یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اصلا فکرش را هم نمیکردم انقدر از تولد کوچکی که برایش گرفتم خوشحال شود؛ مدت‌ها بود چشم‌هایش را اینهمه شفاف ندیده بودم. خانه را پر از بادکنک کردم. روی کیکی که خودم پخته بودم را شمع گذاشتم. برایش فشفشه روشن کردم. شمع‌ها و فشفشه‌ها انقدر دود کردند که داشتیم خفه میشدیم! میخندیدیم... از همان خنده‌هایی که توی نامه‌ام برایش آرزو کردم...

عزیز مهربانم، چقدر از خوشبختی لبریزم وقتی سال دیگری هم گذشت و ما باز هم وقت داریم...

پشت سرم را که نگاه میکنم، ردپای بزرگ و مهربانت را همه جا میبینم. درست کنار ردپای خودم. جایت کنارم است. هنوز و همیشه.

تولدت مبارک عزیزم... برایت جعبه‌ای مداد‌رنگی خریده‌ام؛ دلم برایت خنده آرزو دارد؛ خنده‌ای با همه‌ی چشم‌هایت.


سرم روی بازویش بود که گفتم میشه آدم هم خوشبخت باشه هم افسرده؟ گفت اوهوم. گفتم گاهی افسرده‌ام. گفت زندگی با من خاصیتش اینه. خندیدم.

گفتم دلم تنوع میخواد. بریم یه جایی... یه کاری کنیم... گفت جمعه شب بریم کافه؟

گفتم آرهههه... یادم نمی‌آید آخرین بار کی تفریح دو نفره داشتیم. مطمئن نبودم تا جمعه سر حرفش بماند. اما ماند!


پریشب داشتم با دوستی چت میکردم. داشت از مشکلات نزدیک عروسی میگفت. نمیدانم چرا شروع کردم از خاطرات خودم گفتن؛ اولش اشک توی چشم‌هایم جمع شد و آخرسر انقدر گریه کردم که شانه‌هایم میلرزید. باورم نمیشد بعد از مدت‌ها زبانم باز شده بود. خاطره‌ای برایش گفتم که یادآوریش همیشه دچار عذاب وجدانم میکند. خاطره‌ای که توی آن همسرم خیلی صبور و مهربان بود و من به خاطر نزدیک بودن عروسی عصبی بودم و آزارش داده بودم.

دیشب هر دو تر و تمیز و شیک آماده شدیم برای بیرون رفتن. نزدیک رفتنمان همسرم گفت حمید پیام داده کافه میای؟ گفتم آره با خانومم هستم. اونم نوشته چه عجب رومانتیک شدی مگه خانومت حامله باشه از این کارا بکنی! گفتم چرا اینجوری میگه؟ گفت آخه همیشه میگه چرا خانومتو نمیاری. گفتم بهش بگو بچه جون جوونیامونو ندیدی!

پشت میز که رو‌به‌روی هم نشستیم، لبخند زد و گفت چه خبر؟! گفتم بابامو پیچوندم اومدم! خندید... همین شد که یک ساعتی داشتیم راجع به گذشته‌هامان حرف میزدیم. وقتی از گشت و گذارهایمان تعریف میکرد خوشحال بود... چشم‌هایش شفاف بود. گفتم یه پیتزایی بود پایین میدون ونک نزدیک پارک ساعی یادته؟ اسمش یادم رفته. گفت آره یادمه دلبر! گفتم ایول چطوری یادته؟؟؟

نمیدانم حافظه‌اش خراب شده بود و حالا درست شده یا واقعا دوره‌ای دچار فراموشی شده بود! مردها موجودات خیلی عجیبی هستند... خیلی. گفت یادته یه بار میدون تجریش نشسته بودیم بابات اومد؟! خندیدم و گفتم آره یادته چجوری دویدم؟! کیفمم پیشت جا گذاشتم! گفت اگر میدیدمون به رو خودش نمیاورد بعدا حالتو بگیره یا میومد جلو؟ گفتم ساده‌ای ها میومد انقدر میزدت که له شی! بعدم پرتت میکرد تو جوب اونجا با لگد میزدت. به منم میگفت شما فعلا برو خونه تا بعد :)) گفت چقدرم تابلو نشسته بودیم وسط میدون تجریش! گفتم یادته یه بار از لای درختا یکی صدات کرد گفت آقا آقا من گشنمه یه چیزی برام میخری؟! گفت آرهههه.... 

اسمش را صدا کردم و گفتم دیشب داشتم تو چت به دوستم میگفتم من خیلی اذیتت کردم. همیشه دختر خوبی بودم اما ناخواسته اذیتت کردم؛ اصلا بلد نبودم چی کار کنم. گفت عب نداره منم یه جا سرت خالی کردم! چشم‌هایش خیس بود. نگاهش فقط روی صورتم میچرخید و گاهی سرش را زیر می‌انداخت. گفت دیگه چی میخوری؟ گفتم اسنک با نوشابه. بعد از قهوه ترکی که خورده بودم ناپرهیزی‌ام تکمیل شد. 

حمید هم آمد. گفتیم بفرما! ولی خودش شعور به خرج داد و سر میز دیگری نشست و گفت نه من دارم کتاب میخونم راحت باشید شما.

توی راه برگشت یک دفعه به شدت ساکت شد. فقط چند تا سوال پرسیدم و بیش از آن پیله نکردم. همین‌طور ساکت ماند و توی خودش بود تا آخر شب. نمیدانستم به چه فکر میکند.

با اینکه دوست نداشتم نمیدانم چرا توی رختخواب خودم را بهش چسباندم. شاید احساساتم به سطح آمده بود. مثل خیلی وقت‌هایش واکنشی نشان نداد. خودم را کنار کشیدم و توی دلم به خودم فحش میدادم که وقتی میبینی ساکته مریضی میری سر حرفو باز کنی؟! که از پشت بغلم کرد. میدانم برخی حرف‌ها را فقط میشود برای مشاور گفت. آن هم که فعلا حسش نیست. 

وقتی دوباره به رختخواب برگشت خواستم بگویم حال داری راجع بهش حرف بزنیم؟ به نظر تو مشکل از کجاست؟ میدونم تو هم میدونی مثل قبل نیست... اما گفتم بیخیال. شبمان را خراب نکنم. کمی سرحال‌تر شده بود. سعی کردم بخوابم.

پی‌نوشت: بلاگفا به طور کامل منهدمم کرد!

  • یاسی ترین

دیشب خیلی گرفته بودم؛ همسرم نیامده بود و دلم برایش تنگ. غذا پخته و ظرف‌ها هم شسته بود. دو قسمت سریال دیدم و بعد فکر کردم حسش نیست. مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. به خودم گفتم چرا غمگینی؟ همه‌جا ساکت بود، خیلی ساکت. دلم تنگ بود. بدون هیچ فکری اشک‌هایم ریخت. بعضی وقت‌ها میگویی کاش کسی بود حرفم را میشنید؛ اما گاهی هم دلت هیچ‌کس را نمیخواهد. پتو را بغل کردم و گفتم کاش میشد پنج‌شنبه با هم بریم تهران؛ دلم چقدر خونه‌ی مامانو میخواد؛ نه تنهایی، نه با اتوبوس و مترو، باهم، عین آدم سوار ماشین خودمون بشیم تا تهران بگیم و بخندیم... مادرم در را که باز کند... دلم نمیخواهد حرفی بزنم. دوست ندارم بگویم بریم تهران؟؟ او هم بگوید حال ندارم. سکوت میکنم. یک آن حس کردم قلبم فشرده شد. شاید چیز مهمی نباشد اما فقط یک لحظه به شدت احساس تنهایی کردم. آباژور را روشن کردم و نور زرد ملایم پخش شد؛ همان‌طور دراز کشیده! قرآن را از بالای سرم برداشتم. خیلی وقت بود بازش نکرده بودم. جایی را که با کاغذ کوچکی نشانه گذاشته بودم، باز کردم. جالب بود که از بارداری و بچه‌دار شدن نوشته بود! سوره اعراف نمیدانم کدام آیه. بعد هم نوشته بود که از خدا خواستند که فرزند سالمی به آنها بدهد... روی کاغذی که نشانه گذاشته بودم، نوشته بودم از خدا بخواهید تا به شما بدهد... صبر و نماز پیشه کنید که خدا با صابرین است... بستمش، بوسیدمش و گقتم ممنون مهربونم. میدونم هوامو داری مثل همیشه.

اگر جوجویی کوچولو توی دلم نبود حتمن میرفتم بالکن و سیگاری میکشیدم. از آن‌ وقت‌هایی بود که دوست داری تمامش را به سینه بکشی و بعد سرت را بگذاری روی زانو و شاید هم چشم‌هایت را ببندی شاید هم به دورترین چراغی که میبینی خیره شوی.

از عید تا الان پاکی دارم :) به همسرم گفته‌ام بچه که به دنیا اومد یه دونه میکشم! بعد دیگه نمیکشم تا شیرش تموم شه. چند بار یک نخ ازش گرفته‌ام و فقط بویش کرده‌ام و توی دست گرفته‌ام :))

کمی بعد همسرم آمد. از رختخواب بیرون نیامدم و او فکر کرد خوابم. چند دقیقه بعد رفتم توی هال؛ دست‌هایش را برایم باز کرد و گفت عزیزمممم تو بیداری مگه؟ سرم را به سینه‌اش فشار دادم و هیچی نگفتم. نگفتم دلم برات خیلی تنگ شده بود. نگفتم کاش زودتر میومدی.

رفتیم توی رختخواب و طبق معمول هر شب تا اذان صبح حرف زدیم! این توی رختخواب رفتن چه کاریه خب وقتی بیداریم!! 

امروز حقوق را واریز کردند :) انقدر از اس‌ام‌اس واریز حقوق ذوق زده میشوم که دوست دارم جواب دهم مرسییییی!

آهان برای فردا فکر کردم فسنجون درست کنم؛ همسرم عاشق این غذاست و چند وقت است نخورده‌ایم. کیک خامه‌ای خیلی دوست ندارد؛ شاید خودم کیک درست کردم. میدانم خوشحال میشود. چشم‌های مهربانش را که ببینم میفهمم چه کرده‌ام.

یک چیزی یواشکی! کمی برای تدارک دیدن و این کارها بی‌حالم! توی ذهنم دوست دارم همه‌کار کنم اما در عمل... حالا ببینم چه خواهم کرد. مثل شیرازیه که به معشوقش گفته بود دلم میخواد برم سر این کوه‌ها داد بزنم دوستت دارم اما حال ندارم!


  • یاسی ترین

از اول بارداری به توصیه دوستان رانندگی نکرده بودم. گاهی خیلی دلم میخواست. اما خوب مقاومت میکردم.

امروز صبح به دلیل گشادی مفرط خودم و همسرم که حال نداشتیم تا عابر بانک برویم و به دلیل آخر ماه بودن و ته کشیدن پول‌های توجیبی، با ماشین آمدم سرکار. چقدر خووووب بود. خیابان‌ها هم خلوت... من هم جوگیر! همیشه باید ضبطم روشن باشد؛ کلی کیف کردم. آخرسر هم ماشین را به شکل زشتی پارک کردم!!

روزهای ماه رمضان انقدر خوابم می‌آید که نمیفهمم چطور میگذرند. خودم هم روزه نباشم به خاطر همسرم برنامه‌ی خوابم به هم ریخته. امکان ندارد او تکانی بخورد و من بیدار نشوم.

تمام ساعت کاری توی توهمم، خانه که رفتم نهارم را پای لپ‌تاپ میخورم، کمی که گذشت و مثلا غذا پایین رفت، میخوابم تا هفت. تا وقتی همسرم بیاید. شب هم کلا بیدارم تا اذان صبح. هرکاری میکنم برنامه تغییری نمیکند. البته این را هم بگویم که کِرم از خودم هم هست؛ سریال دیدن سرگرمم میکند اما خب اگر این هم نبود نمیتوانستم با صدای رفت و آمد همسرم بخوابم.

جوجو کوچولوی ما احتمال خیلی زیاد وارد هفده هفتگی شده. میگویم احتمال چون سونوهای مختلف با چند روز اختلاف هفته را تعیین کردند. تشخیص دادن نفخ از حرکات جنین خیلی سخت است! گاهی شک میکنم واقعا تکان خورد یا؟ اما خیلی دلم میخواهد زودتر کاملا شفاف حسش کنم. عزیزکم. کوچولوی من. 

گاهی به دختر یا پسر بودنش فکر میکنم و آخرسر با همه‌ی وجودم حس میکنم که فرقی ندارد. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حس میکنم که مهم نیست چه باشد. هرچه که هست عزیزدل ماست. هدیه‌ی خداست.

گاهی نگران سلامتی‌اش میشوم؛ نکند... لعنت بر شیطان... خدایا مواظبش باش...

پس‌فردا تولد همسر است. نمیدانم چه کنم. هیچ فکری ندارم. البته خب پول نداشته باشی فکر هم نمیکنی! امروز یا فردا حقوقم را میگیرم و بعد میروم توی مغازه‌ها چرخ میزنم و همین‌طور کم‌کم به ذهنم میرسد که چه کار کنم. احتمالا چیزهای ریزریز زیادی هم خواهم خرید. و مثل همیشه حتمن چیزی هم برای خودم!!

نامه‌ای هم نوشته‌ام؛ هفته پیش. البته نصفه ماند. تمامش خواهم کرد. هرچند مدتهای زیادیست همسرم نامه‌ای برایم ننوشته... مهم نیست. من مینویسم. حداقل هرازگاهی. خودم لذت میبرم از این کار. هر وقت حس داشته باشم مینویسم. میدانم او هم همینطور است تا حس کافی نداشته باشد نمینویسد. من هم ترجیح میدهم نامه‌ای نداشته باشم تا اینکه چیزی ساختگی برایم نوشته باشد.

حداقل اگر روزی نوشت، میتوانم مطمئن باشم که چقدر صادقانه است. مثل همه‌ی نامه‌هایش. مثل همین نگاه‌های الانش؛ که شفاف‌تر از هر کلامی حرف میزند.

سال‌های اول فکر میکردم اگر شلوغ کنم و مهمانی بگیریم همسرم خوشحال میشود اما یواش‌یواش فهمیدم هیچ لذتی از این جور برنامه‌ها نمیبرد. این است که جشن کوچکی سه‌تایی خواهیم گرفت. 

تنها کسی که از دلم خبر دارد که چقدر از اینکه سال دیگری گذشت و باز هم کنار هم بودیم خوشحالم، خداست. همیشه یادش میماند که چقدر دعا کرده بودم، خدایا میشود سال دیگری را هم ببینیم؟ توی همان گیر و دارها، روز تولدش کاری کرده بودم که بعدا خیلی پشیمان شدم. میترسیدم هیچ‌وقت فرصت دوباره‌ای برای جبران نداشته باشم... هیچ حسی بدتر از حسرت نیست.

شیرینی این روزها، لذت فرصت‌های دوباره، قابل وصف نیست.


  • یاسی ترین