مثل وقتهایی که به آشپزخانه میروم و میدانم که دوست دارم کاری کنم اما نمیدانم چه کاری، صفحهی سفید را پیش رویم باز کردهام و چند دقیقهایست که نگاهش میکنم. درست مثل وقتی که توی ذهنم مرور میکنم آرد که دارم تخممرغ که دارم... دلم میخواهد بیآنکه به دستور خاصی نگاه کنم همه چیز را دورم بچینم، کابینت جادوییم را باز کنم تا مخلوطی از بوهای خوب؛ که جدیدا میخک هم به آن اضافه شده را به مشامم هدیه کنم. شیشهها و بطریهای کوچک و بزرگم را زیر و رو کنم تا چیزی نظرم را جلب کند. بعد از مدت کوتاهی جلوی فر بنشینم منتظر باشم ببینم چه بویی خانه را پر میکند تا ببینم چه خلق کردهام. نگاهش کنم و بعد با چشمهای بسته بچشم و خودم را به سرزمین شگفتانگیز کودکی ببرم. به اندک بارهایی که مرا با خودشان به قنادی برده بودند و بیش از آنکه دلم بخواهد بخورم، دلم خواسته بود نگاه کنم. وقتی قدم به زور به ویترینهایش رسیده بود؛ دیوارهای شیشهای بزرگ و قوسداری که پشتش پر از سینیهای هیجانانگیز و رنگووارنگ بود. بوی وانیل و یک جور خنکی خاص شبیه به گلفروشی و بعد هم احتمالا پاکتی شیرینی کشمشی یا کیک یزدی خریده بودیم و دست مرا گرفته بودند که ببرند اما من دلم میخواسته آن پشتها را ببینم و حسابی در کار آقاهایی که با روپوشها و کلاههای سفید در حال بردن و آوردن سینیها بودند دقیق شوم و حتی ساعتها حرکت دست آن کسی که جعبهها را سر هم میکرد نگاه کنم! آخ که چقدر همین جعبههای شیرینی برای آن زمان ما هیجانانگیز بود میتوانستیم تا مدتها بعد از اینکه شیرینیها خورده شدند با آن بازی کنیم یا حتی خانهی جوجه رنگیهایمان شود که صد البته دیگر خبری از آن بوی خوب جعبه نباشد و از صدای برخورد پنجهی جوجهها به جعبه چندشم شود!
گاهی خودم را توی کافهی کوچکمان میبینم؛ با پیشبندی گلگلی کنار فر نشستهام و منتظرم کوکیهای شکلاتی و گرم را توی بشقاب بچینم در کافه باز میشود زنگولهی بالای در صدا میدهد. نگاه میکنم بیرون برف میبارد و مشتری همیشگیمان خودش را پشت یکی از چهار تا میزی که داریم جا میدهد و لبخند میزند. میدانم چه میخواهد. همسرم را صدا میکنم تا قهوهاش را آماده کند.
به این همه سال درسی که خواندم فکر میکنم و خندهای روی لبم مینشیند که نه لبخند است و نه پوزخند.
همیشه فکر میکردم و میکنم کاری را انجام دهم که به آن عشق میورزم. روانشناسی هم عشق بود و هست اما حال نداشتم دنبالش را بگیرم؛ حوصلهی طی کردن مسیر را نداشتم. از سیستم آموزشی و اداری متنفرم و دلم یک جای دنج و خلوت میخواهد.
کاش میشد بیآنکه مسیری را بگذرانی، یکهو بنشینی توی اتاق کوچک و آرامی و بعد مراجعت را روبرویت ببینی که آماده حرف زدن است.
حتی نمیخواهم آرزو کنم کاش میشد چند بار زندگی کرد؛ همین یک بارش هم کلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم!
فقط کاش میشد عمر جوانیمان طولانیتر بود...
- ۳ نظر
- ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۶:۳۲