یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

هر روزتر از هر روز

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ

بوی آشنای افسردگی میاد. چیزی که همیشه هست و پنهان می‌کنم. حرف می‌زنم، می‌خندم، مشارکت می‌کنم اما ته دلم آرزوی تنها بودن دارم. برای اینکه غیرعادی به نظر نرسم خودمو مشغول کارهای خونه می‌کنم. دلم می‌خواد برم توی اتاق اما چون می‌دونم تابلو میشم می‌رم کنار مامانم تو آشپزخونه و وقتی داره الویه درست می‌کنه ظرفاشو می‌شورم. بابا خرید می‌کنه و تمام خریدها رو می‌شورم. عصر قراره بریم جایی، کیک درست می‌کنم که ببریم‌. شب اما بعد از گذراندن کلی ماجرا، از خراب شدن ماشین و دو ساعت توی خیابون موندن تا گیر کردن دست گیسو لای در آسانسور :| وقتی همه خوابن، توی رختخواب اندکی احساس آرامش می‌کنم. همسایه رو‌برویی فعلا لال شده. می‌تونم خیال‌پردازی کنم، می‌تونم چیزهایی که در عالم واقع ممکن نیستند رو تصور کنم، زور می‌زنم تا خوابم نبره... تا با جزئیات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌شفاف و لذت‌بخش ببینم اما خوابم می‌بره... نصف شب پامیشم می‌بینم پیام دارم.  یه آدم سیریش که چند ماه پیش بهش گفتی نباش رو بلاک می‌کنم. صبح بیدار میشم روز از نو روزی از نو. دوباره باید رختخواب‌های بچه‌ها رو جمع کنم، صبحانه بدم، ناخوناشونو گرفتم. حین کار یادم اومد نصفه شبی به اون یارو گفتم برو پی کارت، خندم گرفت! کنار دست مامانم وایستادم کمک کنم، بابا سبزی خوردن خریده  پاک کردیم. خونه پر از بوی بادمجون سرخ شده‌س. گلوم می‌سوزه از بوش. بوی برنج میاد، بوی هندوانه که مامان قاچ کرده گذاشته جلوی کولر. احساس می‌کنم ضعف دارم، چیزی توی زانوهام، چیزی توی کمرم کمه، مثل شمع آب میشه. چیزی توی قفسه سینه‌ام متورمه. اما برام مهم نیست. واقعا به زندگی عادت کردم. به این حس‌های عجیب و غریب که معلوم نیست از کجا میان. به تنهاییم.

غروب می‌خوام مجردی برم بیرون. با یه دوست قدیمی قرار دارم‌. قدیم‌ترها به اسم «کیا» ازش نوشتم بودم گاهی. خیلی رو مخم می‌رفت بعضی وقت‌ها. ولی از اوناییه که ولم نمی‌کنه. من این ول‌نکردن‌ها رو دوست دارم. بالا پایین داشتیم تو رابطمون ولی موندیم با هم. هفته‌ی پیش یه پیام داده بود بهم، اگر آلزایمر بگیرم، با چه خاطره‌ای کمکم می‌کنی حافظمو بدست بیارم. پیرو این سوالش چقدر خندیدیم و خاطره گفتیم. آخرش برام نوشت دوستت دارم. لبخند زدم. قلبم گرم شد.

 

زندگی همینقدر ساده‌س؛ دردها و لذت‌هاش.

 

  • یاسی ترین

نظرات (۳)

دوست های نرو خوبن

 

پاسخ:
اوهوم 😍

سلام یاسی عزیزم

وای پست قبلت رو خوندم منو برد به پارک قیطریه کلی خاطره برام زنده شد دقیقا چیزهایی که توی پارک قیطریه دیدی تجربه کردم فقط نزدیک بود اونجا یه تصادف منجر به مرگ هم بکنم:)))))

در مورد افسردگی خوبه که بهش آگاهی

این کارهای روزمره ای که ازش نوشتی میشه گفت یه جورایی مبارزه با افسردگی خودش! چیزایی که باعث میشن در لحظه حال باشی و خیلی تو حال خودت غرق نشی

ولی اون تیکه که گفتی منتظری همه بخوابن و سکوت باشه و بتونی برای خودت باشی رو سخت درک میکنم با اینکه کل روز برای خودمم و سکوته ولی به محضی که میرم یه جای شلوغ همین حس میاد سراغم که کاش برگردم به خلوت خودم.

امیدوارم با کیا بهت خوش بگذره عزیزم این دوست های موندگار خیلی خوبن هرچند ادم هیچ وقت قدرشون نمیدونه:(((

پاسخ:
سلام عزیزم 😘
الهی 😍😍😍 
وای خوب شد زنده موندی 😁 

آره کاملا آگاهم!! 
چی میشه کرد دیگه عزیزم چاره‌ای نیست 

هوم، بهترین لحظه‌ها برام اون تنهاییاس...

قربونت عزیزم ممنون آره خوش گذشت 
🥹❤️
  • حامد سپهر
  • بعضی وقتا هم هست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا سگ سیاه افسردگی بیاد و بشینه در خونه‌ت و حالا حالاها قصد رفتن نداشته باشه 

    ولی جای امیدواری هست که این روزا هم میگذرن:)

     

    پاسخ:
    اوهوم :) زمینه‌ی ژنتیک هم تاثیر داره. 
    من از اول آسیب‌پذیر بودم ماشالا زندگی هم کم نذاشت برام. 
    حالا که در جنگ تن‌به‌تن با زندگی از رو نرفتم 😁🤦 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">