه براشون یا من زیادی مخم عیب داره.
روز اول که اومده بودیم خونه، آلما کلی بهونهگیری کرد و آخر سر گفت مامان من یه حسی دارم، گفتم چی؟ گفت دلم نمیخواد تو خونهی سوت و کورمون سهتایی باشیم. کاشکی با آنا اینا زندگی میکردیم. گفتم احساست طبیعیه. آدم بعد از مسافرت که برمیگرده خونه، ممکنه یکم دلش بگیره. بعد شروع کرد گریه کردن و گفت آخه اینجا حوصلم سر میره. گفتم خب همون کارایی که قبلا میکردیمو میکنیم، باباتو میبینی، عمههاتو میبینی، دوستامونو میبینیم. بازم قرار میذاریم، میریم بیرون.
دیشب قبل خواب گفت، مامان هنوزم یه حسی تو درونم میگه، ناراحت باااااش، دلت بگیییییره، دلت خونهی خودتو نخوااااد! اینا رو با یه لحن مثلا ترسناکی میگفت. بعد در ادامه گفت، منم بهش میگم ای حس بد برو دور شو، برو تو مغز و دل هستی!
حالا هستی کیه؟ همکلاسی آلما که همسایهی دیوار به دیوارمونه و آلما هم باهاش بازی میکنه هم ازش بدش میاد! واقعا هم نچسبه من که به شخصه دلم میخواست میشد بزنم تو دهنش. یه بار اومده بود خونمون به آلما میگفت من پرنسس باشم توام خدمتکارم! بعد من دستور میدم بهت و تو انجام میدی، من از تو اتاق خودم داشتم صداشونو میشنیدم و منتظر بودم که آلما جواب مناسب رو بده. وقتی آلما گفت نه، چه دلیلی داره؟ من خدمتکار تو نمیشم، چرا باید این کارو کنم، با خودم گفتم خب خوبه که نیاز به دخالت من نیست. بعد هستی در ادامه گفت آخه من با مامانم هر روز همین بازی رو میکنیم، من پرنسس میشم و دستور میدم، مامانم هم خدمتکارم میشه! آلما گفت نه من این بازی مسخره رو دوست ندارم.
واقعا هم رفیق فقط نرگس! ریزه میزهی شیطون و خوشخنده و پایه.
این مدت سعی کردم بچهی خوبی برای مامان بابام باشم، حالا چطوری؟ اینگونه که یک گوش در و گوش دیگر دروازه. هر چی هم پیش آید خوش آید و اینکه هیچ نظر شخصی در مورد هیچی نداشتم، هر کاری هم در مورد بچهها کردند، خب کردن دیگه!
اینجوری میشه که با هم میریم مسافرت و برمیگردیم و آب از آب تکون نمیخوره و اونا نمیدونم چی فکر میکنند با خودشون ولی نمیدونن که من در واقع هیچی تو زندگی برام ارزش و اهمیت نداره، هیچ نظری ندارم، نه چیزی اونقدی خوشحالم میکنه و نه چیزی اونقدرا ناراحت. مثل سگی که بردن عقیمش کردن و وسط یک گله ماده هم رهاش کنی، خطری نداره.
فقط طبیعت بود که خودشو به قشنگترین شکل ممکن بهم نشون میداد، دلبری میکرد و احساساتمو یکمی رقیق میکرد. یادم میآورد که حسای واقعی چه شکلین.
هرکی گفت این چیه؟ 😁
- ۰۲/۰۱/۲۱
چه طووووولانی به به :)
همیشه بخوشی عزیزم
جییگر گیسو خانموووو عزیییییییییییزم:*
اون هم یوبَه است :))))))))))))))