یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

شب از خیالت...

با خیالت...

تا خیالت...

خیالت

خیالت

خیالت!

پهلو به پهلویم می‌شود.

 

پهلویم پهلو می‌گیرد...

زیر پلک‌های بسته‌ام،

میان سرخی قلبم، 

کنار صبوریِ حرف‌هایم، 

خیالت پهلو می‌گیرد...

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۵۸
  • یاسی ترین

ولی خب، زندگی چیز سمجیه. شایدم این خاصیت تکرار باشه. نمی‌دونم. فقط می‌دونم که تو تاریک‌ترین لحظات هم یکهو، باریکه نوری از دورها دیده می‌شه.

اینطوری میشه که هر زندگی، خودش هزار زندگی میشه و هر آدم هزار آدم. می‌فهمی چی می‌گم؟

یعنی مثلا منِ به زانو دراومده‌ی امروز، همون قهرمان ده سال پیشم. دو ماه دیگه شاید اون سرخوشه باشم که روی موج سواره، یا سه سال بعد زمین‌گیر.

 همه‌ی آدمای اطرافم هم همین بودند، توی این سال‌ها همه چیز چرخیده و چرخیده و چرخیده و مثل گِلی که زیر دست کوزه‌گره و تو داری تماشاش می‌کنی و هر بار که می‌چرخه و شکل می‌گیره، دیگه فکر می‌کنی تموم شد ولی باز می‌بینی که بلندتر شد یا کوزه‌گر نصفیشو کند کوتاه شد، گرد شد، لاغر شد و...

دیگه همینه دیگه...

پریروز یکمی موهامو کوتاه کردم؛ چند وقتی میشد این کارو نکرده بودم و داشت زبر می‌شد. سرم یه خورده سبک شده! دلم موهای بلند و وحشی و خر می‌خواد :)) ولی سالم. از چیزایی که واقعا ازش متنفرم موی دراز و مرده‌س. حالا یکم قدش کوتاه شده اما نرم و شادابه. 

دیگه چی؟

دارم آب می‌خورم! 

بله من اصلا آب نمی‌خوردم؛ من یک انسان چایی‌خور هستم که تمام تشنگیم با چایی برطرف می‌شد. حالا دارم خودمو مجبور می‌کنم آب بخورم. و متوجه شدم که بیشتر از پنج لیوان نمی‌تونم. امیدوارم همین حداقل رو ترک نکنم چون قبلا هم بوده که مدتی رو این روال بودم بازم رها شده. 

دیگه چی؟

قرص آهن و مولتی ویتامین.

راستش این سری پریود شدم داشتم می‌مردم و ترسیدم. گفتم خاک بر سرت حتمن هیچی آهن و ویتامین نداری داری از بین میری و این حرکت کاملا از روی ترس انجام شد!

دیگه چی؟ 

همینا :)

  • یاسی ترین

هفته پیش، جمعه، درست وقتی داشتم به برداشتن اون قدمِ بزرگ فکر می‌کردم. بالکن رو تمیز و مرتب کردم. یک عالمه آشغال بردم بیرون، که بعضی‌هاشون از حد یه آشغال بیشتر بودن... چیزایی که بغض به گلوم می‌آوردن و آخرسر هم نشستم به خاطرشون دل سیر گریه کردم تا آروم شدم. بالکن خیلی مرتب شد. و تمیز. جوری که میشد بدون دمپایی رفت سیگار کشید. از فردای اون روز چنان خاکی شد که وقتی به آسمون نگاه می‌کنم انگار مه شده. 

یه لایه‌ی نارنجی روی همه چیز رو گرفته. از اون موقع روزی یک بار یکم آب می‌ریزم و تی می‌کشم چون دلم میخواد اون تمیزی حفظ بشه. و اینکه بله به این هوا می‌گن، تخمی.

 

دیگه اینکه این روزها انقدر گریه کردم که خودم موندم این همه اشک از کجا میاد :/ گریه نیست ها، گریه تغییر حالت ایجاد می‌کنه تو آدم. من فقط اشک میریزم؛ چیک چیک چیک... انگار بارونه. رفیقم از برگشتنش به دوست‌پسرش می‌گه و من گوش می‌کنم و یهو می‌بینم تمام صورتم و گردنم خیسه. اون یکی رفیقم داره می‌گه قبلا که خواهرش حالش خوب بود همه کارا رو خودش می‌کرد و چقدر این روزا جای خالی فعالیت‌هاش حس می‌‌شه و باز من می‌بارم. شاید امسال بتونم مشکل کم‌آبی تابستون رو حل کنم. 

 

یکی دو روز از رژیم گذشته بود که یه روز دم ظهر داشتم ناهار درست می‌کردم، میان‌وعده رو هم خورده بودم اما خیلی گرسنم بود. خیلی زیاد. هم‌زمان داشتم برای سالاد، کاهو و هویج می‌شستم. یکم حین شستن خوردم اما آروم نمی‌شدم. کلافه شدم. نگاه کردم به ساعت، دوازده بود. نه غذا حاضر بود و نه زمان مناسبی برای ناهار. ولی خب باید می‌ایستادم و کارامو می‌کردم. بغضم شد واقعنی. احساس کردم کار سختی دارم انجام می‌دم. شاید الان، وقتی دارم می‌نویسم، یا وقتی این نوشته داره خونده میشه، اون حس منتقل نشه دقیقا؛ یک جور عجز بود. بعد به خودم گفتم ایول!

 

من واقعا برنامه‌ی سفت و سختی ندارم، فقط دارم از همه‌چیز کم می‌خورم و چیزهای مضر رو نمی‌خوردم و برای خوردن بعضی چیزها برنامه دارم. ولی خب این تغییر روال به هر حال بدنمو با واکنش رو‌به‌رو کرده. وقتی آزادانه، تو هر ساعتی که خواستم، هر چیزی که خواستم نمی‌خورم، این «تحمل» حس خاصی رو بهم منتقل می‌کنه؛ یه جور مبارزه‌س. و بعد از روزهای طولانی حس می‌کنم از حالت افقیم خارج شدم، دست‌کش‌های بُکسم رو پوشیدم و دوباره وارد رینگ شدم. «کار»ی رو دارم برای خودم انجام می‌دم که برام «اهمیت» داره. من روزها و روزها و روزها بود که حس می‌کردم همه‌چیز این دنیا مثل همه و همشون مهم نیستند.

 

گفته بودم دنیا رو نمی‌خوام... 

ولی تو راست گفتی من قوی بودم.

  • یاسی ترین

گاهی اوقات، وقتی می‌خوام کاری انجام بدم، یعنی وقتی می‌خوام همت کنم، می‌رم یه گوشه تو خودم و هی بیشتر فرو می‌رم و بهش فکر می‌کنم تا انرژیم جمع بشه برای انجام دادنش. البته این تعبیری هست که الان به ذهنم رسیده، شاید اصلا دلیلش این نباشه، مثلا دلیلش تنبلی باشه یا ترس حتی. یا شاید هم خاموش نشدنِ فعل و انفعالات مغزم، چونکه وقتی می‌خوایم کاری انجام بدیم، شاید لازم باشه که صدای مغزمون خاموش بشه و فقط انجام بدیم.
مثل همین حالا که می‌خوام پاشم تو این روز جمعه، در حالی که دارم غذا رو درست می‌کنم، هرجا رو که تونستم تمیز و مرتب کنم و حس کنم که مثلا کاری انجام دادم. ولی خب بعد از تموم شدن صبحانه و کارای قبل و بعدش، برگشتم تو تخت و دارم فکر می‌کنم‌؛ به خودم... نمی‌دونم بس نیست این همه به خودم فکر کردم؟
فردا شنبه‌س. شنبه‌ها برای تنبلا، یا شایدم کلا برای همه، روزِ شروعه.
منم دارم فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم که شاید فکر کردن بس باشه و فردا اون روزی باشه که قراره شروع کنی به زندگی کردن.
به زنده بودن...
وگرنه که خوابیدن و پاشدن و خوردن و ریدن که زندگی نیست.
وقتی چیزی نداری که مشعوفش باشی...
وقتی چیزی نیست که از درون شعله‌ورت کنه...
و این «چیز» می‌تونه هر چیزی باشه؛ درس، کار، ورزش، هنر...
یه چیزی که قلبت رو داغ کنه، براش امید داشته باشی، به عشقش بیدار شی و حرکت کنی...
خب من ندارمش.
فکر کن داری یه کتاب خیلی جذاب می‌خونی، شب دلت نمیاد بذاریش کنار و بخوابی، چشمات قد لپه شده و می‌سوزه اما باز ادامه می‌دی.
صبح هم به عشقش به صورتت آب می‌زنی و وقتی منتظری قهوه‌ت جوش بیاد، تو دستته و داری با علاقه ادامه می‌دی.
نمی‌دونم شاید انتظار من از زندگی زیاده...
یکی دو سالِ گذشته، یا تا خرخره تو لجن بودم، یا یکمی کلمو گرفته بودم بالا و نفسی گرفته بودم و فکر و فکر و فکر و فکر... که حالا بیام این کارو کنم و اون کارو کنم و باز تا به خودم بیام دوباره تو باتلاق فرو رفتم.
مردم هم تو این شرایط لاغر میشن و ما چاق.
حالا این اضافه وزن هم که از هر وقتی توی تمام عمرم بیشتر شده، با بقیه‌ی چیزها نشسته روی کمرم. اگر وزن الانِ منو x در نظر بگیریم، چونکه از گفتنش واقعا ترس برم می‌داره، من باید از نظر خودم حداقل ده کیلو از x فاصله بگیرم تا تازه به نظرم بتونم بگم آره با کنترل خوردنم می‌تونم آروم‌آروم به وزن دلخواه برسم. می‌دونم هیچ عجله‌ای نیست و دنبالم نکردن و همون‌جوری که این یکی دو سال گذشت بازم می‌گذره و با صبوری به خودم میام می‌بینم به هدفم رسیدم و و و و و
همه رو حفظم. اما لامصب x ترسناک شده!
از هفته‌ی قبل که برای ترازو باطری خریدم، خاک‌هاشو پاک کردم و با دلهره روش ایستادم و یک آن قلبم ایستاد تا الان، فقط فکر کردم.
مدام به خودم گفتم رفیق، وقتشه دوباره با سبزیجات آشتی کنیم. البته خب من، و به دنبال من بچه‌هام، علاقه‌ی شدیدی به سبزیجات داریم، ولی برنامه داشتن مهمه و تا برنامه‌ی منظم نداشته باشی چیزی عوض نمیشه.
من همه‌چیز رو بلدم و هیچ احتیاجی به راهنمایی، مشاوره، رژیم‌های غذایی و چه و چه ندارم. قبلا هم این راه رو رفتم و نتیجه گرفتم، بدون صرف هزینه.
دیروز صبحانه که خوردیم و چند ساعتی مشغول کار شدم و هنوز ناهار آماده نبود، یکهو به شدت گرسنه شدم، از اون گرسنگی‌ها که ضعف کردم و عرق کردم و تا چند تا لقمه اساسی نون و پنیر و یکی دو تا خرما نخوردم حالم جا نیومد. به خودم گفتم ببین، اگر شروع کنی، باید طبق برنامه جلو بری، میان‌وعده بخوری که اینطوری نشی. بعد فکر می‌کردم یعنی تو خودم این همه وقت و دقت می‌بینم؟
دلم برای لاغریام تنگ شده. عکسای اون روزا رو می‌بینم دلم می‌گیره. چقدر خوب بودم...
من پارسال از این x  خیلی کمتر بودم و دلم می‌خواست کم کنم... ولی آخرش چی شد؟ یک سال سردرگمی و آخرش هیچ.
نمی‌دونم شاید این فکر کردن یه راهی برای غلبه به ترسِ شروع باشه.
ولی هر چه که هست شاید دیگه بس باشه، شاید لازم باشه پا بذارم تو راهی که برای خودم کاری کنم، چیزی که بهم امید بده، برنامه بده، شاید اگر این کارو کنم باقی کارا هم پشت سرش...
کی می‌دونه...

خب من اومده بودم تو کانال دو خط بنویسم که شد یه پست وبلاگی!
این دفعه از این‌ور به اون‌‌ور شد! 

 

  • یاسی ترین

نمیشه آرزوی مرگ کرد. 

برای این آرزو دیره.

نمیشه برگشت عقب و درست کرد؛ وارد نشد، فرو نرفت، نموند، نترسید، تلاش کرد، قوی بود، نگفت باشه، جلو نرفت، اشتباه نکرد، اشتباه نکرد، اشتباه نکرد، اشتباه نکرد.....

فقط میشه جلو رفت؛ افتان و خیزان، با جون کندن.

کاش نبودم.

وجود نداشتم. 

نمیشه گفت کاش بمیرم؛ دیگه وقتش گذشته. دیگه نمیشه مُرد. باید ادامه داد، بزرگ کرد، به ثمر رسوند.

ولی کاش این وجودِ اضافه نبود.

هیچ‌جا رو جای خودم نمی‌دونم.

دلم برای آدم تنگ شده.

برای حضور یک انسان کنارم.

درسته دنیا پر از غمه اما کاش منم مثل خیلی آدمای دیگه، بیشتر خندیده بودم. 

  • یاسی ترین

بیا یه بارم تو جاده با هم دوتایی گوشش کنیم 

 

 

دلم می‌خواد به اولین باری فکر کنم که گوشش کردم.

  • یاسی ترین

کنار گیسو دراز کشیدم‌. خوابه. منم خواب و بیدارم. برای نوشتن چشم‌هامو به زور باز نگه می‌دارم‌. دلم می‌خواد گیسو رو بغل کنم، صورت کوچولوشو بگیرم تو سینه‌م. خیلی کوچیکه. خیلی شیرینه. زیادی شیرین و تو دل بروئه. نون خامه‌ای. اصلا دلم می‌خواد بگیرمش تو بغلم و نذارم بزرگ بشه. آدم همیشه بچشو دوست داره اما سن شیرین بودنش، اینجوری که دیوونه‌ت می‌کنه، محدوده‌. بچه‌ نهایتا تا چهار سال این حال جنون‌آمیز و افیونی رو بهت می‌ده. بعدش هم عاشقشی، به جونت بسته‌‌س اما اینطوری با اعصاب روانت بازی نمی‌کنه و دلت براش قنج نمی‌ره.

هر وقت این‌طوری کنارمه فکرم همین جوری ‌‌‌‌‌‌می‌بافه برای خودش...

 

غروب دارم می‌رم خونه‌ی خودم. فهیم دیشب ازم می‌پرسید دلت برای خونه‌ت تنگ نشده؟ چرا تندی نگفتم آره؟ حس خاصی نداشتم. برام مهم نبود. نمی‌دونم شایدم بود...

احساس می‌کنم خارج از برنامه زندگی می‌کنم. رو هوا. بی‌هدف.

یه روزایی، دلم بی‌قرار خونه می‌شد، برای خودِ خونه. برای تنهاییم. برای حوزه استحفاظیم. الانم بهش فکر می‌کنم دلم می‌خوادشا، ولی یه جور بی‌تفاوتی هم کنارش هست. که خب که چی؟ همه‌چیز برام شده در لحظه؛ بعدش انگار محو می‌شه. یک جوری محو که انگار اصلا نبوده. تحت تاثیر چیزی نیستم.

از طرفی هم دوست ندارم با خیلی چیزها مواجه بشم؛ با زندگیم، با برنامه‌ای که ندارم، با وزنی که می‌خوام کم کنم و نمی‌کنم، با کرمی که دور چشمام نمی‌زنم. با مادری‌ای که در عین حال که همه چیزمه اما گریزی ازش نیست و منو تنها گیر میاره و روم سوار می‌شه و بیچارم می‌کنه، خسته می‌شم، کم میارم. با مسئولیت‌های زیادم؛ روتین و تکرارِ تموم‌نشدنیِ پخت‌و‌پز و شستن و بردن آشغالا و خرید و...

با فکرِ به درآمد که همش توی ذهنم هست و کاری هم یا انجام نمی‌دم یا ازم برنمیاد یا شرایطم خوب پیش نمی‌ره.

با مدرکی که تو دانشگاهه و حتی نگذاشتمش در کوزه آبشو بخورم محض دل‌خوشی.

با این خودِ مزخرف‌تر از مزخرفم.

اه.

ولش کن بابا.

بیا فکر کنیم می‌رم خونه، این گرمای تخمی رو که در نظر نگیریم. می‌تونم ملحفه تختمو بشورم و با بوی مایع لباسشویی کیف کنم‌. یا شاید یه روز عصر بالکن رو بشورم و یک عالمه خاک و آشغال دیگه نباشن و آخر شب که رفتم سیگار بکشم و به ستاره‌ها نگاه کنم بتونم پامو بدون دمپایی بذارم رو زمین.

به هیچ آدمی هم فکر نکنم. نه به بابای بچه‌ها نه کس دیگه. با فکر کردن به روزای اولمون خودمو به فنا ندم. با فکر کردن به اون همه شور و عشق و انرژی، اون همه کم نیاوردن و یک تنه تلاش کردن. ولی در نهایت من حسم به بابای بچه‌ها بد نشد هیچ‌وقت‌. ازش بدم نیومد. حتی بدیاشو، کم‌کاریاشو یادم رفت. فقط دیگه برام مهم نبود. دیگه عاشقش نبودم. دیگه ازش انتظاری نداشتم. و دقیقا از وقتی که ازش انتظار نداشته باشی و راحتش بذاری آروم میشه. راحت میشه مثل دو تا دوست، مثل پدر و مادر بچه‌ها بشینیم با هم گپ بزنیم.

من از اول اشتباه کردم که گذاشتم دوستیمون فراتر بره و بشیم دوست‌دختر دوست‌پسر و بعد زن و شوهر. شاید اگر دوست می‌موندیم زندگی طور دیگه‌ای برامون پیش می‌رفت. شاید اون کسی رو پیدا می‌کرد که درکش کنه‌‌. منم احساس نمی‌کردم حروم شدم‌.  

دیروز شیرین داشت بهم می‌گفت تو کینه نداری. کلا آدم کینه‌ای نیستی، خیلی تو فکر رفتم. راست می‌گفت. چیزی که بگام می‌ده احتمالا همینه. شاید اگر یکم کینه‌ای بودم همون کینه، نیروی محرک میشد برای خیلی کارها و اتفاقا.

قرار شد فکر نکنیم دیگه، خب؟ 

بجاش بیا به این فکر کن که تو این گرما که نمیشه پارک هم رفت، چه برنامه تفریحی برای بچه‌ها داری؟!

 

 

 

  • یاسی ترین

عرض کنم که 

بعد از خیلی وقت، سوار بی‌آر‌تی شدم.
از خانمه پرسیدم چطوری میشه کارت کشید؟ گفت تجریش تا پارک‌وی رو پول نمی‌گیرن!
گفتم پول نمی‌گیرن؟😳🤔 دولت پول نگیره؟ داریم؟ خانمه خندید. گفتم نکنه هممونو با هم دارن می‌برن؟ (اون خانم هم مثل من چیزی سرش نبود)
حالا دیگه نمی‌دونم داریم کجا می‌ریم :))
کولر روشنه. باد می‌وزه و بوی عرق از هم‌وطنای گلم به مشامم می‌رسه... دارم درختای خوشگل ولیعصرو تماشا می‌کنم و موسیقی گوش می‌کنم. به‌به.

  • یاسی ترین

بوی آشنای افسردگی میاد. چیزی که همیشه هست و پنهان می‌کنم. حرف می‌زنم، می‌خندم، مشارکت می‌کنم اما ته دلم آرزوی تنها بودن دارم. برای اینکه غیرعادی به نظر نرسم خودمو مشغول کارهای خونه می‌کنم. دلم می‌خواد برم توی اتاق اما چون می‌دونم تابلو میشم می‌رم کنار مامانم تو آشپزخونه و وقتی داره الویه درست می‌کنه ظرفاشو می‌شورم. بابا خرید می‌کنه و تمام خریدها رو می‌شورم. عصر قراره بریم جایی، کیک درست می‌کنم که ببریم‌. شب اما بعد از گذراندن کلی ماجرا، از خراب شدن ماشین و دو ساعت توی خیابون موندن تا گیر کردن دست گیسو لای در آسانسور :| وقتی همه خوابن، توی رختخواب اندکی احساس آرامش می‌کنم. همسایه رو‌برویی فعلا لال شده. می‌تونم خیال‌پردازی کنم، می‌تونم چیزهایی که در عالم واقع ممکن نیستند رو تصور کنم، زور می‌زنم تا خوابم نبره... تا با جزئیات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌شفاف و لذت‌بخش ببینم اما خوابم می‌بره... نصف شب پامیشم می‌بینم پیام دارم.  یه آدم سیریش که چند ماه پیش بهش گفتی نباش رو بلاک می‌کنم. صبح بیدار میشم روز از نو روزی از نو. دوباره باید رختخواب‌های بچه‌ها رو جمع کنم، صبحانه بدم، ناخوناشونو گرفتم. حین کار یادم اومد نصفه شبی به اون یارو گفتم برو پی کارت، خندم گرفت! کنار دست مامانم وایستادم کمک کنم، بابا سبزی خوردن خریده  پاک کردیم. خونه پر از بوی بادمجون سرخ شده‌س. گلوم می‌سوزه از بوش. بوی برنج میاد، بوی هندوانه که مامان قاچ کرده گذاشته جلوی کولر. احساس می‌کنم ضعف دارم، چیزی توی زانوهام، چیزی توی کمرم کمه، مثل شمع آب میشه. چیزی توی قفسه سینه‌ام متورمه. اما برام مهم نیست. واقعا به زندگی عادت کردم. به این حس‌های عجیب و غریب که معلوم نیست از کجا میان. به تنهاییم.

غروب می‌خوام مجردی برم بیرون. با یه دوست قدیمی قرار دارم‌. قدیم‌ترها به اسم «کیا» ازش نوشتم بودم گاهی. خیلی رو مخم می‌رفت بعضی وقت‌ها. ولی از اوناییه که ولم نمی‌کنه. من این ول‌نکردن‌ها رو دوست دارم. بالا پایین داشتیم تو رابطمون ولی موندیم با هم. هفته‌ی پیش یه پیام داده بود بهم، اگر آلزایمر بگیرم، با چه خاطره‌ای کمکم می‌کنی حافظمو بدست بیارم. پیرو این سوالش چقدر خندیدیم و خاطره گفتیم. آخرش برام نوشت دوستت دارم. لبخند زدم. قلبم گرم شد.

 

زندگی همینقدر ساده‌س؛ دردها و لذت‌هاش.

 

  • یاسی ترین

دلم تنهایی می‌خواد. دلم می‌خواد غرق بشم تو خودم. یه کم به خاطر دل مامانم و تولد داداشم موندم تهران، حالا دو تا مهمونی هم پیش اومد که باز رفتنم عقب افتاد. یکی خونه‌ی عمه/دایی که خیلی وقته ندیدمشون و واقعا دلم تنگه براشون‌. یکی هم دوستای دبیرستانم، یکی از بچه‌ها دعوت کرده و قراره جمع بشیم. این روند بی‌سیگاری هم همین‌طور ادامه پیدا کنه، وسط خونه جلو مامان بابام روشن می‌کنم دیگه!

دلم می‌خواست یک شبانه‌روز حداقل تنها بودم. تنهای تنها‌. بچه‌ها جایی بودن مثلا...

دیروز غروب رفتیم پارک قیطریه. ظهر به بهانه پیاده‌روی می‌خواستم برم سیگار بکشم بابام گفت واستا غروب میریم پارک :) خلاصه که انقد به هم وصلیم که امکان هیچ خلافی نیست‌.

چقدر پارک شلوغ بود‌. چقدر همهمه. چقدر آدم، با قیافه‌های مختلف، دنیاهای مختلف...چقدر گربه! چقدر سگ!! گیسو هم که هرچی سگ و گربه دید جیغ و هیجان و می‌خواست همه رو بغل کنه. و آدمایی که به خاطر گیسو به ما توجه می‌کردن و دلشون آب میشد براش. من این حالت رو وقتی آلما کوچیک بود برای اولین بار تجربه کردم و اوایل سختم بود الان عادت کردم دیگه. خیلی برام معذب کننده بود وقتی می‌رفتم خیابون یا پارک یا هر جا، به واسطه‌ی بچه یک عالمه چشم رومون بود.

چقدر موسیقی زنده دیدیم... هر کس با یه گیتار یا ویولون و با یه اسپیکر، داشت برای خودش درآمدزایی می‌کرد. یک جا هم سه تا پسر با هم گیتار می‌زدن و یه ساز کوبه‌ای هم داشتن کلی آدم دورشون جمع شده بود دست می‌زدن و می‌رقصیدن.

چقدر آدم دیدم که داشتند زیر انداز پهن می‌کردن و بالش و پتو آورده بودن و یه قابلمه که توی ملحفه پیچیده شده بود. چقدر بچه که تو دنیای کوچیکشون، داخل تاب و سرسره‌ها می‌خندیدن و جیغ می‌زدن... 

تینیج‌هایی که مثلا تیپ زده بودن و با دیدنشون می‌تونستم قشنگ درک کنم که تو مغزشون چه خبره، دارن بزرگ میشن و خودشون رو هم‌اندازه‌ی دنیا می‌کنن و دنیاهای مختلف رو تجربه می‌کنن. 

ورزش‌کارایی که با تیپ و سر و وضع اسپرت و بطری آب و پرتلاش...

حتی یه پسره رو دیدم که می‌رقصید. یه اسپیکر گذاشته بود کنارش، ریمیکس آهنگ‌های شاد و شیش و هشت پخش می‌شد، یه کلاه جلوش، آدرس اینستاگرام و شماره حساب و اسم و فامیلش رو هم رو یه مقوا چاپ شده گذاشته بود جلوش. یه بطری آب کنارش، و یک حوله به شاخه درخت کناریش آویزون کرده بود. واقعا قشنگ می‌رقصید یکم تماشاش کردم. داشتم فکر می‌کردم به هر حال اینم اینجوری از امکانات و استعدادش استفاده کرده برای پول درآوردن. یه دونه اسکناس ده تومنی دادم آلما برد گذاشت توی کلاهش.

وقتی بچه‌ها بازی می‌کردن و مامان بابام رو نیمکت نشسته بودن تماشاشون می‌کردن، رفتم حدود نیم ساعت راه رفتم. از وقتی رفتیم حیران، تحرکم از حالت صفر دراومد و جالبه که زانو دردم خوب شده! تو دلم خیلی امید دارم که وقتی برگشتم خونه یه برنامه حسابی بذارم برای کاهش وزنم. امیدوارم گشادی و افسردگی بهم غلبه نکنه. 

خیلی سوژه‌ هم برای عکاسی داشتم اما اصلا حس و حوصله و شوقش رو نداشتم.

وقتی برگشتیم خونه، از شدت شلوغی و محرک‌های زیاد داشتم تشنج می‌کردم، دلم می‌خواست همه جا ساکت باشه، تو خودم باشم.

بابام اینا یه همسایه‌ی رو‌به‌رویی دارن توی کوچه، خداوندگار بی‌ملاحظگی هستند. 

شب‌ها میان توی حیاط خونشون تا صبح حرف می‌زنن، قلیون می‌کشن، دو تا بچه‌ی کوچیک دارن و چنان سر و صدایی، کل محل رو روی سرشون میذارن. بابام اینا می‌گن چند بار تذکر داده شده اما خیلی پرو هستن. بازم به کارشون ادامه میدن. 

دیشب آلما و گیسو خوابیدن، خونه ساکت شد صدای این دیوونه‌ها تو خونه پر بود، انگار که وسط خونه‌ی ما داشتن داد می‌زدن. به بابام اینا گفتم، آخه چه دلیلی داره که تحمل کنید؟ کار بد رو اونا می‌کنن، شما چرا صبر کنید. پریشب تا ساعت پنج صبح صدای قلیون کشیدن و بگو و بخندشون وسط خونه بود :/ 

خلاصه بابام بلند شد رفت در خونشون، خانمه اومد دم در بابام گفت برو بگو شوهرت بیاد خانمه گفت شوهرم نیست‌. بابام گفت خیلی سر و صدا می‌کنید، مزاحم آسایش و آرامش ما هستید. خانمه گفت بچه‌س خب چیکارش کنم :| بابام گفت خونه ما هم الان بچه کوچیک هست چرا ما محل رو روی سرمون نذاشتیم؟ خب برید تو خونتون، چرا تو حیاط ولید؟ شما درکی از فرهنگ شهرنشینی ندارید؟ خانمه هم اصلا حالیش نبود فقط جوابای چرت و پرت می‌داد. رفتن تو خونشون فعلا ساکت شدن. تا ببینیم امشب چی میشه. به بابام گفتم اگر من اینجا باشم شده شکایت کنم از دستشون ول کن نیستم‌. چه دلیلی داره یه نفر به خودش اجازه بده آرامش منو بزنه بهم؟

یه بار داداشم می‌گفت دلم می‌خواد برم در بزنم بگم، شما اسم منو می‌دونی؟ اسم مامان بابامو چطور؟ وقتی گفت نه، بگم آهان آفرین چونکه ما وسط کوچه زندگی نمی‌کنیم اما من چرا اسم خودت و زن و بچتو می‌دونم، تمام ماجراهای زندگیتون رو حفظم، می‌دونم خواهرزنت اومده خونتون قهر می‌خواد طلاق بگیره؟ 

 

بله دیگه آدم‌ها زیادند و ماجراها بسیار.

  • یاسی ترین