یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خوابم می‌آید! کلافه‌ام...

دیشب، سر شبی به جای خوابیدن، با مادرهمسرم نشستیم به دیدن سریال شهرزاد تا دو و نیم. بعد هم هر دو تا صبح به فنا رفتیم! آلما خانم دل‌پیچه داشت و نمیخوابید. شیر میخورد، آروغ نمیزد... دو ساعت باید پشتش میزدی. اصلا من نمیدانم این سیستم آروغ چیست که خدا توی نوزادها گذاشته؟! نمیشد بدون آروغش را خلق میکرد؟ دم صبح، با چشم بسته شیرش میدادم بعد میدادمش مادربزرگش، بغلش میکرد و پشتش میزد به من میگفت یکمی دراز بکش. لحظه‌ای خوابم میبرد و یکهو با ترس میپریدم و فکر میکردم من داشتم به بچه شیر میدادم بچه کو؟! 

البته همه‌ی شب‌ها اینطور نیست. بعضی شب‌ها هم خیلی آرام چند ساعت میخوابد و بیدار میشود شیر میخورد و دوباره... گریه و عرزدن هم که کلا ندارد. دیشب فقط بی‌قرار بود، به خودش میپیچید و نمیخوابید.

در کل بچه بسیار خوبیست. خداروشکر. اما من در مقابل کم‌خوابی و بد‌خوابی کم‌طاقتم. و خبر خوش این که تا حداقل شش ماه برنامه همین است :))))

امتحاناتم نزدیک است و من هیچ غلطی نکرده‌ام! از فکرش هم میترسم. 

فرصت با هم بودنمان با همسرم خیلی کم شده. من مدام دلم برایش تنگ میشود. دلم میخواهدش... خیلی زیاد. اما حتی وقت نمیشود درست حسابی حرف بزنیم. اما گاهی در حد چند جمله دلگرمم میکند. هرچند میفهمم که خودش هم سرگردان است. 

چند روز قبل میگفت، حال این روزای تو مثل بلوغه. یادته بلوغ چطور بود؟ انگار آدم پوست میندازه. باید پوست بندازی، باید این مرحله رو بگذرونی. از خدا کمک بخواه... منم در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن یه آدم خودخواهم مثل همه‌ی آدما. از خدا کمک میخواهم... مدام با او حرف میزنم. بغض میکنم و میگویم کمکم کن... 

همیشه انگار بچه‌ی دیگران شیرین‌تر است! چون وقتی از دور میبینی و هیچ سختی را تحمل نکردی بیشتر حوصله داری. اما بچه‌ی خود آدم، پاره‌ی تن آدم... دلت برایش ضعف میرود... اما خیلی وقت‌ها خسته‌ای... نمیدانم شاید هم من توانم کم باشد. حس میکنم از وقتی که رفتم برای زایمان تا همین حالا خستگی از تنم بیرون نرفته.

این روزهایم که شکل بلوغند، گاهی بی‌نهایت غم دارند... گاهی دلم به شدت تنگ است. نمیدانم تنگ چه روزی؟ چه کسی و کدام حس و حالی؟ اغلب این روزها ساکتم و توی فکر. کمتر وقتی توی عمرم اینطور بودم. فکر میکنم توی دنیای غریبه‌ها رها شده‌ام و هیچ‌کس را نمیشناسم... گاهی حس میکنم از پس هیچ‌چیز برنمی‌آیم... گاهی در و دیوار اتاقی که تویش هستم، فرقی نمیکند خانه‌ی خودم یا خانه‌ی مادرشوهرم، انگار تنگ و تنگ‌تر میشوند و انبار میشوند روی سینه‌ام. حس میکنم خودم را نمیشناسم... اصلا اشتها ندارم. از همه‌ی غذاها بدم می‌آید. اصلا از همه‌ی چیزهای تقویتی حالم بهم میخورد. و جالب اینجاست که بین این همه حس مزخرف، احساس خوشبختی هم دارم! از داشتن همسرم... از بودن پیشی کوچولویی که هر روز شیرین‌تر میشود. سر و صداهایش، ناز و ادایش، بوی تنش، نرمی موهایش وقتی بغلش میکنم برای شیردادن... خوشبختی را لمس میکنم، داشته‌هایم را شکر میکنم اما دلم آشوب است. انگار هوا، پوست تنم را میسوزاند... 

خوابم می‌آید!


  • یاسی ترین

امروز بیست و یکم آذر نود و چهار است و شش سال پیش در چنین روزی، من و همسرم رسما زن و شوهر شدیم! بیست و یکم آذر هشتاد و هشت... نه صبح، دفتر یک سید مهربان و دوست داشتنی... عروس و داماد و خانواده‌هایشان... سینی‌ای پر از گل رز قرمز که مادرم درست کرده بود، وسط گل‌ها حلقه‌هایمان بود و جام عسل. روسری سفید داشتم و مختصری آرایش. موقع عقد چادر عروس سرم کردم! عکس‌هایمان را که نگاه میکنم، تنها باریست که توی صورت خودم نور میبینم. توی آن روز خاص، انگار چیزی از آسمان بر صورتم تابیده بود. آن شفافیت، دیگر هرگز تکرار نشد. یعنی حداقل خودم ندیدمش. حس میکردم صبح آن روز، خداوند، صورتم را نوازش کرده بود...

خدای مهربانم، امروز شش سال از آن پیوند گذشته. بعد از آن همه شیرینی و تلخی، آن همه سربالایی و سرازیری، اکنون که غرق نعمتت هستم، با همه‌ی وجودم شاکرم...

همسر خوبم... بابالنگ‌دراز عزیزم... انگار پاییز را درست کرده‌اند برای من و تو! اصلا انگار، آذر، ماه مهربان من و توست... 

این روزها که خوشحالی و شیرینی تولد دخترمان با خبر چاپ شدن کتابت یکی شده، بیشتر یقین پیدا کردم که قدم‌های کوچکش سرشار از خیر و برکتند. مجموعه داستانی که بیش از یک سال توی نوبت چاپ بود... حالا چند روز است که منتشر شده و من و تو مدام میرویم توی سایت انتشارات و نگاهش میکنیم! عنوان کتاب را، طرح جلدش را، نام زیبا و باوقار تو را و خلاصه‌ای از یکی از داستان‌ها که پشت جلد چاپ کرده‌اند.

آذر امسال را دوست‌تر میدارم به خاطر حرف‌هایی که خیلی زودتر از اینها منتظر شنیدنش بودم... حرف‌هایی که حسرت شده بودند به گوشه‌ی دلم... شاید باید دخترکمان می‌آمد تا انقدر لطیف شوی که دهانت به گفتنش باز شود: "گاهی آدم یه چیزایی داره که خودش حواسش نیست"... "من یه رابطه‌ی جدید با تو شروع کردم... دخترمون حاصل اون رابطه است" 

هرچند انقدر غرق محبتم کرده‌ای که جای حرفی نماند؛ اما گاهی بعضی حرف‌ها، دل زن‌ها را گرم میکند. و تو زن نبوده‌ای تا بدانی، دل‌گرمی از هرچیزی توی این دنیا شیرین‌تر است.

بابایی! این روزها، طاقت دوریت سخت‌تر شده، حتی برای چند ساعت! حتی وقتی خوابی، دلم برایت تنگ میشود. انگار که همه‌ی قلبم را توی دست‌های بزرگت گرفته‌ای. هر کجا را نگاه میکنم تو را میبینم و نفسم از بوی تو پر است. با همه‌ی وجودم قدر بودنت را میدانم.

این روزها، وقتِ شیرخوردن آلما که کنارم مینشینی، دلم از عشق لبریز میشود. وقتی میگویی چقدر مادری بهت میاد، تمام خستگی‌هایم از تنم میرود. غرق در لبخندت میشوم و در سکوت نگاهت میکنم؛ انقدر زیاد که میگویی چرا انقدر نگام میکنی؟! بعد من تازه یادم می‌آید که زل زده‌ام به صورتت. بعد میگویی جدی مامان شدیا!! صدایم میزنی، مامان یاسی! 

جدی جدی مادر شدم؛ آنقدری که من توی این دو هفته فهمیدم، مادری حس پیچیده و عجیبیست. فقط آنی نیست که شنیده‌ایم؛ حرف‌های مگو زیاد دارد. چیزهایی که شاید هر زنی به زبان نیاورد اما ناگفته بین همه مشترک باشد. نمیدانم شاید هم این تنها حس من است!

با همه‌ی عشقی که به دخترم دارم، لحظه‌هایی را تجربه کردم که نمیخواستمش. دوست داشتم تنها باشم. دلم میخواست رها شوم. با وجود اینکه دخترم بسیار بی‌آزار است و سختی‌ای که میکشم فقط خواب نامنظمم است اما چند باری دلم میخواست برمیگشتم به قبل... احساس پشیمانی داشتم... بعد به شدت دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم میگفتم یاسی، چقدر ناشکری. میدونی چقدر زن هست که تو حسرت این لحظه توئه؟ اما انگار این حس‌ها دست خود آدم نیست. شاید اثرات افسردگی بعد از زایمان باشد... نمیدانم. اما من فهمیدم، آنچه در دلم بود مهر خالص نبود. انگار که رابطه‌ی نوع بشر با فرزندش نوعی رابطه‌ی مهرآکین است... کینه‌ای که شاید کم‌کم فراموش میشود و مهری که جان میگیرد.

هرچه میگذرد، حال روحی بهتری را تجربه میکنم. فردای روزی که خواب دیده بودم آلما دندان‌های بلند و تیزی داشت، حالم خیلی بد بود. توی خواب دیده بودم، لباس قرمزی تنش بود و میخواست با همان دندان‌ها بخورتم. با همان دست کوچکش اما با زور یک مرد گنده، یقه‌ام را به دنبال شیر پاره کرد و بعد به جای شیرخوردن میخواست خودم را بخورد. همسرم و مادرش با حالت سرزنشگر نگاهم میکردند و انگار با نگاه میگفتند تو مقصری؛ تو شیرش نمیدی... توی خوابم، هیچ‌کس دوستم نمیداشت.

اما الان بهترم. اتفاق‌های خوب هم نیاز به هضم شدن دارند. یادم می‌آید، چهار سال پیش، همین موقع‌ها چند ماهی بود که هم‌خانه شده بودیم. این اتفاقی بود که چند سال منتظرش بودیم اما بعد که به وقوع پیوست، هردو اندکی افسرده بودیم. یادم می‌آید چقدر غمگین میشدم و نمیدانستم باید چه کار کنم. احساس میکردم چقدر عمر آدم زود میگذرد و مدام فکر میکردم پدر و مادرم پیر شده‌اند... اما حالا از خانه‌ام که دور میشوم انگار توی زندانم.

دیشب وقتی جوجویی شیرش را خورد و خوابید همسرم کنارش ماند تا من تنها برای نیم ساعت بروم درمانگاه و آمپول تقویتی‌ام را بزنم و سریع برگردم. درمانگاه شلوغ بود و کارم طول کشید. همسرم زنگ زد و گفت کجایی؟ صدای گریه دخترم می‌آمد. گفت بیدار شده داره گریه میکنه... داشتم برمیگشتم... گفتم دارم میام فقط چند دقیقه دیگه... دلم طور خاصی خون شد. دوست داشتم میمردم و گریه نمیکرد... نمیدانم چطور در را باز کردم و لباس‌هایم را پرت کردم دم در، سریع دست‌هایم را که میلرزیدند شستم و با بغض بغلش کردم. چشم‌هایم پر از اشک بود. همسرم گفت آروم باش گریه نکن... میدونی تو اگر ده دقیقه نباشی این زنده نمیمونه... 

جوجه بی‌پناه و دوست‌داشتنی من... دردت تو دلم مادر...

مهرش در دلم پا میگیرد و انگار نرم‌نرم، افکار منفی و افسردگی رخت میبندند...

ادامه مطلب دست من و آلما در دست هم. انگشت شستم را بریده‌ام! جاهای ناموسی تصویر را هم مثلا سانسور کرده‌ام! خوب یک دستم بچه است و یک دست موبایل، یک دست جام باده و یک دست زلف یار :))

عکس بعدی هم که گوشه‌ایست از فعالیت‌های دخترم: لم دادن!

  • یاسی ترین

خانه ساکت و آرام است... دخترم خوابیده، دلم از رفتن مامان کمی گرفته اما چه میشود کرد؟! نُه روز کنارم بود و امروز غروب بعد از اینکه ناف آلما خانم یکهویی افتاد، رفت. داشتیم پوشکش را عوض میکردیم که دیدیم چیزی قل خورد و افتاد! خداراشکر از دست آن گیره‌ی مزاحم راحت شدیم!

بهشت زیر پای مادر من است؛ تنها برای همین مدتی که کنارم بود. باقی زحمت‎هایی که همه‌ی عمرم برایم کشیده به کنار... اگر نبود به این زودی سرپا نمیشدم.

به همین زودی نُه روز از تولدش گذشت؛ شناسنامه‌اش را نگاه میکنم و باورم نمیشود... شناسنامه خودم را نگاه میکنم و بغضم میشود؛ بغض شادی...

من مادر شدم؟؟؟

روزهایی که بر من گذشت، روزهای متفاوتی بود؛ حالات گوناگونی را تجربه کردم، هیجان‌زده شدم، ترسیدم، استرس گرفتم، درد کشیدم، شاد شدم، افسرده شدم، گریستم و حالا آرامم...

تصوری که از همسرم داشتم چیزی غیر از محبت و حمایت نبود اما تا تجربه نمیکردم باورم نمیشد مردی هم توی دنیا وجود دارد که تا این اندازه همراه همسرش باشد. 

سه‌شنبه سوم آذر:

مادر همسرم بعد از پرس‌و‌جو و پیگیری زیاد دکتر متخصصی را پیدا کرده بود که زایمان طبیعی میکرد. باید میرفتم مطبش تا نامه بگیرم و آماده بمانم برای وقتی که دخترم بیاید. نامه را گرفتم و مسیر زیادی را تا خانه پیاده‌روی کردم. از اول همان هفته شربت زعفران هم میخوردم. نمیدانم تاثیر شربت‌ها بود یا پیاده‌روی و ورزش که گویا دخترم همان شب تصمیم گرفته بود تکانی به خودش بدهد! شب، ساکم را آماده کردم. پتوی دورپیچ صورتی‌اش را شستم و خشک کردم. مدارک هم که حالا تکمیل شده بود. نشستم یک عالمه انار دون کردم! نمیدانم چرا! هنوز نمیدانستم خبری در راه است... حدودا یازده شب دردهای آرامی شروع شد. اعتراف میکنم که استرس گرفتم. با استرس موج دردها را میشمردم و به ساعت نگاه میکردم تا ببینم هر چند دقیقه یک بار است و چقدر تغییر میکند. تا خود صبح نخوابیدم.

چهارشنبه چهارم آذر:

فکر میکنید اولین کاری که اول صبح کردم چه بود؟! ساعت هشت زنگ زدم آرایشگاه و وقت گرفتم! گفتم فکر میکنم زایمانم نزدیکه! خانم آرایشگر خندید و گفت باشه تا ده بیا. با پرویی تمام، درست وقتی دردها شروع شده بود و میدانستم که دیر یا زود شدت میگیرد رفتم برای اپیلاسیون.

خانم آرایشگر میگفت از تو بدتر هم داشتم؛ رفته بود بیمارستان بهش  گفته بودن برو دو ساعت دیگه بیا بستری شو. تو اون فاصله اومد! گفتم فک میکنین الان دیگه وقتشه؟ گفت دردات که شروع شده دیگه محاله قطع بشه. اما کِی زایمان کنی خدا میدونه. 

آمدم خانه، لکه‌هایی دیدم که هر چه میگذشت به خونریزی شبیه‌تر میشد. همسرم را بیدار کردم و گفتم هنوز دردام شدید نیس؛ اما چون داره خونریزی میشه کم‌کم، چی کار کنیم؟ بریم بیمارستان؟ گفت بزار زنگ بزنم مامانم... مادرهمسرم گفت برید بهتره... اگر بستریت کردن خبر بده.

به بعضی از دوستانم خبر دادم که میروم بیمارستان. به برادرم زنگ زدم و گفتم الان به مامان نگو. اگر جدی شد بهش بگو و بیاید.

با همسرم دوربین را برداشتیم و از آخرین ساعاتی که با شکم برآمده بودم عکس گرفتیم. چیزی نخورده بودم. اشتها نداشتم. هرچه همسرم اصرار کرد گفتم نمیتوانم. از زیر قرآن ردم کرد و از خانه رفتیم بیرون. بعدها نشانم داد که وقتی خبر دنیا آمدنش را شنیده، پشت همان قرآن که از زیرش ردم کرد، تاریخ تولد دخترکمان را نوشته، تولدش را تبریک گفته و برایش آرزو کرده خوشبخت باشد و همیشه بخندد...

ورود آقایان به بخش زنان ممنوع است و اصولا ورود هر کسی به اتاق درد ممنوع. یعنی اگر زنی همراهم بود، او هم فقط میتوانست تا پشت در بخش زایمان همراهم باشد. همین تنها رفتن، بغضی‌ام کرده بود. نگاه کش‌دارم روی چشم‌های مهربان همسرم ماند و رفتم. مامایی که پذیرش میکرد همه‌ی مدارکم را گرفت، معاینه‌ام کرد و گفت فقط یک سانت دهانه رحمت باز شده اما چون لکه بینی داری و دهانه کاملا نرمه( دهانه رحم موقع بارداری به سختی غضروف است اما موقع تولد کم‌کم اندازه پوست دست نرم میشود) احتمالا بستریت میکنم. برو یه چیز شیرین بخور بیا برای نوار قلب جنین. دردها شدیدتر شده بود. این بار که از پله‌ها پایین میرفتم گاهی دستم را به نرده‌ها میگرفتم و صبر میکردم. رفتم همکف و همسرم را منتظر روی نیمکت‌ها پیدا کردم. گفتم باید یه چیز شیرین بخورم. گفت برم بوفه؛ چی بخرم برات؟ گفتم میشه بریم بیرون؟ دلم میخواست فرار کنم...

گفت باشه. رفتیم سوار ماشین شدیم. کمی دور زدیم. الان که مینویسم از یادآوریش گریه‌ام میگیرد. من زن قوی‌ای هستم و خودم را خیلی برای زایمان آماده کرده بودم. اما بیمارستان ترسناک است... جدا شدن از همسرم را دوست نداشتم دلم میخواست کنارم میماند...

کنار کافه نگه داشت. برای خودش قهوه و برای من میلک‌شیک خرید. وقتی دردم میگرفت از خوردن دست میکشیدم... میفهمید و دستم را میگرفت. چند بار به هم نگاه کردیم و گفت اگر کسی ما رو اینجا ببینه باورش میشه جریان چیه؟! بچمون داره میاد... نگاهش کردم و چشم‌هایم خیس شد. گفت میدونم! منم دوستت دارم!

رفتنم به طبقه‌ی بالا، به بخش زنان، این دفعه برای بستری بود... نوار قلب را که گرفتند. ضربان جوجویی خیلی بالا بود و قرار شد بستری شوم. باید همسرم ساکی از بیمارستان برایم تهیه میکرد که حاوی دمپایی و لباس‌های استریل بود. بعد هم باید لباس‌های تنم را میبرد. ساک را که ازش گرفتم؛ حسم مثل کسی بود که رفته باشد کلانتری؛ درست مثل همان وقت که میگویند ساعت و بندکفش و... دربیارید. گفتند کاملا لخت شو و این لباسو بپوش، زیورآلات هرچی داری دربیار. گفتم حتی حلقه‌ام؟ گفت آره. آرایش اگه داری پاک کن... که نداشتم...

لباس آبیِ پشت باز را پوشیدم. گفتم حالا چه جوری اینا رو بدم شوهرم؟ گفت مگه همراه خانم نداری؟ گفتم نه. گفت پس بهش بگو بیاد پشت در بخش. دستم را گرفتم به پشت لباس و به وضع خنده‌داری راه میرفتم. همسرم تا مرا دید زد زیر خنده، کیف و وسایلم را گرفت و این آخرین بار بود که قبل از زایمانم دیدمش. دلم گرفت. بعضی برگشتم به بازداشتگاه! زنانی را میدیدم که با سِرمی در دست با ناله‌های خفیف راه میرفتند. خانمی که پذیرشم کرد، ظرفی برای آزمایش ادرار بهم داد و گفت بعد از اینکه نمونه رو گذاشتی تو دستشویی برو رو تخت چهار. از دری رد شدم که هیچ‌کس به غیر از مریض و دکترها نمیتوانستند داخلش شوند. وارد بخش استریل شدم. بعد از دستشویی، به سالنی که هشت تخت داشت و تمام ساعت‌های دردناکم را در آنجا سپری کردم رسیدم. درست وقتی آمدم، زن خیلی جوانی که شاید هجده سال داشت، لحظات آخر زایمانش را میگذراند؛ فریادهای گوش‌خراش سر میداد و حرف‌های خنده‌دار میزد! گاهی با ماماها دعوا میکرد و گاهی التماسشان میکرد. خیلی ترسیدم. نمیدانستم چون بچه سال است اینطور میکند یا چند ساعت دیگر من هم انقدر رفتارهای ضایع از خودم نشان میدهم؟ از کنار تختش گذشتم، با اینکه پرده را کشیده بودند اما تا شب فهمیدم توی آن اتاق همه جای آدم پیداست :/ نگاهم افتاد بهش. چندشم شد... گفته بودند باید به پشت بخوابد و پاهایش را توی شکم جمع کند و زور بزند. این آخرین مرحله، قبل از رفتن به اتاق عمل است. مرحله‌ای که باید سر بچه توی لگن بیاید و چون برای اکثر زن‌ها به سختی انجام میشود باید پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند. رسیدم سر تختم. به سختی در حالی که سعی میکردم پشت لباسم را ول نکنم رفتم بالای تخت. به زنی که مشخص بود سنش از باقی بیشتر بود و کنارم خوابیده بود سلام دادم و دراز کشیدم. به مهتابی‎های زشت و بی‌روح نگاه میکردم. به کاشی‌هایی که مرا یاد غسال‌خانه و بهشت زهرا می‌انداخت. بغضم را قورت میدادم و فکر میکردم یعنی الان همسرم کجاست؟ زن جوان، فریاد میزد نمییییییتونممم ماما میگفت میتونی... زن کناریم برایش دعا میخواند. کمی بعد ماما گفت بلند شو سر بچه‌ات پیداست. گفت نمیتونم پاشم. ماما داد زد بلند شو موهاشو میبینم. کشان‌کشان بردندش سمت اتاق عمل و او نگاهی به ما کرد و با گریه گفت دعام کنین. ماما گفت دخترم تو الان باید همه رو دعا کنی زود باش برو رو تخت زایمان. از این جا به بعد تصویر نداشتیم و باقی ماجرا را صوتی دنبال میکردیم! بعد از فریادهایی که داشت گوشمان را کر میکرد، یکهو صدای گریه نوزاد شنیدم. انقدر با صدای گریه‌اش ذوق زده شدم و گریستم که کمی آرام گرفتم. موقع بخیه زدنش که رسید زائوی کوچک، دوباره بی‌قراری و داد و فریاد میکرد که ماما گفت اگه بازم شلوغ کنی بچتو میزارمش سرجاش!

کمی بعد، زن جوانِ خلاص شده روی ویلچیر از کنارمان رفت. بی‌حال بود و لبخند میزد.

ساعت‌ها میگذشتند و هربار موج دردی می‌آمد صدایم را فرو میخوردم و عرق میریختم. در خودم مچاله میشدم و ساکت بودم. سر حرفمان با خانم بغلیم باز شد. چهل و شش سال داشت و ناخواسته باردار شده بود و توی دو ماهگی قلب بچه‌اش تشکیل نشده بود و حالا برای سقط آمده بود. دارو بهش داده بودند و منتظر بودند بچه سقط شود. درد او از درد زایمان بیشتر بود اما ساکت و صبورانه تحمل میکرد. چهره‌اش را تا عمر دارم فراموش نمیکنم. همان طور که چهره‌ی همه‌ی آدم‌های آن شب را.

مادر دو پسر بود و یک دختر. عروسش همان شب بیمارستان دیگری زایمان میکرد! گاهی برای عروسش اشک میریخت و میگفت تنها مونده... کاش پیشش بودم. عینکش را که برمیداشت بیشتر محو چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش میشدم. زیبا بود.

برایم آمپول فشار تجویز کردند. انتظارهایم ترسناک‌تر شده بود. بیشتر دستم را جلوی دهانم فشار میدادم که داد نزنم. اما کم‌کم کنترلم را از دست میدادم. با هر بار درد انگار که  شکمم را پر از ذغال‌های سرخ میکردند. مثل درد پریود بود اما انگار گوشتم میسوخت. با هر بار درد انگار میمردم. مامایی آمد و به همه گفت، هر بار دردتون شروع شد نفسای عمیق بکشید. و ورزش پروانه رو انجام بدین. باید شبیه چهارزانو بنشینی، کف پاها را به هم بچسبانی و زانوها را بالا پایین کنی. این یک حرکت یوگاست که به زایمان کمک میکند. سخت‌ترین کار موقع درد، همین ورزش است و نفس عمیق! و کاری که آدم مایل است انجام دهد اما غلط است، فشرده شدن و حبس نفس.

عقربه‌های ساعت دیواری، موج‌دار بودند و من فکر میکردم چه ساعت زشتی انتخاب کرده‌اند! آن هم برای اتاق درد که آدم همه‌چیز را چپه میبیند! شام آوردند. لوبیاپلویی به غایت بدمزه! شفته، بی‌نمک و با قارچ :/ من هم میترسیدم بالا بیاورم یا موقع زایمان مدفوع کنم. به همین خاطر چند قاشق بیشتر نخوردم. درهایم شدید بودند. اشک میریختم و به خودم میپیچیدم. فکر میکردم خونه‌ام الان کثیفه. ظرف نشسته دارم. گازم کثیفه...

ینی  مامان الان کجاست؟ ینی الان کی پشت این درای بسته منتظرمه؟ همسرم کجاست؟

مادر همسرم با یکی از سوپروایزرها آشناییت داشت. مدام زنگ میزد و حالم را میپرسید. میگفتندخانم فلانی برات زنگ زده. تخت کناریم در جواب اینکه میگفتم ینی الان کسی منتظرمه؟ مادرانه میگفت، ببین دخترم، حتمن خانواده‌ات ازش میخوان زنگ بزنه. گریه میکردم و ناخودآگاه میگفتم یا ابوالفضل... نمیدانم چرا او را صدا میزدم؟ شیفت عوض میشد و ماماها شرح‌حالمان را برای شیفت جدید میگفتند و پرونده را تحویل میدادند. بعدها فکر کردم یکی از چیزهایی که خیلی حس بدی منتقل میکرد این بود که توی سالنی یک عده دردمند و بیچاره و بی‌پناه و تنها فریاد میزنند و پرسنل حتی نگاه هم نمیکنند. البته نمیشود بهشان ایراد گرفت. مثل اینکه بگویی چرا مرده‌شور سر همه‌ی جنازه‌ها گریه نمیکند. آنها کارشان این است و قرار نیست همه‌ی زنانی را که درد میکشند آرام کنند. مامای همراه اینجا به داد آدم میرسد که من نداشتم. یعنی وقت نشد بگیرم! اما از آن مهم‌تر حضور همسر یا کسی از اعضای خانواده است که متاسفانه نمیدانم چرا نمیشود. تازه بیمارستان من نیمه‌خصوصی هم بود... (یکی از دوستانم بیمارستان جم تهران زایمان کرده که شوهرش کنارش بود.) پرسنل بخش، ماماها و پرستارها با بی‌تفاوتی از کنارمان میگذشتند و فقط کارشان را انجام میدادند. گاهی صدایشان از اتاق کناری می‌آمد که میوه و چای میخوردند، میخندیدند و منتظر بودند سریال مورد علاقه‌شان شروع شود... خانم دکتر آمد بالای سرم و بعد از معاینه گفت باید کیسه‌ی آبم را پاره کنند. این کار اصلا درد ندارد و برای بچه هم مشکلی ایجاد نمیکند. اما من گریه میکردم؛ وقتی زیرم پر از آب خیلی گرمی شد، فکر کردم طفلک دخترم... خانه‌ی گرمش را خراب کردند. گفتم خانم دکتر بچم اذیت نشه؟! گفت نه بابا فک کردی تا کی میخواد با کیسه بمونه؟ شاید خنده‌دار باشد اما من برای کیسه‌ی آب خراب شده گریه میکردم. یادم می‌آمد که نُه ماه دور بچه‌ام را گرفته بوده و حالا لابد دخترکم مثل سیل‌زده‌ها به بقایای خانه‌اش نگاه میکند. خانم دکتر گفت یکم دیگه بچه‌ها میان زیرتو عوض میکنن. اما خیلی دیر آمدند. ساعت‌هایی که روی زیرانداز خیس بودم انگار نمیگذشتند. ساعت دوازده بود که صدایم زدند و گفتند مامانت پشت دره، میتونی راه بری؟

پر کشیدم...

پنج شنبه پنجم آذر:

دقیقا اولین ساعات بامداد پنج‌شنبه مادرم رسیده بود بیمارستان. با همان لباس مسخره و سرم در دست خودم را رساندم بیرون بخش، فقط گفتم مامان و خودم را انداختم توی آغوشش. بوی بهشت می‌آمد... انگار از زندان آزاد شده بودم... گفتم نکنه بترسانمش... توی آغوشش سعی کردم به خودم مسلط باشم موقع دردها صدایم را میخوردم. پرسید تو بودی داد میزدی؟ گفتم نههههه اینجا پره مریضه صدای اوناس... گفت من صدای بچمو میشناسم. 

خواهر همان خانمی که داشت سقط میکرد، لیوانی چای زعفرانی دستم داد و گفت اینو بخور برات خوبه. نقلی هم دستم داد و گفت تبرک امام رضاست. حال خواهرش را پرسید و گفت بهش بگو اگر تونست بیاد ببینمش. تا آخر عمرم این زن را دعا میکنم... بهم گفت هربار دردات اومد سه بار بگو یا ام‌البنین...

با آرامشی که از آغوش مادرم گرفتم و چایی که خوردم برگشتم به تختم. تازه فهمیدم چقدر دهانم خشک بوده. آب معدنی داشتم اما توان برداشتنش را نداشتم.

با خودم میگفتم به خاطر مامان تحمل کن... زن‌های دیگر داد میزدند تو رو خدا سزارینم کنین... فکر میکردم اگر من هم آن همه مطالعه نکرده بودم و اینقدر مصمم نبودم لابد من هم همچین درخواستی داشتم. جواب پرستارها به این خواهششان این بود که باشه اگر هزینه‌شو داری همراهتو صدا کنم. بعد از این جمله زن‌ها ساکت میشدند و بعد دوباره فریاد...

سعی میکردم با هر دردی چهره‌ی همسرم را یاد‌آوری کنم و نفس عمیق بکشم... به خانم بغلیم گفتم کاش فقط پنج دقیقه دردم نمیگرفت میخوابیدم. خیلی خوابم میاد. و او میگفت دیگه تموم میشه دخترم بی‌قراری نکن...

نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که احساس مدفوع کردم. پرستار را صدا زدم و گفتم. ظاهرا این احساس کاذب است و مربوط به فشار سر بچه است. ماما معاینه‌ام کرد و گفت و ببین من به همه میگم زور بزن چون وقتشه. اما الان برای تو موقع بدیه. اگر زور بزنی دهانه رحمت سفت میشه. زور نزنیا!

گفتم باشه. از کنار تختم که گذشت یکهو موج عظیمی از فشار حس کردم. چیزی انگار از سرم به همه‌ی بدنم فشار آورد. مثل زمانی که آدم یبوست داشته و حالا دارد دفع میکند و یکهو انگار همه‌چیز غیرارادی میشود. داد زدم من زور نمیزنم خودش میاد! ماما گفت جلوشو بگیر. خواستم اما باز هم نشد... موج بعدی با فشار بیشتر آمد داد زدم نمیتونم زور نزنم! بچه را توی لگن حس میکردم. فکر میکنم ماما با فریاد دومم، با اینکه باورش نمیشد اما قضیه را جدی گرفت و معاینه‌ام کرد و با تعجب گفت پاشو پاشو موهای بچه‌ات پیداست! باورش نمیشد در عرض چند ثانیه یکهو بچه آمده باشد توی لگنم. گفت پاشو اما من درگیر موج شدید بعدی شدم. زیرم خیس بود نمیدانستم ادرار است یا مابقی مایع آمنیون اما برایم مهم نبود با خودم میگفتم حتی اگر مدفوع کنم اشکال نداره فقط بچه بیاد. حس مدفوع داشتم اما این حس کاذب بود و خوشبختانه چیزی نیامد. یکبار دیگر لبه‌ی تخت درگیر درد شدم و ایستادم که ماما داد زد واینستا بچه میوفته زمینا! و این گونه به خاطر لگن بسیار مناسبم، مرحله‌ی آخر( همان جایی که همه مجبور بودند پاها را توی شکم بگیرند و زور بزنند) را، در عرض چند ثانیه طی کردم و با عجله بردنم روی تخت زایمان. 

خانم دکتر خودش را با عجله رساند. نگاه کرد و گفت دو تا زور بزنی اومده. سریع لیدوکائین تزریق کرد و قیچی را برداشت و برید تا به خروج بچه کمک شود. دو تا فریاد آخر را زدم، جلوی چشم‌هایم سیاه شد، چیزی نمیشنیدم، فقط صدایی خیلی دور گفت، دهنتو ببندی و زور بدی تمومه. خانم دکتر گفت سرش اومد... یکهو نوزادی را در دست‌هایش دیدم... دخترم بود... گریه نکرد! فقط کمی هن و هن کرد. صورتش را ندیدم. نافش را برید و سریع دادش به ماماها تا برای تمیز کردن ببرنش. از اینکه لحظه اول جیغ نزد ترسیدم گفتم بچم سالمه؟ گفتند آره خیالت راحت همه چیش خوبه. گریه میکردم و میگفتم اومدی بالاخره؟... عزیزکم... صدایی گفت واییی چه مامان احساساتی‌ای! طناب گرمی روی ران پایم افتاده بود. کمی صبر کردند... در ادامه‌ی طناب، جفت بیرون آمد... بعد شکمم را فشار دادند. مرحله‌ای بسیار دردناک اما لازم. با هر فشاری که میدادند، صدای خون‌هایی که با شدت خارج میشد میشنیدم. صدای دور خانم دکتر را میشنیدم که میگفت اگر بخوای میتونی بازم داد بزنیا. چقدر ساکتی؟! دهانم را به سختی باز کردم و گفتم صداتون دور شده... دکتر ماما را صدا زد و اصطلاحی گفت که یادم نیست گفت  رحمشو چک کن ببین فلان چیز نشده؛ ماما هم دستش را چپاند تو انگار دنبال چیزی بگردد کاری کرد که بیشتر ضعف کردم و گفت نه. خانم دکتر گفت فشارشو چک کن. دهنش خرما بزار... گفت فک کنم خیلی تو خودت میریزی؛ چرا داد نمیزنی؟ اینجوری انرژی زیادی ازت گرفته میشه. شروع کرد به بخیه کردن. گفتم کِی تموم میشه؟ گفت نیم ساعت طول میکشه. آخه من خیلی حساسم. بخیه باید تمیز باشه. من کلا رو کارم حساسم. مامایی برای تکمیل پرونده ازم سوالاتی میکرد. پرسید تحصیلاتت چقدره؟ گفتم ارشد. دکتر پرسید چی خوندی؟ گفتم روانشناسی. گفت پس میدونی که من وسواس دارم! باید بخیه‌ها با حوصله و مرتب زده بشن. اگر خواستی میتونی داد بزنی. دادم نمی‌آمد. در مقابل دردهایی که کشیدم چیزی نبود. گفتم بچمو چرا نمیارن؟ گفت الان میگم بیارن. و آن لحظه بود که من جوجویی کوچولویم را برای اولین بار دیدم. توی پتوی طوسی بیمارستان پیچیده بودنش و گذاشتنش روی سینه‌ام. به نظرم سنگین بود! تندتند نفس میکشید و گرم بود. توی صورتش که نگاه کردم، چهره‌ی همسرم را دیدم...

بالاخره سوار بر ولیچیری که برای همه‌ی زن‌های دردکش، مثل آرزوی بزرگیست، مثل قهرمان به وطن برگشته از بین تخت‌ها عبورم دادند و آخرین نگاه و لبخندمان را با خانم تخت بغلیم رد و بدل کردیم. لبهایش را دیدم که گفت مبارکت باشه دخترم...

چادر سرم کردند! چادری گل‌گلی! از قرنطینه بیرون آمدم و مادرم را دیدم. آمدم بگویم سلام که متوجه شدم گلویم زخم است! تازه فهمیدم دو تا داد آخر چقدر مردانه بوده!

اولین دستشویی رفتن داشت منجر به غش کردنم میشد. نمیتوانستم راه بروم. شش صبح مادرم برایم لقمه میگرفت. صدایش را دور میشنیدم... اما دوست داشتم حرف بزنم، دوست داشتم کسی را گوشه‌ای پیدا کنم و بگویم خیلی درد کشیدم. چه کسی؟ همسرم. دوست داشتم بچه را بگذاریم بیمارستان و برویم خانه. بعد من گریه کنم و حرف بزنم. گلایه کنم و او دلداریم دهد. دو روز بخوابم و بعد بیایم بچه را بگیرم.

گفته بودند دوازده ساعت بعد از زایمان مرخص میشوم. یعنی پنج غروب همان روز. ولی جواب آزمایشم که آمد گفتند هموگلوبینم خیلی پایین است و باید یک روز دیگر بستری شوم. خیلی غمگین شدم... 

دخترم را آوردند بخش. بغلش کردم. بوسیدمش. دوستش داشتم. اما بیشتر از آن خسته بودم! دنیای پر از عشق و فانتزی بارداریم تبدیل شده بود به خستگی مطلق. انگار که من تمام شده بودم.

هنوز همسرم را ندیده بودم. باید تا ساعت ملاقات صبر میکردم. بالاخره ساعت سه عصر دیدمش... 

همان شب ملاقاتی‌هایی داشتم که خیلی شرمنده‌ام کردند. باورم نمیشد؛ دایی‌ام با خانواده از تهران آمده بودند. فکر میکردند مرخص میشوم. آشنای مادرشوهرم ملاقاتی‌ها را رساند اتاقم. وقتی دیدم مادربزرگم هم از حیران آمده بوده و همراهشان بود خیلی تعجب کردم. البته آمدنش به تهران اتفاقی بود اما به خاطر من تا بیمارستان آمده بود...

دیگر چیز خاصی یادم نیست. حتی یادم نیست شیر داشتم؟ روز اول چطور شیر دادم؟ فقط یادم هست که یک بار داشت خفه میشد. نفس نکشید و کبود شد. مادرم بغلش کرد و دوید... من هم دنبالش... بیست سی‌سی از توی حلقش آشغال‌های موقع تولد را درآوردند... انگار خوب تمیزش نکرده بودند.

جمعه ششم آذر:

مرخص شدیم و رفتیم خانه. به محض رسیدن دوش گرفتم. روی تخت خوابیدم. خوانواده‌ام بودند و خاله ح. همسرم دنبال کارهای مختلفی این ور و آن ور میرفت. گفتم بیا. آرام در گوشش گفتم کلی حرف باهات دارم... 

پدرم و برادرم و خاله رفتند تهران و مامان ماند. شب خانواده همسرم آمدند. پدرهمسرم پشت قرآن عقدمان، تولد دخترکمان را ثبت کرد و توی گوشش اذان گفت. پدر و برادرها رفتند و مامان و خواهرها ماندند. شیر نداشتم، آلما شیر نخورد و گریه کرد... آب بدنش کم شد و تب کرد... گریه کرد... توی ادرارش که خون دیدیم تا مرز مردن رفتیم... بعد فهمیدیم برای دخترها طبیعیست. به خاطر هورمون.

دوست ندارم بنویسم... 

شنبه هفتم آذر:

دخترم بیمارستان زیر دستگاه... گریه میکردم که اگر دیگه نشناستم؟!

یکشنبه هشتم آذر:

آمد خانه و شیرم را با بدبختی میدوشیدیم و با قطره‌چکان توی حلقش میریختیم. 

دوشنبه نهم آذر:

صبح که بیدار شدم از یقه‌ام بوی شیر می‌آمد اما آلما سینه نمیگرفت. با یکی از بهیارهای بیمارستان که کمکم کرده بود سینه دهان آلما بگذارم حرف زدیم که بیاید خانه و باز هم کمکم کند. آمد. یکساعت تمام سینه‌ام را میچپاند توی دهان دخترم و او به شدت گریه میکرد تا بالاخره یاد گرفت و سینه را نگه داشت. سینه‌ام ورم کرده بود. شیرم آمده بود اما نمیتوانستم شیر بدهم. انقدر سینه‌ام را فشار داده بود که از درد نفسم میرفت اما صدایم درنمی‌آمد. میگفت ببخشید اذیتت میکنم. خیلی هم صبوری... گفتم فقط کمکم کن بچه شیر بخوره. باقیش مهم نیست تحمل میکنم.

وقتی که یادم داد و رفت. فکر میکردم دفعه‌ی بعد حتمن خودم به تنهایی میتوانم. اما نتوانستم. آلما فقط گریه کرد و سینه نگرفت. من هم گریستم. یک روز تمام. انقدر گریه کردم که مادرم هم به گریه افتاد. 

با همسرم رفتیم توی اتاق. بغلم کرد. گفت آروم باش عزیزم... آرام نمیشدم. به شدت گریه میکردم و میگفتم من بی‌عرضه‌ام من نمیتونم بچمو شیر بدم. شما ها انقدر بهم میرسید. فقط یه کاره که من باید بکنم اونم نمیتونم... همسرم نمیتوانست آرامم کند. داشتم از حال میرفتم. 

دوباره زنگ زدیم و قرار شد همان خانم بیاید. رفتم توی بالکن نشسته بودم و با خدا حرف میزدم و گریه میکردم. همسرم آمد بغلم کرد و گفت یه یاسی قوی تو وجودت هست. پیداش کن. تو میتونی... گفتم فکر میکنم افسرده شدم. گفت آره... اما خوب میشی. خودم کنارتم.

این دفعه همسرم کنار دست همان خانم نشست و مراسم دردناک فشار دادن سینه توی دهان نوزادی که از گریه میلرزد را تماشا کرد. خانم بهیار بهمان گفت به خاطر خود نی‌نی نباید دلتون بسوزه. تا دیر نشده و مکیدن کاملا یادش نرفته باید عادتش بدید. تا عمر دارم دعاگویش هستم...

از همان شب همسرم تمرین را شروع کرد و دست‌های قوی و مهربان بابایی دخترکمان را عادت داد به شیر خوردن و از همان لحظه شیرم بیشتر و بیشتر شد. هنوز هم هربار شیر میخورد میگویم خدایا شکرت.

اولین شبی که شیر میخورد تا صبح قصه‌ای عاشقانه داشتیم... توی بغلم شیر میخورد و همسرم بغلم میکرد. میگفت میدونی شیر میدی خوشگل‌تر میشی؟ خاطره‌ی حرف‌ها و عاشقانه‌های آن شب، توی ذهنم در هاله‌ای از ابر مانده... گویی آن شب توی آسمان‌ها بودیم... به همسرم میگفتم خدا این دختر کوچولو رو از بهشت برای ما فرستاده، چطور شاکر باشیم؟؟

باقی روزها، بهتر و بهتر شدیم....

این پست توی چند مرحله، بین خواب‌های آلما خانم نوشته شده...

الان که مینویسم ساعت یک ربع به سه بامداد یکشنبه است...

فکر میکنم کمی افسردگی دارم اما رو به بهبودم. اگر همسرم را نداشتم قطعا دیوانه شده بودم. رسیدگی‌های همه‌جانبه‌اش دلم را گرم میکند و یاسی قوی درونم را بیدار میکند. 

خدایا شکرت.

پی‌نوشت: عنوان از همسر! 

گفت پاشو برو بخواب! گفتم دنبال عنوانم. گفت اینم عنوان! 

گفتم دوست داشتی میتونی بری پستمو بخونی، گفت تا حالا نرفتم وبت. تا خودت نگی نمیرم. 


  • یاسی ترین
ماه شب چهاردهم ما تابید...
سه شنبه شب دردهای کمی داشتم. تا صبح خوابم نبرد. چهارشنبه صبح با درد رفتم بیمارستان و بالاخره بعد از دو روز تحمل انواع و اقسام دردهای وحشتناک پنج صبح روز پنج شنبه زیباترین جوجویی دنیا را در آغوشم گذاشتند. فراموشم نمیشود لحظه ای که اولین نفس هایش را میکشید...
دو روز به خاطر هموگلوبین به شدت پایینم بستری شدیم.  دیروز آمدیم خانه.
متاسفانه فعلا از شیر خبری نیست. من هم به شدت ضعیف و ناتوانم و به خاطر بخیه ها و کم خونی شدیدم. حتی نمیتوانم راه بروم یا بنشینم. دیشب جوجه کوچکم از شدت گرسنگی و گریه بستری شد. دکتر برایش شیر خشک تجویز کرده تا شیرم بیاید.
دیشب همه بیمارستان بودند و من خانه....
امروز هم همینطور...
به همین خاطر فرصتی شد تا به یاسی ترین سری بزنم و خبر خوش آمدنش را بگویم.
به امید خدا تا چند ساعت دیگر به آغوشم برمیگردد. هرچند با اولین گریه هایش میگریستم اما حالا نگرانش نیستم. میدانم این چیزها برای همه طبیعیست. هر نوزادی میتواند دچار مشکلاتی شود. شکر خدا که مشکل خاصی ندارد 
دختر کوچولوی مامان، صبورترین و خوش خلق ترین فرشته دنیاست. اگر گرسنه نباشد گریه هم نمیکند. دلم برایش تنگ شده. دلم پر میزند برای چشمهای معصومش.
حال روحی نسبتا متعادل الانم را مدیون همسرم هستم که نمیدانم چطور از حمایتش بنویسم. .. 
نمیدانم چگونه ممنونش باشم...
در اولین فرصت پستی خواهم نوشت و دوست دارم همه چیز را تعریف کنم.
ممنون از محبتهای همه دوستانم
از حالا شرمنده میدانم کامتتها را دیر جواب خواهم داد!

  • یاسی ترین