یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

و یک روز صبح بیدار میشی و میبینی، نه انگار اوضاع یکم بهتره.

سگ سیاه افسردگی چیه؟ این دیو سیاه افسردگیه! که تو دوران قبل پریود وحشی‌تر میشه. ولی می‌دونی چیه؟ خوبیش اینه هر چقدر هم هرچیزی ناتوان‌کننده باشه، یه جایی بالاخره قد دو تا نفس عمیق ولت می‌کنه.

چند روز پیش صبح که از خواب پاشدم یکم ول شده بود! حالا دیگه نمی‌دونم تغییرات هورمونی هست یا عادت آدمیزاد به هر چیزی. من همون منم، (به استثنای جوش‌ها که پی‌گیر و پرتلاش یکی از پس دیگری سربرمی‌آورند! ) ، باقی زندگی هم همونه، ولی چند روز پیش خیلی به نظر غیرقابل‌تحمل‌تر میومد.

بچه‌ها هنوز و هر روز شگفت‌انگیز و پر از شورِ زندگی هستند. خوشحالی‌هاشون، ذوقاشون، دنیای قشنگ و رنگیشون...

حتی آلما با قدبازیا و اخلاقای پیچیده‌ش، منو به دنیای لطیف کودکی پیوند می‌ده.

با اون دندونای یکی درمیونش، با اون موهای چتری که از مقنعه میزنه بیرون، با دنیای پر از تخیلش و اون احساسات نابش. نقاشیاش، دست‌خطش، عادتش به کتاب خوندن که می‌ره برای خودش یک گوشه و بی‌صدا غرق میشه تو کتاب. شیطنتاش، خرابکاریاش که هنوزم ادامه داره، خالی‌بندیاش (تخیلاتش) که هر داستانی رو از مسیر اصلی منحرف می‌کنه:) هوش زیادش که منو هر بار متعجب می‌کنه... و زیباییش... چشم‌های قشنگش، مژه‌های بلندش، لبای قلوه‌ایش، قد بلندش... و تمام اینها که گره می‌خورن به حسای من به بچه اولم.

مادر بودن خیلی عجیبه. تو هر سالی از زندگی بچه‌ت چیزایی می‌بینی که تازگی داره. 

انگار قراره که تا آخر عمر این نظاره کردن ادامه داشته باشه.

کاشکی نگاه من، سنگین نباشه رو شونه‌هاشون. کاشکی نگاه من دست محکمی بشه پشتشون...

خیلی وقتا آلما یه حرفی می‌زنه وسط جمع یا حتی وقتی خودمونیم بعد سریع نگاهم می‌کنه. همیشه می‌ترسم نگاهم اونی که باید نباشه. چونکه خودم هم‌سنش که بودم این‌جور وقتا خجالت می‌کشیدم و انگار که خورد می‌شدم تو خودم.

آدم هرچقدم قوی باشه ها، احتیاج داره یکی قشنگ نگاش کنه.

من همیشه از آدمایی که نگاهشون باعث خجالتم شد، اجتناب کردم. مامان، بابا، داداش... هی دور شدم، هی دویدم، هی قایم شدم تا یادم بره هستن، وجود دارن و نگاهم میکنن.

 

عرض کنم که ما بازم مریضیم :| من دیگه مطمئن شدم عذاب جهنم من گلودرده و آبریزش و البته مدرسه شیفت صبح!

امروز ساعت هفت بیدار شدم، آلما رو بیدار کردم، هفت و نیم مدرسه بود. من از یک ربع به هشت تقریبا توی تخت بودم تا ساعت نه که گیسو بیدار بشه. خوابم نبرد و با یک حالت کسل‌کننده‌ی چرتی از رختخواب اومدم بیرون. بعد از ناهار هم دراز کشیدم رو مبل و تو عالم گیج و ویجی بودم و صدای حرف زدن و شیطونی بچه‌ها مثل چکش تو مغزم. تا شب هم خمیازه خواهم کشید و سرم سنگین.

دلم میخواد یک هفته بخوابم! از تو تخت بیرون نیام، تو خونه تنها باشم. همونجا تو تخت بخورم و بخوابم و هیچی یادم نیاد، مطلقا هیچ. احساس می‌کنم سال‌هاست استراحت نکردم. بین افسردگی و اضطراب پاس‌کاری میشم و کاشکی که حداقل اضطرابم کم باشه. افسردگی واقعا قابل تحمل‌تره‌؛ گاهی حتی لذت‌بخش میشه وقتی تو دنیای خودت غرق میشی، فرو میری و ساکن میشی. اما اضطراب لعنتی...

اگر بچه‌ها نبودن، می‌تونستم تا شب بیفتم رو مبل. اما حالا که آفتاب رفته، باید بلند شم ببرمشون پارک. گیسوی کوچیکم، هرشب وقتی داره خوابش می‌بره، به خودش وعده‌های خوب میده، میگه فردا می‌ریم سرسره، فردا بستنی می‌خوریم... دلم برای این دل‌خوشیای کوچیکش آب میشه... 

بعضی وقت‌ها میاد کنارم، خودشو می‌چسبونه بهم و می‌گه خیلی دوستت دارم... بعد من یهو دنیام رنگی میشه، یهو دلم صاف صاف می‌شه، یهو روحم روشن می‌شه...

آخه این موجود به این ریزی به آدم بگه خیلی دوستت دارم 🥺 

به هر نوع شعر و ترانه‌ی بامعنی و بی‌معنی به شدت علاقه نشون می‌ده؛ دیروز هی میومد تو دست و پام تو آشپزخونه، منم خواستم سرشو گرم کنم، که بهونه نگیره، براش خوندم آهای جوجه‌ی رنگی! آهای نخودفرنگی! آهای بزبزقندی! آهای قند تو قندون... و این شعر کاملا بی‌محتوا رو از خودم در آورده بودم تا اون یکمی بخنده و دست از بهونه گیری برداره. امروز اومده تو آشپزخونه بهم میگه آهای بزبزقندی:))

بچه‌ها از وقتی که اولین سلولشون رو به دل آدم گره می‌زنند، دیگه بهت اجازه نمی‌دن که کاملا توی نیستی فرو بری. همیشه می‌تونن بلندت کنند و برای یه کار جدید هلت بدن به جلو. هر چقدر که دنیات سیاه باشه و دورت حصار باشه، پاتو بذاری از خونه بیرون، بری دم مدرسه و سرشو ببوسی و در حالی‌که داره میدوه و اون کیف هم‌قد خودش داره با سر صدا بالا پایین میشه براش دست تکون بدی.

مجبور میشی بری پارک و بعد ذوق فسقلیتو موقع از پله بالا رفتن تماشا کنی و بعد لذت سُر خوردن رو توی صورت خوشگلش ببینی.

حتی آخر شب که یادت بیاد ای وای برای فردا لباس لازم دارن و لباسشویی رو روشن کنی، موقع خواب مشامت پر از بوی مایع لباسشویی و تمیزیه.

حتی اگر نبودن، شاید غذا هم نمی‌خوردی ولی حالا به عشق میز چیدن براشون میری سر گاز.

بعد تو، تنهاترین زنِ خوشبختِ روی کره زمین می‌شی.

قلبت شکسته اما اون دستای کوچیک مراقبتن. با تمام نگرانی‌ها و مشغله‌هایی که سرت می‌ریزن، با تمام خستگی‌هایی که برات به جا میذارن... بجاش تماشای دنیاشونو بهت هدیه میدن.

 

  • یاسی ترین

تقصیر بهار نبود که من دلتنگ می‌شدم. تقصیر بوی درخت‌های تازه جوانه‌زده نبود. تقصیر رنگ غلیظ گل‌ها نبود...

تقصیر ترانه‌های آرام و دل‌نشینِ نیمه‌شبانه نیست، اشکال از حزن صدای خواننده نیست...

تقصیر عصرهای خنک تابستان و بوی حیاط آب‌پاشی شده نیست، تقصیر صدای هیاهوی آدم‌ها نیست که در شب‌های طولانی تابستان از آن دورها به گوش می‌‌رسد...

حتی تقصیر دلِ تنگ و کوچک من نیست که وقتی زیر پتو پنهان شده‌ام و سعی می‌کنم بخوابم...

حتی پاییز....

حتی 

حتی برف 

حتی صدایی ضبط شده...

حتی لباسی که بعد از مدت‌ها از توی کشو درمی‌آورمش.

حتی بوی آویشن وقتی روی سس ماکارونی می‌پاشمش...

حتی 

حتی این خواب‌های آشفته که گاهی می‌آیی سراغم... با همان شوق توی صدایت...

ای وای صدایت...

 

 

تقصیر از توست که به هر روزی و شبی و یادی و آمدی و شدی و رنگی و نشانی، رنگ و نشانت را پاشیده‌ای.

 

من تو را، یا تو مرا، کجا بی‌خدانگهدار، جا گذاشته‌ایم که این‌گونه دل بی‌قرار است؟

 

 

 

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۳۱
  • یاسی ترین

ساعت یک ربع به یک بود و سه تایی نشسته بودیم سر میز و ناهار می‌خوردیم. 

ساعت یک و ربع کلاسش شروع میشه و مثل همیشه دم رفتن به مدرسه پرحرفی و حواس‌پرتی. وقت‌هایی که حوصله ندارم سالاد درست کتم، سبزیجات شسته رو همینجوری با سبد میذارم وسط میز. آلما یه برگ کاهو برمیداره، لوبیا‌پلو می‌ریزه داخلش و ساندویچ می‌کنه! دم رفتن به مدرسه درهای خلاقیت هم باز میشن. بهش میگم زود باش دیگه، دیرت میشه ها، تند‌تند می‌خوره، میگم یواش دلت درد می‌گیره! بچه نمی‌دونه یواش بخوره یا تند‌. گیسو قاشقش رو به شدیدترین شکل ممکن تق تق تق می‌کوبه رو بشقاب، چنگال رو پرت می‌کنه، ماست می‌ریزه رو میز، کاهوها رو ریزریز می‌کنه... منم در سکوت می‌جوم. حتی حال ندارم بگم نکن‌.

خیلی خستم، از همه چی، از خودم، از... 

آلما اشاره می‌کنه به آسمون و میگه مامان ابرا رو! انگار یه آقاهه‌س که داره فوت می‌کنه. گیسو میگه آگا کجاس؟ نگاه میکنم به پنجره‌ی بزرگ آشپزخونه که چند وقت پیش، وقتی نخ پلاستیکی تو دستم بود و داشتم تنظیم می‌کردم، پرده با قسمتی از سقف و دیوار فرود اومد و کلی گچ رفت هوا و یه سکته قلبی رد کردم. 

فقط تونستم به زور از روی گلدونا بلندش کنم. همینجوری مونده اونجا. تنها خاصیتش اینه که آسمون و نور و ابر زیاد داریم. 

بعد آلما کلی شکل دیگه میبینه و سعی می‌کنه به گیسو هم نشون بده که موفق نمیشه.

قبل از اینکه از خونه برم بیرون، یه نگاهی میکنم تو آینه و بازم اون همه جوش رو می‌بینم و باز تعجب می‌کنم از قیافه‌م. انگار تازه دارم بالغ میشم. صورت صاف و بدون کوچک‌ترین جوش و لکم، پر از جوشای گنده شده، یک ماهی هست، هر کدوم که سه چهار روزی از ورودشون می‌گذره، بعدی درمیاد. اینجوری هر جوش تو یه مرحله‌س برای خودش. و هر کدوم گند زده به یه قسمت از پوستم. 

تو آسانسور هم چشمم میفته بهش. از دیدن این صحنه خسته شدم. 

تو حیاط مجتمع و تو مسیری که باید بگذرونم تا برسم بیرون، یک عالمه گل کاغذی و رز کاشتن و پیچ امین‌الدوله. بوش آدمو دیوونه می‌کنه. تنها چیزی که زشتی این آدما و این شهرو داره کم‌رنگ می‌کنه این روزا...

یک هفته بیشتره که بغض دارم و آروم نمیشم. گریه هم کردما، ولی سبک نمیشم. دلم خیلی شکسته‌. میشه گفت حقم این نبود؟ نه نمیشه گفت، هرکس اختیار اینو داره که زندگی خودشو اونجوری رقم بزنه که دلش می‌خواد. منم خودم خودمو انداختم تو این راه. با شوق و ذوق فراوان!!

هرچقدر هم پشیمون باشی، دیگه عمر رفته برنمی‌گرده. تازه دو تا هم بچه تولید کردی!! اونا رو چه کنی؟ من عمیقا برای دخترام ناراحتم که پدر و مادر خوبی ندارن‌. پدرشون خودشیفته و احمقه و مادرشون یه ابله به تمام معنا‌‌. که خوشبینانه دومی رو هم آورد.

من تمام تلاشم رو برای خوشحالی دخترا می‌کنم. سه برابر توانم کار می‌کنم. ولی نمیشه حقایق رو پنهان کرد. نمیشه جلوی درک بچه رو گرفت. بچه می‌فهمه‌. حس می‌کنه، متوجه میشه. و گاهی هم متاسفانه شاهد بعضی چیزا میشه.

من اگر روزگاری آلما ازم متنفر بشه بهش حق میدم. از همین الان بهش حق میدم‌. ولی خودم بی‌هیچ توقعی تا ابد پشت و پناهش می‌مونم. هر وقت خواست بره و خودشو انقد ازم دور کنه که روانش آروم بگیره من یک بارم توقع نمیکنم به یادم باشه... ولی باز هم همه‌ی خودم رو در اختیارش میگذارم تا بهم پناه بیاره، یا روم خالی بشه. من رفیقش میمونم. حتی اگر ولم کنه. 

بچه‌ها یه زمانی انقد کوچیک و ناتوانند که حتی اگر متنفر باشن، باز بهت پناه میارن. از سر بی‌کسی... ولی یه زمانی که اون کوچیکی و ناتوانی از بین بره و بتونن نفرتشونو تو خودشون حس کنن، مزه‌مزه کنند و درکش کنند فاصله می‌گیرند.

نمی‌دونم یه روزی قراره مقابل خدا قرار بگیرم و بپرسم چرا؟ یا فقط اون می‌پرسه؟

شاید اصلا علت اینکه چرا حماقت داشتم رو بخوام بدونم. شاید بخوام ازش بپرسم، حماقت خودم تو دورانی که دیگه بالغ بودم به کنار، انتخابم به کنار، چرا اون موقع که خیلی چیزا دستم نبود اون‌طوری گذشت؟ چرا حالا که بعضی چیزا به اراده من نیست اینطوریه؟

شاید بخوام بپرسم، چرا اصلا زن؟ همه رو یه باره مرد می‌آفریدی که نه دختر باشم که از بابام بترسم، نه زن باشم که از شوهرم، از آدمای تو خیابون حتی، حتی از هم‌جنس خودم که بهم گفت فاسد، فقط چون ظاهرم مثل اون نبود..‌‌. هرچند من با تمام شجاعتم مقابلش ایستادم و حقمو گرفتم. ولی خب هنوزم از یادآوریش غمگینم. من یه آدم معمولی بودم مثل خیلیای دیگه. شاید شبیه اونی که سرش رو زدند به جوب، آسفالت، سنگ، یا هر جا، یا شبیه اونی که «خودش» از بالای ساختمون یا پل افتاد.

بعد از بیش از ده سال، اولین بار بود که حالم از این شهر مزخرف و آدماش بهم خورد. این روزا فقط رزا و امین‌الدوله‌ها قشنگن... 

زن بود اما نگاهش شبیه همون مردی که رو موتور بود و زنش ترکش نشسته بود و از بغلم رد میشد و سرتاپامو ورانداز می‌کرد، کثیف بود. چرک بود. لجن بود. 

من یه آدم معمولی بودم. آدم ندیدید روانی‌ها؟ حالم از این مغزهای متعفن و کپک بهم می‌خوره. واقعا که داخلشون چیزی جز پهن نیست.

نمی‌دونم روزی قراره منم از خدا سوال کنم یا نه؟

همیشه آرزو داشتم دختر خوبه باشم برای ننه بابام و نشد و بعد دیگه دایورت کردم،

خودمو این همه سال جر دادم تا زن خوب باشم و نشد و بعد دیگه دایورت کردم...

خواستم معشوقه باشم و خورد شدم و زمین خوردم...

من،

من خیلی خستم...

منو اگر تو جایگاه زنش قبول نداشت، اگر براش هیچ ارزشی نداشتم حداقل جلوی بچه‌هام خوردم نمی‌کرد... اون بازوهایی اون جوری محکم گرفت و هلش داد، سر بچه‌هاشو تو آغوش گرفتن، بچه‌هاش سر رو اون بازوها گذاشتن و خوابیدن...

اون دستا خیلی بیش از توان بار بلند کرده بودند...

اون قلب خیلی بیشتر از این حرفا شنیده بود و بخشیده بود... 

آخرش هم از واژه‌ی مردونگی استفاده میشه واسه هر چیزی که حرمت داره و قشنگه...

 

  • یاسی ترین

رکورد سفر نوروزی رو زدیم! یکم فروردین رفتیم و شنبه نوزدهم برگشتیم.

من احساس کردم که یکهو، منو با یک وجب زمین زیر پام با دو تا دختر کوچولو این‌ور و اون‌ورم، قیچی کردن، بعد اون یه نقطه زمین بلند شد و کم‌کم رفت آسمون. مثل کارتون جادوگر شهر اوز.

خیلی وقت بود که جاهای دیگه رو ندیده بودم. پامو رو زمین‌های دیگه نگذاشته بودم.

با آدم‌های دیگه حرف نزده بودم، غذا نخورده بودم، نخندیده بودم.

حالا برگشتم و یادم نمیاد که چطوری زندگی کنم. شاید باید اول خاک رو میزا رو پاک کنم یا گازمو تمیز کنم یا شایدم بعد از یه خرید مفصلِ سبزیجات، حس کنم که منطقه‌ی امن دارم که رئیس جمهورشم! هرچند بی‌کفایت، مثل بعضیا.

نمی‌دونم آدم‌های دیگه هم وقتی میرن مسافرت و میان، همه چیز انقد گنگ و عجیب میشه براشون یا من زیادی مخم عیب داره.

روز اول که اومده بودیم خونه، آلما کلی بهونه‌گیری کرد و آخر سر گفت مامان من یه حسی دارم، گفتم چی؟ گفت دلم نمی‌خواد تو خونه‌ی سوت و کورمون سه‌تایی باشیم. کاشکی با آنا اینا زندگی می‌کردیم. گفتم احساست طبیعیه. آدم بعد از مسافرت که برمی‌گرده خونه، ممکنه یکم دلش بگیره. بعد شروع کرد گریه کردن و گفت آخه اینجا حوصلم سر می‌ره. گفتم خب همون کارایی که قبلا می‌کردیمو می‌کنیم، باباتو می‌بینی، عمه‌هاتو می‌بینی، دوستامونو می‌بینیم. بازم قرار می‌ذاریم، می‌ریم بیرون.

دیشب قبل خواب گفت، مامان هنوزم یه حسی تو درونم می‌گه، ناراحت باااااش، دلت بگیییییره، دلت خونه‌ی خودتو نخوااااد! اینا رو با یه لحن مثلا ترسناکی می‌گفت. بعد در ادامه گفت، منم بهش می‌گم ای حس بد برو دور شو، برو تو مغز و دل هستی! 

حالا هستی کیه؟ هم‌کلاسی آلما که همسایه‌ی دیوار به دیوارمونه و آلما هم باهاش بازی می‌کنه هم ازش بدش میاد! واقعا هم نچسبه من که به شخصه دلم می‌خواست می‌شد بزنم تو دهنش. یه بار اومده بود خونمون به آلما می‌گفت من پرنسس باشم توام خدمتکارم! بعد من دستور میدم بهت و تو انجام می‌دی، من از تو اتاق خودم داشتم صداشونو می‌شنیدم و منتظر بودم که آلما جواب مناسب رو بده. وقتی آلما گفت نه، چه دلیلی داره؟ من خدمتکار تو نمیشم، چرا باید این کارو کنم، با خودم گفتم خب خوبه که نیاز به دخالت من نیست. بعد هستی در ادامه گفت آخه من با مامانم هر روز همین بازی رو می‌کنیم، من پرنسس میشم و دستور می‌دم، مامانم هم خدمتکارم میشه! آلما گفت نه من این بازی مسخره رو دوست ندارم.

واقعا هم رفیق فقط نرگس! ریزه میزه‌ی شیطون و خوش‌خنده‌ و پایه‌. 

 

این مدت سعی کردم بچه‌ی خوبی برای مامان بابام باشم، حالا چطوری؟ این‌گونه که یک گوش در و گوش دیگر دروازه. هر چی هم پیش آید خوش آید و اینکه هیچ نظر شخصی در مورد هیچی نداشتم، هر کاری هم در مورد بچه‌ها کردند، خب کردن دیگه!

اینجوری میشه که با هم می‌ریم مسافرت و برمی‌گردیم و آب از آب تکون نمی‌خوره و اونا نمی‌دونم چی فکر می‌کنند با خودشون ولی نمی‌دونن که من در واقع هیچی تو زندگی برام ارزش و اهمیت نداره‌، هیچ نظری ندارم، نه چیزی اونقدی خوشحالم می‌کنه و نه چیزی اون‌قدرا ناراحت‌. مثل سگی که بردن عقیمش کردن و وسط یک گله ماده هم رهاش کنی، خطری نداره.

فقط طبیعت بود که خودشو به قشنگ‌ترین شکل ممکن بهم نشون می‌داد، دلبری می‌کرد و احساساتمو یکمی رقیق می‌کرد. یادم می‌آورد که حسای واقعی چه شکلین.

 

 

 

 

 

 

هرکی گفت این چیه؟ 😁 

 

 

 

 

  • یاسی ترین

گفت چرا دستمو اینطوری می‌گیری؟ مگه تا حالا دست کسیو نگرفتی؟ لیلا لبخند محوی زد و سعی کرد به یاد آورد که آخرین بار چه زمانی کنار مردی راه رفته بود؟

آرام گفت دست تو دست راه رفتن رو فراموش کردم!

بهار بود، از همان روزهایی که رنگِ سبزِ برگ‌های کوچکِ روی درخت‌ها، به لطافتِ گونه‌ی نوزاد یک روزه است. و شکوفه‌های تازه نمایان شده، یادآور دهانی صورتی و کوچک که در جستجوی سینه‌ی پرشیر و آرامش‌بخشِ مادر باز می‌شوند.

خیابان‌ها، از آنچه که تصور می‌کرد شلوغ‌تر بودند، محو تماشای آدم‌ها شده بود؛ به عادت همیشگی‌اش، از کنار هر یک نفر که می‌گذشت و بویش را استشمام می‌کرد، می‌نشست درست پشت مردمک‌هایش. خودش را در کالبَد او جا می‌داد. 

شاید به همین خاطر بود که «او» تصور کرده بود، لیلا، کنار مردی راه رفتن را بلد نیست.

راهشان را از میان همهمه‌ی آدم‌ها باز می‌کردند. همه‌جا پر بود از خنده‌ها و صداها و حرف‌ها و بوها.

-چی بخوریم؟

-هوم؟

لیلا نگاهی به چشم‌های او انداخت؛ چقدر قشنگ بودند، چشم‌هایش، کمی درشت، کشیده و نیمه‌باز بود، انگار که همیشه داشت به چهره‌ی معشوقی خواستنی نگاه می‌کرد. مردمک عسلی‌اش در آغوش مژه‌های پرپشت و خرمایی رنگش می‌درخشیدند.

لیلا با خودش فکر می‌کرد، این همونه که باید باشه؟ پس چرا دلم نمی‌لرزه؟ چرا دوباره بچه و دیوونه نمیشم؟ چرا ....

عیب نداره، حداقل وقتی حرف می‌زنه چندشم نمیشه، یا مثلا از اونایی نیست که وقتی می‌خواد نازم کنه بگه «خانومی؟» اه!

یا همه‌ی عشقش صدای گاز و گوز ماشینش باشه یا اینکه همه‌ی افتخارش عکسایی باشه که تو آینه باشگاه گرفته. یا مارک لباساش و تیپش، یا ظرفیتش توی نوشیدن.

-لیلا! میگم چی می‌خوری؟!

-اوممم، نمی‌دونم، من اصلا گرسنه نیستم.

-ولی من خیلی گشنمه ها.

 

بالاخره جایی دورتر از همه‌ی آدم‌ها پیدا کردند، نشسته بودند روی تپه‌های سبز. خیلی سبز.

در سکوت به پیراشکی‌هایشان گاز می‌زدند و نگاهشان مانده بود روی بزرگ‌راه و حرکت سریع ماشین‌ها.

پیراشکی‌اش را زودتر تمام کرده بود و داشت لب‌های سسی‌اش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد.

-دلت چی می‌خواد؟

-دلم؟ هیچی. همین خوبه. آرامش و سکوت.

دستش را انداخت دور بازوهایش، سرش را گذاشت روی سر لیلا و نزدیکش شد.

لیلا پیراشکی نصفه‌اش را به طرف او گرفت و گفت اگر هنوز گرسنته بیا مال تو.

لوس شد و گفت خودت بذار دهنم. 

لیلا دست سسی‌اش را زود از کنار لب‌های او کنار کشید، همیشه، حرکت‌های بعدی را سریع حدس می‌زد.

مثل تغییر احساس‌های آدم‌ها که خیلی زود متوجه‌اش می‌شد.

مثل بوی رفتن‌شان، مثل غمی که از پس قربان صدقه‌ها پیدا بود.

 

لب‌هایش که در گرمای نرم و خیسِ لب‌های او فرو رفت، چشم‌هایش را بست. دنیای توی سرش، مثل چرخ و فلکِ بزرگ شهربازی، آرام اما پیوسته چرخید. مشامش پر شد از بوهای پر‌رنگ و غلیظ، خاطرش اما، در جستجوی بوی گم‌گشته‌اش بود؛ چیزی که هیچ‌جا نمی‌یافتش. خاطرش رفته بود تا آشپزخانه‌ی کوچک مادربزرگ. تا قابلمه در حال جوشیدن، تا مخلوط دل‌نشینِ بوی پیازداغ و برنج ایرانی، تا بوی برگ‌های بلال‌ها، بوی خیس پارچه‌ای بزرگ که گل‌گاوزبان‌ها را در پناه خنکا و تاریکی زیرِ شیروانی خشک می‌کرد.

چشم‌هایش را که باز کرد، چشم‌های خمار و زیبای او را دید. تازه متوجه شد که چقدر توی آغوش او فرو رفته و شل شده.

لیلا محوِ نگاه او شده بود و داشت تمامِ زیبایی چشم‌هایش را می‌کاوید، درست در همین لحظه او نفس عمیقی کشید و گفت، لیلا چقدر چشمات قشنگن!

-بذار اصلا بشینم پشتت، قشنگ بیا تو بغلم، تکیه‌تو بده بهم.

سرش را توی گردن لیلا فرو کرد، نفس عمیقی کشید، گردنت مثل گلای بهاری خوشبوئه، مثل توت‌فرنگی شیرینی!

کاشکی یه بار که از حموم اومدی، همین شکلی بشینم پشتت، موهاتو شونه کنم و ببافم.

لیلا چشم دوخته بود به حرکت سریع ماشین‌ها. بوی رفتن او را از پسِ حرف‌های لطیفش حس می‌کرد.

سرش را به عقب چرخاند، دوباره نگاهشان در هم گره خورد. تاریک روشنِ غروب بود.

صدای هیاهوی آدم‌ها هنوز از دور شنیده می‌شد. لیلا می‌دانست که خیلی زود برای همیشه «او» را نخواهد داشت. غم، دست‌های بزرگش را گذاشته بود دو طرف قلب لیلا. همه چیز در ظاهر آرام بود. همه چیز شبیه وقتی بود که هیچ‌کس نمی‌دانست، چند دقیقه‌ی بعد قرار است زلزله بیاید. همه چیز شبیه به درست یک دقیقه قبل از سقوط اولین موشک بر سر شهری آرام بود یا قبل از فرود آمدن اولین قدمِ دیو بزرگ و گود شدن زمین زیر پایش، درست قبل از شنیدن اولین صدای جیغ و دویدن آدم‌ها به دورترین نقطه‌‌ی ممکن.

همه‌چیز آرام بود و «او» هنوز در تلاش بود که وقتِ قدم زدن کنار لیلا، دست او را بهتر توی دستش جا دهد‌. قلب لیلا اما، مثل حیوان خانگی‌ای که احتمال وقوع زلزله را درک کرده، بی‌قراری می‌کرد.

 

-دلشو نداشتم رودررو بهت بگم، فقط نپرس چرا، برای همین وقتِ خداحافظی اونقد محکم فشارت دادم تو بغلم.

لیلا از پشت پرده‌ی نازک و تار اشک، در حالی که خطوط را درهم و برهم می‌دید نوشت، چرا؟

-وقتی می‌دونم کسی رو دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینم اونجوری محکم بغلش می‌کنم، 

لیلا، تا وقتی بری داشتم نگات می‌کردم، انقد تماشات کردم تا دیگه پیدا نبودی، ولی تو اصلا برنگشتی عقب. نمی‌دونستم چطوری ازت دل بکنم، ولی...

لیلا به آرامی تایپ کرد: «اشکال نداره» و بی‌تفاوت، میان هذیان‌‌گویی‌های «او» ارسالش کرد.

-منو می‌بخشی؟ خدا می‌دونه چطور باید تاوان دلی که ازت شکستم پس بدم دختر...

-من ناراحتی‌ای ازت به دل ندارم.

گوشی را بست و کنار گذاشت. سُرش داد دورتر. توی خودش مچاله شد و پتو را کشید روی سرش.

کمی بعد دوباره گوشی را برداشت و نوشت فقط یه چیزی.

«او» سریع نوشت جانم...

لیلا آرام انگشتش را روی صفحه گوشی حرکت داد و سعی کرد میان هق‌هقش تایپ کند:

اگر نمی‌گفتم به دلم می‌موند، چشمات... چشمات واقعا قشنگن.

-شاید چون زیاد گریه کردم نمی‌دونم ولی حرفت یادم می‌مونه.

 

 

 

  • یاسی ترین

دارم پیر میشم دلبر.

خبر داری؟

گفتی تو خوشگلیت تو قلبته.

باشه قبول، ولی خب...

دارم پیر میشم دلبر.

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۸
  • یاسی ترین

این روزا تو خیابونا، وقتی می‌بینم یه جایی دارن سبزه و ماهی و هفت‌سین می‌فروشن، هر بار و هر بار که می‌بینم، یاد یه سالی می‌افتم که نمی‌دونم چی شد و قبول کرد و من و آلما رو برد از این چیزا بخریم. من ذوق داشتم. ذوق که چه عرض کنم! تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، بعد بارون اومد، بعد از تو ماشین چتر آورد. سه تاییمون زیر اون چتر بزرگِ مشکی جا شدیم. همون شکلی رفتیم و هر چی که من و آلما خواستیم خرید. بعد برای آلما بستنی خریدیم. بعد اومدیم خونه تا من هفت سینمو بچینم، لباسامونو عوض کنیم و بعد از تحویل سال بریم خونه‌ی باباش.

وقتی با دستای پر از خرید رسیدیم پشت در آپارتمان و آلما داشت آخرای بستنیشو می‌خورد و آب شده بود و حسابی کثیف شده بود، بهم گفت کلید بده دیگه! گفتم من کلید نیاوردم خب! مگه تو همیشه کلید همراهت نیست؟ گفت من کیف سرکارمو نیاوردم که! عیب نداره بریم خونه بابا اینا. گفتم من نمیام، لباسمو می‌خوام عوض کنم، بعدم من می‌خوام هفت‌سین بچینم. خلاصه چنان دعوایی باهام کرد و هر آنچه که باید و نباید بهم گفت که خرید زیر بارون رو شست برد! بعدم رفت از تو ماشین آچار و پیچ‌گوشتی آورد و افتاد به جون در و در حالی‌که داشت هر چی از دهنش درمیود بهم می‌گفت با بدبختی درو باز کرد و مدام تاکید داشت که تقصیر توئه، تو باید کلید می‌آوردی و... انقد گفت و گفت که عکسی که اون سال کنار اون هفت‌سینی که با ذوق چیده بودم گرفتم، با چشم‌های قرمز و پف کرده‌س! مثل باقی عکس‌ها و باقی مناسبت‌ها :)

حالا نمی‌خوام مقصر پیدا کنم، ولی دیگه هرچقدر هم برای هر چیزی ذوق داشتم و هرچقدر رو داشتم بالاخره تموم شد دیگه روم کم شد. 

ولی می‌دونی وقتی یاد این خاطره و حس و حالش می‌افتم، یه چیزی بیشتر از چیزای دیگه ناراحتم می‌کنه. با خودم می‌گم شایدم من بلد نبودم :) هرچند خیلی سعی کردم ولی شاید سعیِ من در جهت سازندگی نبوده و خودم نمی‌دونستم. 

این نهانی‌ترین حسمه، که برای هر کسی نمی‌تونم بگمش.

  • یاسی ترین

چند ساعت پیش، دوباره صبح شده بود. دوباره چشم‌هایم باز شدند و دیدم که توی تختم هستم. هوا روشن شده، آلما نمی‌دانم چه ساعتی آمده پیشم خوابیده و من متوجه نشدم. نگاهی به اطراف کردم، به درهای کمد که باز بود، به نوری که از پنجره به داخل می‌تابید، به شلوار و لباس زیرم که دیشب کنار تخت انداخته بودم. خودم را کش دادم، بالش را زیر سرم جا‌به‌جا کردم و به پهلو شدم، دستم را کشیدم به اطرافم و گوشی را پیدا کردم. یادم آمد که دیشب توی چه حالی بودم و چه کار می‌کردم که خوابم برد. نفس عمیقی کشیدم و کمی چشم‌هایم را بستم. بعد پتو را کنار زدم و پاشدم، به هر حال صبح شده! چاره چیه؟

دوباره قهوه، دوباره بوی نانی که روی گاز موقع گرم کردن می‌سوزد، دوباره فشار پنیر روی نان، دوباره جویدن، دوباره، دوباره، دوباره...

امروز چندم است؟ چند شنبه است؟

پوفففف عید هم که نزدیک است. من حقیقتا هیچ احساس خاصی نسبت به هیچ چیز ندارم! هیچ. آدم بیشعوری هستم. به روابطم اهمیتی نمی‌دهم. دست خودم نیست. کنترلی روی این نوع از بیشعوری ندارم. یا بهتر است بگویم اینطوری راحت‌ترم.

من وقتِ سال نو مبارک گفتن و ایشالا سال خوبی داشته باشید، تجزیه می‌شوم.

احساس می‌کنم به هیچ چیز و هیچ کس تعلق ندارم. پدر و مادر و برادرم را نمی‌شناسم. فقط چهره‌هایشان آشناست‌. در اکثر مواقع، یعنی وقتی دور هستیم، مهربان به نظر می‌رسند‌. می‌دانم کافیست که چهار روز بیشتر هم‌زیستی داشته باشیم... از دور لبخند می‌زنند. من هم به ناچار لبم تکان ریزی میخورد و امیدوارم که شکل دهن‌کجی نباشد.

گاهی اوقات، مثلا وقت‌هایی که خواب، چشم‌هایم را گرم کرده اما هنوز مغزم فعال است، صحنه‌‌هایی میبینم. این زندگی من بوده؟ روزی این چیزها برایم مهم بودند؟

به خودم می‌گویم به باقیش هم اهمیت چندانی نده، سال‌ها بعد همین‌ها هم پوچی خودشان را نشانت می‌دهند.

وقتی گیسو شمع دو را فوت کرد و همه خندیدیم و باز روشنش کردیم و باز فوت کرد و... رفته بودم توی آشپزخانه و لیوان‌های چای را توی سینی می‌چیدم و فکر می‌کردم آخیش الان کیک رو می‌برن و می‌خورن و دیگه راحت میشم.

یا حتی وقتی مادرم برای خداحافظی بغلم کرده بود و می‌گفت خیلی خوش گذشت و و و و  من داشتم فکر می‌کردم الان در را می‌بندم و تمام می‌شود.

نمی‌دانم اگر دخترها نبودند هم اوضاع همینطور بود؟ مطمئنم پدر و مادرم نوه‌هایشان را به من ترجیح می‌دهند که البته به جهنم و تنها حسی که نسبت به این موضوع دارم این است که اینها مال منند، دست نزنید! گفتم که بیشعورم.

دلم برای عمه‌ی کوچکم تنگ شده، دلم برای خانه‌ی ننه، برای خوابیدن زیر سقف کوتاه و چوبی، برای رختخواب‌های خنکی که بوی نم دارند، برای پنجره چوبیِ کوچکِ بالای سرم که رو به باغ باز می‌شود، برای آن دو پله‌ای که باید پایین برویم تا وارد آشپزخانه شویم، در حالی که باید سرمان را دولا کنیم تا به سقف نخورد.

من دلم برای پدربزرگ مرحومم تنگ شده، دلم برای عموهای زنده‌ام ولی آنی که سی سال پیش بودند تنگ شده.

من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمت‌های کوتاهی از کودکی‌ام تنگ می‌شود. آن هم فقط مربوط می‌شود به خانه‌ی پدربزرگم. به آسمان شب، پر از ستاره، پُرِ پُرِ پُر. به صدای سگ‌ها و جیرجیرک‌ها. 

به بوی بلال، به رنگ بی‌نظیر تمشک روی لب‌هایم، به سوزش عجیب گزنه روی دست و پایم.

نمی‌دانم اگر بچه‌ها نبودند، معنای خاصی برای این تکرار بی‌معنی پیدا می‌شد؟

که این البته خودخواهانه‌ترین دلیل بچه داشتن است‌.

امیدوارم هیچ‌وقت به نقطه‌ای نرسند که از خودشان و من بپرسند چرا.

امیدوارم غرق در تجربه و آزادی باشند‌ و رویاهایشان را واقعی کنند.

امیدوارم خودشان را ببیند، بشناسند و از او نترسند.

 

به عصر فکر می‌کنم، به پارک، به تماشای دویدن دخترهایم. به خنده‌های قشنگشان، به هوای لطیفی که دوستش دارم و می‌دانم یک ماه دیگر خبری ازش نیست و قرار است از گرما بسوزم تا آخر شهریور. ولی خب تا چشم روی هم بگذاری دوباره پاییز شده. حالا سال‌هاست که همه چیز روی دور تند است! بیخیال.

  • یاسی ترین

همیشه نزدیک تولد بچه‌ها، دوست دارم تنها باشم. دلم میخواهد با خودم خلوت کنم، خاطرات بارداری و آمدنشان را مرور کنم، روز و لحظه‌ای را یاد آورم که برای اولین بار توی آغوشم جا گرفتند. خصوصا آلما. که برای اولین بار حس‌های مادرانه را به قلبم ریخت. سال‌های اول، شب تولد آلما سرشار از شور و شوق بودم. حتی گریه می‌کردم و از یادآوری تجربه‌ی نابِ داشتنِ آلما مست می‌شدم. 

حالا فردا تولد جوجه کوچولو است. تولد دختر پر از احساس من. کوچولوی دوست داشتنی من. عروسک شیرین من که با حرف زدن‌ها و کارهایش دیوانه‌ام می‌کند.

وقتی آلما هم‌سن الان گیسو بود، حالی‌ام نبود که چطور بعدها دلتنگِ این سنش خواهم شد. اما حالا که تجربه کردم، حواسم هست که چقدر این روزها باارزشند.

تک‌تک حرف زدن‌ها و کارهای شیرینش را با جان و دل می‌بلعم.

همین حالا دارم به دو سال پیش فکر میکنم. به شبی که توی حیاط بیمارستان قدم میزدم. به سنگینی شکمم و پاهای دردناک و خسته‌ام.

به موجودی که داشت پا به جهان می‌گذاشت تا داستان زندگی‌ای رقم بخورد.

به زمزمه‌ی عاشقانه‌ای که تا آخر عمرم کنار گوشم نجوا خواهد کرد.

گیسوی قشنگم. تو برای من کورسوی امید بودی. من تو را توی روزهایی خواستم که فکر می‌کردم یک تنه همه چیز را می‌سازم. مرا ببخش.

مرا ببخش که آوردمت.

تو عزیز قلب منی. تو دوست کوچک منی. تو تمام منی. مگر می‌شود از بودنت پشیمان باشم؟ ولی تو مرا ببخش...

تولدت مبارک

 

صدای آلما و مامانم در پس‌زمینه 

  • یاسی ترین

باهام گوش کن 

 

 

 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۵۸
  • یاسی ترین