یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

رفیقی که با داداش من دقیقا در یک سال و یک ماه و یک روز به دنیا اومدی، یادش بخیر چقدر خوش گذروندیم با هم.

اگر از اینورا رد شدی و این پستو دیدی، تولدت مبارک. هرچند می‌دونم توام از اونایی هستی که تولدت به تخمته. به هر حال من یادت افتادم امروز.

  • یاسی ترین

ولی من می‌خواستم مراقبت باشم... 

وقتی عکس بچگیتو می‌دیدم دلم می‌رفت برات. دوست داشتم بچلونمت. مثل دیشب که اتفاقی دیدم، کلی بهش خیره شدم، تو تک‌تک اجزای صورت کوچولوت. بعد بزرگیت میومد تو ذهنم...

اوهوم، من می‌خواستم ببرمت تو قلبم اونجا مواظبت باشم. می‌خواستم از همه چیم بگذرم برات... می‌خواستم تو کوچیک بشی، از اول بیای تو این دنیا... انقد کوچیک بشی که تو دستام جا بشی... بعد دستامو بذارم رو هم و ببندم تا تو رو مثل یه گنج کوچیک برا خودم داشته باشم...

پونیوی من بشی، از زیر دریاها بیارمت بیرون تا از خون خودم بهت بدم، آدمیزادت کنم، به خاطر من دریا رو ترک کنی... 

شایدم مثل اون گیاه کوچولو که از کل کره‌ی زمین باقی مونده بود و والی پیداش کرد... تا باهات دنیا بسازم... یه عالمه جنگل، یه عالمه کوه با دشت‌های پر از گل؛ زرد، بنفش، سفید...

من بشم بزرگ‌ترین مادرِ دنیا. سینه‌مو برات باز کنم، قدر آسمونا، اندازه‌ی ابرا، تا تو بشی یه پرنده‌ی آزاد و رها تو قلبم. اصلا بشی یه جوونه‌ی کوچیک و بعد بچسبی به دیوار دلم، بشم امن‌ترین جا. دست بکشم لای موهات، تا هر بار همه‌ی غصه‌هاتو بریزم دور. تا یادت بره همه‌ی زشتیا و سیاهیا رو.

آره من می‌خواستم مراقبت باشم... پناهت بشم.

اما،

بعدش خیلی دلم تنگ شد.

زیاد.

همون‌قدرم زیاد تحمل کردم. 

قد یه عمر...

مثل قبل.

مثل همیشه‌های زندگیم که گذاشتم همه چی روم سنگینی کنه.

آخه می‌دونی که، من همیشه همین بودم. از اول. از اولِ اول. از همون موقع که تو شکم مامانم داشتم می‌مردم اما نمردم و چنگ انداختم به زندگی.

الانم صدام درنمیاد تا همه چیز بگذره ولی می‌دونی چیه محبوب من؟ دیگه هیچی مثل قبل نشد... نه دل من دیگه دل شد نه دنیا دیگه دنیا. نه حرفی به دلم نشست و نه رنگی به چشمم اومد... نه خودمو یادم اومد. نه دونستم که دیگه چطوری روزامو شب کنم و شبامو چطوری سَر کنم... نه چشمام دیگه اونجوری شد نه لبخندم، نه حتی موهام. اصلا یادم رفت چطوری اونجوری که می‌گفتی قشنگ باشم...

 

  • یاسی ترین

 

 

 

به پیش روی من، تا چشم یاری می‌کند، دریاست!

 

چراغ ساحل آسودگی‌ها در افق پیداست!

 

درین ساحل که من افتاده‌ام خاموش،

 

غمم دریا، دلم تنهاست.

 

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق‌هاست!

 

خروش موج، با من می‌کند نجوا،

 

که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

 

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...

 

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست!

 

ز پا این بند خونین بر کنم نیست،

 

امید آنکه جان خسته‌ام را،

 

به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

 

فریدون مشیری

  • یاسی ترین

بارون میاد. زیر لحافم. دو طرفم آلما و گیسو خوابیدن. ننه و بابام تو ایوون دارن صبحانه می‌خورن و با داد حرف می‌زنن. کلا این خانواده یه بلندگو کوچیک تو گلوشون کار گذاشته شده. دوست دارم همین جا ساکت بمونم زیر لحاف و به صدای بارون گوش کنم و سردم بشه و هی بیشتر برم زیر لحاف. اگر بچه‌ها نبودن اول پنجره رو باز می‌کردم بعد می‌رفتم زیر لحاف. ولی می‌ترسم اینا سرما بخورن.

یه زمانی، کوچولو که بودیم، اینجا اگر شیر آب رو باز نمی‌ذاشتن، از فشاری که آب داشت لوله‌ها می‌ترکید. باید بازش میذاشتن تا آب بره، به لوله فشار نیاد و نترکه.

اما خب الان با قطعی آب مواجهیم. از بس ویلا ساختن. جمعه‌ها آب قطع میشه دیروز پدرمون دراومد از بی‌آبی. آدمیزاد عجب موجود کثافت‌کاریه واقعا.

اون چیزی که الان از حیران مونده، با اون چیزی که ما بچگیامون تجربه کردیم زمین تا آسمون فرق داره. همه هم عینهو من عاشق چیزای قدیمی نیستن که، همه دنبال رفاه و چیزای شیک و جدید و... همه چیزو خراب می‌کنن و می‌ندازن دور و اگر ببین تو چیزی رو دوست داری و علاقه نشون می‌دی به نظرشون مسخره میاد و میگن خب که چی بشه. از نظرشون همه چیز باید عوض بشه. چند سال پیش یه کوزه‌ی سفالی پیدا کردم اینجا، کاربردش این بوده قدیما که شیرایی که از گاوا می‌دوشیدن می‌ریختن داخلش. خب اون موقع گاو و گوسفند زیاد داشتن و کارشون دامداری بوده. کوزه خیلی بزرگ بود و واقعا قشنگ. تو حوض شستیمش و گذاشتیم صندوق عقب و الان خونه مامانمه. من خیلی خوشم میاد ازش ولی می‌ترسم ببرم خونه خودم بچه‌ها بندازن بشکنه ضمن اینکه اصلا جا ندارم. تصور می‌کنم مادربزرگ بابام گاوا رو می‌دوشیده و می‌ریخته توش... نگاه که می‌کنم به اون کوزه انگار دارم یه فیلم خوشگل قدیمی می‌بینم و می‌تونم توی ذهنم بسازمش. حالا هرکس ما رو دید که داریم این کوزه رو می‌شوریم که ببریم خندید و گفت می‌خوای گاواتو بدوشی :/ چیه این آشغال آخه کول می‌کنی ببری تهران. منم هیچی نمیگم لبخند می‌زنم. بهشون نمی‌گم که اگر می‌تونستم کل خونه رو از بیخ می‌کندم با خودم می‌بردم.

نمی‌دونم شاید اگر منم تو روستا به دنیا اومده و بزرگ شده بودم، دلم چیزای دیگه می‌خواست. 

بالاخره نتونستم طاقت بیارم و پنجره رو باز کردم :)) هوا سرده. صدای بارون میاد... 

مه شده...  وای قلبم :)) الان خودمو از پنجره می‌ندازم بیرون!

هرچقدر هم توصیف کنم الان چه هوایی رو دارم تنفس می‌کنم، حق مطلب رو ادا نمی‌کنه.

حالا موندم بچه‌ها بیدار شدن چطوری می‌خوان برن بیرون! اینا از خواب که پامیشن میرن تو خاک و گِل تا شب. هرکس هم میگه وای کثیف شدن وای افتاد وای ال و بل من می‌گم مهم نیست بذار آزاد باشن چند روز دیگه دوباره میرن تو آپارتمان زندانی میشن. نمیشه بچه رو بیاری روستا بگی دست به چیزی نزن!

انقد لباس کثیف کردن که نگو :)) ولی طوری نیست، من یه چمدون لباس آوردم براشون به همین منظور. پریروز یک کوه لباس کثیف داشتیم. اینجا که لباسشویی نیست. ولی خب اون عموهایی که تو سهم خودشون از حیاط خونه ساختن که هستن! 

تو خونشون همه چیزم دارن. منم با اون زنعمویی که راحتم ازش خواستم لباسا رو بندازه تو ماشین لباسشوییشون. بابام می‌گه می‌شستی خودت. گفتم به نظرت من می‌تونم لباس با دست بشورم؟ اونم این همه. زورم نمی‌رسه خب. بابا می‌گفت می‌ریختی تو لگن با پا می‌رفتی توش :))

 

همین الان ننه از ایوون اومد داخل اتاق و بلند گفت: دورمیون بالا، یاتون، یاغیی. (ترجمه: پانشید بچه‌ها، بخوابید، بارون میاد) خب عزیز دل من اونجوری که تو داد می‌زنی من چطوری یاتام؟ :)) عالیه، تو عالم خودشه. 

 

  • یاسی ترین

سلام یعنی دلم از دلتنگی به جان آمده.

خوبی یعنی کجایی ای قرارِ قلب بی‌قرارم.

چی کار می‌کنی یعنی چطور بی‌من سَر می‌کنی؟

 

 

من زنده‌ام.

من خوبم.

و خودم را در این «خوبم» دفن کرده‌ام.

کودکی و زنانگی‌ام را،

و هر آنچه که با کسی نتوان گفت.

و لبخندهایم را، 

و طراوت حرف‌هایم را...

محبوبم!

من میان کوه‌ و آسمان، به تماشای نام تو نشستم.

من انعکاس صدایم را در آغوش کشیدم.

 

خداحافظ هم یعنی...

 

 

  • یاسی ترین

نمی‌دونم اینکه خوشی‌ها برام در لحظه هستند نشونه رشده یا نشونه‌ی افسردگی.

منظورم اینه که من دقیقا و دقیقا حس خوب رو تو همون لحظه می‌چشم و درکش می‌کنم و هیچ‌گونه اثر دراز مدتی رو من نداره. نمی‌دونم شاید هم اثر بالا رفتن سن یا بعضی از تجربه‌هاست شاید هم هیچی نیست :)) 

دلم نمی‌خواد برگردم! هر بار از جایی رد میشیم که آذربایجان پیداست، شوخیش به ذهنم می‌رسه که از همین‌جا فرار کنم برم باکو. 

دلم می‌خواد همینجا تو خونه‌ی اجدادیمون بمونم تا بالاخره خسته بشم و دلم برای خونه‌ی خودم تنگ بشه. فعلا که دلم تنگ نشده. و حس می‌کنم دوست ندارم با هیچی رو‌به‌رو بشم. دلم می‌خواد که اینجا سر خودمو گرم کنم تا فراموشی بگیرم تا خیلی چیزها یادم بره ولی لامصب نمیره. نمی‌دونم چرا. راستش یکمی مستأصل شدم. شاید هم نباید با اون چه که توی قلبم می‌گذره مبارزه کنم، باید خودمو بسپرم به مرور زمان. شاید انتظارم زیاده... نمی‌دونم حقیقتا. 

هی دل دل می‌کردم موقعیت مناسب پیدا کنم برای نوشتن و پیش نمیومد تا امشب که بعد از مدت‌ها که این عادت از سرم افتاده بود، خوابیدم و بعد چند ساعت از خواب پریدم. شاید هم علتش نیاز شدیدم به نوشتن بوده.

حالا همه‌ی آدمای خونه خوابیدن. من و عمه و آلما و گیسو تو اتاق ننه پایین تختش می‌خوابیم. بابام و پسرا هم تو هالن. صدای خرخر بابام و ننه قاطی شده با هم و صدای نفسای گیسو کنار گوشم. 

نگاهم تو تاریکی رو سقفه و مثل همیشه جادوی این خونه منو گرفته. بوی نم رختخواب‌ها که پس‌زمینه‌ی تخیلاتمه؛ تصور زمان‌های خیلی دور که این خونه با دستای یه مردی ساخته شده و حالا نبیره‌هاش دارن تو همون خونه‌ی کاهگلی و چوبی جنب و جوش می‌کنن.

تصور زندگی‌هایی که اینجا شکل گرفتن و تموم شدن، آدم‌هایی که اومدن و رفتن، روزهای تیره و روشن و همین روال زندگی که در عین ساده بودن، پیچیده‌ترین و شگفت‌انگیزترین بوده و هست. همین چرخش زمین و از پس هم اومدن روزها و شب‌ها.

 

عرض کنم که اون روز صبح با وجود اینکه خیلی گشادیم میومد اما به خاطر اینکه پایه بودن خودمو به ارتش کوچیکمون اثبات کنم بیدار شدم و رفتم کوه. فک کن ساعت چهار و نیم صبح کرم ضد آفتاب بزنی :/ بابام موند خونه، گیسو هم تا ما برگردیم خونه خواب بود. و آلما دختر قهرمان من همراهمون بود. 

به معنای واقعی کلمه جون کندم و مسیر رو طی کردم و برگشتم. و متوجه شدم که چقدر بدن داغون و له و پهی دارم. همه جام درد می‌کرد و یه جوری نفس نفس می‌زدم که نشون‌دهنده توان قلبی عروقی بسیار عالیم بود.

از همون اولِ راه یه دونه سگ کوچولو دنبالمون راه افتاد! نمی‌دونم چرا، من تا به حال با همچین پدیده‌ای مواجه نشده بودم ولی بابام می‌گفت این عادت سگای ولگرده که یکهو دنبال کسی شروع می‌کنن به حرکت کردن و باهاش میرن. 

خب آنچه که بر همه معلوم است اینه که من مثل سگ از سگ می‌ترسم :)) از سگ و کلا هر نوع حیوونی و کلا هر جنبنده‌ای غیر آدمیزاد متاسفانه. می‌دونم هم خیلی بده ها اما چاره چیه دست خودم نیست. حالا تصور کنید که این توله سگ شیطون که همش می‌خواست بازی کنه میومد دور و ور ما و من چجوری عممو می‌چسبیدم و خودمو سفت می‌کردم. آقا ما هر چه سنگ پرت کردیم (البته به خودش نمی‌زدیما به اطرافش، جهت اینکه بترسه و بره و دنبال ما نیاد) نرفت که نرفت. یعنی یه کوچولو می‌رفت عقب و فکر می‌کردیم خب اوکی دیگه بیخیال شد بعد چند دقیقه می‌دیدیم پشتمونه :/  انقد پایه بود که واقعا منو دچار حیرت کرد :)) انقد پشتکار به خرج داد که بالاخره خودشو بین ما عادی‌سازی کرد! به جایی رسیدیم که من می‌دیدم دارم کنار سگه راه میرم!! بچه‌ها هم که حدود شش تایی بودن به شدت علاقمند شدن بهش و یکهو به خودمون اومدیم دیدیم جزو ماست!

بعد هم اومد تو حیاط خونه مستقر شد و بچه‌ها هم حسابی باهاش سرگرم شدن. 

براش اسم گذاشتن؛ فندق. با یه توپ باهاش بازی می‌کنن، براش آب و غذا می‌برن و این وسط کلی ماجرای بامزه هم شکل گرفته‌، مثلا یه روز صبح بیدار میشیم و میبینیم هاپو کفش و دمپایی‌ها رو برده ریخته جاهای دیگه! یا امروز که گیسو خانوم پستونکشو برده انداخته تو حیاط و چند ساعت بعد دیدیم هاپو کرده دهنش و داره باهاش بازی می‌کنه :| 

این هم عکس هاپوی شیطون و سیریش 

 

 

و این عکسا که دلم می‌خواد اینجا باشن :) 

 

 

 

 

اینام نخودن. همینقدر گوگولی و ناز. خودم اولین بار بود می‌دیدم ذوق کردم!

  • یاسی ترین

امروز چند شنبه‌س؟ چندمه؟ من کجام اینجا کجاست :)) 

من واقعا نمی‌دونم امروز چند شنبه‌س؛ فقط می‌دونم ما جمعه شب حرکت کردیم و شنبه صبح حیران بودیم‌. نصف روز در حال انجام کارهای خونه هستم. باقیش هم به گشت و گذار این اطراف. ننه جانمون سنش بالاست؛ فکر می‌کنم هشتاد و شش اینطورا. کمرش کاملا خمه. به سختی راه می‌ره‌ و تنها زندگی می‌کنه‌. به خاطر همین نمیشه انتظار داشت که بتونه کار کنه و دور و اطرافش تمیز باشه. اینه که ما هر وقت میایم، دست به هر چیزی می‌زنیم، یهو می‌بینیم دو ساعته داریم همون دور و ور بشور بساب می‌کنیم. مثلا نمکدون رو برمی‌داری می‌بینی یا خود خدا همه جور رنگی روش هست سیاه، نارنجی، زرد و... :)) یا مثلا میای سبزی بشوری با سبدی مواجه میشی که روش تارعنکبوت بسته :| باقی چیزها رو هم همینطور در نظر بگیرید.

ولی واقعا پیری، به این شکلش، خیلی سخته‌. اینکه راه رفتن و ایستادن و تمیزکردن اطرافت ناممکن بشه. کم‌کم مغزت تحلیل بره، اخلاقت هم بچه‌گانه بشه. من که ترجیح میدم پنجاه سالگی بمیرم.

اون روزی یادم نیست ننه چی داشت می‌گفت بهم که یهو انگار آدما رو قاطی کرد. می‌گفت شوهرت اوناها، تو باغه. گفتم اون شوهرم نیست بابامه :| گفت شوهرته دیگه :/ یکم نگاهم کرد گفت تو دختر کی هستی؟؟!! یک لحظه ترسیدم ازش. عمه‌م می‌گفت جدیدنا قاطی می‌کنه...

خلاصه غم‌انگیزه دیگه...

بله عرض می‌کردم که من نمی‌دونم کجای تقویمیم و دلم هم نمی‌خواد بدونم. 

فعلا غرق شدم تو طبیعت، دلم می‌خواد هیچی یادم نیاد.

کاش اصلا منم مثل ننه اختلال حواس داشتم!

عکس، دسته‌ای از گل‌های خودروی کوهی 

 

پی‌نوشت: فردا صبح ساعت پنج قرار کوه داریم :/ خودمو بزنم به خواب؟؟؟ 

  • یاسی ترین

فکر می‌کنم سال ۹۲ بود. نمی‌دانم که این هزار توی فضای مجازی چطور ما را به هم وصل کرد. همه چیز می‌تواند بر حسب اتفاق باشد و حالا بعد از ده سال در یکی از بهترین شب‌های زندگیش کنار هم بودیم. واقعی! این همه سال. واقعا عجیب است.

دوستی‌های مجازی واقعا شگفت‌انگیزند؛ نزدیکیِ قلب‌ها، فاصله‌های واقعی را از بین می‌برد. همه چیز از پشت گوشی اتفاق می‌افتد و می‌شویم نزدیک‌ترین آدم به هم.

رازهای هم را می‌دانیم، با هم غمگین و شاد می‌شویم، مضطرب و هیجان‌زده، منتظر و ناامید، امیدوار و دل‌واپس، برنده یا بازنده، درمانده یا در اوج...

با هم بزرگ می‌شویم، درس می‌خوانیم، دفاع می‌کنیم، عاشق می‌شویم، جدا می‌شویم، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار می‌شویم، مسافرت می‌رویم، تولد می‌گیریم، مریض می‌شویم... غذا می‌پزیم، خرید می‌رویم و...

 

با هم زندگی می‌کنیم. 

 

به همین خاطر شب عروسی یاسی برای من، شبیه‌ترین اتفاق به اتفاقات شاد و سرمستانه‌ی خودم بود.

 

پی‌نوشت: کنترل گیسو توی عروسی از سخت‌ترین کارهای دنیا بود؛ اما من یک قهرمانم که هیچ ظرفی شکسته نشد، بچه‌م زیر دست و پا نبود، فیلم عروسیشونو خراب نکردیم، جایی هم آتیش نزدیم. خلاف سنگینمون خوردن بی‌رویه خیار و لیسیدن نمکدون بود :))

پی‌نوشت ۲: تنها عکس قابل انتشار

 

  • یاسی ترین

من یقین پیدا کردم که تو خودت هم نفهمیدی چه کردی!

 

هیچکس نمی‌دونه!

 

هیچکس هیچی نمی‌دونه و من زیر بار این همه چی کم آوردم...

 

حتی نمیتونم بگم دیگه اون آدم قبل نمیشم، من اصلا قبلی یادم نمیاد...

 

 

 

من حتی نمیتونم حالم رو با کلمات توصیف کنم. 

 

دلم می‌خواد بذارم برم...

 

از خونه، از شهر، از زمین.

 

دلم می‌خواد محو بشم.

 

دلم می‌خواد یه بار وسط این گریه‌های تموم نشدنی با اشکام بچکم و تموم بشم.

 

  • یاسی ترین

خواب بودم. توی همون اتاقی که همیشه وقتی با بچه‌هام میام خونه‌ی مامان، شبا می‌خوابیم. با صدای آواز یه جور پرنده بیدار شدم‌. مامان میگه بلبل خرماس. چشم‌هامو که باز کردم یه مشت خاطره ریخت تو مغزم. از دوردورا تا همین یکی دو سال پیش. فکر کردم لابد ساعت شش یا هفت صبحه. گوشیمو نگاه کردم ساعت چهار و نیم بود :| خب آخه موجود احمق، الان چه وقت خوندنه؟

چشم‌هامو بستم. حس‌های عجیبی داشتم، صحنه‌هایی خیلی کم‌رنگ و دور تو ذهنم میومد و با خودم فکر می‌کردم اینا رو خواب دیدم؟ دلم می‌خواست خواب کسی رو دیده باشم. زور می‌زدم تا چیزی یادم بیاد ولی نمیومد... تو همین گیر و دار دوباره خوابم برد.

بابا با نون تازه، یه سبد آلبالو، چند کیلو فلفل، سبزی آش و خیلی چیزای دیگه از خرید برگشت. از بعد صبحانه داشتم تو آشپزخونه کمک می‌کردم. اینجا همیشه این‌طوره. زندگی در جریانه. پر و پاچه‌ی همو حسابی می‌گیرنا، ولی خب این چیزا رو همیشه دارن. هنوز همه چیز تازه و با عطر و طعم خودش و کاملا خونگیه. خونه همیشه از تمیزی برق می‌زنه و مامانم انقد گل و گلدون داره که نصف هال و پذیراییشونو گرفته‌. و این‌طوریه که ترکیبی از ظرافت، شور و گرمای زندگی و آدم‌های بی‌اعصاب و خسته داریم :)) مثلا در یک روز شاهد حداقل سه تا دعوا هستیم؛ مامان و بابا، بابا و داداش، داداش و مامان و این به شکل چرخشی ادامه داره.

بعد از ناهار داشتم ظرفا رو می‌شستم. مامانم نشسته بود پشت میز نماز می‌خوند‌. همین‌طوری که ظرف می‌شستم نگاهش می‌کردم و یادم می‌افتاد که من هیچ‌وقت براش اون دختری نبودم که رازاشو می‌گه، سر و تهشو می‌زنن خونه‌ی مامانشه، بیشترین تلفنش با اونه... می‌دونم که آرزو داشته با تنها دخترش جیک تو جیک باشه ولی دورترین آدم به همیم و من هیچ‌وقت نتونستم اینجا، تو خونه‌ی پدری، تو جایی که تولید شدم و پرورش پیدا کردم احساس امنیت و آرامش کنم و خودم باشم؛ خودِ خودم. 

داشتم فکر می‌کردم مامانم هیچی از زندگی من نمی‌دونه و اگر واقعیت‌ها رو بدونه ترک برمی‌داره. من همیشه درددلام با دوستام بوده و جلوی خانواده‌ام فقط یه لبخند بودم و ظاهرسازی.

الان که دارم می‌نویسم، بالاخره پریود شدم و از شدت دل‌درد و سرگیجه اومدم تو همون اتاق و دراز کشیدم. حتی همینم به مامانم نمیگم که حال جسمیم خوب نیست. اگر بفهمه حالم خوب نیست هم هر کاری می‌کنه من خوب بشم. ولی مشکل اینجاست که من مدام دوری می‌کنم. و عادت کردم به پنهان‌کاری. عادت قدیمیمه. می‌دونم بچه‌ی خوبی برای پدر مادرم نیستم ولی هرچی زور می‌زنم چیزی جز عذاب وجدان ازم درنمیاد.

بوی آش کل خونه رو گرفته. همین‌طور سر و صدای بازی بچه‌ها. مامانم زنگ زده آبجی جونش هم گفته بیاد آش بخوره. 

یه چیز جالب، من همیشه واقعا از تنها خاله‌ی حقیقیم (یه خاله دارم که دوستمونه ) 

بدم میومد. و تحملش در حد یک روز مهمونی هم برام سخت بود. خاله‌م هیچ وقت ازدواج نکرد و با مادربزرگم زندگی می‌کرد. تا اینکه پارسال مادربزرگم فوت کرد. من نسبت به مادربزرگم هم حس خاصی نداشتم. گاهی قبلا ازش بدم میومد ولی بعدش دیگه بی‌‌تفاوت شدم. 

حالا اون چیز جالب اینه که از وقتی مادربزرگم فوت کرد خاله‌م قابل تحمل‌تر شد! نمی‌دونم تحت فشار بود یا شایدم گاهی ترکیب دو تا آدم با هم خیلی ناجور میشه.

دایی کوچیکم هم بعد از طلاقش اخلاقش خیلی بهتر شد. شاید اونم دلیلش همینه.

چقدر روابط انسانی عجیبن.

میرم فیلم چارلی و کارخانه شکلات سازی رو با آلما برای بار هزارم ببینم :) بعد از اینکه هزار بار کتابش رو براش خوندم و هزار بار هم خودش خونده.

 

  • یاسی ترین