یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

سرشب گیسو را روی پا گذاشته بودم و می‌خواباندم، گوشی توی دستم و بی‌هدف بالا پایین می‌کردم، تماس داداش را که روی گوشی دیدم، چند ثانیه فکر کردم، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ حدسم درست بود؛ مادربزرگم فوت کرد.

در عرض چند ثانیه خبر را تحویل گرفته بودم و داشتم در سکوت و خیره به رو‌به‌رویم پاهایم را تکان می‌دادم تا خواب چشم‌های دلبرکم را سنگین کند.

حالا که خانه از هیاهوی بچه‌ها خالی شده و مثل هرشب، سکوت در آغوشم کشیده، فکرم می‌رود به هشتاد و شش سال پیش که دختر کوچولویی به دنیا آمد و حالا پیرزنیست که جسمِ تحلیل رفته‌اش، فردا زیر خاک می‌رود.

فکرم درگیر این هشتاد و شش سال شده، با تمام زیادی‌اش چه کوتاه به نظر می‌رسد. همه چیز در نظرم می‌رود روی دور تند؛ کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و...

چه ناماندگار!!! 

چه حقیریم در برابر طبیعت.

سعی می‌کنم چهره‌اش را تجسم کنم، نه چهره‌ی چند ماه گذشته، آنی که مثلا پنج سال پیش بود. بعد سعی می‌کنم اولین خاطره‌ام ازش را به یاد بیاورم؛ سریعا خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم بی‌خیال بسه دیگه! همان بهتر یادم نباشد.

هوممم 

باید وسایلم را جمع کنم، لباس مشکی‌هایم را از توی کمد دربیاورم. روزهای آینده را به دراوردن هسته خرما و نهادن گردو بجایش، قبرستان، مسجد و و و بگذرانم.

 

 

می‌دونی چیه مامان بزرگ؟ تو الان یکی از همه‌ی ما جلوتری؛ حتی اگر ندونسته باشی این هشتاد و شش سال که چی، حداقل می‌فهمی که بعدش چیه.

  • یاسی ترین

نمی‌دانم چه ساعتی از نیمه‌شب یا سحر از خواب پریدم؛ یادم نمی‌آمد دقیقا چه خوابی می‌دیدم اما یادم هست که می‌گفتم مامان مامان... طوری این کلمات را ادا می‌کردم، انگار که می‌خواستم خواهش کنم دست از سرم بردارد. یک نوع التماس و فرار بود.

نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که خواب بود، حتی یادم نیست که مادرم چطور داشت آزارم می‌دادم که ازش خواسته بودم ولم کند...

روان‌شناس خوب، چقدر خوب است! من ترسیده بودم از اینکه بنشینم روبرویش، همه چیز را بگویم و او یادم بیاورد که چقدر ضعیفم و چه اشتباهاتی کردم. اما همه‌چیز طور دیگری پیش رفت. آن‌قدر حرف زدم که جلسه‌مان تمام شد و تایم بعدی را هم به من اختصاص داد. تایم دوم را هم بی‌وقفه حرف زدم اما جایی برای ترس نبود. آنچه برایم ارزش بود در چشم او پوچ و بی‌معنا و بیمارگونه نبود... او دانست که چیزی که برایم ارزش بود واقعا ارزش بود...

نشسته‌ام روی مبل، خیره شده‌ام به کارتونی که آلما ول کرده و رفته توی اتاقش و در را بسته و خواسته که مزاحمش نشوم! جمع شده‌ام توی خودم و تمام پوست لبم را کنده‌ام. قول دادم فکر نکنم... فکر می‌کنم؟ نه! فقط مثل برگ پاییزیِ رقصان در بادم.

فقط دارم اجازه می‌دهم روی زخم خشک شود... یادهای شیرین و تلخ، دور و نزدیک می‌شوند در خاطرم و من اجازه می‌دهم چون ابرهای کوچک و بزرگ در آسمان ذهنم سیال و بی‌خیال پرسه بزنند تا گه‌گاه قلبم را تا سرحد جنون فشار دهند و بعد رهایم کنند تا روی زخم خشک شود...

روی زخم، باید که خشک شود...

  • یاسی ترین

پریشب، میان زجه‌هایم، درست وسط هق‌هقم، وقتی دست‌هایم یخ یخ بود، وقتی درست وسط تابستان، لرز به جانم افتاده بود و دندان‌هایم به هم می‌خورد، وقتی فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است دستشویی‌ام بریزد، وقتی قلبم می‌سوخت؛ حقیقتا می‌سوخت نه اینکه بخواهم تعبیری برای شدت غمم پیدا کنم. طوری می‌سوخت انگار واقعا آتشی میان سینه‌م بود، وقتی نفس نداشتم، آلما، مثل خیلی شب‌های دیگر، بالش به بغل، در حالی که کاملا خواب بود، مثل شهاب سنگ خودش را پرت کرد کنارم. فقط کمی خودم را کنار کشیدم تا خودش را توی تخت دونفره‌ای که ماه‌هاست تنهایی ازش استفاده می‌کنم، جا دهد.

خیلی وقت‌ها، فکرم درگیر این است، کاش من هم، مثل خیلی آدم‌های دیگر بودم؛ کاش مثلا آدم مذهبی‌ای بودم؛ از آن‌هایی که ظاهر زندگی‌شان برایشان ارزش است و باطنِ آنچه در قلبشان است، نیروی محرکه‌شان. اگر اینطور بود، شاید الان و توی این روزها چیزی برای چسبیدن داشتم، ولی هیچ حسی ندارم. کوچک‌ترین اعتقادی ندارم.

یا هزار مدل دیگر...

چرا هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم؟؟؟؟؟

چرا گم شده‌ام میان هزار هزار فکر و عقیده‌ای که می‌شود داشت و ندارم؟

چرا هیچ مناسبتی به من مربوط نمی‌شود؟ نه محرم و رمضان و نه کریسمس و هالووین!!!! و اخیرا هم که یلدا و نوروز و چهارشنبه‌سوری هم!

چقدر همه‌چیز پوچ و بی‌معناس! چقدر آدم‌ها و کاراها و حرف‌هایشان، در نظرم سطحی و ظاهری و دروغ است...

چرا چون ذره‌ای گم شده میان کهکشان، در تناقض، دور خودم می‌چرخم؟

بارها و بارها نسبت به هرکسی که به چیزی باور دارد حس غبطه و حسرت داشتم. حالا هر چیزی، فرقی ندارد چه! چیزی برای چنگ زدن، چیزی برای خودت را به آن مربوط دانستن.

از نوجوانی که یک عالمه عقیده بدون فکر بهم آویزان شد، تا ابتدای جوانی‌ام که هزار تا تز و متد برای عشق و رابطه و ازدواج داشتم، تا تمام تصورات و خیالات و برنامه‌هایم برای بچه‌داری... حالا مثل بالونی شده‌ام که هرچه بالاتر می‌رود هر عقیده و فکر و تز و متدی را مثل کیسه‌های کوچک شن به پایین پرتاب می‌کند و هر روز بی‌هیچ‌تر از روز قبل به قلب آسمان کشیده می‌شود و هنووووووز کیسه‌ی تمنای عشق را محکم نگه داشته و آرزویش را در سر می‌پروراند.

آرام به پهلو چرخیدم و آلمای نازنینم را کشیدم بالاتر و سرش را گذاشتم روی بالش. 

صورت زیبایش را نگاه کردم. یادم افتاد که گفته بود، هر اتفاقی که افتاد پشت آلما باش، پشت گیسو باش، بگو حق باهاشونه، بگو راست میگن... یادم افتاد که گفته بود تو بهترین مامانی، آخ که تو چقدر مامانی... و این خواستنی‌ترت می‌کنه... 

بارها توی نوشته‌هایم اشاره کرده‌ام که شبی از شب‌های تلخ زندگی‌ام دست کوچک آلما نجاتم داده بود از فکر و خیال و ترس تنهایی.

پریشب نگاه کردم به دست آلما، به کوچکی آن شب نبود! بزرگ‌تر شده بود اما هنوز هم می‌توانست با کوچکی و معصومیتش، دلداری دهنده‌ی قلب داغدارم شود.

آرام توی دستم گرفتمش و چشم‌هایم را بستم و سعی کردم بخوابم‌.

تنها چیز با ارزشی که دارم.

 

 

  • یاسی ترین

دیشب بدترین شب زندگی‌ام بود؛ می‌گویم بدترین چرا که هنوز کسی از آینده خبر ندارد، مهم نیست چه خواهد شد، مهم این است که چه شد..

مثل این بود که سر امتحان ریاضی باشی، برگه را جلوی رویم گذاشتند و هیچ نمی‌دانستم! پاسخ‌نامه را گذاشته بودم روی سوال‌ها و آرام‌آرام پایین می‌کشیدم تا یکهو با همه‌ی سوال‌ها مواجه نشوم. اما آخر سر نگاه می‌کنی میببنی همه‌ی سوال‌ها را خوانده‌ای و... ناگهان خودت را تک و تنها و گرفتار می‌یابی، با برگه‌ی سفید پیش رویت چه کنی؟ سفیدِ سفیدِ سفید... نگاهی به اطراف می‌کنی، نه! هیچ‌کس نیست، دوربین بالاتر می‌رود، سالن خالیست... تقلبی هم توی آستین نداری.

مراقب هم که قدم می‌زند و تویی که هیچ نمی‌نویسی را معذب و معذب‌تر می‌کند. حتی فکر این هم هستی که چطور برگه خالی را تحویل دهی. ناگهان از خواب می‌پری... همه جایت درد می‌کند، قلبت با سرعت وحشتناکی می‌تپد... هنوز هم نفهمیدم خواب این موقعیت را دیدن (که از خواب‌های ثابت‌ام است) بدتر است یا خودش!

حالا از خواب پریده‌ام؛ اضطراب و تلخی و وحشت شب گذشته، از هر امتحان ریاضی‌‌ای که ندانی چه گهی بخوری بدتر بود.

امروز را آغاز کردن هم همانند وقتیست که برگه‌ی خالی را تحویل داده‌ای و پاهایت را روی زمین می‌کشی تا نمی‌دانی کجا...

قول دادم که فکر نکنم....

از توی فکر کردن، هزار داستان در می‌آید...

قول دادم فکر نکنم...

_بیا سوار موج بشیم 

_دستمو میگیری؟

_نه جدا، از دور مراقبم...

 

  • یاسی ترین

امروز چند شنبه‌س؟ هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید؛ توی گوگل سرچ می‌کنم، جمعه...

 شاید جمعه‌ها، روز دورهمی خانوادگی باشد، شاید هم روز خانه‌ی پدربزرگ مادربزرگ‌ها. اما امروز من، چیز بخصوصی نیست.

صبح از خواب بیدار شدم؛ بعد از مدت‌هااااا، شب قبل ساعت یازده خوابیده بودم، در واقع می‌شود گفت مُرده بودم. تا صبح سه بار گیسو بیدارم کرد. اما هر بار که برگشتم توی تخت، چنان غش کردم که چیزی یادم نمی‌آید.

حالا صبح شده بود، گفته بودم صبح به هر حال هست؛ فرقی ندارد شب گذشته، کپیده باشی یا نه، حالت خوب بوده؟ قلبت آرام بوده؟ یا قلب پاره‌پاره‌ت جلوی کم‌خوابی و چشم‌هایی که از شدت گریه سنگین شدند کم آورده و به خوابیدن رضایت داده.

میلیاردها سال است که طلوع کرده و بازهم می‌کند، جانوران از لانه‌هاشان بیرون می‌آیند، پرنده‌های پفیوز شروع به خواندن می‌کنند و جنب‌و‌جوش آدم‌ها در خانه‌ها و محل کار و خیابان‌ها آغاز می‌شود. باز دنیا می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد و به هیچ جایش نیست که تو مات و مبهوت در کدامین روز گیر کرده‌ای...

نگاهی به گاز کردم؛ هفته‌ی گذشته که آلما برای خودش نودل درست می‌کرد و قابلمه‌اش را چپه کرد، گاز نازنینم از بالا تا پایین کثیف شده بود.

قبل از هرکاری، دستکش‌هایم را دست کردم، پیش‌بندم را بستم و قطعات گاز را گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شدم، بعد روی گاز، بعد هم نشستم رو‌بروی در فر، کلی با اسکاچ سابیدم تا آب کدر نودل پاک شد، دستمال کشیدم و بعد کم‌کم چهره‌ام توی آینه‌اش پیدا شد. خیالم رفت به شبی که لحظات انتظارم را به پاک کردن این آینه گذرانده بودم. بعد که برق افتاد، از انعکاس چهره‌ام عکس گرفته بودم...

موهای گوجه شده، صورتی خالی از هر نقش، لباسی ساده اما قشنگ، چشم‌هایی که برق می‌زدند و قلبی که....

  • یاسی ترین

شاید سال‌ها بعد، قصه‌ی جنون این روزهایم را برای آلما یا گیسو یا فرزندانشان گفتم. شاید از این روزهایم به خوشی یاد کنم، شاید هم با درد. از لَختی آرمیدن میان دو رنج... اما رنج قبل کجا و رنج بعد کجا!!!

چه بی‌وفایی ای عشق... 

چه عجول 

چه ناصبور 

آی عشق...

اگر آخرتی بود...

می‌خواهمت برای ابدیت.

  • یاسی ترین

بازم پست‌هام از تک‌تیر رفته روی مسلسل.

حالا اگر خیلی علاقمند به هذیان‌هام بودید، این روزها، پست‌های قبلی رو هم چک کنید.

شاید تنها قشنگی این روزها، باران‌هایی باشد که وسط تابستان غافلگیرمان کرده، هرچند حین لذت بردن ازش، اضطراب داریم و می‌دانیم چیزی درست نیست، چیزی سرجایش نیست... باران، وسط تابستان؟ آن هم اینقدر زیاد؟ لابد طبیعت نقشه‌ی شومی برایمان کشیده! درست مثل وقتی که شبی عشق، با آن چهره‌ی دلربایش، بین این همه کثافت دنیا، برق می‌زند و یکهو می‌بینی چه چیز ارزشمندی توی دست‌هایت گرفته‌ای... باورت نمی‌شود! دور و برت را نگاه می‌کنی، با خودت می‌گویی درست دیدم؟ درست شنیدم؟؟؟ با من بود؟ یعنی باور کنم؟ دل بدم؟ وا بدم؟ مال منه؟ برای خودم؟ برای خود خود خودم؟؟؟

هرچند می‌دانی یک جای کار می‌لنگد؛ قرار نیست دنیا این‌طور قشنگ باشد که!!!

هوففف 

آی عشق! تو ای لَختی آرمیدن میان دو رنج، چه دلبرانه طماعمان می‌کنی!

  • یاسی ترین

خودم فهمیدم که، وقتی روحم ارضا نشده، نمیتونم بخوابم. اینکه بخوام بخوابم هیچ ربطی به این نداره که خوابم بیاد یا نه! ربطش دقیقا به اینه که چشمای روحم منتظره.

وگرنه که آدم ساعت یک و نیم بخوابه، دو و پنجاه دقیقه بپره، که چی؟

اصلا این سردردها هم دلیلشون همینه، صبح که سرتو از رو بالش برمی‌داری، حس می‌کنی تا صبح داشتی خودتو فشار می‌دادی به بالش. یک طرف سر، که بلااسثنا، طرف چپ هست، از پشت سر درد می‌کنه تا دماغ. گوش هم که سِر شده و انگار یه وزنه صد کیلویی روش بوده.

خیره شدم به لیوان چای‌ام و در حالی که گوش چپم رو ماساژ می‌دم، غرق فکرم. یه جوریه انگار خواب رفته.

بعد فکر می‌کنم از کی تا حالا انقد دنیا تو چشمم بی‌خود و بی‌ارزش شد که تف توش؟

از کی آدم‌ها انقد برام یکی شدن و تفاوتی با هم نداشتند؟

از بدترین حس‌های دنیا اینه که فکر کنی، نکنه آدما پشت سرت، یا توی ذهن خودشون اون جوری نیستن که نشون میدن، حتی اگر این آدما ننه بابا و داداشت باشن و از اون بدتر که گاهی چیزهایی هم دیده باشی که نباید، یا چیزهایی شنیده باشی که نباید!!!

هومممم

 

 

  • یاسی ترین

یا بهتره بگیم که، هر وقت دیدید که من آسمون ریسمون می‌بافم، یعنی که دلم تنگه. یا حرفی دارم که جایی نمی‌تونم بگم، یا مثلا دلم گرفته و مجالی برای ابراز نیست...

جوونیام، این مقوله‌ی «مجالِ ابراز» رو درک نمی‌کردم! الانم گاهی یه ردای ریزی می‌دم؛ مثلا می‌دونم الان وقتش نیستااااا ولی یهو دلم میشه هم‌اندازه‌ی دل یه دختر کوچولو، یه دونه پا می‌کوبه زمین، با بغض میگه نمی‌خوام و بعد چشماش اشکی میشه، اما خوشبختانه یهو به خودم میام و خیلی منطقی موقعیت رو درک و سپس ترک می‌کنم!

بعد چشمامو می‌بندم و سعی می‌کنم بخوابم. حالا اینکه دلت هی کشیده میشه از این‌ور به اون‌ور، جهنم! یا مثلا اون صبح لعنتی که پامیشی و لااااااامصب تا داری کم‌کم هوشیار میشی، مغز عوضی‌ت یادت می‌آره که دیشب خوابیدنی، غصه داشتی.

آره می‌گفتم، وقتی خیلی دلم می‌خواد بنویسم، دقیقا اون وقتاییه که مجال نیست.

  • یاسی ترین

اولین قدم را که به داخل خانه گذاشتم، خانه‌ی خودم، با دیدن هر چیزی، هر وسیله‌ای که به سمتی افتاده بود، یاد پنج روز قبل افتادم؛ وقتی تصورش را هم نمی‌کردم از خانه که زدم بیرون، برنگردم.

پتو و بالش‌های ولو وسط هال، شربت استامینوفن، لیوان آب، قطره چکانی که هر چهار ساعت یکبار با زور و بغض و درد توی دهان کوچک گیسویم کردم و از وحشت تب بالا گریستم. 

ماهیتابه‌ای که برای آلما ماهی سرخ کرده بودم و او داد کشیده بود نمی‌خورم، منو همین حالا ببرید خونه مامان جون... استخوان‌های ماهی... دستکش‌هایی که وقت زانو زدن کنار کابینت و زار زدن از دستم کندم و پرت کردم و داد زدم خستمممممم... بلند بلند گریه کردم و داد زدم از همه چیز خستم... خستم خستم خستم ...

و سهندی که تکیه داده بود به در بالکن و سیگارش را دود می‌کرد و نگاهم نمی‌کرد. راستش حتی دلم نمی‌خواست به دادم برسد. دلم می‌خواست توی درد و غم خودم بمیرم. حتی مثل سال قبل و سال‌های قبل آرزوی آن لحظه‌ام این نبود که کاش بغلم می‌کرد و می‌گفت دیوونه آروم بگیر... و صد البته آرزویی که معمولا برآورده نمی‌شد.

من ازش دست شسته بودم، انتظاری نداشتم. حالا روزهاست که توقعی ندارم. 

وقت گفتن حرف‌هایم مثل همیشه‌ی زندگی، مثل هر روزی که وجود داشتم، این وجود ناخواسته‌ی عذاب آورم، بغض گلویم را گرفته بود.

خسته شدم از خودم، از خود اشک‌بارم.... از ساقه‌ی ظریفی به نام من، که مدام خم شد و می‌شود... 

بغض داشتم اما گفتم تمومش کنیم، تمومش کنیم این زن و شوهری رو... چیزی که سال‌ها براش خودمو به در و دیوار زدم ... انقد پرپر زدم که ببینی منو، خسته شدم از این سردی تموم نشدنی، از این که جون بکنم برای فقط دقایقی شاید کمی بهتر شدن و باز هم روز از نو... مثل همیشه ساکت نگاهم کرده بود. مثل همیشه بی‌واکنش... حالا روزها از آن روز گذشته بود. چند بار حرف زده بودم توی این مدت و او با کمترین واکنش ممکن حتی به درخواستم برای پایان. 

می‌دانم که پایان ما، مثل آخر خیلی از قصه‌ها نیست، می‌دانم که اصلا پایانی به آن شکل نیست. برای منی که لحظه‌ای حتی ازش متنفر نشدم... برای اویی که پدر دو دخترم شد... دلخور نیستم، فقط انگار آرام آرام تبدیل شده‌ایم به عضوی از یک خانواده؛ چیزی شبیه خواهر برادر. یا حتی دو هم‌خانه. که طبق یک قرارداد روتین‌هایی را انجام می‌دهند. 

نگاهی به خودم کردم؛ سال‌ها بود که شوهر نداشتم! آخرین حرف عاشقانه؟ یادم نمی‌آید... آخرین نگاهی که قلب آدم را از جا بکند؟ یادم نمی‌آید... آخرین هم‌آغوشی و زناشویی حتی بدون حس؟ یادم نمی‌آید... آخرین باری که با هم رفتیم خانه‌ی پدریم؟ شش سال پیش. آخرین باری که با هم مسافرت رفتیم؟ خرید کردیم؟ خوش گذراندیم؟ خندیدیم؟ آخرین باری که احساس کردم زنم، معشوقم، زنده‌ام....

حالا زار زده بودم، از درد سرگشتگی، از اعتراف به باخت، از عمری که پای هیچ و پوچ رفت... از رنج دیدن دختر شش ساله‌ای که هر روز توی رویم می‌ایستد و داد می‌کشد و به وحشتناک‌ترین شکل ممکن یادم می‌آورد چه مادر بی‌لیاقتی‌ام من... چه اشتباه بزرگی... چه اشتباه جبران‌ناپذیری... در طول یک ماه گذشته، هر شب با یادآوری حرف‌های دردناک دختری که فقط شش سالش است به خودم لرزیدم و گفتم درست میشه درست میشه درست میشه... فقط یه بچه‌ی کوچیکه، اون فقط شیش سالشه، درکی نداره وقتی میگه ازت متنفرم تو مامان من نیستی... کاشکی بمیرم... کاشکی نبودم... کاشکی از دستت خلاص میشدم و...

هرشب خودم را آرام کردم؛ فردا هم روز خداست، یاسی، تو میتونی، درستش می‌کنی... 

ولی نشد 😭 نشد نشد نشد نشد و من هر روز بیشتر شکستم هر روز بیشتر خودم را شکست خورده و تنها یافتم... هر روز بیشتر مثل بازمانده‌ی یک زلزله، با نگاه مات، به تکه‌های مادری‌ام، که از زیر آوار برق می‌زد نگاه کردم و حتی توان این را نداشتم که خاک‌ها را بریزم بهم به دنبال تکه پاره‌ای از یک عکس یا بخش شکسته‌ای از یک بشقاب، یا طرح پارچه‌ای که برایم تداعی کننده‌ی یادها و خنده‌ها و لحظه‌های نابیست.

هزار بار با همان جان‌سختی‌ِ همیشگی‌ام، خودم را آرام کردم و برای فردا آماده شدم، گفتم هر کار که کرد صبورتر میشم، هرچه بی‌ادبی کرد، هرچه گستاخی کرد، هرچه ناسازگاری کرد... برایش وقت بیشتری می‌گذارم، آزادترش می‌گذارم، بهش مسئولیت میدم، شخصیت میدم، هر روز پارک رفتیم... اما باز آلما، آلمای من نبود و درد شکست، درد پذیرفتن شکست، قلبم را فشرد.  

حالا توی آشپزخانه‌ی قشنگم زار می‌زدم. آشپزخانه‌ای که یک ماه پیش برق زده بود از تمیزی، از ذوق من برای تمیز کردن خانه‌ای که مال خودم می‌دانستمش. اما در این یک ماه، ذره ذره مثل گیاهی که می‌دانی مرگش رسیده اما باز برگ‌های بی‌جانش را با بغض صاف می‌کنی، تحلیل رفتم...

حالا زار می‌زدم برای دختر یک ساله‌ای که هر روز با چشم‌های معصوم و متعجب جیغ‌های خواهرش را نگاه می‌کند و اشک‌های من که خدایا این دیگه چی بود؟ چرا به این دنیای کثافت آوردمت؟ گیسوی ناز من... گیسوی مادر، مهربان کوچکم... 

عجب غلطی کردم کم است؛ عجب گهی خوردم... چه گهی خوردم... چه گه جبران ناپذیری....

تیر ماه سال هزار و چهارصد و یک...

یک ماه کابوس... یک ماه ذره ذره خرد شدن... از بین رفتن... 

اول ماه کجا و آخر ماه کجا....

زار زدن برای اشتباهاتم بس بود. حداقل حالا که قفسه سینه‌ی گیسوی کوچکم مثل پرنده‌ی بی‌پناهی تندتند در جستجوی اکسیژن بالا پایین می‌شد...

دو روز بود نایستاده بود... دو روز درازکش... بچه‌ی به این کوچکی...

سهند می‌گفت خوب میشه، مراقب باش تبش بالا نره، چرا گریه می‌کنی؟ مگه تا حالا مریضی آلما رو ندیده بودی؟ با دلشوره می‌گفتم این فرق داره... من می‌ترسم... یه جوریه آخه... ظهر که گیسو هنوز با چشم‌هایی بی‌جان نگاهم می‌کرد و لَخت و بی‌انرژی افتاده بود توی رختخواب به سهند گفتم بخوای نخوای من اینو میبرم دکتر.

آلما برایم برنامه‌ی غذایی نقاشی کرده بود و امروز روز ماهی. توی آشپزخانه سرگرم بودم به پختن ماهی برای آلما و سوپ و پلو و ماهیچه برای گیسو... هر بار بلند می‌شدم گیسو میزد زیر گریه و با عجله برمی‌گشتم کنارش... به سختی پختن غذا تمام شد. سهند روی مبل خواب بود...

نگاهش می‌کردم و یادم می‌آمد، سال‌ها به هر بهانه از من دوری کرد؛ چقدر برایم گران تمام می‌شد و ادامه می‌دادم. وسط هیچی و نبودن و تباهی با ذره‌بین دنبال فقط یک نشانه بودم... عجب سگ جانی یاسی.... عجب رویی داشتی تو...

وقتی دوست بودیم خواب بود، روز عقدمان خواب بود، روز عروسی خواب بود، وقتی فهمیدم آلما را باردارم خواب بود، وقتی دکتر می‌رفتم خواب بود، دردم گرفت خواب بود... با نوزاد تنها بودم خواب بود... چند سال با یک انسان افقی زندگی کردم... چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااا چرا حق من از زندگی، از زن بودن، همین بود؟

چرا انقد احمقم؟ چرررررا؟ حماقت بی‌پایانم از چه ناشی میشد؟ همه چیز یک طرف، آمدن گیسو یک طرف، روزی نیست که فکر نکنم چرا آوردمش؟ 

صرفا چون مهر مادری‌ام بی‌پایان است؟ صرفا چون دلم می‌خواست آلما خواهر برادر داشته باشد؟ صرفا چون می‌خواستم جای خالی محبت‌های شوهر را پر کنم؟ دلم می‌خواست انقدر بچه دورم را بگیرد که فراموش کنم زنم... فقط بدانم مادرم... آنقدر غرق مادری شوم که یادم برود معشوق بودن چه لذتی دارد. طفل معصوم را برای پرکردن حفره‌های زندگی مزخرفم آوردم؟

چندین روز بود هوس نوشتن داشتم و دستم نمی‌رفت... حالا که سد شکسته، ذهنم پر از تصویر است و حرف... انگار توی کمام و خاطراتم در هم و برهم از جلوی چشم‌هایم می‌گذرند. یک لحظه خودم را می‌بینم که توی هوای سرد دارم زیپ کاپشن آلمای سه ساله را بالا می‌کشم و شال گردنش را مرتب می‌کنم... دست کوچکش را مثل تنها تحفه‌ی این جهان پرآشوب در دست گرفتم و به دارایی‌ام می‌بالم... دلم برای آلمای کوچکم تنگ شده، دلم برای مادری‌ام برای آلما تنگ شده...

آلما آلما آلما چه کنم دختر؟.... چه کنم؟

یک لحظه خودم را می‌بینم که ذوق شیرینی‌هایم را دارم، دلم می‌خواهد هر بار چیز جدیدی را امتحان کنم، ذوق ترازوی کوچکم را دارم، ذوق ترکیب و خلق...

کیک هویج پخته‌ام برای اولین بار، چای دم کردم و آلمای کوچکم دور و ورم می‌پلکد. به محض اینکه چای می‌ریزم و کیک را می‌آورم، سهند پتو را روی صورتش می‌کشد و می‌خوابد. ذوقم به تن عصر جمعه می‌ماسد... قلبم یخ می‌کند.

لحظه‌ی بعد خودم را می‌بینم که لباس‌هایی که خیلی وقت بود تنگم شده بود پوشیدم و به خودم افتخار می‌کنم که بیست کیلو وزن کم کرده‌ام، موهایم را فر داده‌ام دورم، لاک آبی خوش‌رنگی زدم، دستبند قشنگم را دست کردم، آرایشم ملایم و متین مثل همیشه. عمه‌ی کوچکم را بعد از مدت‌ها میبینم، نگاهم می‌کند و می‌گوید وای دختر چه فرق کردی چه قشنگ‌تر شدی، آفرین به تو که لاغر کردی. آدم وقتی لاغر می‌کنه اصلا انگیزه‌هاش هم برای تیپ زدن و به خود رسیدن بیشتر میشه مگه نه؟ می‌گویم اوهوم... می‌گوید آقا سهند چی می‌گه؟ و با ذوق منتظر جوابم می‌ماند... توی ذهنم دنبال جواب می‌گردم.... جوابی نیست. چون آقا سهند چیزی نمی‌گوید...

خیره شده‌ام به صفحه‌ی گوشی... ذهنم پرش دارد؛ سفر می‌کنم، عقب و جلو می‌شوم در این سال‌ها...

با شکم خالی قرص آنتی‌بیوتیکم‌ را خورده‌ام، معده‌ام می‌سوزد... دلم می‌پیچد به هم... 

دلم روزهاست که می‌پیچد و راه رهایی ندارم... دلم پر می‌کشد... دلم هر لحظه طلب می‌کند... دل دیوانه‌ام... دل بی‌قرارم... دل تنهایم... دلم، این دل چشم انتظارم... دلم، این دل بیمارم... دلم می‌پیچد به هم و آرامش ندارد... آرامش نمی‌خواهم... 

بیا بریم یه جای خوب و یه جای دور... خودم و خودت... خودم و خودت... تو ناز کن من هی بگردم به دورت... بگردم به دورت...

نگاه می‌کنم به ساعت؛ شش و نیم. از ساعت سه ذره ذره نوشتم و هنوز خالی نشدم...

دلم می‌خواهد زودتر شب از راه برسد. مزه‌ی خون توی دهانم می‌پیچد، باز هم حواسم نبود و پوست لبم را کندم... از روز به شب فرار می‌کنم و نمی‌دانم از چه شب با تمام بلندی‌اش برایم این همه کوتاه است... نمی‌دانم از چه لحظات غرق در خودم انقد زود تمام می‌شود...

فکرم می‌رود به آن روز که آلما را سپردم به عمه‌هایش، گیسوی طفل معصومم را روی دست گرفته بودم، خوابش می‌برد... از خواب می‌پرید، سرفه می‌کرد، نفس‌نفس می‌زد...

چند مطب دکتر اطفال را سر زدم اما کسی نوبت نمی‌داد و ظاهرا وضعیت اورژانسی هم حالی‌شان نبود... وقتی بالاخره چهارمین مطبی که رفتم نوبت داد، سرم را تکیه دادم به دیوار، بغضم را قورت دادم، اشک‌هایم تند تند چکیدند. از روی صندلی‌های چرمی که بلند شدم و بچه به بغل خودم را به اتاق دکتر رساندم، دلم می‌خواست خودم را پشت مادرم قایم کنم، قدم کوتاه شود، برسد تا دل مادرم...

خانم وضعیت بچه‌ت وخیمه... باقی حرف‌ها چه اهمیتی داشتند؟ باقی چیزها، باقی آدم‌ها، باقی موقعیت‌ها... اصلا چه اهمیتی داشت چه فکری درباره‌ام می‌کردند؟ از ته دل گریستم، دکتر گفت خوب میشه خانم نگران نباشید...

آخرین باری که با سهند جای مشترکی بودیم، مراسم ختم مادرش بود. و حالا باید برای بستری کردن دخترمان دو تایی در جایی حضور می‌یافتیم.

همه‌چیز در نهایت ناباوری و اندوه برایم سپری شد. دست کوچک گیسو، که به ظرافت و تُردی ساقه‌ی گل است... خدایا چطور دست و پایش را بگیرم تا آنژیوکت را وصل کنند...

هنوز هم روزی چند بار دست‌هایش را نشانم می‌دهد و ازم می‌خواهد که ببوسم...

مستقر که شدیم، نگاه اندوه‌بار اما کمی مهربان بین من و سهند رد و بدل شد. توی چشم‌هایش بغض بود. چشم‌هایی که همیشه اگر می‌خواستند می‌توانستند حرف بزنند اما بیشتر وقت‌ها سکوت را انتخاب کرده بودند.

بهش گفتم غذاها را بگذارد یخچال...سر تکان داد... این نوع رابطه، بین‌مان مرسوم‌ترین نوع رابطه‌ست؛ پیامک خرید، آشغالا رو ببر، درو یادت نره قفل کنی، شب میای؟ لباس چرکا زیاد شدنا لباسشویی روشن نمیکنی؟ و....

با نگاهم رفتنش را دنبال کردم...

تنهایی، سایه‌ی بزرگی شد روی روحم. دلم برای آلما تنگ شد... درست مثل شبی که گیسو پا به دامنم می‌گذاشت، دلم برای آلما بی‌قرار شد.

هرچه را که از بیمارستان برگشته بود، شستم. دستکش‌‌هایم را از روی زمین برداشتم و حین جمع کردن آشغال‌ها و تمیز کردن گاز فکر کردم؛ به همه چیز... به خودم، به اینکه واقعا این سال‌ها خودم را گول می‌زدم یا الان؟

کاش زمان به عقب برمی‌گشت و عقلم، عقل الان بود! نمی‌شود! می‌دانم، زندگی یعنی همین... و عادت کردن به همه‌ی ترسناک‌های موجود؛ مثل همین سرفه و مریضی‌ام که اگر دو سال پیش بود، از خود ویروس نه، از وحشتش مرده بودم!

گاهی تنفر بیشتر به تصمیم‌گیری‌های آدم جهت می‌دهد تا بی‌تفاوتی.

نوشته شده در سی‌و‌‌یک تیر! و پایان داده شده در هفتم مرداد!

 

 

  • یاسی ترین