تا بگذرد درد کمی نیست
ساعت یک ربع به یک بود و سه تایی نشسته بودیم سر میز و ناهار میخوردیم.
ساعت یک و ربع کلاسش شروع میشه و مثل همیشه دم رفتن به مدرسه پرحرفی و حواسپرتی. وقتهایی که حوصله ندارم سالاد درست کتم، سبزیجات شسته رو همینجوری با سبد میذارم وسط میز. آلما یه برگ کاهو برمیداره، لوبیاپلو میریزه داخلش و ساندویچ میکنه! دم رفتن به مدرسه درهای خلاقیت هم باز میشن. بهش میگم زود باش دیگه، دیرت میشه ها، تندتند میخوره، میگم یواش دلت درد میگیره! بچه نمیدونه یواش بخوره یا تند. گیسو قاشقش رو به شدیدترین شکل ممکن تق تق تق میکوبه رو بشقاب، چنگال رو پرت میکنه، ماست میریزه رو میز، کاهوها رو ریزریز میکنه... منم در سکوت میجوم. حتی حال ندارم بگم نکن.
خیلی خستم، از همه چی، از خودم، از...
آلما اشاره میکنه به آسمون و میگه مامان ابرا رو! انگار یه آقاههس که داره فوت میکنه. گیسو میگه آگا کجاس؟ نگاه میکنم به پنجرهی بزرگ آشپزخونه که چند وقت پیش، وقتی نخ پلاستیکی تو دستم بود و داشتم تنظیم میکردم، پرده با قسمتی از سقف و دیوار فرود اومد و کلی گچ رفت هوا و یه سکته قلبی رد کردم.
فقط تونستم به زور از روی گلدونا بلندش کنم. همینجوری مونده اونجا. تنها خاصیتش اینه که آسمون و نور و ابر زیاد داریم.
بعد آلما کلی شکل دیگه میبینه و سعی میکنه به گیسو هم نشون بده که موفق نمیشه.
قبل از اینکه از خونه برم بیرون، یه نگاهی میکنم تو آینه و بازم اون همه جوش رو میبینم و باز تعجب میکنم از قیافهم. انگار تازه دارم بالغ میشم. صورت صاف و بدون کوچکترین جوش و لکم، پر از جوشای گنده شده، یک ماهی هست، هر کدوم که سه چهار روزی از ورودشون میگذره، بعدی درمیاد. اینجوری هر جوش تو یه مرحلهس برای خودش. و هر کدوم گند زده به یه قسمت از پوستم.
تو آسانسور هم چشمم میفته بهش. از دیدن این صحنه خسته شدم.
تو حیاط مجتمع و تو مسیری که باید بگذرونم تا برسم بیرون، یک عالمه گل کاغذی و رز کاشتن و پیچ امینالدوله. بوش آدمو دیوونه میکنه. تنها چیزی که زشتی این آدما و این شهرو داره کمرنگ میکنه این روزا...
یک هفته بیشتره که بغض دارم و آروم نمیشم. گریه هم کردما، ولی سبک نمیشم. دلم خیلی شکسته. میشه گفت حقم این نبود؟ نه نمیشه گفت، هرکس اختیار اینو داره که زندگی خودشو اونجوری رقم بزنه که دلش میخواد. منم خودم خودمو انداختم تو این راه. با شوق و ذوق فراوان!!
هرچقدر هم پشیمون باشی، دیگه عمر رفته برنمیگرده. تازه دو تا هم بچه تولید کردی!! اونا رو چه کنی؟ من عمیقا برای دخترام ناراحتم که پدر و مادر خوبی ندارن. پدرشون خودشیفته و احمقه و مادرشون یه ابله به تمام معنا. که خوشبینانه دومی رو هم آورد.
من تمام تلاشم رو برای خوشحالی دخترا میکنم. سه برابر توانم کار میکنم. ولی نمیشه حقایق رو پنهان کرد. نمیشه جلوی درک بچه رو گرفت. بچه میفهمه. حس میکنه، متوجه میشه. و گاهی هم متاسفانه شاهد بعضی چیزا میشه.
من اگر روزگاری آلما ازم متنفر بشه بهش حق میدم. از همین الان بهش حق میدم. ولی خودم بیهیچ توقعی تا ابد پشت و پناهش میمونم. هر وقت خواست بره و خودشو انقد ازم دور کنه که روانش آروم بگیره من یک بارم توقع نمیکنم به یادم باشه... ولی باز هم همهی خودم رو در اختیارش میگذارم تا بهم پناه بیاره، یا روم خالی بشه. من رفیقش میمونم. حتی اگر ولم کنه.
بچهها یه زمانی انقد کوچیک و ناتوانند که حتی اگر متنفر باشن، باز بهت پناه میارن. از سر بیکسی... ولی یه زمانی که اون کوچیکی و ناتوانی از بین بره و بتونن نفرتشونو تو خودشون حس کنن، مزهمزه کنند و درکش کنند فاصله میگیرند.
نمیدونم یه روزی قراره مقابل خدا قرار بگیرم و بپرسم چرا؟ یا فقط اون میپرسه؟
شاید اصلا علت اینکه چرا حماقت داشتم رو بخوام بدونم. شاید بخوام ازش بپرسم، حماقت خودم تو دورانی که دیگه بالغ بودم به کنار، انتخابم به کنار، چرا اون موقع که خیلی چیزا دستم نبود اونطوری گذشت؟ چرا حالا که بعضی چیزا به اراده من نیست اینطوریه؟
شاید بخوام بپرسم، چرا اصلا زن؟ همه رو یه باره مرد میآفریدی که نه دختر باشم که از بابام بترسم، نه زن باشم که از شوهرم، از آدمای تو خیابون حتی، حتی از همجنس خودم که بهم گفت فاسد، فقط چون ظاهرم مثل اون نبود... هرچند من با تمام شجاعتم مقابلش ایستادم و حقمو گرفتم. ولی خب هنوزم از یادآوریش غمگینم. من یه آدم معمولی بودم مثل خیلیای دیگه. شاید شبیه اونی که سرش رو زدند به جوب، آسفالت، سنگ، یا هر جا، یا شبیه اونی که «خودش» از بالای ساختمون یا پل افتاد.
بعد از بیش از ده سال، اولین بار بود که حالم از این شهر مزخرف و آدماش بهم خورد. این روزا فقط رزا و امینالدولهها قشنگن...
زن بود اما نگاهش شبیه همون مردی که رو موتور بود و زنش ترکش نشسته بود و از بغلم رد میشد و سرتاپامو ورانداز میکرد، کثیف بود. چرک بود. لجن بود.
من یه آدم معمولی بودم. آدم ندیدید روانیها؟ حالم از این مغزهای متعفن و کپک بهم میخوره. واقعا که داخلشون چیزی جز پهن نیست.
نمیدونم روزی قراره منم از خدا سوال کنم یا نه؟
همیشه آرزو داشتم دختر خوبه باشم برای ننه بابام و نشد و بعد دیگه دایورت کردم،
خودمو این همه سال جر دادم تا زن خوب باشم و نشد و بعد دیگه دایورت کردم...
خواستم معشوقه باشم و خورد شدم و زمین خوردم...
من،
من خیلی خستم...
منو اگر تو جایگاه زنش قبول نداشت، اگر براش هیچ ارزشی نداشتم حداقل جلوی بچههام خوردم نمیکرد... اون بازوهایی اون جوری محکم گرفت و هلش داد، سر بچههاشو تو آغوش گرفتن، بچههاش سر رو اون بازوها گذاشتن و خوابیدن...
اون دستا خیلی بیش از توان بار بلند کرده بودند...
اون قلب خیلی بیشتر از این حرفا شنیده بود و بخشیده بود...
آخرش هم از واژهی مردونگی استفاده میشه واسه هر چیزی که حرمت داره و قشنگه...
- ۰۲/۰۱/۲۷
یاسی عزیزم
امیدوارم روز و روزگارت بهتر بشه.