یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

قلبم،

دلم نه،

قلبم، خودِ جسمِ گوشتی و پر از خونِ قلبم،

درد دارد.

با هر بار تپش...

  • یاسی ترین

برای درد پایانی نیست ولی برای زَهر چرا.

برای خواستنت پایانی نیست ولی شکستن چرا...

برای کودکی‌هایمان کنار هم...

برای راز و نیاز...

برای رهایی، مستی، پرواز...

 

محبوب دلم، 

محبوب دلم،

محبوب دلم...

 

محبوبِ 

دلم

 

باغبانِ بوته‌ی جدا مانده‌ی یاس..

مَحرمِ لمسِ شاخه‌های پیچکِ راز...

من تو را آرزومندم...

آرزومندم 

آرزومندم 

آرزومندم باز...

باز ....

  • یاسی ترین

و دیگر چه تفاوتیست میان سال و ماه و روز؟

تو خیال کن که نشستی‌ای رو‌به‌رویم؛

تو خیال کن که زودتر از پاییز، نشسته‌ای به تماشا.

بگذار پاییزِ عجول و ناماندگار، لی‌لی کنان تا یلدا، بی‌حواس و سرخوش ازمان دور شود...

دیگر چه تفاوتیست میان لحظه‌ها؟

حالا بهار هم پاییز است محبوب من، و پاییز، چهار فصل از جنون مرا در دل دارد.

تو خیال کن که نشسته‌ایم به تماشا؛ من به تماشای چشم‌هایی که می‌خندند و تو ‌‌‌‌‌به تماشای رقص گیسوانی بی‌قرار.

و خورشید به تماشای دست‌های ما...

و شبی که گذشت به تماشای دل‌های ما.

  • یاسی ترین

دارم برمی‌گردم خونه‌ی خودم. سرم رو تکیه دادم به پنجره. بزرگراه چمران، رو به جنوب... مثل همیشه توی خلسه‌ی خاطرات غوطه‌ورم. 

یه گوش هندزفری خراب شده 🥺🙁 

دارم همون آهنگ آخری تتلو رو گوش می‌کنم؛ لیدوکائین. بعد چون یه گوش کار نمی‌کنه، صدای رادیو هم میاد😑

 

پدر مادر، خانواده، خواهر برادر، چیز عجیبیه. یه جوریه. نمی‌دونم چطوری دیگه اگر می‌دونستم که نمی‌گفتم یه جوری، می‌گفتم اونجوری! دوستند و دشمن. هر چی نزدیک‌تر که میشی ترسناک‌تر میشن، دور که میشی هیچی نمیشه، یعنی برای من چیز خاصی نمیشه. فقط یه جور عذاب‌وجدان بخصوص، یا انگار که رفته باشی تو کما و دور تختت پر شده باشه از آدمای نگران، کنار بوق بوق اون همه دستگاه و شلنگ. انگار دارن دستاتو فشار می‌دن و دم گوشت بهت یادآوری می‌کنن کی هستی تا پاشی، اما تو بیشتر غرق میشی تو کمایی که انتخاب کردی.

هی! یاسی! یادته تو همون دختر کوچولو خجالتیه بودی، یادته صداتو به زور می‌شنیدیم؟ یادته رفته بودی تو برفا بخوابی ببینی مردن توی برف چطوریه؟ 

یاسی! پاشو! یادته تو همون دختره بودی که یواشکی کتاب می‌خوندی؟ یادته همیشه یه دوستی داشتی که ما ازش بدمون میومد؟ یادته مدرسه تعطیل می‌شد حالت گرفته می‌شد؟

یاسی...؟؟؟

 

ولی من آدم ترسویی‌ام؛ شاید از این جهت که دارم می‌گم ترسوام شجاعم، ولی در کل ترسوام. 

ترس‌هامم شبیه ترسای بقیه نیست؛ مثلا منظورم ترس از بلندی یا ترس از فضای بسته، یا ترس از صدای باد و طوفان یا ترس از آدمای عصبانی که داد می‌زنن یا ترس از سوسک نیست که البته همشو دارم 😂 

اتفاقا گاهی برای کارای دیوونه‌ای، که بعضیاشونو برای هیشکی نگفتم و شایدم هیچ‌وقت نگم، شجاعتم زیاده. نمی‌دونم شجاعته یا جسارت یا تخم یا حالا هرچی اسمش رو بذاریم.

ولی با این حال ترسوام...

ترسم از رو‌به‌رو شدنه، اونم نه با هر چیزی. چون با خیلی چیزای سخت و طاقت‌فرسای زندگی یه جوری رو‌به‌رو شدم که کمتر کسی می‌تونست.

پس...

پس چرا ترسوام؟ از چیه که می‌ترسم؟ 

من از تنهایی می‌ترسم. از اینکه مورد بی‌توجهی قرار بگیرم، از اینکه دوستم نداشته باشن، از اینکه تایید نشم، از اینکه نگن یاسی رو دوستش داریم و قبولش داریم.

بعد اینطوری میشه که وابسته هم میشم...

وابستگی‌های قبلی همشون ظاهرا از بین می‌رن و تمام اضطراب جداییش، می‌ریزه تو اون آدمی که دوستش دارم، که عشقشو طلب می‌کنم، که محبوبمه، که دلم می‌خواد تاییدم کنه... که تاییدم می‌کرده و دوست داشتم به این تاییدش ادامه بده... بعد حق هر چیزی رو از خودم می‌گیرم تا اوضاع آروم بمونه و دوست داشته بشم چونکه برای بعدش، یعنی بعد دوست نداشته شدن، هیچ تصوری ندارم، و از اون موقعیت می‌ترسم.

برای امروز که سی‌و‌هفت سال و یک روزم هست، آرزوی قدرت برای خودم می‌کنم. 

قدرت رو‌به‌رو شدن با خیلی چیزا.

من تا امروز، کار خاصی برای خودم نکردم. نه که نکرده باشم ها، ولی خب بیشتر میشه گفت که نکردم. تجربه‌های خیلی عالی نداشتم. اون چیزی که نه تنها من، که هر آدمی لیاقتش رو داره خیلی نچشیدم، نمی‌دونم هم قراره چیا تجربه کنم... ولی برای امسالم و باقی عمرم، آرزوم اینه که بتونم مقابل اون چیزایی که ترسیده بودم ازش، محکم بایستم.

حالا تجربه‌های خوشایند بماند.

پارسال تا الان خیلی غصه‌ی عمر رفتمو خوردم، فرصت‌های از دست رفته، خلاصه بگم، اینکه به این سن رسیدم و پر از حسرت.

روی علائم بالا رفتن سن و پیری هم خیلی حساس بودم، روی تغییرات ظاهری و...

ولی الان فکر می‌کنم جهنم! مهم نیست! هرچی بود گذشت دیگه... حالا شاید باقی عمر، روزگار نقشه‌ی بهتری برام کشیده باشه یا شاید من، قوی‌تر باشم برای ساختن چیزای بهتر.

قوی!

همین واژه‌ی قوی برای من بار معنایی زیادی داره و خاطرات زیادی رو یادم میاره...

و گاهی از قوی بودن یا بیشتر از این قوی بودن می‌ترسم. قوی که باشی آدما جلوت ضعیف می‌شن و این براشون راحت‌تره!

بگذریم...

عوارضی تهران رو رد کردم، در حالی که شارژ هندزفریم تموم شد و خاموش شد اما مغزم نه! هیچ جوره خاموش نمیشه :)

 

تولدم هم تموم شد و من خوشحالم که اون کلیشه‌های عکس و... رفت تا سال بعد.

و می‌تونم تا اون موقع اضطرابم رو در این زمینه فراموش کنم.

چشم‌هامو ببندم و به لذت داشتن دوستای خوب فکر کنم.

همیشه گفتم، یکی از بزرگ‌ترین شانس‌های زندگی من، دوستای خیلی خوبن. خیلی خیلی خیلی خوب..‌. که از پریشب تا الان به بهانه‌ی تولدم، محبتشون رو بیشتر نشونم دادن.

 

پست کپی شده از کانال!

  • یاسی ترین

چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم هر سال را به خاطر بیاورم؛ بیست‌و‌چهار سالگی، بیست سالگی، سی‌و‌دو سالگی، بیست‌و‌هفت... بیست‌و‌دو، هجده، بیست، چهارده و و و 

حس و حال‌ها، آرزوها، بغض‌ها و خواست‌ها، همه و همه یادم می‌آیند‌.

اینکه کجا بودم، حالم چطور بود، چه می‌خواستم... 

خاطره‌انگیزترین‌ها...

دوست‌داشتنی‌ترین هدیه‌ها...

دنیای عجیبیست؛ خیلی عجیب.

چیزها، آن‌گونه که می‌خواهیم پیش نمی‌روند‌. آرزوها سر وقت‌شان محقق نمی‌گردند... 

گاهی خیلی دیر می‌رسیم و گاهی خیلی دیر می‌رسند..‌‌. و گاهی هرگز.

خیلی چیزها بغض می‌شوند و تا روزی که نمی‌دانیم در سینه پنهان.

خیلی حرف‌ها سنگ می‌شوند و تا ابد مانده بر دیوار دل‌‌ها.

نامه‌های به مقصد نرسیده، 

خوانده نشده، 

اصلا نوشته نشده...

 

و چه حرف‌هایی که در ادامه‌ی این جمله با بغض گفتیم: قرار بود... 

کارهایی که قرار بود بکنیم، جاهایی که قرار بود بریم، هدیه‌هایی که قرار بود بخریم و و و و 

و آدم‌هایی که قرار بود بمانند...

که مثل‌شان نبود، 

و نیامد...

و آدم‌هایی که مال تو بودند! اما اشتباهی از آن تو نشدند...

و عمری که گذشت و عددی که بزرگ شد...

 

و دلی که در سینه کوچک شد.

 

و هر پایان که ندانستیم کی از راه خواهد رسید.

 

  • یاسی ترین

یه روزی شاید یادم بیاد، 

یه روزِ دور. دورِ دور.

شایدم وقتِ خوندن نوشته‌هام، یادم بیاد که مثلا دوازدهم شهریور بود، از آستارا میومدیم حیران، بارون می‌بارید. من نزدیک بود سی و هفت سالم بشه. یه بغضی تو گلوم گیر کرده بود که فرصت بیرون ریختن نداشت؛ یعنی فضا نداشت. دورم پر بود از آدم و من تنها جایی که نبودم، بین اون آدما بود. من رفته بودم یه جای دور، رفته بودم رسیده بودم به پنج سال پیش شایدم قبل‌تر... ا لانگ تایم اگو... 

نشسته بودم کنار یه سلام‌. یه آدم جدید، یه دنیای جدید، یه سرنوشت جدید... جایی که نمی‌دونستم دنیا دست می‌ذاره تو دستای من یا دستای اون، یا دستای هر دو تامون، یا دستای هر سه تامون تا قصه‌ی جدیدی بسازه.

ا لانگ تایم اگو! 

سرمو چسبونده بودم به شیشه ماشین، بابا داشت طبق معمول یه جوری رانندگی می‌کرد تو بارون که عزرائیل دور و ور ماشینمون پر می‌زد. گیسو تو بغلم خواب بود و 

آلما تکیه داده بود بهم. غرق فکر بودم و بغض شمشیرش رو تو گلوم فشار می‌داد، همه می‌خندیدن، شوخی می‌کردن، آهنگ گوش می‌دادن، دست می‌زدن، منم لبخند. 

یه روز داستانا تموم میشن، ولی آدم قوی‌ها از آدم ضعیفا بیشتر درد کشیدن. شونه‌هاشون خم شد، گلوهاشون درد گرفت، تیر کشید، زخم شد... ولی صداشون در نیومد.

آسمون تند‌تند می‌بارید. مثل من جلوی خودشو نگرفته بود. نشسته بودم زیر سقف کهنه‌ی خونه‌ی اجدادی. همه‌ی روزا از جلوی چشمام رد می‌شد، همه‌ی حرفا، همه‌ی لحظه‌ها، همه‌ی چیزایی که نتونستم به هیچکی بگم، همه‌ی اون قصه‌های مگو.

یکی تو سرم می‌گفت: حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو، حصار امن تو...

بغض چنگ می‌زد... 

شب که همه خوابیدن، گیسو که رو پام بود، پستمو تو ذهنم نوشتم. گوشیم دم دستم نبود. حتی یادم نیست چی نوشتم‌. هزار صفحه هم الان بنویسم، اندازه‌ی اونی که تو ذهنم نوشتم نمی‌شه. نوشتم و نوشتم و گریه کردم. ساکت زار زدم‌. لبامو فشار دادم به هم. یه جوری از تو قلبم گریه‌هام اومد بیرون که یاد به دنیا اومدن آلما و گیسو افتادم، که موج دردا دیگه دست من نبود. خودش میومد‌. شاید مامانا وقتی دلشون می‌شکنه اینجوری گریه می‌کنن... آره من یه مامان بودم، شاید برای همین راحت دلمو شکست. شاید برای همین دستمو ول کرد، رفت ا لانگ تایم اگو... من فکر می‌کردم هر چی هم بشه یواشکی دستم تو دستشه... شاید هم هست...

هر بار که از اینجا رد می‌شم، هر بار که میام اینجا، بالای نقشه، کنار خزر، کنار مرز، اون سیم‌خارداریی که می‌گن ایران تموم شده، و بعدش درخته و درخته و درخت، 

هر بار فکر می‌کنم اگر یه پرنده بودم، 

که کسی بهم نمی‌گفت کجا بمون و کجا نمون، 

اگر همه جای آسمون خونه‌م بود؟

اگر دلمو، دل شکستمو، می‌ذاشتم و می‌رفتم؟

 

شاید یه روزی این نوشتمو خوندم و یادم اومد...

دوازدهم شهریور بود و من قد همه‌ی بارونا گریه داشتم.

  • یاسی ترین

صبح است و دست‌های بلندِ نور، لای گیسوان درخت‌ها.

نجوای خاک، کنار صورتِ برگ، شبنمِ دلتنگی‌های عاشقانه‌اش را می‌بوسد.

باز صبح است.

صبح است و دست‌ِ لرزان حیات در دست محکم خدا فشرده می‌شود.

صبح است و دل تاریکی، چُنان دلِ بی‌تاب من، شکافته شده.

صبح است و شب همچو من...

ساکت و دور...

صبور.

 

  • یاسی ترین

محبوب دلم...

درد بی‌پایانم...

غم پنهانم...

غزلت، مثنویِ داغِ دلم.

 

من دلم را، 

و تو را،

و تمامت را،

و تمامم را...

 

و تمام.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۲۷
  • یاسی ترین

ما باز میریم داهاتمون 

 

با من گوش کن.

 

 

  • یاسی ترین

همچون لحاف چهل‌تکه‌ای بزرگ، یادت گرم است و مهربان.

من گریه کردن برای تو را فراموش کرده‌ام محبوبم.

تمام خودم را میانت پنهان کرده‌ام.

با صدای من فریاد میزنی و دست‌های من نوازشت می‌کند.

 

آسمانِ شب را نگاه کن،

همچون لحاف چهل‌تکه‌ای مهربان...

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۳۰ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۱۳
  • یاسی ترین