همان اندازه که باران و هوای سردش به بهار نمیمانست، گرمای دیروز و امروزش هم خیلی یکدفعهای شد. انگار میخواهیم از زمستان پرت شویم توی تابستان. هوا راکد است. در بالکن و پنجرهی اتاق را باز گذاشتهام اما باز هم جریان هوا کم است. خوابالوام. دیشب مثل خیلی از شبها ساعت یک به خودم گفتم خوب الان میخوابم، صبح زودتر بیدار میشوم هنوز آلما بیدار نشده دوش میگیرم و بعد این کار و آن کار و ... اما تا نزدیک چهار بستهی اینترنتم را به پوچترین روش ممکن آتش زدم :)) بعد هم وقت شبگردیها و آب خواستنهای آلما بود و بعد هم نمیدانم چه و چه! در نتیجه مقارن با این هوای چِرت بهاری که دارد گرم میشود و کلافهکننده، خوابالو روی مبل لم دادهام و باز توی ذهنم نقشهی کارهای مختلفی را میکشم که نمیدانم تا شب انجامشان خواهم داد یا نه!
آلما کنارم نشسته و برای بار هزارم کارتون زوتوپیا را میبیند. چیزهایی میپرسد که با اوهوم اهوم از سرم باز میکنم! خیلی عجیب است که سه سال اول زندگیمان تاثیرگذارترین لحظات عمرمان هستند اما خیلی بعدها ممکن است هیچ از آن روزها به یاد نیاوریم. گاهی که به مغزمان فشار میآوریم شاید تصویری یا خاطرهای محو یادمان بیاید. افرادی را هم میشناسم که کودکیشان برایشان کاملا سفید است. علاوه بر این ما به شکل ترسناکی شبیه پدر و مادرهایمان هستیم و از آن ترسناکتر اینکه خیلی وقتها خودمان نمیدانیم که چقدر شبیهیم. رسیدن به آگاهی میان این همه ندانستن چقدر سخت به نظر میرسد و آدمها همیشه درگیر اختلالاتی هستند که گاهی نسل به نسل منتقل شدهاند بنابراین بیرون آمدن از این همه ندانستن و دست و پا بسته بودن، کار هرکسی نیست.
جالب اینجاست که وقتی ازدواج میکنیم گاهی این کاستیها در کنار هم به شدت غیرقابل حل به نظر میرسند!
یادم میآید سالهای اول چقدر فکر میکردم برایم فرش قرمزی پهن شده که مستقیم هدایتم میکند به بهشتی که هر آنچه مومن آرزو میکند در آن فراهم است! که پایانی برای تمام بیقراریها و سرگشتیهایم باشد! اما هفت سال زندگی در دوری و بالا پایینهای متفاوت چیزهای زیادی یادم داد و من چقدر ممنونم از این دوری؛ از جایی که هستم. حالا میتوانم خیلی چیزها را بهتر ببینم.
هنوز هم گاهی دوست دارم مثل کارتونهایی که آلما میبیند همه چیز با جادو درست شود. اما خوب راهی جز تلاش و قدمهای آهسته نیست.
پانزده روز هم از فروردین گذشت. دوباره حال و هوای شبهای بلند تابستان و بوی کولر نزدیک است. آلما ترتیب فصلها و میوههایی که توی هر فصلی هست یاد گرفته. حالا میخواهم اسم ماهها را یادش دهم. نمیدانم توی ذهنش اینها چگونه نقش میبندد. نمیدانم آیا ذهن او هم مثل من برای هر چیزی شکلی دارد؟ از وقتی یادم میآید وقتی به سال و گردش روزها فکر میکردم چیزی شبیه آن بازی بچگیهایمان توی ذهنم میآمد که آجرهای کوچکی را پشت هم میچیدیم و بعد با یک ضربه همهشان را میریختیم! نمیدانم اسمش چیست!
شادیهای آلما خیلی نابند؛ وقتی عمههایش برایش عیدی کفش خریدند. یک روز تمام توی خانه با کفش بود. به سختی چهارزانو نشست سر سفره! برای دستشویی که درشان آوردم پاهایش عرق کرده و پیر شده بودند! گفت مامان بعد که از دستشویی اومدیم بازم کفشامو بپوشون میخوام شبم باهاشون بخوابم!
نمیدانم بزرگ که شد باز هم شادیهای این چنینی خواهد داشت یا فراموششان میکند؟
- ۳۴ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۴۵