دوستت دارد. مثل یک تشنهی بیابانگرد، مثل یک خوابزدهی مجنون، مثل یک مشتاقِ ملتهب...
گونههایش میسوزد،
میدانی مگر نه؟
- ۰۱ مهر ۰۱ ، ۰۵:۳۶
دوستت دارد. مثل یک تشنهی بیابانگرد، مثل یک خوابزدهی مجنون، مثل یک مشتاقِ ملتهب...
گونههایش میسوزد،
میدانی مگر نه؟
#از_آهنگهای_فرستاده
اتوبان تهران!
میشود تا بینهایت بلند شوی؟
میشود برسی به هیچجا؟
میشود بگذاری تا ابد خیره شوم به تپههای خاکی که تندتند از جلوی چشمم رد میشوند؟
میشود بگذاری آنقدر خون در بطن و دهلیز و گونههایم بدود تا بمیرم؟
میشود بمیرم؟
میشود بمیرم؟
میشود بیابان مزارم شود؟
خاک مسی رنگ!
میشود بغلم کنی؟
هوم؟؟؟؟؟
پینوشت: این موزیک هم خانم تخت بغلی، وقتی گیسو بستری بود، برای خوابوندن بچهش میگذاشت و ما هایهای 😁
سرش را زیر پتو قایم کرده بود؛ مثل همیشه سعی میکرد به صداها توجهی نکند. صداهایی که مخلوطی از جیغ و خنده، دعوا و آشتی بود. دعوا بر سر مداد، دمپایی، عروسک، دفتر یا حتی تکهی شکستهی یک اسباببازی؛ هر چیزی که هر کدام اول برداشته بود و مالکیتش را دائمی میدانست و دیگری سعی میکرد از چنگش دربیاورد.
تقلا و دست و پا زدن بر سر داشتن و نداشتن.
بوی قهوه میآمد. لابد حالا ایستاده بود کنار گاز و تا قلقلهای ریز قهوه از کنار قهوهجوش خودشان را نشان دهند، خیره شده بود به جایی؛ هرجا. هرجا که میشد به آن خیره شد و کسی به تو خیره نشود، مثلا به ظرف روغن، یا لک چای روی کابینت، به گرد و خاک نشسته روی هود که با روغنهای بخار شده از غذاهای سرخکردنی چسبیده بودند، یا به دمکنی آویزان شده از در کابینت که بوی شودپلوی دیروز را میداد یا حتی به کار گروهی مورچهها برای بردن دانه برنجی به سمت لانه.
از همانجا؛ زیر پتو، میتوانست از روی صداها و بوها، تمام اتفاقات روز را توی ذهنش ببیند. حتی میتوانست بغض همسرش را وقتی پشت کرده به بچهها داشت برنج را پیمانه میکرد، حس کند.
بعدتر حتی میتوانست شوری اشکهایش را که به بهانهی تندی پیاز روی گونههایش میغلتیدند مزهمزه کند. صدای دمپاییهایش را تا دم در یخچال دنبال میکرد و آرامش ظاهریاش را که با خنده آمیخته بود، وقتِ بیرون آوردن بچهها از داخل یخچال با قلبش احساس میکرد. و بعد بوی خیاری که پوست میکند و دست هر کدامشان میداد تا بهانهشان را بگیرد.
غلتی میزد و با صدای قرچقرچِ چرم مبل، به پهلو میشد و باز سرش را بیشتر فرو میکرد. گاهی که سکوت از یک حدی بیشتر میشد، خیال برش میداشت که تنهاست.
با خودش میگفت، اگر فقط کمی بیشتر صبر کنی، لابد صدای یکیشان درمیآید، شاید کسی مشق دیگری را خطخطی کند و او به تلافی کاغذی از دفترش پاره کند، هوم؟ یا شاید تلفن زنگ بخورد و بتواند صدای خیلی ممنون سلامت باشید، اونم سلام میرسونه، آره بچهها هم خوبن خداروشکرِ او را بشنود که از تمام عالم فقط خودش بود که میدانست تا چه حد لحنش تصنعیست و لابد دارد بیقرار و عصبی، طول و عرض اتاق را طی میکند و در آرزوی خداحافظیست.
یا شاید اگر کمی، فقط کمی صبر میکرد صدای سوت زودپز درمیآمد، هوم؟ لابد حوصله نداشته و همه چیز را ریخته کلهی هم تا آبگوشت روز جمعه به راه باشد و الان هم رفته که سبزی خوردن بخرد. همین الان است که صدای چرخیدن کلید را توی در بشنود...
پتو را پرت کرد، با شتاب از جا پرید، خودش را رساند به چهارچوب در، همانجایی که پنجاه سانتیمتر بالاتر از زمین، اولین علامت را به نشانهی قدِ اولین فسقلیاش زده بود. بعد به دنبال اولین آدمکهایی که با مداد سیاه روی دیوار کشیده بود داخل اتاق شد، تمام خانه را به دنبال خرده بیسکویتهایی که حین راه رفتن میریخت گشت، حتی بند رختی که همیشه از شلوارها و دامنهای یک وجبی پر بود، خالی از هر مسافری، به آرامی به دست باد تکان میخورد.
تقویم روی یخچال، بیهیچ جمعهای، نشسته بود کنار خندههای محبوس توی عکسها.
ارغوان،
دست و دلم به نوشتن نمیرود رفیق،
دیگر حتی توان گنجاندن درد در کلمات را ندارم؛ جا نمیشوند. هیچ تعبیر و توصیفی، قلبم را آرام نمیکند.
چیزی از من نمیتراوشد که سبکم کند.
ارغوان،
عشق طماعم کرد، پشیمانم...
به قدر پشیمانی اهل جهنم، در آتشم.
از خرِ افسارگسیختهی احساسم متنفرم.
مرا چه شده بود ارغوان؟
ارغوان چه خاکی بر سر کنم؟...
بگو کبوترم جلد است...
ارغوان بگو...
بگو باد بوی او را خواهد آورد...
کاش مرا صبر و قرار بیشتری بود و او را اندکی دلرحمی...
به تمام آنچه معتقدم قسم خوردهام، این بار افسار از دستم در نمیرود،
نگفتم قولم قوله؟
نگفتم سرم بره قولم نمیره؟
نگفتم من دلم نازکه غصه میخورم؟
ارغوان بیا و پادرمیانی کن...
ارغوان!
بیا و شبی کنارم بنشین. تا من سرم را روی بالش بگذارم و تو بالای سرم. من با چشمهای بسته اشک بریزم و تو خیره به دیوار روبهرو. من توی خودم جمع، مثل روزگار جنینیم، تو تکیه به دیوار و آرنجها نشسته بر روی زانوهای تاشده.
حال نداشته باشیم دستمان را دراز کنیم و لیوانهای چایمان را از توی سینی برداریم.
حرف نزنم برایت، نگویم دلم از تمنا خون است، نگویم دلم در هوای دوست ابریست.
ارغوان!
شبی بیا تا نگویمت.
شبی بیا و بنشین.
گریهی بیامان، زلیخای کورم میکند.
خداوندا! معجزهات را به وقتِ دیدن یوسفم از من نگیر.
من دنیا را بیتو نخواسته بودم. هیچ چیز نخواسته بودم.
من بیتو شبیه چای شیرین یخکردهام.
من بیتو شبیه ایستگاه قطاریام که غمِ مسافر جاماندهای را به دل میکشد.
من بیتو شبیه نوزاد مرده به دنیا آمدهام.
من بیتو شبیه آسمان بُغ کردهام.
من باران نباریدهام،
جادهی نپیمودهام،
جوانهی نروییدهام،
خورشید سرمازدهام.
از چه قلبم را از سینه کندم؟
من، بی تو، من را چه کنم؟
پرندهای به سینهام کوچ کرده.
حنجرهاش را بغض کرده در گلویم.
آواز چلچلههای بیخانمان را میگریم؛
آواز پرندهای بیدرخت، بیآسمان، بیابر، بیهوا، بیشوقی برای اوج.
پرندهای گم شده در گلویم بالبال میزند...
تکرارم را به طبیعت بدهکارم.
وقتِ نصف کردن قرصم با چاقو داشتم فکر میکردم، شاید تنها کسانی که میدانند دانشآموختههای روانشناسی هم میتوانند از کوزه شکسته آب بخورند، روانشناسها و روانپزشکها هستند. شاید آنها نگویند تو دیگه چرا؟؟؟ حالا این کوچولویی که قد نصف عدس است میرود تا سطح نوراپینفرین مغزم را دستخوش تغییر کند. موفق باشی کوچولو! با آب میفرستمش پایین. این یکی فسقلیِ ریزه میزه هم میرود تا اضطراب وحشتناکم را کنترل کند، دومی را هم با آب دادم پایین.
گاهی اوقات تمام آنچه که میدانی، در برابر تمام آنچه هستی، هیچ است.
یا شاید هم در برابر آنچه اتفاق میافتد.
و یا در برابر آنچه که اتفاقات از تو میسازند.
یا شاید آنچه که تو در در مقابل مسائل بودهای.
دانایی به چه درد میآید؟
چند روز پیش، تمام سیصد و هفتاد سوال تست شخصیت را در حالی پاسخ دادم که میدانستم دانه به دانهشان، روی نمودار چطور سر به فلک خواهند کشید اما با صداقت پاسخ دادم.
روانشناسم وقتی میخندد، چین بامزهای زیر چشمش میافتد. خیلی وقتها من با جوابها و واکنشهایم چین زیر چشمش را نمایان میکنم. متعجب میشود!
چیزهای خوبی از نتیجهی تستم بهم نگفت! نگاهی بهم انداخت و گفت قبل ازدواجت هم همینطور بودی؟ نمیدانستم چه بگویم! فقط گفتم از زمانی که یادم میاد اضطراب داشتم ولی بقیشو؟!
خودم را گذاشتهام وسط، دوتایی نگاهش میکنیم. چه کارش کنیم؟
دکتر آرام و باحوصله حرف میزند. من آما آشوبم را با دستهای در هم فشرده شده پنهان میکنم. شجاعتم به چالش کشیده میشود. چند باری بهم برمیخورد. چاره چیست؟ به دوردستترین و تاریکترین نقاطم سرک میکشیم.
کمکم برای روبهرو شدن با بزرگترین تصمیم زندگیام آماده میشوم...
کارت دوست روانپزشکش را بهم داد.
روانپزشک از پشت فریم شش ضلعیاش نگاهم میکرد، دماغ بزرگش از ماسک بیرون مانده بود. هر ده دقیقه یکبار آدمی جدید مقابلش مینشیند و او تندتند خودکارش را روی برگههای نسخه میلغزاند و تمام یک آدم با هرآنچه از سرگذرانده ذرهای ناچیز میشود در برابر آن فسقلیهای صورتی و آبی و زرد.
خودم را سپردم به آنچه کتابها میگویند.
خودم را، این خودِ سرگردان. این خودِ رها شده در مدار.
خودم را بیش از هر وقت دیگری تنها میبینم.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهای بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهای
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهی موجِ بیمایهای
شاملو
چیزی از من کم شده.
دستی با چاقویی تیز، کالبد شکافیام کرده.
چیزی در من کم است...
مثل مادری فرزند مرده که سینههایش از شیر متورمند.
چیزی در من میجوشد و سَر میرود.
موسایم مرا به نیل انداخته.