هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطهور، ای مامِ رنجها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هقهق گریستیم.
چشمهایم را بستم، دلم میخواهد در اندک فرصتی که گیسو غرق در خواب نیمروز است، به بدنم و فکرم استراحت دهم. چشمهایم که کمی گرم شد، خودم را دیدم که روی تخته سنگی کنار دریا نشستهام. حجم زیادی از هوای مرطوب، دماغم را پرکرد. هوس کردم پای برهنه روی ماسههای گرم راه بروم. بعد برسم به ماسههای خیس، بعد کمکم برخورد موجها را حس کنم؛ هر بار که آمد سعی کنم حدس بزنم تا کجای پاهایم را در خود میگیرد. آنقدر همانجا بایستم تا آب هر بار که آمد و رفت، کمی از شنهای زیر پایم را بدزدد... دلم هوسِ کمی لرز از سردی آب دارد...
من، تارهای نازک اتصال را گرههای ریز زدم، من طنابهای پوسیده را ترمیم کردم.
من، این منِ نابلدِ بیست و دو ساله، این منِ پر از تشویشِ بیست و شش ساله، این منِ افسردهی بیست و نه ساله، این منِ تنها و غریب سی و دو ساله، این من خستهی سیوپنج ساله،
دلم میخواهد برای زیستن بگریم؛ چه کسی نام آرام را برای اقیانوس برگزید؟
دلم میخواهد به خودم فکر کنم، دور پارک قدم میزنم، گیسو توی کالسکه خوراکی میخورد و از گردشی که حین پیادهروی من نصیبش شده لذت میبرد. چشمم به آلماست که سرسره بازی میکند و دو تا دوست جدید برای خودش پیدا کرده. به ساعت روی گوشی نگاه میکنم، پنج دقیقه مانده تا بیست دقیقهام تمام شود. به خودم فکر میکنم، به خود خود خودم. به دیروزم، به حالایم، به فردا، فردا و فرداهایش. به تنهایی، به روزگاری که بیشباهت به پاگرفتن یک نوزاد و بزرگ شدنش نیست. به راه رفتن، غذا خوردن، حرف زدن، بازی کردن، تجربه کردن، ناکام شدن، خشمگین شدن، گریه کردن، خندیدن، فهمیدن، دور شدن، دور شدن و دور شدن...
دلم میخواهد برای زیستن بگریم، دلم میخواهد، هزار اقیانوس بگریم...
گرم است، خیلی گرم، عرق از گردن هشتم تیر میچکد، خورشید نرمنرمک چشمهای داغش را میبندد اما هنوز از آسمان آتش میبارد.
دستم را میکشم روی موجهای آرام، تابش پر قدرت خورشید، سطح آب را پر از مرواریدهای رقصان کرده. مادرم با لبخند نگاهم میکند، صدایش از دور میآید، به حبابهایی که از دهانش خارج میشوند نگاه میکنم، صدایم میزند یاسی! پیریِ بابا التماسم میکند و جوانیاش وحشتزدهام، آب ریههایم را پر کرده، دور میشوم، روی پله برقی ایستادهام، مراقبم تا کی پلهی آخر و لحظهی قدم برداشتن برسد. مامان و بابا لبخند میزنند، مثل عکسی توی قاب.
باد درختچههای کوچک داخل گلدانها را تکان میداد و من چشم دوخته بودم به حرکتش میان شاخ و برگها، حرکت خاکهای روی زمین و گردبادهای کوچکی که مثل فرفره میچرخیدند، پاهایی که میرفتند و میآمدند... آدمهایی که جا میماندند و آدمهای دیگری که با جاهای خالی برمیگشتند... و زمین که بیرحمانه اجساد را در کام خود میکشد.
رویش را سیمان کرده بودند، چند شاخه گل گلایل چیده شده بود. نمیدانم قبل از من چه کسی اینجا بوده. شمعها را تکیه دادم به دیوار. باد شعله را خاموش میکرد و من هر چند دقیقه یک بار سکوت گورستان را با صدای تق فندکم میشکستم.
به جمعهی قبلتر فکر میکردم، به پیامی که نوشته بود بهش بگو بیاد مادرش رو ببینه، بعدا پشیمون میشه... به ناباوریام، به اینکه با دستهای لرزان نوشتم نگو اینجوری، خوب میشه ایشالا... و به آن ساعتهای پایانی که فکرم رفته بود به دشتهای آلالهی خوزستان که گفته بود یه بار باید ببرمت، به حیاطهای خانههای شرکت نفت که همیشه برایم تعریف میکرد، به کوههای کوچکی که نزدیک خانهشان بود و مادرش لباس قرمز تنشان میکرد تا از توی حیاط مراقبشان باشد، به تاج گلی که با بابونهها درست میکرد... به تقدیری که تا کجا آوردش، زن شد، معلم شد، مادر شد، مادر همسر شد، مادربزرگ شد... شاید میتوانست بیشتر بماند اما رفت.
روسری گلدارش را، مثل مادرش، مادرِ مادرش و همهی زنهای شمالی، بالای سرش گره میزد. بیشتر وقتها، مینشست کنار سماور نفتی و یکی از زانوهایش را بغل میگرفت.
نگاهش به دیوار روبهرو بود اما اگر خوب توی چشمهای قهوهایاش نگاه میکردی، میتوانستی رد جادهی شمال را بگیری، موج سبز شالی، قهوهای چشمهایش را میشی کرده بود، میشد رطوبت دریا را ببینی که در کاسهی چشمهایش برق میزند و گاهی با یک پلک به هم زدن، دانهی درشت بارانی بچکد.
نفس عمیق که میکشید، دلش با باد تاب میخورد و میرفت کنج حیاط پدری، جایی که هر صبح تخممرغها را داخل سبد جمع میکرد و با مادرجان میبردند بازار.
دلش پر میزد برای هیاهوی بازار رشت؛ هوای دمکرده و خفهکننده، صدای فریادهای فروشندهها، دستههای بزرگ سیر، بادمجانهای کشیده و قلمی، فلفل سبزهای نازک، ماهی دودیهایی که آویزشان کرده بودند و تن برنزهشان زیر نور خورشید، رقص طلایی زیبایی داشت.
مشق مینوشتم اما، حواسم به مادرم بود؛ به سکوت زیادش که تمام خانه را پر میکرد. بیشتر وقتها حوصلهمان را نداشت، مخصوصا مژگان، که حاضر جواب و رودار بود.
همیشه سر دیوار و توی کوچه و روی پشتبام پیدایش میکردیم. از زیر کارهای اجباری که مادر به عهدهاش میگذاشت فرار میکرد.
همیشه فکر میکردم فقط خودم بچهی مامان و آقا هستم و مژگان را از توی کوچه پیدا کردهاند؛ وقتهایی که مادرم بیرحمانه با چوب بدن ظریف و دخترانهاش را هدف قرار میداد و بعد، وقتِ خرد کردن پیازها از ته دل زار میزد، قصهی پیدا کردن مژگان از توی کوچه را در ذهنم میپروراندم و با بدجنسی هرچه تمامتر، وسط دعواهای خواهر و برادریمان، داستان تلخ ساختگیام را به خوردش میدادم و دل نازکش را میشکستم و شب قبل خواب آنقدر چهرهی بیپناه و ترسیدهاش پشت پلکهایم بهم خیره میشد تا چنگالهای تیز عذابوجدان، قلب کودکانهام را فشرده کند.
مادرم زن کدبانویی نبود، مثل ننهی مسعود و داوود، بوی غذایش محله را پر نمیکرد. دلخوشکنکی نداشت که مشغولش شود، با زنهای کوچه نمیجوشید. خیاطی بلد نبود. حتی نتوانسته بود به سادگی، با یک قیچی و موچین و قرقرهی سفید، بشود صندوقچهی اسرار زنهایی که وقتِ از دست دادن اضافات ابروهایشان سر درددلشان باز میشد.
تنها بود و خاله اعظم، تنهاییاش را بزرگتر میکرد. بودنش، نداشتههای مادر را تکرار میکرد.
سرد و تلخ بود. خاطرهای از گرمای آغوشش ندارم. حتی خاطرم نیست که خواسته باشم خودم را توی بغلش جا کنم و پسم بزند، تا یادم هست، حتی وقت تحویل سال هم خبری از آغوش مادر نبود. تنها آقام بود که سالی یک بار، دستی به سرم میکشید.
تمام وجودِ مادر، همهی سکوت و خاموشیاش، فریادِ دوستت ندارم بود اما کودکیام با آرزوی نجات مادر، رنگِ داستانهای خیالی به خود گرفت. یقین داشتم روزی، خنده را به زیباییِ صورت مادرم برمیگردانم. شاید وقتی که بتوانم پولهای روی طاقچه را چند برابر کنم یا باری دیگر، نفسهایش را از عطرِ برنجِ شالیهای شمال پر کنم. شبها قبل خواب، آسمانی پر ستاره میآفریدم و مادرم میشد ماهش. بعضی وقتها هم که فریبا را مینشاندم جای مادرم و خوشحالتر بودم، صبح از نگاه کردن به چشمهایش شرمم میشد. وقتهایی که میدانستم، زنی را به مادرم ترجیح دادهام. زنی که لبخندهایش، قلب کوچکم را پر از شور، و خیال محال و شیرینِ داشتنش، خاطرم را رنگین میکرد. خودم را میدیدم که قدم از فریبا بلندتر شده، حتی از آقام هم بلندتر، شدهام همان مردی که شاید میتوانست مادرم یا هر زنی را خوشحال کند.
آقام مرد بدی نبود، اما تنها تفریحش این بود که پنجشنبهها را با رفقایش به نوشیدن و کاباره رفتن میگذراند و این به شدت مادرم را آزرده میکرد و فاصلهی بینشان را بزرگ و بزرگتر.
آقام تنهاییهایش را دود میکرد و میفرستاد هوا، حسرت زنی گرم و سفرهای مهربان و خندهای دلچسب را توی جاسیگاری فشار میداد و بین خاکسترها دفن میکرد. بهانههایش را اخم میکرد و میانداخت توی پیشانیاش. شاید اگر مادرم این همه منتظر نیم نگاهی از طرف آقام نبود، شاید اگر میدانست مردش چقدر به زنانگیاش نیاز دارد، قلب یخی او را میان حرارت دستهایش آب میکرد.
شبهای گرم تابستان، توی حیاط میخوابیدیم. مادرم آبپاش را میداد دست مژگان و میگفت زودتر حیاط را آبپاشی کند تا از گرمای هوا کم شود. بعد آقام پشهبند میبست و رختخوابها را پهن میکردیم. بیشتر شبها مژگان سر به سرم میگذاشت و میگفت حسابی تو جات خوابیدم و گرمش کردم، من هم از لجم موهایش را میکشیدم و آقام که صدای جیغ مژگان را میشنید دمپاییای به سمتمان پرت میکرد.
صدای خر و پف آقام بلند شده بود، سرم زیر ملحفهی نازکم بود و نور ماه را از زیرش تماشا میکردم. ناگهان صدایی شنیدم، چیزی شبیه پریدن یک ماهی داخل آب؛ اما خیلی عمیقتر. و همزمان صدای پاشیده شدن مقداری آب، کف حیاط.
مژگان سریع پاشد نشست. نگاهی به حوض کرد و گفت وای اسد، لخته! گفتم کی؟؟؟ گفت جمال! با عجله سرجایم نشستم، جمال، پسر همسایه، لخت و مست، توی حوض دراز کشیده بود. مژگان رفت بالای سر آقام و آرام گفت آقا! آقا! جمال لخت توی حوضه!
وقتِ اصابت مشتهای آقام به دماغ جمال، چشمهایم را میبستم. وحشتزده نگران مردنش بودم، مادرم با چوب به کمرش میزد. همسایهها روی دیوار نشسته بودند به تماشا. تلوتلوخوران خودش را نجات داد. دستهای آقام آب حوض را سرخ کرد. مادرم گفت برای آقات حوله بیار.
ظهر که از مدرسه برگشتم به مادرم گفتم، رفقای جمال سر کوچه قدم میزنند. مادرم گفت سریع برو کارخونه به آقات بگو از کوچه پشتی بیاد.
_از دست خودم دلخورم ارغوان. دیگه از دست هیچکس دلخور نیستم؛ فقط از خودم. بسه دیگه، چرا تموم نمیشه؟ چرا پا نمیشم؟ چرا نمیشم همون که بودم؟؟؟
_منم ازت دلخورم، خیلی به خودت سخت میگیری. مگه تو آدم نیستی؟ از چی ساختنت؟ از آهن؟ شنیدی میگن بعد از بعضی اتفاقا، دیگه اون آدم قبل نمیشیم؟ چرا خودِ الانت رو قبول نمیکنیش؟ چرا انقد سعی داری بگی من خوبم و همه چیز عالی؟
_میدونم. خستم. دلم برای خیلی چیزا تنگ شده؛ برای اندک وقتهایی که بلد بودم خوشحال باشم. الان فقط بلدم بخندم، هرچقدرم بیشتر میخندم، دردش بیشتره. اصلا میدونی چطوریه؟
-هوم؟
-با هر خنده، انگار سمباده میکشن به قلبم. اتفاقا بیشتر از قبل دارم میخندم! شایدم الکی الکی میخندم... از تظاهر خستم، از اینکه بگم خوبم، آره من خوبم، توام خوبی، همه چیز خوبه، فقط اونی که شبا در به در شده از اتاق به آشپزخونه، از مبل به اتاق، اونی که خواب نداره، اونی که دلش پررررر میکشه، اونی که تمنا داره، اونی که مثل معتادا درد داره، اونی که هر شب و هر شب و هر شب خودشو با بیل خاموش میکنه، اونی که تا صبح هزار بار با اضطراب میپره دروغگوئه...
-از دروغ بدم میاد یاسی، کاش نگی!
-مجبورم ارغوان، مجبووووورم... نمیخوام آدمای اطرافمو ناراحت کنم. نمیخوام چسناله کنم. نمیخوام هر وقت هرکی بهم رسید بگه بابا این که همش نالهس. واسه اینه مثل دیوونهها میخندم. بهلولی شدیم واسه خودمون!
-بهلول که بودی! بهونه نیار :)
-فکر کنم دوباره باید بریم پیش آقای دکتر و قرص بگیریم، غم دارم، انقدر زیاد که حتی یادم بره چرا. احساس تنهایی شدید دارم؛ دلم میخواد به یه چیزی چنگ بندازم، هیچی ندارم... :) قد خرم سن دارم میدونم راههای دلخوشکنک فایده ندارن. ارغوان حتی اونقد بچه نیستم که برم خودمو به فنا بدم، یه خاکی تو سرم کنم، یه گهی بخورم، خودمو درگیر اشتباه جدید کنم، دو روز خوش باشم!!!
-خاک تو سرت یاسی!! چرا اینا رو میگی؟
-مثلا دیگه، انقد آدما هستن، از این گها میخورن...
-خب حالا تو نخور! همینجوریش گرفتاریم.
-نه خیالت راحت نمیخورم. انقد همه دنیا و آدمای توش و بازیهاش برام بیارزش شده که دلم میخواد یه تف بندازم رو همش. یه تف گنده! همش استرس دارم... استرس تنهایی... به نظرم همون بریم پیش آقای دکتر. یه مشت کوفت و زهرمار بده بریزیم تو حلقوممون همین دو روزی که مونده هم بگذره.
-قرارمون این نبوده!!!
-دلم شکسته ارغوان... خسته شدم از خیال حتی، ده سال پیش یه دنیا شور و شوق داشتم الان چی؟ یه مامانم فقط. البته که بچههام فعلا تنها دارایی باارزشمن، فقط زمانی که باهاشونم یادم میره دنیا چه جور جاییه، مخصوصا گیسو، بچهها وقتی خیلی کوچیکن، انگار یه دریچهی کوچولو به بهشتن. شایدم تموم اون چیزی که خدا قصد و منظورش برای آفریدن بوده؛ بعدا یهو جفتک میندازیم از خط خارج میشیم گند میزنیم به هدف خلقت :))
آره یه مامانم، که کارشو خوب انجام میده، میدونی چرا؟ چون همه فقط بیرونشو میبینن. گم شدم ارغوان، خودم تو خودم گم شدم. تو یه تنهایی بزرگ گم شدم. هرچی چنگ میزنم هوا رو هیچی دستمو نمیگیره... حتی نمیشه تلاش کرد، حتی نمیشه پرپر زد و خودتو به در و دیوار زد... فقط باید نشست و نظاره کرد تا باد کجا ببرتت...
هیچ کاری نمیشه کرد جز هیچ کاری؛ این دردناکترین پایانه.
-شر و ور نگو یاسی، من که میدونم تو انقد خری، انقدددد خری که دو ماه دیگه باز داری شیرینی نخودچیاتو میچینی تو فر، مهمونی میگیری، برای خودت و بچهها میری خرید، مخ بابا رو میزنی بریم حیران، به این فکر میکنی که به سهند بگی بچهها رو بذاریم جایی، دوتایی بریم کافه...